بی شمس

ادبی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

lost lands!

یک:

می ریزم از نگاه شما ؛ توی قلب خود ...

آرامش دریا ؛ که پر تلاطم و موج است!

 

دو:

اگر میان عشق های خود؛ سر در گمم ... چه جای تعجب!

از چشم تا به قلب من؛ خط کش و متر نیست!

 

سه:

دوستت دارم

                میان فریاد های مادرانه ات ...

و

از گریز من ... ترس هایت!

دوستت دارم

                  که از من خالی نمی شوی

   از نفرت

   از حسادت

   و از کینه ام پری !

از شکنجه

از اسارت من ...

                      میان زندان خودت ؛ تعریف می کنی !

و

آن قدر که من لذت های دیوانه وار را تجربه می کنم

تو

   در استرس و اضطراب

                   روزهایت را می سازی!

دوستت دارم!

      که قلبت باهیچ داروئی کوتاه نمی اید ...

ومن

    درحالی که با دندان زندگیم را نگاه داشته ام

تو

  با قدرت تمام ؛ حرص می خوری

 

" همه ما یه همچین عشقائی رو تو زندگی تجربه کردیم ..."!

 

 

چهار:

رخنه می کنی درون سرد من؛ گرمای تو ؛ دست

دست درمغز من؛ یعنی هزار نور!

نور درکشف من؛ تاریک پسند؛ شرم ...

شرم درقاب شعرهای من؛ یعنی عبور

عبور یعنی رسیدنم به باور دوست داشتن و عشق

عشق درکلام یعنی سکوت و هیچ

هیچ یعنی اگر فردا بمیرم ام؛ تمام تمام ...

تمام یعنی رسیدنم به قلب تو ...

قلب تو ؛ عزیز ثروتم ؛ ثروتم؛ ثروتم ....

 

پنج:

باورم می کنی

             آن جا که از ارتفاع عبور می کنم تا زمین

و زنده ... باز می گردم!

وهربار

     درسقوط خود

     غرورم

باز گشت است ازآسمان

آموخته ام

       که درعشق

      سقوط

منجر به مرگ هم می شود!

مگر ؛ حرفه ای

و درعادت همیشه ... بتوانی !

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) آمده ام

دوباره ای که بگویم عشق من رقیه(س) و زینب (س) است...

 

 

هفت:

دیباچه/

فرار درعالم هنر تقریبا امکان پذیر نیست و اگر باور نمی کنید باید بگویم هنرمند مورد تشویق؛ همیشه از بین میلیون ها نفر هم متمایز شده و پیدایش می شود!

یک/

در موردی عجیب و باور نکردنی ؛ توسط من مورد شناسائی قرار گرفت!

جالب اینکه هنوز صورت جدیدش در مطبوعات و رسانه ها پرده برداری نشده بود...

دراتاق انتظار پزشک هریک برای دردی روبروی هم نشسته بودیم و به هم زل زده بودیم ...

چقدر اشنا به نظر می رسید ؛ ای وای خانم فلانی نبود؟

سکوت عجیبی میان ما بودد؛ بالاخره برای جراحی سینه یا موارد دیگر نزدیک به سینه داشتیم دردمان

قورت می دادیم و...پزشک هنوز نرسیده بود!

بالاخره درباز شد و خانم تا پزشک را دید دوید سمت منشی و باعجله گفت: من از نگاه مردم خوشم

نمی آد!سه ساعته منتظرم من رو اول بفرست داخل...

منشی با خونسردی گفت: خیر!ایشون اول وقت گرفتن ...ماباید به ایشون زل بزنیم ...

بعد ادامه داد: دوتا کف دست پروتز اینور و اونورتون گذاشتن؛ چه خبر تونه ...اومدید چک بشید دیگه!

بلند شدم سمت در و هم چنان که داخل می رفتم گفتم: خیلی عوض شدین!خیلی تغییر کردین!

باورم نمیشه معجزه شده انقدر عالی شدید!

سریع پاسخ داد:

لابد سرکارخانم از صداتون معلوم نیست کی باشید!شماهم غیر قابل تشخیص شدید!خانم فلانی

نیستید؟

باخونسردی گفتم: خیر!

وداخل مطب شدم!

 

دو/

آخر چه کسی باورش می شود ؛ خال برداری کنی و ریش سبیل ات را بزنی و تغییر کنی...

و بشوی یک آدم دیگر مخصوصا اینکه کلا روی لهجه خاصی مثلا یک منطقه ازخارج از کشور تاکید کنی !

....

توی نانوائی اول صبح؛ مشغول خمیازه کشیدن هستم؛ همین که می آید تشخیص اش می دهم...

البته کلی تغییر کرده ؛ کارت اش را در می اورد و می خواهد سریع یک عدد نان بگیرد و برود!

نفر بغل دستی من حرص می خورد؛ من آرام درگوشش می گویم : این فلانی است که کمی تغییر

کرده ...فریاد می زند: کمی؟بعد داد می زند: یا ایها الناس!فلانی تغییر چهره داده و برگشته توی

صف نانوائی ؛ این همین نبود نقش پیرمردها را بازی می کرد و توی خارج ابرویمان رفت؟

پسر کوچکی از انتهای صف ارام می گوید:

بابابزرگ ولش کن!بیچاره مثل خودت آلزایمر داره!

من کمی ناراحت می شوم ...هردو پیرمرد بغل به بغل بایک عدد نان سنگک می روند . یک پسر بچه

تقریبا ده ساله هم دنبالشان ...

این دیگر چه جورش است؟!!!

 

سه/

حرصم در می آید ؛ کلا بین این همه آدم استاد مرا می شناسد...:

به به!خانم نسترن بهاری نشان...توفیقی بود شماراببینیم ...شما نفر اول فلان جشنواره " سیب

سرخ دست چلاق " نیستید؟!

سرم را که بلند می کنم درکلاسی پر از مرد؛ تنها؛ درانتهای کلاس؛ خواب آلود ...شتابان می گویم:

بله؛ خودمم!

بعد بلافاصله شروع به توضیحات بیشتر می کند:

خانم نسترن بهاری نشان ؛ دارنده ی ده لوح تقدیر از جشنواره های فلان و فلان؛ ...

چشمم می خورد به مردجوانی کهاز ردیف اول تقریبا گردنش سیصد و شصت درجه برگشته و دارد با

بدبختی مرانگاه می کند ...

ادامه می دهم:استادمن؛ قدیمتر لیسانس گرفتم ؛ سالها پیش و عنوان کلاس شما به صورت اجباری

باید توی فوق من می بود؛ بالاخره مفتخرم که اینجا و درحضور شما اساتید گرامی حضور دارم!

چرا؟

حالا مگر جشنواره" سیب سرخ دست چلاق" چی بود؟

سریع با شیطنت لذت بخش مردانه اش می گوید:

انشالله اینجاهم 100 درصد موفق باشید ...!!!

 

چهار:

اینازنین!

روی می پوشانیم و دربین مردم گام بر می داریم ...

چه کسی می داند که هنرمندانه بیشتر به چه کسی" دلداده ایم"!

درنگاهمان نوعی عشق موج می زند که طرف مقابلمان +18 می پندارد!!!واز چشمان خمارمان

سوتعبیر می کند...

الا ایهال(شاید دیکته واژه غلط باشد)

گ.ئی نگاه مردانه جنابعالی بیشتر مورد پسند است!

که نگوئی هم مشخص است " کت دراین جامعه تن چه کسی می باشد "!

صبورانه ؛ ای نازنین ؛ هنر مندانه ای نازنین؛ ملت را دوست داریم ...

چقدر باورش سخت است ؛ اگر من ؛ منم و درخمار چشمانم هزار چم خمار دیگر دارم!

وقلبم آکنده از عشق می تپد ...

 

" لیلی جونتون"!

 

 

نه:

مامان بنز:

سلام عزیزم؛ صبحانه مورد پسند بود؟

خواهر بوگاتی جان:

خیر!پس اون پنیری که سفارش داده بودم از جردن بخرید چی شد؟

بوگاتی:

خواهرجان؛ اون زمان شاه بود ؛ هرچی تو ایران نبود از جردن می خریدی؛ الان از اینترنت پیگیری کردم گفتن از شهرک غرب میآرن!

بابا بیوک:

سرکارخانم؛ بعد صبحانه بامن شطرنج می زنید؟

خواهر بوگاتی جان:

پدرجان ساعت 9 صبحه من هنوز صبحانه نخوردم!پاشم اول صبحی باشما چی بازی کنم آخه؟!

پراید یواشکی درگوش مامان بنز:

دیدی چی شد؟ سلطنت خانم تشریف آوردن!

خواهر بوگاتی جان:

پراید؛ مرده شورت !لطفا سیگار مارلبروی من یادت نره!

پراید:

اینجا خیلی گرونه؛ می خوای مثل دیشب قلیون بکشی؟

خواهر بوگاتی جان:

اول صبح؟ خدایا این کشور تغییر کرده؟ خواهر بدبخت من با کیا وصلت کرده؟

ناگهان تلفن ننه خاور به صدا در می آید و خواهرش پاریس که تازه از عروسی برگشته صحبت می کند...

ننه خاور:

عزیزم؛ چه خوشگل شدی؛ عروسی خوش گذشت؟

پاریس جان:

آره!شنیدم سلطنت خانم آمدن ؛ بیشتر مزاحمتون نمی شم!سلام برسون...

خواهر بوگاتی جان تقریبا بافریاد:

من ساعت نه صبحه صبحانه نخوردم ... بعد ننه جانتون با اون خاله زنک خانم درمورد اون عروسی

خراب شده خاله زنک بازی در میآرین ... من سلطنت خانمم؟

ناگهان باباپزو با شلوار جین تیره و کت آبی روشن .ارد می شود:

به به چه سعادتی ؛ اول صبح سرکار خانم ...افتخار فرمودید...

خواهر بوگاتی جان:

همین دیگه؛ اگه باباتون باکلاس نبود؛ آدم دلخوشی نداشت بیاد خونه خواهرش ...

بابا پژو:

اوامری هست درخدمتم؛ زنگ زدم از شرکت پنیر ساز شکایت کردم ؛ گفتم هرروز که شما مشتری خاص ندارید!

خواهر بوگاتی جان:

جناب پژو آدم رو تحت تاثیر قرار می دید؛ این بسته یورو خدمت شما؛ ببخشید کادوئیه ؛ بااین تیپ

عالی ؛ واقعا شناخت سلیقه تون مشکله...

ننه خاور زیر لب:

نگاکن تورو خدا!فهمیده سراغ کی رو بگیره!کثافت ...

مامان بنز:

ولش کن؛ بالاخره معلوم شد چه اخلاقی داره!" چیز خوب جای بد نمیره؛ البته منظورم به پژو عه!"

( این داستان ادامه دارد)

 

 

 

ده:

رهبرم ...(سید علی)

دنیا اگر نخواهد مان تا که زنده ایم ...

از عشق مرگ ؛ مرده مرده درکنارتان ....

 

 

 

یازده:

یک/

" از فضولی مردم" و " از فضولی مردن" چه ربطی به علم دارد؟

باور بفرمائید دارد!و کلا هرچه دانش است از این دو عبارت نشئت گرفته است!

دو/

فضول ها هم مراتب بالاو بالاتر دارند ؛ تا جائیکه مرتبه آخر اشتباه کاریشان این عبارت است :

" فضول رو بردن جهنم ..."!

ولی باور بفرمائید گام های انسان که دارای مراتب عجیبی درفضاست ؛ 80 درصد به حیطه کار فضولان بر می گردد!

سه/

الان مثلا زمین مریخ اب داشته باشد یا خیر؛ سیب زمینی می شود درسیاره های دیگر کاشت یاخیر؛ آن اقا با خانم فلانی ارتباط دارد یاخیر ؛ طرف پولداره چقدر پولدارد و تاثیر پولداریش برفضا چقدر است؟

به من چه؟

چهار/

بهترین کار دنیا این است که " فضول نباشیم"

به خاطر این صفت نیکو ممکن است جایزه هم بگیریم مثلا جایزه بهترین شهروند!

بهترین آدم روی زمین!

و کلا هرکس مودبانه واژه ی فضول را با کنجکاو تغییر بدهد؛ اینجانب راضی نیستم!

پنج/

خدا مرا ببخشد؛ آخرین فضولیم مربوط می شد به اقوام یعنی فامیل ...

که یکی برگشت گفت: حتی مودیان مالیاتی هم مثل تو؛ کنجکاو نیستند!

جل الخالق!

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ...

آقای جانی دپ اومدن تو؛ خدای من شاهده باورمون نشد یه جعبه شیرینی ناپلئونی هم گرفته بودن ؛ دیگه فرمانده گفت نا پرهیزی کنیم با قهوه بخوریم !

حالا بهجت خانم جون از زمین هی پیام  می دادن ...نفرینش کنین خودش واسه ی 100 نفر شوهر خوبی نبود ؛ این بدبختم یه کاری کرد بمونه رودستمون!

ای جل الخالق!آخه چه جوری ؟ اون خانمم باشما فامیل بود؟ غیر قابل باوره؟

 

سیزده:

استاد" دال" اخم نموده و درحال اخم دارند برگه تصحیح می کنند ؛ دفتر دانشکده خلوت است و بوی سیم سوخته می اید!

استاد " دال" با صدای بلند:

آقای" ش.و. خ " تشریف بیارید ورقه ها رو لیست ها رو بگیرید من برگردم خونه!

آقای " ش.و. خ" 

استاد الان تموم میشه به خدا !

استاد" دال":

آخه اینجا کسی نیست؛ بوی سیم سوخته ام می آد!

ناگهان آقای " ن.و.ن" وارد می شود :

استاد جون چی شده؟ الان چک سیستمی می کنیم...

استاد" دال" خیالش راحت می شود!

بلافاصله استاد" ب.ر.ق" وارد می شود:

استاد ترسیدید؟ آب قند لازم شدید؟

استاد" دال":

خیر!بیادورقه ها و لیست ها رو تحویل بگیره ؛ منم راحت کنه...

استاد" ب.ر.ق" :

آه چقدر خوب شد بوی سیم سوخته ...رفت!

ناگهان استاد" ش.و. خ" وارد می شود؛ صورتش تقریبا سیاه و لباسهایش هم به همان صورت است؛ فقط چشم های سبزش بیرون زده

استاد" ش.و.خ":

استادببخشید؛ خودتون بذارید تو این کشو؛ سیم اتاقم آتیش گرفت ؛ خوب شد نمردم!

استاد" دال":

یعنی منفجر شدید؟

استاد" ش.و.خ":

خیر؛ تحت شوخی دانشجوئی قرار گرفتم!

استاد" دال":

کلاس من باشه ؛ نمره همه شون صفره!

استاد" ش.و.خ":

خیر استاد؛ سال اولین ... بچه ان هنوز!

استاد" دال" مبهوت از درخارج می شود؛ بیرون دختر و پسر دارند می خندند!خدایا چه شده سال بعد اینها چه می خواهند بشوند!

همان لندن بماند بهتر نیست؟ نه!اینجا نیاز به کمک است؛ اینها باید یاد بگیرند آدم باشند! 

 

 

چهارده:

ممنونم از دوستان و کسانی که از من یاد می کنند

چه احوال خوب و چه بد؛ دوستشان دارم علی الخصوص دوستان جوانم را و برای شان آرزوی صحت و سلامت دارم heart

 

پانزده:

نقاشی های این پست از جناب آقایان محمدرضا شیروانی زاده و محمد فاسونکی می باشد

 

۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

حسبی الله نعم الوکیل؛ نعم المولا و نعم النصیر!

یک/

من؛ زیاد هم عاشق تو نبوده ام!

مثل پروانه به پرواز ...

و یا ؛ مثل نور به تاریکی

ولی

درقلب چنان سوختم که

وقت مردن فقط" ریه" داشتم!

 

دو/

مرگ ام

         درخواب

خسته از مرگ ام

                 در بیداری

آن قدر که ؛ بیدارم!

درجهانی که متعلق به " من" نیست!

 

سه/

دزدی که" یوسف" را بدزد ؛ ای زلیخا...

تنها خدا می داندش ؛ عاشق تر از کیست!

 

چهار/

زبانم را میان قهوه های تلخ ؛ می شویم

از شعرهای نگفته

و حرف های منتظر

داخل هر کافه ای که " دود" دود" دود" ...

می رود داخل سینه

تهران فقط " بندر" ندارد!

 

پنج/

سرمای درون من ؛ تمام نشد

از آن روز دیماه

که میان گهواره

درجستجوی مادرم

اشک می ریختم

و امروز

که ... سالهاست!

 

شش/

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) چنان می بینم

که عاقبت

میان روضه های زینب(س) و رقیه(س) ؛ خواهم مرد

 

هفت/

یک/

متفاوت بودن سخت است.

دریک مثال دور از انتظار از دهه ی شصت خورشیدی بابردارم داخل هواپیما ازشهری نه چندان دور عازم

تهران بودیم!

دراین اشاره به تفاوت این جانب" متفاوت الیه" یا متفاوت محسوب شده و سرکارخانم ردیف بغل

بالخره تفاوت را از بین برده تا کنار برادر این جانب قرار گرفته و باایشان یک (ده دقیقه) ای گپ بزنند!!!

یک روز بعد درحالی که هدیه ای بزرگ از جانب سرکار علیه دریافت کردم به گمانم؛ که دریافتم "

متفاوت بودن" چندان هم بدنیست و بهرحالعقب کشیدن هم...

درمورد همان برادرم چنان عقب کشیدم که خودم که هیچ؛ هرکه مرا با برادرم می شناخت جایزه

های بزگی دریافت کرد .

" برای اطلاعات بیشتر از برادرم با شماره 021007007تماس حاصل بفرمایید"!

 

دو/

متفاوت بودن سخت است.

دیروز یکی از بانوان اقوام که سرمن قسم می خورد ؛ قسم می خورد که من بهترین دختر؛ زن؛ مادر؛

دختر خاله؛ دختر عمو؛ دختر دایی و دختر عمه عالمم!

البته باورش کمی سخت است؛ ولی من و عده ای چون من متعلق به دورانی هستیم که" فیلم

آهنگ برنادت" درما تاثیر به سزائی داشت ...

شبها  به سقف خیره می شدیم تا شمایل حضرت مریم سلام الله علیه را ببینیم یا سایر قدیسین

عالم ؛ و اگر باورتان نمی شود به تاثیر اعمالمان درثانیه اعتقاد داشته و داریم

جرخوردن لوله ؛ قلمبه شدن غده درسمت چپ مغز و اینها ؛ حتما ...

درمورد من یکی ؛ شاید عجیب باشد بدانید درتفاوت بابرخی ؛ عشق به حضرت مسیح سلام الله علیه

هم بی تاثیر نیست...

 

سه/

متفاوت بودن سخت است.

البته این جمله چندان درست نیست.

چون وقتی از جامعه ای که حتما با جامعه دیگر تفاوت دارد می روی و عین خودشان حرف می زنی و

راه می روی ...

حتما سال ها آموزش دیده ای ؛ بالاخره یکشبه که نمی شود!

بطور مثال اگر فردی چنان تاثیر گذار بود که عده ای حتی اعتقاداتشان را رها و به سمت ایشان

گرایش پیدا کردند و فرد بی غل و غشی هم بود... بایددر ابتدای کار به معلم طرف افرین گفت ...

مرحبا؛ استاد

حالا هی بگو فلان جا؛ معلمین خوبی ندارد ... چرا؟

روی نقشه جغرافیا بلد نیستی آن کشور کجاست... مهم نیست؛ توی هواپیما صد هزار تا صلوات می

فرستی تا برسی به مقصد ؛ولی زبان کشور طرف را طوری حرف میزنی که بپرسند: بابات ؟

 

 

چهار/

درنهایت؛ ای نازنین!

مثلا چرا داریوش و ابی یا فلانی را نمی شناختیم... اصلا می شناختیم!

چرا بافرم دیگری مثل بدبختها(!) راه می رفتیم ... اصلا می رفتیم!

مثلا چطور فلانی را بافلانی را بافلانی و فلان کشور را بافلان کشور را بافلان کشور ازهم تشخیص

می دادیم... اصلا می دادیم!

اصلا باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم؛ عاشق هم هم بودیم!

ولی تو خوبی

دریافت هرگونه فلان چیز ی از طرف مقابل مال تو!

ما دیگر دراین جهان از اول چیزی نداشتیم!

فقط تو!

( لیلا بدون داشتن داداش)

با دندان ومپایری بخوانید لطفا!!!

 

 

هشت:

بایدن!

عاقبت من و جنابعالی به تاریخ می پیوندیم ...

اما من کجا و " یو" کجا!

 

 

نه:

مامان بنز:

ای خدا؛ هوا گرم بشه من نمی تونم دیگه برم بیرون!

ننه خاور:

من چی بگم تو دوبی!

بوگاتی:

خوب بیرون نرید؛ خریداتون رو که من می کنم ؛ غیر اونم کاری ندارید که ...

بابا پژو:

آره دیگه؛ از خداشون باشه عروسی مثل تو داشته باشن!

مامان بنز:

من حاضرم صبح زود برم خرید ولی جلوی گاز که گرمه واینیستم!

بوگاتی:

مامان مگه نگفتی قربونت؛ فدات که گاز نو از ایتالیا برات بخرم؛ غذارو بذار رو تایمر خودش می پزه!

ننه خاور:

خودش بالای سر گاز باشه خوبه؛ مخصوصا کوفته!دستش خوشمزه س !

ناگهان پراید با هیجان:

پاشید!خدارفتگانتون رو بیامرزه ؛ سه ماه باید بریم جایی!

بابا بیوک :

خدا بیامرزه !خواهرم ملوک ... نه؟!

پراید:

وقت اضافی نداریم ...سیل سونامی ؛ قحطی؛ خواهر کوچیکه بوگاتی داره می آد ایران!

مامان بنز:

خوب بیاد!کسی نیست که!خواهر بوگاتیه دیگه...

پراید:

مامان!یاالان یا هیچ وقت...بیاد زندگی همه مون از هم پاشیده ست!

ننه خاور:

خوب حالاکجا بریم؟

پراید:

بلیط خریدم همگی بریم سمت کویر لوت از بیابون بدش می آد!

مامان بنز:

ای وای!از زبونی که بی وقت باز شه!من خونه زندگیمو به خاطر یه وحشی باید ول کنم برم ...کویر!

پراید:

فکر اونشم کردم!بدوئید... اصلا نمی دونید ...خودتون رو بزنید به اون راه که خبر ندارید!

بوگاتی با گریه:

آخه چرا می آد؟

پراید:

سئوال نکن!وسایل اولیه رو بردار ؛ بدو!

 

" این داستان ادامه دارد..."!

 

ده:

رهبرم...(سید علی)

کشته اند از غم ما؛ ما که دگر کشته شدیم ...

عشق شوخی قدیمی قدیمی ؛ که باور نکنند!

 

 

یازده:

یک/

دکتر می شویم که یک عدد ؛ شماره ؛ نشان بدهد توی آن سازمان نظام پزشکی چقدر مهمیم!

مهر می زنیم توی دفترچه مردم ؛ شش ماه  وقت می دهیم ؛دکتر غدد فلان بیمارستان هستیم ؛ از

صبح ساعت 4 تا شب ساعت 12 می دویم که پای نمره ای که نشان می دهد ماچقدر توی این

زشته استادیم ... بایستیم...

دو/

استاد می شویم؛ می رویم فلان دانشکده مهم فنی مهندسی؛ جان دانشجو را بالا می آوریم که ای

فلانی توی این رشته تو انقدر نمی فهمی  که از بیست 4 می گیری!

ده بار دانشجو را با نمره کتک می زنیم!تا آدمش کنیم!

سه/

توی دانشکده حقوق ؛ دانشج. را فرانسه؛ عربی ؛ فارسی می زنیم برجکش را داغان می کنیم

مباحثه؛ پرونده پشت پرونده ؛ روحیه اش را می کشیم!تا بفهمد سیستم حقوقی یعنی چه؟که پررو

بازی در نیاورد!

چهار/

کجتئیم ؟ درکشوری که ابن سینایش را تابلو کرده اند و بیمارستان امام خمینی (ره) مشهور است.

درکشوری هستیم که دانشکده ی شریف و خوارزمی اش حرف ندارد؛ اصلا خواجه نظام الملک ؛

خواجه نصیر الدین طوسی اش که بوده...

درکشوری هستیم که قاضی الگویش از زمان ساسانیان و بعد و قبل مطرح بوده ...

پنج/

کدام امضا آقای پزشک؟/ کدام امضا آقای مهندس؟/کدام امضا آقای قاضی؟/ کدام امضا ؛ امضا که

ربط به وجدان ندارد!

به آن علمی دارد که هی بفروشیم ؛ عقده هایمان را توی جاده ها و کشورها ی دیگر جا به جا کنیم ؛

جناب روانشناس مهربان خودم جناب فلانی؛ که نیستید فعلا!

ممنون که فرمودید: تا قرص می خوری خوشحالم؛ نگران نباش تو خوبی !

قرص من هم دارد نایاب می شود!

" مردم مهربان آبادن ؛ تسلیت؛ همین جاهاست ماهم مثل خودتانیم؛ شوکه می شویم و اشک می ریزیم

من یکی همین را بلدم! کتابت!"

عرض تسلیت به خانواده های محترم آبادان

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ...

یه نور بنفش زیبائی داره به سمت زمین حرکت می کنه ... یکی از همکارا گفت: وااای خداوند رو می

بینی؟ نورهای بنفش رو داره به زمین باز می گرددونه ...

دانشمند همراهمون ؛ همون طور که چشم از دستگاه روبرو بر نمی داشت گفت: حالا مگه شماروی زمین بودید نورهای بنفش رو می دیدید؟

هردومون با تعجب به هم نگاه کردیم و ساکت شدیم ؛ خلاصه کلام اینکه بقول بهجت خانم جان...توی

فضا تلا لو هائی هست که روی زمین قابل مشاهده نیست!

جل الخالق!!!

 

سیزده:

استاد" دال" و " بهداد" رو بروی تام کروز نشسته اند.

برخلاف نظر " استاد" دال" " بهداد" به او هیچ نیازی نداشته و دارد مثل بلبل انگلیسی حرف می زند ...

sirt.k :

استاد" دال" یاد تونه من دانشجوی شما بودم؟!

استاد" دال:

یوخ!!!

sirt.k:

چرا؟ شوخی می کنید؟

استاد " دال" مگر چند سالش است؟ چه شوخی با مزه ای !

" بهداد" :

یادتونه از ارتفاع می پریدیم ؟ گفتید استادتون" دال" همه چی رو بهتون آموخته!

استاد" دال":

آررررره!

sirt.k:

اوووه؛ کاش مثل قدیم بودید استاد؛ جوانتر؛ شادابتر؛ با حال تر!!!

استاد" دال":

اوووه! الان ساعت 9 شبه ومن باید جائی قرار باشم؛ مودبانه ست که از هردو تون خداحافظی کنم ...متشکرم!

" بهداد":

کجا استاد" دال"؟

استاد"دال":

بقول همشهریامون شام که ندادی؛ قولتم که قول نیست! خودتم که آشنا در اومدی ؛ دیگه چی میگی؟

" بهداد":

see you later

استاد" دال":

آرههههه!

sir t.k:

استاد خدانگهدارتون!از دیدنتون دوباره خوشحال شدم!

استاد" دال"پیاده می رود و خوشحال است که آن دو را درحالت دانشجوئی قدیم رها کرده!

یوهو!

 

 

چهارده:

مسلما مخاطب هنر داستان ها و هنر شیرین را بیشتر از هنر تلخ دوست دارد ؛ از آن گذشته هیچ گاه

مردم جامعه ای حاضر به خرید فقر برای اعتلای هنر نیستند؛ کلا فقر و بدبختی از دیدگان همه مخفی

ست وگرنه وجود نداشت!

گاهی هنر آنقدر تلخ است که شانس دیده شدن ندارد!

با این حال نمی شود زانر سینمای هند و مردم ساده زیست کشور بزرگ هندوستان و اسیای پر

جمعیت را ژانر فقر دانست ؛ مردم اسیا که جمعیت بزرگی از جهان را شامل می شوند در جوامع خود

بسیار کم توقع و شادند ؛ هیچ گاه ضعیف در یک فیلم هندی تنها و غم گین نیست ؛ هنرمندان بسیار

زیبا و اوازه خوان و رقاص اند و دربدترین شرایط روحی و اضطراب آور با شادی به استقبال آن چه برای

ما بدبختی ست می روند؛ اما درکشور ماهم شادی و بیان زیبا نباید فراموش شود؛ درجامعه ی پیش

رونده ایران مشکلات زیادی هست ولی درخاصیت کهن تمدنی ایران غم جایگاهی تعریف شده دارد؛

ایرانی کاری و فعال است و دلیل نمی شود انقدر فقررا برویش بکشیم؛ متاسفانه سو تعبیر زیاد است

بسیاری از فیلمسازان ایرانی جامعه شناسی ضعیف و بسیاری از جامعه شناسان ایرانی فیلمسازان

ضعیفی هستند!

نمی دانم اگر فیلم " شنای پروانه" یا " نگهبان شب " به جشنواره های خارجی می رفت چه مفهوم

دیگری می توانست از فقر و ناکامی مورد توجه باشد؛ بالشخصه درحالی که از تعجب فیلم " شنای

پروانه" و تاثیر گذاری فیلم متحیرم هنوز باورم نمی شود که جامعه خفته ای که فیلمساز از آت تعریف

می کند وجود خارجی دارد؟ ایا صحنه قتل اول فیلم بابازی درخشان امیر آقائی و طناز طباطبائی را که

کلابه ثانیه هائی می کشد می توان درسینمای ایران فراموش کرد ؟

خاطرم هست جناب جوادعزتی درجشنواره ان سال نبودند و همسرشان بدلیل تلاش های ایشان

برای نقش اول فیلم اشک می ریختند

سپاس از هنرمندانی که با زیبائی و هنر خود و هم چنین دقت فراوان و دلسوزانه به زعم خویش برای

رفع و نشان دادن فقر تلاش می کنند

از جناب اقای سعید آقاخانی ممنونم که درعین مشکلات و بیان سختی های قومی حتی ؛ بهترین

نگاه ها را به ما از جامعه ایرانی می دهند

دنیا دنیای سختی ست ؛ چه برای ما و چه دیگران ؛ خودمان را زیادهم از دیگران متفاوت نبینیم

 

باتشکر مخاطب سینمای ایران " لیلا"

 

چهارده:

روز دختر های گل رو تبریک عرض می کنم

 

 

 

 

پانزده:

 

روزهای وفات بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران تسلیت

 

 

 

 

 

۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۴۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی