بی شمس

ادبی

۲۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

می روم...وقت رفتن است...بی تو اما غریب خواهم رفت...

یک:

دریاجهنم شد درونش. ..اه ان اتشفشان. ..

زیر هرلایه که خوشبختی. ...هزاران خشم می سوزد ...

دو:

می رفتی ومیان دست هایت. ..هنوز کتاب بود...

چه بی تفاوتی ای...درختان کنارجاده سرک می کشیدند. ...چه...می خوانی؟؟!

سه:

بخت بامایاربود وهم کلاس شدیم...

عشق داستان داشتیم. ..واللا...لیلی کجا؟مجنون که بود؟!

چهار:

پدرم طبق عادت تا اخرین روز حیات روزنامه می خرید وگذشته هاکه دانشجو ودانش اموز بودم....ان قدر برایم لذت بخش بود که بعضی کنفرانس ها ومقالات را از ارشیو روزنامه ای پدرم وخودم می نوشتم. ..یکی ازمواردی که از خاطرم رفته بود وهمین دی شب به خاطرم امد. ..یادداشت های مرحوم ایت الله هاشمی رفسنجانی بصورت روزنگار بود. ..که دریک ستون 10الی12 خط ونه بیشتر نوشته می شد...می خواستم دوستون از روزنامه های کثیرالانتشار قدیم را بخورم که یکی شان همین بود...

نمی دانم بگویم روزنوشت. ..یادداشت. ..واین حالت راپدرم هم دردفترچه ی خاطراتش داشت...کوتاه ومحکم. ..برای ایت الله هاشمی رفسنجانی جایگاهی والاست...خدابا نیکان ایشان رامحشورکند...انشالله. ..خدایشان بیامرزد. ..

پنج:

دل تنگ می رفتم وابر پشت سرم گریه می کرد. ..

خورشید بودن سخت شده...قدیم هاجهان...7میلیارد جمعیت نداشت...

شش:

مزارشش گوشه ات را سلام یاحسین بن علی(ع)...

که دست انداخته ایم به دامانت وگرفته ایم حاجت ها...

هفت:

دیگربه جهان کارنمانده من را...

بگذارروم. ...انجاکه. ..خلوت من و اوست...

هشت:

ان بوسه های داغ...به دامان تو رضا(ع)...

انگارکن که من...همان ام....اهوی بی پناه...

نه:

دیگردوست نداشتند...پراید وبنز. ..خیابانهای شهر...

صدباررفته بودبرق ازذهن شان. ...قراربود. ..سواری شوند....

ده:

خدای کسانی راکه ازبین مارفته اند بیامرزدوببخشد...که بایدیادبگیریم"اخلاق حسنه  اشان"رانگه داریم.

واین واقعیت است که هریک ازما مجموعه ای ازفکرها ورفتارها هستیم. ...

دربیمارستان قراربود بخوابم ودرد عظیمی داشتم که...دریک شماره از مجله ای ...داستان بیماری سرکارخانم هاپروانه معصومی وگوهر خیراندیش را خواندم...

که هردوبزرگوار. ..گفته بودند که بنا به دلایلی. ..به اطرافیان خود هیچ صحبتی نکرده بودند که چه بیماری ودردی رامبتلا هستند وبعداز عمل به لطف خدا شفا یافته وبه منزل بازگشته بودند....

باخودم گفتم...جراشلوغش کنم...ومثلا برادروخواهر بدانند. ...بماند...برای پدرم هم چنین شد ...تا اخرین لحظه لبخند داشتند ومی خندیدند وچه خوب است. ..دردهایمان برای خودمان ولبخند هایمان برای دیگران باشد. ..مگرقراراست چه تصویری از مادرذهن دیگران باشد؟

برای کسانی که چنین طرز فکری دارند. ..دعاکنیم. ..که همیشه وهمیشه. ..دربدترین شرایط. ..هم می خندندوکسی نمیداند...پشت دلشان چه خبراست...

یازده:

زیرابروان شهر...پرشده بود...

هیچ ارایشگری قبول نکرد...گفت...هنوزدخترشهرها تهران است...

دوازده:

دوستت داشتم وقول وقرارم این بود. ..

که برای وطنم. ..جان بدهم تا...مردن. ..

سیزده:

ممنون...دوستتون دارم. ...بعضی اتون ادبیات رودوست داریدوبعضی اتون فضای مجازی رو...ما چه کاره ایم ؟نه؟

چهارده:

پرمی کشید جان من از دیوارهای شهر. ..

بگذار چراغ های شهر روشن باشد...وقت رفتن است...

پانزده:

پرغلط املایی ...باباکامپیوترنیست...باموبایل نوشتم...


۲۰ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۵ ۱ نظر
سیده لیلا مددی

فلسفه های گم شده ی ایرانی یا چند هزار سال گربه ایرانی !!!


یک :
فروختمت دربازار عشق و کسی نمی خرد!...
آن قدر گرانی یوسفا!...که برای خودم می توانم بخرم ...تنها ردایت را !!!
دو:
مشغول شدیم به کارو 100سال ازما گذشت ...
جوان تئوری خوانده آمد و جای تجربه ی مارا گرفت!!!
سه:
بی خیال عشق تو رفتیم کناردریای خزر ...
دیدیم که موج آمد و برد ...به زور به ساحل تو!...
چهار:
جان من ...خسته است ...سال ها غم تورا خورده ست ...
بیاو آشپزی کن ...بپز خیال خام دگر!...



پنج:
اگربنا باشد درتمدن های غربی وسایر کشورها ی دموکراتیک "که مبنای خودرا اصل دموکراسی گذاشته اند که با اثبات ساده ای دیگردرجهان وجود ندارد "هر4 یا 8 سال برای رئیس حکومت یک دکترین یا تز محسوب شود .کشورما حتی قبل از قوم آریا وجود داشته و به اندازه ی چند هزارتا دکترین و تز می توان برایش پیدا کرد ...
مثلا :دکترین کمبوجیه که با اغفال مصر قدیم توانست آنجارا اشغال کند یا دکترین خواجه نظام الملک یا هزارها دیگر ...
ما حتی توانستیم حکومت دیگران را بخریم یا بفروشیم ...مثل برخوردما دردوران قدیم برای اختلاف اندازی بین جزایر یونان !و البته از تمدن های قدیمی آسیب هم خورده ایم ولی باز هم دکترین ویا تزداشته ایم ...مثل تز زرتشتیان قدیم دربرخورد با مسیحیت ...
شش:
مزارشش گوشه ات سرزمین علی (ع)ست ...
آن جا که انتخاب ولایت است ...خدای می داند بهایش را ...
هفت:
به زور درگلویم می کنی ادبیاتت را ...
ولی چشم های من ...شعر فروخورده ای را قرائت کرد!...
هشت:


هشت:
سیگار می کشی و غم ات دود ی ست که می رود!
آن ریه های سیاه تو !بدبخت ذهن تو می شوند ...می دانی ؟
نه:
پراید پدر نداشت و کسی سرپرستی اش را قبول نکرد !
بنز ...هزار خانواده داشت که چینی اش به رخ می کشید اورا !!!
ده:
خیلی نباید حسودی فرهنگی ارو بکنید اونم به خاطر تعطیلی ...اونم با جملات تکراری و کلیشه ای ...
مثل این ...خوش به حالتون فرهنگی هستید ...یا وای خانمتون فرهنگی ان ...
چون فیشش آخرماه که چه عرض کنم دیگه وسط ماه بدستمون می آد می گم ...
شما طاقت اینارو ندارید ...
یکیش مشکلات بچه ها رو یکی دیگه ام فیش بازو که هرکسی دلش خواست می تونه اونوبا دویستا بالا و پایین ببینه ...
جدی میگم ...
خداقوت همکار تلاشگر قشقایی ..بختیاری ...سیستانی ...توی چادر ...خدا قوت همکار تلاشگر مدافع حرم ...زنده باشید ...
یازده:
خورشت فسنجان بپزم یا باقالی قاتق!
چه فرق می کندت ....ناشکرو ناسپاس ...مرا مقایسه می کنی حتی با سامان گلریز!
دوازده:
بین جملاتت پیدا می شوم به اسم عزیز!
اگرکه بال دربیاورم کم است ...درهوای تو!



سیزده:
سپاس مر آن خدای را که جلوه اش تویی ...
بی ادعا ...بی منتی ...برای خلق خدا کار می کنی ...
چهارده:
دوتا از صنعتای مهممون رو تو سال اقتصایمون نباید فراموش کنیم که از حدود بیت سال پیش مشهور دنیا ان ...چی بگم با اعتماد به نفس یا بی اعتماد به نفس واقعی ان !
اولی صنعت لباس های ورزشی و دومی صنعت مبل و صندلی سازی ایران که گسترش و نفوذشون رو نمی تونیم توی دنیای جدید نفی کنیم ...حتی اگه با مارکای دیگه بیان بیرون ...خودمون می دونیم از کجا اومدن....
پانزده:
نمی فروشمت ای محصول ذهن با شکل جدید ...
بی کتاب بمانم و نویسنده باشم و توعالی باشی !!!
شانزده:
ممنون!ازکسایی که می آن و تشکراز صفحات اجتماعی و مجازی و...خودشون می دونن کیا!



۱۹ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

سلامم را نمی خواهند پاسخ گفت ...سرها در گریبان است ...


یک:
تو عشق من بودی واین جایگاه دررقابت با خدای ...
افتادی به پایین ترین جایگاه ...وقتی رفتی و تنها"دوست "دیگران شدی !!!
دو:
دوستی تو برایم عشق نیست !!!
عشق آن جایی ست که رگهایم ...می نوشند ازآن...
سه:
سال هاپیش که تازه وبلاگ نویس شده بودم ...مرگ امار و دوستی داشتم و می خواستم همه مرا بخوانند و دوستم داشته باشند ...
یادم می اید که ازیک تابستان شروع کردم که کارم کمتر بود ...می رفتم وبلاگ هارا می خواندم وبرای همه شان این جمله را می نوشتم :سلام ...خیلی زیبا نوشته بودید "یا نوشته اید"موفق باشید ...
بعد از مدتی حداکثر وبلاگ نویسان تشنه به خونم بودند ...
تلاش بیش ازحدم برای نوشتن برایشان قابل درک نبود ...دربخش نظراتشان وارد می شدم ...اول سلام می دادم ...درحالی که بخش نظرات مثل بخش چت شده بود و دیگراینکه فکر می کردند من دروغگویم واصالت وبلاگ برای من مهم نیست وتنها عده ای اندک تصور می کردند که خودمن چه انسان خوبی هستم!...که هم امار و هم نظرات را بالا می برم و هم سنت حسنه ی سلام را دارم جا می اندازم !به این ترتیب با حفظ کردن آیدی وچه می دانم آدرس من ...پاسخگوی سلامم نبودند .!!!
اکنون بعد از چند سال می بینم سنت حسنه ی سلام دربخش نظرات تبلیغات رعایت می شود و محال است وبلاگی چنین اصلی را رعایت نکند ومن به آن جا نروم !...می دانم وبلاگ نویس های قدیم مرا می شناسند و هنوز حرص می خورند و می خندند ...ولی من ترجیح می دهم همان ساده دل ...ساده انگار ...ساده پیشه ی ...بدون روتوش نویس قدیم بمانم ...!
چهار:
کوچه روشن است و سایه ات می افتد پشت پنجره ...
نمی دانی ...برای زنی که عاشق است ...زندگی با سایه چه اهمیتی دارد ؟!



پنج:
خدا نکند زمین قهر کند با خورشید ...
مهربانی ...بزرگی می آورد ...وگرنه انسان به تاریکی هم عادت دارد !
شش:
مزار شش گوشه ات بهار بود و زمستان آمده بودم ...
تمام زندگیم سال هاست بهاری ست ...اگر دنیا به کل زمستان باشد !
هفت :
نشسته بود کنارحوض بزرگ و پاهایش را روی هم انداخته بود ...تازه موبایل خریده بود . و سال 75 بود .
منتظر بود که خانم م بیاید و گوشی اش را دربیاورد و نشان دهد که موبایل دارد ...خانم م آمد آقای ح بلند شد سریع یک پایش را لبه ی حوض گذاشت ویکی را پایین ...آمد موبایل را دربیاورد از جیب بغل ولی دست هایش می لرزید ...یک هو موبایل عینهون ماهی لغزید و افتاد درون حوض ...خانم م بی توجه عبور کرد ...ولی آقای ح هنوز داشت داخل حوض بزرگ ...دنبال موبایلش می گشت ...
............................
می توان گفت که برای خرید یک موبایل ضد آب باید پول کلانی پرداخت ...و آقای ح پرداخته بود ...
سال 95 بود و ایشان ایستاده بودند تاراننده ماشین ایشان را بیاورند و ایشان سوار شوند ...
خانم م اصلا پیر نشده بود ...یکهو از ساختمان بیرون امده و ظاهر کاملا ساده ای داشتند ...
آقای ح درحالی که با گوشی اشان صحبت می کردند دست هایشان را به ماشین گران قیمت شان تکان دادند یعنی زودتر بیا ...راننده آمد وبا چنان سرعتی مقابل پای آقای ح پیچید که ایشان با سرگیجه مواجه شده و دو زانو افتادند و موبایلشان زیر چرخ های ماشین له شدند!!!
خانم م نا خود آگاه جیغ کشیدند ...رئیس اداره که همسر ایشان بودند بلافاصله پشت سر ایشان ظاهر شدند و دست ایشان را گرفتند و به سمت اتومبیل گران قیمت تر هدایت کردند و ایشان را بردند ...آقای ح که ازسال 75 وزنش خیلی بیشتر شده بود فریاد زد تاراننده اش پیاده شود و حداقل ایشان را از روی زمین بلند کند ....
خوش بختانه درآن محل کسی به جز افراد ذکرشده و دربان اداره که سال آخر همکاری اش را می گذراند ...نبود!!!
هشت:
توکل به تو دارند ای ام ابیها ملت ایران بعد خدای ...
که در مملکت عشق تو فریاد زنند :یا حسین و یا مهدی (علیهما سلام )
نه:
پراید مرا کشت وروحم برگشت ...آن قدر سبک مرده بودم ...
آن وقت همسایه را بنز کشت و روحش هنوز در آلمان است !!!
ده:
ممنون از بانک ها ...بیمه ها ...و هم چنین بعضی دوستان مثل ایرانسل ...همراه اول وبعد خانواده !
که تولد مرا به خاطر داشته وتبریک گفتند !!!
یازده:
بوی تورا فروخنم همراه خانه ام ...
تویاس باغچه بودی ...ریشه ات میان قلبم ماند ...
دوازده :
عشق را بخورای زرشک پلو پرست!!!
که صد سال پخته ام ...با زعفران و زرشک....اما هووی من همان سینه ی مرغ بوده است !!!
سیزده:
ازیک دانش آموز شنیدم:
شنگول و منگول درخانه تنها بودند که ناگهان درخانه به صدا در آمد ...پرسیدند کیه؟کسی از پشت در با ساز و آواز در آمد و گفت :حامد پهلانه!!!




۱۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۵ ۱ نظر
سیده لیلا مددی

داستان پیله ی کرم ابریشم....یاچگونه ژنرال دوگل را شناختم!!!

یک:

دروازه های عشق دو چشم کبود تو...

ان قدر شهر سینه ی تو ابادعشق بود...

دو:

سعی کردم...نروم!خاک کنم خاطره ها...

ولی افسوس یکی امدوبرد...هم مرا هم دل پرخاطره را....

سه:

کجابودی وقتی که رگم می سوخت وباید درمان می شدم. ..

افسردگی تو...ازگلو پایین نمی رفت. ..قرص بود...!

چهار:

بانو...طلسم عشق توشکست وهمسرت امد...

به پایکوبی رفتن ات نیامده ایم. ..خوشحالیم کسی پیداشد. ..

پنج:

کوچه که چه عرض کنم...خیابان ما اول صبح خلوت بود. ..دیدم پژ وامدوسریع گذشت. ..باخودم شرط بستم یک پفک که خانم تقاطع سر کوچه ...تصادف می کند!...

مردپیاده شد!!!موتورسواربیچاره ولوشده بود...حالا خانم شوک بود ومردی که همذراهش بود داشت خانم رادلداری می داد. ...مردبیچاره اشفته بودووسایلش روی زمین ریخته بود!!!

بدو رفتم سوپر!پفک های جدیدتری هم امده بود...دیدم مرد جوان اول صبح قلبش ریخته وامده یک اب معدنی بخرد. ..اشتهایم کورشد وازخیر پفک گذشتم 

ویک ادامس شوگر فری خریدم. ..تادندانهایم رانجوم!

شش:

مزارشش گوشه ات را خریده ای به قیمت دو بهشت؟

که یکی کربلا باشدو دیگری نزد خدای....

هفت:گزارش:دانش اموزان وکتاب هایشان...

دبیرستانیها:امتحانات پایان ترم خودرا می گذرانندوبعداز پایان ترم دیگر...به بخش اول کتاب...نگاه هم نمی کنند. ..بچه های خوبی هستند وبه محیط زیست اهمیت می دهند ولی اگرقرارباشد اخر سال کتاب هاعوض شود. ...دریک جشن مخفی همگی را به اتش می کشند!!!

دبستانی ها:

زرت وزرت ازشان امتحان می گیرندوامتحا ن دی برایشان اهمیت ندارد ودورازجان شما کتاب هایشان بوی گلاب می دهد وهرروز باید 4.5 کیلو کتاب رابه مدرسه برده وبیاورند. ..ازاول تااخر کتاب راهرروز بایددوره کنند وخودشان می دانند که کتاب هایشان اخر خرداد....مال...اتش وسطل زباله است! چون کلا واصلاروش وکتاب ومولف وهمه چی برای سال بعد تغییر می کند....

سوال:ایا می توان برای دوسال که شده نه 14سال یک کتاب را تدریس کرد؟

بله...مثل کتاب مطالعات اجتماعی اول دبیرستان. ..

می توان مثل سال های خیلی قبل کتاب های تمیزتر راتحویل بچه های سال بعد داد...چون این طوربود...فیش حقوقی مان پشت نامه اداری فلان است ولی کتاب های قطور هرسال به کجا می رود...معلوم نیست....

هشت:من ودریاچه های خشک باهم همدردیم...

هم از اسمان می نالیم وهم ازحرارت خورشید!!!!

نه:

پرایدکم شدوسال قحط رسید وهفت گاولاغرهفت گاوتپل راخوردند...

بنزامدوقحطی تمام شدوپراید ومردم شهر...همگی رفتند. ..پیک نیک!!!

ده:

فرداروزتولدم  است و یک سال بزرگتر می شوم والحمدالله که سال گذشته بدتربود ومن فرشته مرگ را6فریب دادم وکلی دعاپشتم بودوازمرگ حتمی نجات پیداکردم وامسال فشارخون وچربی و قندواینهااندازه شده و خیلی جوانترازسن ام نشان می دهم ومانتوهای قشنگتر می پوشم وروحیه ام عالیست...اصلانگران نباشید. ...چشم نمی خورم چون عقیق و فیروزه می اندازم وشرف شمس دارم وموفق می شوم و اخرش هم می روم قا ره ی اروپاوامریکاوسیاستمدارم واتفاقی برایم نمی افتد...تبارک الله احسن الخالقین!!!

یازده:

ات

ان دلی که خسته ی تو بود...چنان خوابید یار...

که تااخرین صبح دنیا بیدارنمی شود ...دیگر!

دوازده:

مهدی(ع)جان...اگرلب های من به قیامت سوگندخورند...

می گویندکه چقدرتوراصداکرده ام...خداداند!

سیزده:

طلای عشق تو...درروزگارما ناب است...

نه ان که گرمی قیمتش به صدهزار...

ان قدرگران بهاکه جان بدهم بازهم کم است...

چهارده:

ممنون....بازم با موبایل نوشتم...مشکلات املایی روببخشید...





۱۷ دی ۹۵ ، ۰۹:۳۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

کندن پوست سر !توسط بانو ....0077777777!


یک:
بیرون بیندازمت از دلم دیگر کجا روی ؟!
ازبس که رفته بودی ..."همه جا"...قلب من جای دیگرت نبود؟!!!
دو:
استخرچشم من ...جای شنای توست ...
وقتی که پوشش ات ...غزل حای حافظ است !!!
سه:
درون پاکت به جای پول ...چندبیت شعر ...
عروسی ات مبارک!!!
مگر شعارتو "عشق زمینه ساز مادیات است"نبود؟!!!
چهار:
تازه عاشق ات شدم وقتی که می رفتی ...
همین وقت شناسایی ات ...عامل بردن قلبم شد!!!
پنج:
کلاه را روی سرش کشیده بود وداشت چرت می زد که ...از دور صدای تق تق نزدیک شد ...بالای سرش ایستادو محکم گفت :ازاینجا تا ونک چقدر؟...پاهایش را جمع کرد ...کلاه را عقب کشید و گفت :خوبه بگم 90 تومن؟!خانم لبخندی زد و گفت:اه !10 سال پیش با تریلی از آزادی اسباب کشی کردیم تا ونک 90 تومن ...باور می کنی ؟!خندیدو گفت :نه؟! ...خانم آینه اش را در آورد ولب هایش را چک کردو ادامه داد:بالاخره چقدر؟!نشست وخیلی جدی گفت:ما اهلش نیستیم !...خانم جدی ترگفت:اه ...اهل مسافرکشی نیستی ...یا؟!.....ادامه داد:ببین پیاده از اینجا تاونک ده قدمه ...مسخره!!!
خانم گفت:پای من مصنوعیه !باور می کنی می خوام 90 رو بدم؟!!!پاشو دیگه ...
بلند شد و خندید ...زیر شلوارش را تازیر سینه هایش کشید و گفت:پینو کیو تو خونه دیگه دمپایی چوبی نپوش!...
خانم گفت:بدو ...بدو کناره پنجره ...ونک روببین وبرگرد!با عصبانیت گفت:زن حسابی ما الان تو شهرک "و"هستیم چهارتا خونه ام دورو برمونرو گرفتن ....اه!
خانم گفت:آها پس به جای غلط کردم اول زندگی وونک و اینا ...پاشو بچه رو بشور !!!
زیر لب غرغر می کرد که خانم ادامه داد:90 تومن فقط هزینه ی اب و برق و گاز و تلفونمون شده ...
میشه بگی از صب تا شب چیکار می کنی ؟!...
شش:
مزار شش گوشه ات را اگر نبوسیده بودم ...
می گفتی که عشق مرا باور نمی کنی یا حسین (ع)...
هفت:
مهدی (ع)شدی و ماه شدی و زمان شدی ...
آن قدرپاک بودی و هستی که ...این جهان درانتظار توست ...!
هشت:
خدای را درچهره ی قدیسان دیدن هنر ماست ؟!
ای وای اگر دیده مان بسته شود ...قدرت خدای !!!
نه:
پراید گریه می کرد و می بردنش به افغانستان...
بنز هم گریه می کرد و می گفت :نگو دلم پیش آلمان است !!!
ده:
پول گاهی خیلی ارزش درد مثلا 2000تومان ارزش اش دوتا پفک است ولی یکهویی می بینی یک خانواده دارند کل ناهارو شام دوروزشان را با همین مبلغ می گذرانند ...
درشهر ما ازاین پول ها صرف می شود ...
روزی چقدر خدا می داند ولی می توانیم ...نمی توانیم ؟!
یازده:
تونور بودی و ازتو سیاهی دل من باطل شد ...
به حق آمده بودی که خارج کنی ام از تباهی ها...
دوازده :
ممنون...بعضی ا عاقلن و حرف حساب رو می فهمن ...اللهی شکر !


۱۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۹ ۳ نظر
سیده لیلا مددی

یه ساله رفتی اسمت هنوز مونده تو این گوشی...میدونم قهوتومثل قدیما تلخ می نوشی ...


یک:
درآینه دست بردم که جیوه اش می سوخت ...
کجاست چنین عشقی که پیدا نمی کنم ...نمی کند ....حتی تورا در اینه ای؟
دو:
بین دوگل تفاوت است ...من آفتابگردانم ...تو گل رز...
من میان دو دندان طعم خوش ...و تو بوی پیراهن باغچه ای !!!
سه:
گذار کن زقلب من چون تیر زهر آلود ...
بکش که قبل تو هم چنین کرده اند لیلی و فرهاد ها...
چهار:
فردا کلاس درس تعطیل است و من باید بگردم کوچه ها...
مجنون ام درکلاس و تو نیایی بوی تو در کوچه هاست ...
پنج:
خواهرم ...
یکروز بالاخره اینجارا می خوانی ...
و خوش بختانه درکنار زبان انگلیسی هنوز حروف یادت هست تا فارسی بخوانی و بنویسی ...
آن قدر خواهر بوده ای که از راه خیلی دور دوسه تا قاره را کنار بزنی وبیست و چهار ساعت درهواپیما بنشینی و بی خیال تفریحات و سرگر می های کریسمس بیایی تا مراببینی و بروی ...و برای همین کارکوچک!باید چند هزار دلار که اینجا می شود فلان قدر تومن پرداخت کنی ...
آفرین که هنوز بلدی چطور در جمع مان لباس بپوشی و چه طور مانتو بپوشی و چه طور دل مارا بخری ...
خدارا شکر که چون تو گل هایی درجامعه مابسیارند و انشالله بیشتر شوند تا ما افتخار کنیم یک آموزگار ایرانی دارد به بچه های فلان کشور تعلیم می دهد که چگونه زندگی کنند ...
امیدوارم زنده باشی وهمیشه دل مارا شاد کنی ...انشالله...
شش:
مزار شش گوشه ات را نپرستیده ام به عشق خدای ...
تو سرور شهیدانی ...سرنوشت تورا عشق رقم زد ...حسین (ع)...
هفت:
بین ما ...صدای قلب حکمفرما بود ...
می دانستیم زنده ایم ...چطور عاشق هم نباشم چطور؟!
هشت:
بوسه ای تقدیم تو ای ماه ...هرچند ...
نیاز نداری که عاشقان ...لب خودرا برای تو ...غنچه کنند !!!
نه:
پراید گریه می کرد و صاحب مرده بود ...
دریغ سکته کرد درخانه و پشت فرمان نبود تا نجاتش دهند !
ده:
مثل شکلات میان دندان هایم ...
هنوز طعم شیرین تلخ داری !....
یاد آوری تو ...83 درصد است باورکن !
ای تلخ سیاه ...شکلاتی !!!
یازده:دردسر می دهمت ای عزیز خاطر من ...که ازتو می خواهم ...
بنویسی به شعر ...والله که دو ستت دارم ........
سیزده :
درپشت درهای سی ای پی فرودگاه گریه می کردم ...دیدم چقدر بعضی تلخی ها غم ها زیبا و فریبنده شده اند ...ان سوی من و او یک دیوار بود ...
من به فراق گریه می کردم ولی می دانستم داشت پذیرایی می شد تا برود و چند قاره را طی کند...............هیهات !...
چهارده :
به همه ی خسته ها خسته نباشید ....
ممنون ...........که از بالای سرم منو می خونید ...حتی لبخندتون رو گاهی حس می کنم ...
پانزده:
وطن ...بیش وکم ندارد و همه چیز است برای من ...
آن قدر که مهر وطن دارم و مهر پدر هیچ ندارم !!!


۱۴ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

نه سلامم ...سلام ...نه قیامم قیام ...نه نمازم نماز...نه وضویم ...وضو!


یک:
درد دارد دوری ...وتومی پیچی ...بدون اینکه کسی بداند ...
هیچ نسخه ای پیچیده نیست ...برای دردهای ناشی از فراق !...
دو:
صدسال گذشت ...رفته ای برگردی ...
من منتظرم ...پشت همان پرده که پنجره اش دگر نور ندارد ....
سه:
بدبخت شمع جمع شاعران ...که می سوخت ...
هم به روشنایی جمع و هم به سوز سخن ...
چهار:
دیگر حوصله ای نیست برای ورزیدن عشق ...
دیگر هوا آلوده شده ...ما کجا ؟سینما کجا؟پارک کجا؟!!!
پنج:
شوک شده بود و نمی دانست چکارباید بکند...پنجره آشپزخانه را بست ...وگفت:کوچولو بیا ...کوچولو منتظرم ...
نمی دانست خواهر کوچکترش اورا چه صدا می زد ...شاید فی فی انگار اسمش فتانه بود ...
بعد بشکن زد و گفت :من نمی خوام اذیتت کنم ...رفت وپشت مبل ها را زیرورو کرد ...زیر تخت ...حمام ...دستشویی ...ولی نبود ...انگار آب شده بود و رفته بود ...عصبانی شد ...چاقوی آشپزخانه را برداشت ...:تیکه تیکه ات می کنم اگه نیای فیفی بدبخت ...
ولی خسته شده بود و فکر می کرد ...انقدر ارزش ندارد ...چشمش را گشاد کرد و گفت :به جهنم بری بمیری !!!
که ناگهان صدای در اپارتمان شنیده شد و خواهر کوچکتر ش آمد ...بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:اذیتت که نکرد ؟
بردیش دست شویی ؟وحشت برش داشت نکند فی فی خرابکاری کند گفت:اه ه ه ه ه ه راستش فی فی نیست...:چی ؟تو عرضه نداری زن و بچه ات رو نگر داری ؟یه همستر نیم کیلویی رو هم نتونستی نگر داری ؟....:چیکارکنم خب رفته درش آوردم ازقفس بعد یدفه ناپدید شد همه جارو گشتم اصلا همه جارو ولی نیست ...میدونی چیه؟خاک برسرمن ...که یهروز از دست طلبکارا اومدم آپارتمان تو...من به چی فکر می کنم تو به چی ...خواهرش جیغ می زد و خانه را بهم می ریخت ولی از فی فی خبری نبود که نبود ...تا اینکه تلفن زنگ زد:
کسی از پشت خط گفت:ازخنده مردیم ...بیائین پایین ...شام آماده ست ...من و پدرتون داشتیم فیلمتون رو می دیدیم!!!چقدراین بازی فی فی رو دوست دارین ...
مهشید مواظب باش آسانسور خرابه راهرو ام تاریکه با موبایل بیایین ...اللهی کنکور شهرستان قبول شین برین ...ماکمتر بخندیم !!!
شش:
مزار شش گوشه ات را نمی برم از یاد ...
برای نذر انگشتر سپیدم را به بارگاه تو تقدیم کردم ...
هفت:
بین ابروهایت ...نگاه کن دراینه ...ببین چشم نمی بینی ؟
چسبیده نگاه من ...آن قدر دوست دارم اخم هایت را ...
هشت:
مثل مرگ تلخی ...نمی شود گذشت از دنیای تو ...
مرا نمی بری ؟نبر!دنیایی که ساخته ام سراسر خاطرات توست ...
نه:
پرایدرا بوسیده ام و صاحبش ندیده هرگز ...
چه اشکال دارد پژو باشی و پیشانی پرایدرا ببوسی !!!
ده:
اگر مارمولک ها بازماندگان دایناسورها یند که براثر سرما و ناسازگاری کوچولو و ظریف شده اند ...مثلا صد سال دیگر نمی شود که انسان هایی دوزیست داشته باشیم؟!!!
یا مثلا با این ثروتی که بعضی هایمان داریم پاشیم بروی م نوک آلپ برای خودمان قلعه بسازیم وازهوای پاک کوهستان بهره ببریم ؟
حیف!فقط اینکه درحال حاضر داریم داغان پاغان می شویم ...و امروز دو خبرشنیدم که ته دلم خنک شد ...اول اینکه پاریس هم غلظت آلاینده دارد و فرداو پس فرداست که خواهر خواندگی اش با تهران اعلام شود و د.م اینکه شهررا مجاری می کنند و کل مغازه ها هم دارند یاری می دهند تا شما درخانه بنشینید و اینتر بازی کنید و حالش را ببرید و هرچی می خواهید کنار دستتان باشد ....
یازده:
باز شد قفل دلم ...عشق بردارببر ....
نه تو دزدی و نه من ...صاحب آن عشق دگر ...
دوازده :
ممنون ...خانه ی مادری بودیم وبعد درخانه اینترنتمان عروس خانم شده بود و جواب نمی داد ...
این هارا دیشب نوشتم و امروز نشر شد ...
مدرسه ها تعطیل نشد تا امثال ی بسوزند و کورتن بخورند و آسم جگرشان را در بیاورد و پیرهایی مثل پدرمن و خانم خ حتی زیر دستگاه هواساز و درون منزل بمیرند ...
صبح ها خدا می داند برای مدرسه ها چند عدد خودرو و موتور راه می افتند خیابان ها ....

۱۳ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

ضمیر خاک ...


یک :
افتاده ای به دامن من ...چون سیب قرمزی ...
نقش تو می کشم روی بوم ...چون افسانه ی نیما یوشجی ...
دو:
بدن کشش بیدارماندن ندارد تا ابد ...
یک جای خواب لازم است ...وقتی خسته ای ...همان گور غنیمت است ...
سه:
لابه لای کتاب ها چون پنیر هست می گویم !...
بعضی ورق ها ...به کلفتی بربری ...نان دارند !!!
چهار:
دیوار سر تا سر کتاب است ...می گردد تا کتاب"عشق یک موش به پنیر لیقوان "را پیدا می کند ...
هی می خنددو هی می خواند ...صدای موبایل هی در می اید ...یک درمیان برای اس ام اس وشارژنداشته برقی ...
درانتهای کتاب موش درحالی که فریب پیتزا فروش را می خورد و عاشق پنیر آن می شود و دوعشقه ...کلی غش غش می کند و موبایل کلا خاموش می شود ...
می رود و برای خودش چایی شیرین درست می کند و دو تکه نان تافتون درون فر برقی می گذارد و پنیر لبنه را باز می کند و کیف می کند که امشب باز نان و پنیر می خورد ...
مادرش در اپارتمانش را می زند ...وای بازهم زرشک پلو با مرغ ...لبخند می زند و می گیرد وآن قدر از دست پخت مادرش و اینکه دستش درد نکند می گوید تا اومی رود ...
بدو پنجره را باز می کند و هی پیشت پیشت می گوید تا گربه ی چاق و چله ی همسایه از تراس پهلویی بیاید و از نرده های کناری بگذرد ...بشقاب مامان وسوایی اش را می گذارد و می رود ...
"آزیتاخانم"می آید و کل بشقاب تمام می شود و پخش و پلا می شود و می رود پی کارش ...
همه جا را مثل صحنه ی جنایت پاک می کند و تلفن را برمی دارد وبه مادرش می گوید که به خاطر دست پختش است که هنوز ازدواج نکرده ...وهروقت خواست بیاید وظرف غذا راببرد ...
بدو می رود سراغ نون تافتون و پنیر لبنه و چایی شیرین ...بعد مادرش می آید تا ظرف غذا را ببرد ...
بازهم تاکید می کند که به خاطر دست پخت اوست که پسرترشیده ی خانه شده است وکلی حرف دیگر ...و مادرش با خنده  می گوید که خانم های همسایه جهت دوره ی هفتگی دارند می آیند ...به مادرش قول می دهد که صدای ترانه های "جلال همتی "را بلند نکند ودررا می بندد ...
تا مادرش می رود به دوستش تلفن می کند و می گوید "آزیتا خانم جهت صرف ناهار با او آمده بود "
وپس از تلفن آن قدر می خندد که ...نگو!.....
پنج:
سرو صدای دل من در آمده است باور کن ....
که دکترای قلب و عروق گفت:عاشق "محال "هستی ؟!!
شش:
مزار شش گوشه ات دلم را برده است یا حسین (ع)...
کجا بهتر از آن جا که دل زهرای مرضیه باشد ...
هفت:
مهدی (ع)...به عمر خود ندیده ام مردی چون تو پایدار ...
که بایست در طول تاریخ و بگوید :من هستم...
هشت:
میان درختان باغ لیمو شیرین ...
میان درختان باغ لیمو ترش ...
خاک استعداد درخت ها را می شناسد ...
برای تو ...انسان متولد خاک ...
نه:
خاک برسرت بنز!!!
هووت پراید روزی دوبار می ره با صاحب تو طرح!
اونم پارکینگ بازار موبایل !!!
بمیری !!!
ده:
بعضی ها از دل سوزی بدشان می آید و دلسوزی می کنند تا از آن طرف این مشکل را درون خودشان حل کنند ...
ولی یکی از خصلت های بشری دل سوزی ست که اگر نباشد جایی اباد نمی شود ...
سلام خانم معلم بالای کوه های کلاردشت که سال تا سال نمی توانی بیایی پایین تا خانواده ات را ببینی ...ولی دانش آموزانت نفراول چه می دانم پرسش مهر یا مقاله یا چه می دانم انشای کشور می شوند وتلویزیون پدرش در می آید تا بیاید آن بالا و تورا نشان بدهد ...هنوز حق التدریسی و نشسته ای تا بچه ها الفبا یاد بگیرند و بیایی کنار خانواده ...
این اگر دلسوزی نیست چیست ؟حالا اسمش را بگذار فداکاری ...نیاز ...تلاش ...دانش آموز تو می داند که تو کیستی ...خدا قوت ...برای تو وامثال تو ...
یازده :
دلم به حال مرگ ستاره ها می سوزد ...
میلیاردها درخشش پرنور ...که مرگ یکی میانشان پیدا نیست ...
دوازده :
خانم دنیا فنی زاده ...زندگی نو مبارک ...
کلاه قرمزی با اون دست و پای شل و ول داشت ...می رفت فنا ...
تو دستش رو گرفتی ...یه بچه بدبخت بود تا بعد کلی دوست پیداکرد ....ممنون ...
خدانگهدار ...
خدا بیامرزدت ...خدا صبربده به بازماندگانت و اونایی که می شنا ختنت ...
صدای کلاه قرمزی"آقای راننده ...برو به سمت تهرون ...می خام برم تلویزیون"....
سیزده:
ممنون.....یه چیزی تو قلبم بودی ...حالا یه چیزی شدی مثل درخت ...ریشه دوندی توی وجودم ...توی رگ هام به اسم عشق ...عشق از تو ممنون.....



۰۹ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

من اکنون شاعری آوازه خوانم...جوانم ...پراست از شعر نو ...احساسدانم!!!


یک:
گورقلبم را کنده ای ...میان دفتر شعرهایت ...
آن جا که زبان شعر مرا ...بی وفا خطاب کرد ....
دو:
باران تهران ...که کاه محال است ...باز می آید ...
تو ...نمی آیی ...باران دختر خاموش کتا بها...
سه :
جنگل مرا می بلعید و نور انگار با آفتاب می رفت ...
کلبه ای داشتی که دود ش نشان می داد ...هنوز منظر شکارهستی !!!
چهار:
پرسشم از تو نگاه یک عکس است ...
که از درون آن ....من و تو پیراهنی ابری پوشیده ایم !!!
پنج:
جامعه ی پسا پسا مدرن1و همین طور که دارد پساهایش مدرن تر می شود ...دلیل ندارد که انسانیتش هم به قعر تاریخ برگردد...بلکه باید یک فکر به حال انسانیتش هم بکند ...
...........
براساس آن چه خوانده ام ...حاکمیت کلیسا و قرون وسطی ...باعث شد که مردم اروپا وبعد جاهای دیگر غرب قانون را به محکمی بسازند تا هیچ جایش درزی برای نفوذ نداشته باشد ...واین البته ...
برای دوره های تاریخی ما بعدها جالب بود که چرا قانون اروپا درکشورما اجرا نمی شود؟
این پاسخ کوتاه وظریفی داشت که البته پاسخ داده شد چراکه دین و مذهب ما ازابتدا خودش با قانون همراه بود و البته که برای اجرایش کوتاهی ها شده بود و آن ها که بدرستی به این تشخیص رسیده بودند ...که دیانت و سیاست (البته قانون )یکی ست ...دربرابرتشخیص غرب نگرها...وزبان شیرین شان باید سکوت می کردند که نکردند وتا به اکنون ...
این زمینه ی تحقیق دینی و مذهبی واثبات ساده آن می تواند کلید خودرا از زمان قاجاریه تا به حال پیدا کند............
شش:
مزارشش گوشه ات را ...فدای جانان من ...حسین (ع)...
هنوز زنده ای ...آن قدر که پشت من به تو اطمینان دارد ...
هفت:
صبر ندارم که بیایی و ببینم که آمدی ...
می میرم و لحظه ها ...به جان تو دوباره زنده ام می کنند ...یا مهدی (ع)...
هشت :
دخترک نشسته بود و پاهایش را روی هوا تکان می داد ...همین طور از گوشه ی چشم خانم معلم اشک ریخت ....:مامانت امروز صب خونه نبود؟.....:چرا.......:پس این چیه پوشیدی ؟...
چکمه های دخترک صورتی روشن بود ولی پای راست دهانش را بازکرده بود ...انگار می خواست خمیازه بکشد و جوراب دخترک ...خیس خیس بود ...چون باران تا می توانست ...نفوذ کرده بود ...
خانم معلم گفت:چه کارکنیم ؟چکمه بخریم وبیائیم بچه ...
که مادر یکی دیگر از بچه ها که درگاهی دفتر ایستاده بود گفت :نگران نباشید  من الان می روم وازخانه یک کفش می آورم ...کفش قدیمی دختر بزرگترم است ...
معلم نفسی کشید و گفت :خدا خیرت بدهد ...بدو ...
نه:
ترافیک کرده بود پژو ...چند نفر هلش می دادند ...
بنز رد شد وباران ریخت و صاحبش گفت:قربون پراید!!!
ده:
هنوز پشت دیوارای چند میلیاردی مون ...
هنوز پشت فرمون ماشین ای میلیاردی مون ...
هنوز پشت فیش ای میلیونی مون ...
قلب هست ...
اونجایی که هیچ کس نمیدونه ...نگا می کنی می بینی مدرسه ساختی ...درمونگاه ساختی ...محل خواب و غذای گرم ساختی و...هیچکی نمیدونه ...
قربون قلبایی که می تپن برای کسایی که خودشونم نمی دونن....
یازده:
برده ای تو مراروی قبر خودم ....ای شعر!...
گفته ای :به جوانی من نیامده ای ...
لطف کن ...برس به قیامت خود!!!
دوازده:
گاهی وقتا می خوای یه کار درست بکنی ...غلطه!
درست وسطش یه اتفاق بد دیگه ام می افته تا دیگران حسابی قضاوتت کنن و بگن ...اینو!!!
دووم بیار ...ولی دیگه مطئن به شانس و اعتماد بی خود نباش !!!
سیزده :
می بوسمت که عشق من برای تو کم گذاشت ولی ...
ازعشق خود بخشیده ای جهانی به من ...."مولوی "!
چهارده :
ممنون ...........ازهمه اونایی که وقتی نیستم ....هستن!!!


.................................................................................
عنوان برگرفته از شعر ابوالفضل زرویی نصر آباد
۰۸ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

باورنکنی ...خیال خودرا بفرست .....تادرنگرد که بی تو چون خواهم خفت....


یک:
آمده ام میان قلب کینه توز تو ...عشق بکارم!
چه دل خوشم؟آمدم بیکار غیر ازاین دیگر چه کارها؟!!!
دو:
منزل ات پشت خیابان پشتی بود ...
باد باید بوی تورا می برد جنوب ...سر از شمال دیوارهای شهر در آوردی ...
سه:
برده اند دلم را بسوزانند ...درونش را به باد دهند ...
بگذار ببرند ...درذهنم یک عشق دیگرهست ...گورهمان دل رسوا!!!
چهار:
خانم ب رئیس بخش پ شده بود وداشت خوب بالا می رفت که آقای ج از او خواستگاری کرد ...
خانم ب که نمی خواست شغل و آینده را ازدست بدهد ازدواجش با آقای ن را پنهان کرد و به آقای ج گفت که پدرش مخالف است ...مدتی گذشت وخانم ب رئیس الفبا شد و انگار هنوز آقای ج ازاو خوشش می امد ...وخانم ب اصلا و ابدا اجازه نمی داد که دم آقای ج و آقای ن بهم بخورد ...
تا اینکه برای مرخصی بارداری وزایمان باید می رفت ...
می دانست آقای ج بسیار شوک می شود وشاید برخورد خوبی پیدانشود بهرحال جانش را میان دستش گرفت ووارد دفتر آقای ج شد ...ناگاه خانم ع را دید که دارد باآقای ج دریک ظرف ناهار می خورد!سلامی ردوبدل شد وآقای ج گفت :...
اه خانم ب شنیده ام که دارید تشریف می برید ؟!!!خانم ب بالحنی آزرده گفت :...نه ...بله ...البته ...برای ...
آقای ج گفت :ببخشید من به هردویتان یک عذرخواهی بدهکارم !!!هم به شما خانم عزیزم ع!!!
وهم به شما خانم ب!!!...خانم ب عزیز ...آن قدر سرو وضعتان آشفته بود که فکر می کردم همسرتان فوت کرده !!!ومی خواستم سایه ای بالای سرتان باشد والان خوشحالم که اشتباه می کردم !!!وشما خانم ع که با وجود سه فرزندمان می خواستید ...کارثوابی انجام دهید!!!
خانم ب یاد پست ومقامش افتاد و خواست سریع برگردد که آقای ج ادامه داد...
:خانم ب این مرخصی نه ماه را بپذیرید ...برای بچه خیلی خوب است ...بچه به مادر احتیاج دارد وبرایش مهم نیست ...مادرش چه شغلی دارد ...الان خانم من مدیر معاملات و مبادلات خارجی ست ...هی می رود وهی می آید ...بچه ها هم مادر بالای سر می خواهند ...ولی من دیگر بازنشسته می شوم تا بچه ها کمبود مادر را حس نکنند ...مگه نه ع عزیز!!!...
ع عزیز دوغ را فرو داد .گفت :آه چه بد ...فقط مسئولین مبادلات و معاملات می فهمندکه کلاه تا کمر رفتن یعنی چه؟!!!مگه نه همسر ؟
...وخانم به رفت ...تا اولین فرزندش را به دنیا بیاورد....
پنج:
بسته ام پای دلم را به ستون مژه هایت ...
استوارست این ستون ...مویی که قلبم بسته است ...
شش:
مزار شش گوشه ات تکیه گاه دل شکستگان است ...
که بیایند ودعاکنند وبخوانند زیارت ...مرهم دل شکستگی هاشان ...
هفت:
دیوانه ام !!!چراکه به دست خط تو عاشق شدم:
نوشته بودیم:عزیزکه نبودم ...و خطتو شکسته نستعلیق!!!
هشت:
مراببر که اینجا برای کوری مثل من ...جای خوبی نیست ...
تاریکی مطلق است ...بعضی کورها نوررا قشنگ حس می کنند !!!
نه:
پراید اللهی از وسط نصف شی!!!
چرا بچه بنز منو زدی ....؟دویست میلیون خرجش کردیم ...
ده:
یارم می آید و اشب عید من است ...
وکسی نمی تواند این خوشی را بگیرد از دل من!!!
یازده:
خوب دیگه حسوی بسه ....له شدی ؟
انقدر بگرد کی زیر اب ات رو زده ...تا رئیس شی!!!
دوازده:
مغول ها در سرزمینی خشک و بی آب و علف جز راهزنی بلد نبودند ...چنگیز خان مغول راهزنان راهدایت کرد و تبدیل به بزرگترین تهدید جهان آن روز شد ...
تمدن چین با احداث طولانی ترین دیوارجهان که حتی از ماه قابل رویت است ...تا توانست مقابل این تهدید ایستاد ...وایران با یک اشتباه نظامی زمینه را برای حمله مغول فراهم کرد ...
این را می خواهم بگویم که روح سرکش راهزن لامذهب وپوچگرای مغول ...با تمدن ایران وآرامش مردم تلطیف شد وچه هنرها و چه مینیاتورها وچه شعرها که گفته نشد ...
مغول ها درایران مسلمان شدند وچون اداره ایران برایشان مشکل بود اداره کشورداری هخامنشیان و ساسانیان را پذیرفتند وبااین که این پروسه سال ها طول کشید ...وبا وجود قتل ها و جنایت هایی که کرده بودند ...درنهایت پیروزی با فرهنگ و تمدن ایران بود ...تمدن ایران ...تمدن آرامی ست وهمین حالای حالا هنرهایی داریم که تا صد سال قبل خوابش را هم نمی دیدیم ...
برای نسل های آینده ...الگوی اسلامی ایرانی باشیم ...


۰۶ دی ۹۵ ، ۱۹:۵۱ ۱ نظر
سیده لیلا مددی