بی شمس

ادبی

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

شبی که صبح شد را بوسیدم به طاقتی که؛ آورد!

یک:

 بالای " پشت بام" دیگر کجاست؟

جای بند رخت...

جای رختخواب تابستانی...

جای نشستن من و دختران همسایه...

جای نگاه به اسمان ؛ که دیگر ستاره ندارد!...

جای من و تار و گفتمان موسیقی...

جای فکرو فکر و فکر...

جای بازی و خنده و آجیل...

دکتر گفت:" واژه " غلط است!

بام ؛ پشت ندارد!

بالا ندارد!

وازهمه مهمتر " مشاع " است!

جائی که این همه آنتن ماهواره دارد...

نه جای بند رخت...

نه جای رختخواب ...

نه جای نشستن ...

ونه...

" همین پائین و درسکوت بمانید"!

دو:

رفت از دستم سئوالی که جوابش درتو بود...

چشم؛ چشم؛ چشمی که رویای سیاهی ... داشتم!

سه:

قلبم؛ روی دیوار ... فقط یک مدرک است!

عکسی که نمرده...

کبود...

کم رنگ و قدیمی ست!

 

 

چهار:

اگر نفروختی مرا هنوز ؛ برادر!....زلیخائی هست!

که هیچم بخرد تا تو؛ سرافراز برگردی...

پنج:

دست های یک دختر ؛ میان حیاط مدرسه ؛ پای درخت توت

آغوش یک دختر ؛ میان حیاط مدرسه ؛ کنار بوفه

انگار میان گنجشک ها خدا بودی!

اشک که میریختی ...

نه پیدا بود که غم داری

ونه پیدا بود خوشحالی ...

بین نیمکت ها که اندازه ات نبود ...

همیشه کلاس اول را دوست داشتی...

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین (ع) خریدم من ...

به دست های کوچک رقیه (س) و روضه ...

 

 

 

هفت:

یک/

معلم اقتصادمان خانم کرباسی همیشه می گفت: دو کالای فراوان" آب و هوا" را هیچ وقت فراموش نکنید! آن قدر برای انسان اساسی اند که وقتی نباشند حاضرید؛ میلیونها بدهید تا داشته باشید شان...

بزرگترین درس : گران های اطرافمان ؛ زیاد مهم نیستند ؛ ارزان های اطرافمان ... " چرا"!

دو/

خانم طیاره ؛ دوست عزیزم؛ همین چند روز پیش خانه اش را از دست داد!

چرا و چطور مهم نیست؛ خوش بختانه چون از قبل پرواز بلد بود و هرچه فرودگاه هست را نیز...

کسی نفهمید و قرار شد برود اتفاقا یک جای بهتر!

پیشنهادم برای شما دوستان که امکانات فراوان دارید این است که: آموزش ببینید تا بالاخره اگر امکاناتتان از دست رفت ؛ بر اساس مهارتهای فردی چه کنید ...

نه اینکه اگر امکاناتتان از دست رفت با امکانات و مهارت های فردی دیگران چه کنید!

راحتتر بگویم:

سرقت نتیجه اش زندان است! نه فکر کنید مثلا زندان واقعی ...

خیر!

درزندان واقعی هم یادتان می دهند که بعدها چطور ؛ دست به زانویتان بزنید و بلند شوید!!!

سه/

خوب یادم است که درهمین فضای مجازی نوشتن ؛ اهمیت فوق العاده داشت ...

خیلی ها به خودشان اجازه می دادند که نوشته های کافکا و نیچه و خیلی های دیگر را ره خورد ما بدهند تا از صبح تا شب فکر کنیم عجب چیزی اند؛ همین طور که زمان گذشت و بزرگتر شدیم نیچه و کافکا و دیگران و مترجم محترم کلامشان که به افتادگی در گوشه ای نشسته و ناظر بودند را شناختیم ...

سریع رنگ عوض کردند و گفتند که می خواسته اند مارا با افکار بهتری آشنا کنندو دراین میان " نام" چه اهمیتی داشت!

رفتیم سراغ نوشتار برخی دیدیم یکی بیشتر نیست و گلاب به رویتان چندان ربطی هم به " هیچ" داشت...

داشتیم برمی گشتیم که " اینستا" رو شد... به احترام دوسه تایشان و " سیبیل" در ادبیات به ریخت هیچ کس دراینستا نگاه هم نکردیم ...

ایا اینها همان ها نبودند؟

کاتب الدوله تهرانی

 

 

هشت:

بایدن !

سکوت قلب مرا شکسته ای و آمده ای ...

مهمان عزیز هست ولی نه به حد مرگ آور!

 

نه:

پراید:

به بابابیوک چشم زدن!پیرمرد خوشگل ... این روزا کم پیدا میشه...

ننه خاور با گریه:

اوهواوهو؛ با اینکه حرفت رو قبول دارم ولی درچه حد؟ حد من؟ اوهو اوهو!

بوگاتی:

بابادیگه چی شده مگه؟برای اکثر افراد مسن اتفاق میفته ؛ خوب چه جوری بگم آخه؛ طبیعیه!

ننه خاور:

اوهو اوهو؛ حالا ورندارید گوشی تلفن رو پشتش به بنزی ورپریده بگید ها؛ آبروی بچه ام پژو تا ته آلمان بره!!!!

باباپژو:

اووووووه؛ ننه من کل صورتم رو جراحی کردم هیچ کس غصه نخورد ؛ آخرشم گفتن زیبائی بود خودت رفتی ... پدرم دراومد؛ یه شب بابابیوک رو بردیم بیمارستان جهت عمل پروستات!

بلافاصله لامبورگینی و پورشه:

بیا مامان بزرگ عکس دیواری تاراخانم و بابابزرگ رو گذاشتیم اینستا!یه میلیون فالوور گرفتیم؛ دیگه اهمیتی مداره کجاشو عمل کرده!!!

بوگاتی:

ای خدا خفه تون کنه!شماها بعدا چی بشید ...

 

 

ده:

رهبرم...

انگیزه اگر داشتیم برای سازندگی ...

از عشق شما بود و آل علی(ع)...

 

یازده:

شانس؛ خیلی وقتها معنی خوب دارد که  ؛ من از بین کلی شانس زندگی برای دنیا انتخاب شدم ؛ بین کلی شانس تحصیلی ؛ مدرک گرفتم و دبیر شدم و بین کلی شانس با همسرم آشنا شدم و ...

ولی این یکی یک شانس بیولوژیک است که باید شانسش را هرروز از خودمان بگیریم... زرنگ خان؛ کرونا!

...........

زوجی را ازقدیم میشناختم که حالا خیلی پیر شده اند ولی تقریبا از جوانی من که میانسال یودند به ویرانی جهان فکر می کردند!

خانه ی خیالی خودشان را ساختند ؛ باغچه ی عجیب و حیوانات اهلی و غیر اهلی خودشان را تربیت کردند ؛ و تصورشان این بود که دنیا را علیرغم جنگ و نابودی به راحتی ترک نکنند؛ البته از گرسنگی و قحطی و سایر مسائل می ترسیدند ...

ولی مورد ناشناخته دیگری پیش آمد؛ زرنگ خان ؛کرونا!

سه/

باورکنید ؛ داستان چراغ جادو حقیقت دارد!

شما صاحب همه چی می شوید ؛ پ.لدار می شوید و همسرتان زیباترین دختر دنیاست ولی یک روز می بینید درجهان دیگری هستید ؛ کلا ناغافل آمده ایدو داشته هایتان تعریف شده نیست؛ چراغ جادوی شما کار نمی کند و به دنیای دیگری تعلق دارد ؛ متاسفم؛ زرنگ خان؛ کرونا!

چهار/

کم کم فکر کنیم به شانس ؛ درجائی که دستگاه شانسمان کار نمی کند و هیچ امکان مادی ای هم نداریم که کار کند؛ مهارت وویژگی های فردی مان به چه درد می خورد وقتی امکان مادی نداریم؟

پس امکانات معنوی مان که از قبل پیش پیش فرستاده ایم آن دنیا چه؟

فکر می کنم باید باورمان به شانس دراین دنیا را بچرخانیم و از خودمان بپرسیم : شانس دردنیای دیگر یعنی چه!!!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... یه عنکبوت به بزرگی یه سفینه داره می آد طرفمون؛ سریع قبل از اینکه چرخ بزنیم به طور خودکار بالیزر سفینه منفجر شد و ترکید ؛ حتی فرصت نشد من باهاش عکس بگیرم!!!

سریع از زمین پیام رسید:

ای دلاوران؛ ای فضانوردان؛ که عنکبوت های فضائی را کشتید و ماراحت درزمین می خوابیم!

فرمانده جواب داد: از کجا می دونید؟شایدم این دفعه نکشتیم ها؛ زیادم راحت نخوابید!

من سریع به بهجت خانم جان پیام دادم: خانم جان انقدرمارو زیرذره بین نگیرید...

ایشونم پاسخ فرمودند که: ازکجا فهمیدی منم؟ ایندفعه مادرت بود!

جل الخالق از زمینی ها ...

 

سیزده:

استاد" دال" به چشم های مضطربشان نگاه کرد؛ خنده اش گرفته بود ولی ؛ خودش را نگاه داشت.

استاد" دال" :

چرا پاره اش کردید؟

/:

استادچی بود مگه؟ لایحه ی دولتشون که نبود! یه تیکه کاغذ بود درمورد چن نفر بدهکار شهریه...

...:

استادنوشتن ما بدهی شهریه داریم؛ کلا مگه چقدر بود؟

استاد" دال":

با پاره کردنش که مشکلتون حل نشد؟ شد؟

/:

خوب استاد آبرومون! اون چی...

استاد" دال":

درمورد شما دونفرکه؛آن چه که انسان ازتون می بینه ؛ نیستید ... من یقین داشتم و پرداختش کردم

/:

جدا استاد؟

...:

وای خدای من؛ همه جا فرشته وجود داره!

استاد" دال":

بله؛ فقط از امروز باید برای من کار کنید!

/:

چی؟از خدامونه؛ چیکار کنیم؟ ترجمه استاد؟ کتاب؟خودمون می نویسیم... رشته ی شما که رشته ی اولیه ی خودمون تو ایرانم بوده...

استاد" دال" باخنده:

آیاتصور شما این هستش که فقط خودتون دارای ظاهر متفاوت هستید؟آقایون؟

/:

استادمارو نترسونید؛ کارخلاف نباشه یه وقت؛ ازمون عکس اینا نگیرید!!!

استاد" دال ":

اوکی؛ بچه ها من یه شرکت نظافت دارم که به دوکارگر نظافت نیازمندم؛ همراهید؟

هردوباهم:

چی؟

استاد" دال":

راهنمائی تون می کنم توالت نیست!

هردو باهم:

استاد غلط کردیم ؛ دیگه پول شهریه رو ساندویچ اینا نمی خوریم؛ با همشاگردیامونم بیرون و سینما نمیریم ...

استاد " دال" باخنده:

باشه... نمی خواهید بعدا بیشتر راجع بهش فکر کنید؟

/:

مثلا چه جور نظافتی؟

استاد" دال":

نظافت فیزیکی! حمام سنتی ایرانی...

هردو باهم:

وااااااای!

استاد" دال" استادی ست که دانشجوانش را درهرحال به چالش می کشد ...

 

 

پانزده:

البته که شبهای از دست دادن عزیزی درخاطرمان می ماند ولی چند شب آینده عید است دیگر ؛ خیلی ها لباس حج برتن و حاجی می شوند و خیلی ها باخاطره حج لذت می برند؛ این شبها شبهای نیکوئی ست ؛ به یاد عید و عیدی می افتیم و دستگیری می کنیم از دوستانی که دستمان را بارها درشرایطی گرفته اند ؛ عید هایتان مبارک؛ دردعاها یادهم کنیم و عشق و محبت را برای یکدیگر بفرستیم؛ سلامترا از خدا برای همه بخواهیم و خوشحال باشیم از بدست آوردن ها و پیروزی ها؛ خیلی هایشان مال مانیست ولی ته دلمان را شاد می کند ...

به دوستان می گویم گله مند نباشید که روزهای شادتان را می گویم؛ تولدتان را می گویم؛ پس درروز غم خدای ناکرده من باچه روئی بیایم و سلامی بدهم که روز شادیتان برای من شاد نبوده؛ خداراشکر که شادی اندک شما از قبولی در دانشگاه تا گرفتن خانه نو برای من مهم است...

همه تان را دوست دارم

آن روز که بوی نشنوم روز خوبی نیست البته بیمارم ولی آن روز که باشادی شما شاد نباشم صد البته سالها بوده مرده بودمممم

 

 

 

 

۲۷ تیر ۰۰ ، ۲۱:۲۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

همیشه دنبال توزیع ثروتیم ؛ نا خود آگاه چه بهتر خودمان توزیع کننده باشیم و فامیل حمایت کننده!!!

یک:

فروردین ؛ خیال می کردم برای تیر!...

شنادر گرما؛

صندل درپیاده رو؛

خواب درخنکای خانه؛

تیر؛ خیال می کردم برای مهر!...

پیراهن نازک از لذت...؛

قهوه درکافه؛

خلاصی از خواب!؛

مهر؛ خیال می کردم برای اسفند؛!

خانه ای تمیز؛

بوی رنگ؛

دورانداختن قدیمی ها؛ سفر...

راستی ...

من الان کجاهستم؟

دو:

جگرم را نفروشم ؛ ... که کباب...

                                       حق ندارد که بگرید به اوضاع خراب!!!

سه:

می برند مرا توی داستان خدا...

                               آدم و حوا...

می ترسند؛ بگردم و پیدانکنم!

             عامل بدبختی روی زمین!روی زمین!روی زمین!

" ذهنی که دچار هوس است"!

                     از بهشت ؛ هم؛ تعبیر دیگر دارد!!!

 

 

البته؛ توی قلبم هیچ نیست از تو...حتی کینه ای!

لیک؛ باورکن ...اگر مردی!" لبخندم" جداست!!!

پنج:

وقت فروش " یوسف" بازار " مرده " بود!

" فرشته " ها فروش رفتند به " هیچ" زنده ها!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) قلبم برد ...

نگاه من به نگاه علی(ع) و عاشورا...

 

 

هفت:

یک/

البته باورش برای والدینم کمی سخت بود!

استاد من بسیار جوان بود و البته ؛ جوانتر از خودم ؛ بسیار خوش قیافه تر و خوش تیپ تر هم بود؛ خوب ... " وین دایزل" معروف هم بود!!!

پدرم مبهوت بودکه : چطور ممکن است !و مادرم هم مرتبا خدارا شکر می کرد ؛ ولی بیشتر به خاطر اینکه دهانش محکم بسته بود!و اصلا به کسی نگفته بود که من" تحت تعلیم" هستم!

نهایتا داشتم افسردگی میگرفتم که استاد؛ درس آخر راهم تدریس کرد:

چطور بتوانیم بین دنیاهائی که خودمان در آن ها زنده ایم و...دنیاهائی که دیگران با ما درآن ها زندگی می کنند ؛ تفکیک قائل شویم!!!

 

دو/

یادم می آید که واژه ی " دوست" بین ما چطور لگد مال شد!

البته باید بگویم مثلا چطور دوستی...

کسی که مجبورش میکردیم ساندویچ بی محتوای دست ساز مامان جون مان را با ما شریک شود...

دوستی که نامه های دوست های " ناباب " مان را یواشکی توی کیفش قایم می کردیم تا هرکسی که کیفش را می گشت فکر کند" خلاف" اوست...

دوستی که افکارش را می شنیدیم ؛ تائید می کردیم و بعددر" راستگو" ترین حالتمان ؛ وی را به " ایسم " ها نسبت می دادیم و نهایتا خودمان را خر نشان می دادیم و می گفتیم: ماکه این چیزها حالیمان نمی شود!!!

دوستی که بهترین دوست هایش را " تور" می کردیم و توی رستوران ها و پای تپه ها دربالا شهرها؛  جای تو خالی؛ برایش می فرستادیم...

نه!

کلا دوستی بین ما لگد مال نشد ؛ بلکه ریشه ای قوی تر پیداکرد و با سرمایه داری کثافت ممزوج شد و با چک و کلاهبرداری عشق و حال کرد ؛ بعد شما چه فکری کردید؟!!!

سه/

از سالهای دبیرستانم (66تا 69)دنیای من دررشته ی اقتصاد با تفهیم نظریه های عجیب گذشت...

مرکانتلیسم؛ سوسیالیسم؛ لیبرالیسم و ایسم های دیگر که جدی جدی ... رسید تا فروپاشی کمونیزم دردوران دانشگاهی...

نظریه عرضه و تقاضا که پیگیرانه دراقتصاد دنبال می شد ... محوشد و رسید به داستان های دیگر...

اکنون دنیا؛ دنیای کامپیوتر ...فیزیک و هوش مصنوعی و اینهاست؛ هیچکدام دانش آموزان حاضرنیستند بدبختی های یک ملت را درذهن اشان تصور کنند و تاریخ و تاریخ اقتصاد برایشان رنج آور و زمان کش است!!!

هرگز نمی شود به یک دانش آموز جوان خیلی راحت بگوئی: دردنیا هرپدیده یک ضد دارد و یک محصول...

جدیدا دانش آموز ظاهرت را برانداز می کند و بعد می گوید:عمو!برای کار دومت بیا پیش من ...

وبعد کارت ویزیتش را که فقط یک آدرس اینترنتی ست می گذارد کف دستت و می رود ...

برادرمن!اقتصاد نامرئی شد... رفت پی کارش... سخت نگیر!

چهار/

ممکن است وجود شما عاشق باید و شما خودتان این بیماری مخوف را نشناسید...

ببرندتان نزد پزشک ؛ کلی دارو بنویسد که ای فلانی ! بگیر بخواب!

" دوست داشتن مرض است" " لابد مریضی که مینشینی ؛ ادبیات عاشقانه می نویسی" " سعی کن ؛ خوب باشی تا ذهن مریض ات خوب شود"

به درک!

هزار تا از این هارا مولوی هم خورد؛ حافظ را که دیگر نگو؛ بازهم نشد که بشود!

این وسط اولی بین عشق ها " دوجهان موازی" را فهمید و دومی " جام جهان نما" ...

همین دوواژه کافی بود که بعد مرگشان هم بدزدنشان...

داخل آن ذهن روشن؛ همان عشق بود که می درخشید ...

تازه مردم رفته اند شجره نامه درست کرده اند و رسیده اند به اینها ... خدارحمتشان کند که حرف مردم برایشان..." خیلی" هم " مهم" نبود....!!!

 

 

هشت:

بایدن!

به دوست داشتن هم " احترام " نگذاشتیم ...

حالا به دشمنی هم چرا " انتقاد " کنیم؟...!

 

 

نه:

باورم نمیشه به خدا... حوصلشو نداشتم!

بوگاتی:

منم همین طور!چطور تونستی؟

پراید:

می رفتیم قهوه خونهبا بچه ها... یه چیزائی می گفتم ؛ وانت پیکان می نوشت ...

بوگاتی:

بیا نیگا کن!......" فرهنگ خودروئی ایرانی" تالیف: پراید پژوئیانی!!!

ننه خاور:

تالیف رو بریزدور... دکترای افتخاریش رو بگو! ........." دکترای فرهنگ تزئینی"!!!

بابا بیوک:

من اولا عنوانش رو نمی فهمم!دوما؛حال کردی همه مون تو جشن دکترات خوشگل بودیم ...

لامبورگینی و پورشه:

بله بابابزرگ!خدا از دوسه سال آینده ی بابامون خبربده!

باباپژو:

زبونتون رو گاز بگیرید!!!

ننه خاور:

البته فکر می کنم از " انرژی منفی" ؛ بنزی بود ... تا می گذاره میره یه اتفاق خوب تو زندگیمون میفته...دیدی بچه ام یهوئی چطور پیشرفت کرد ؟

ناگهان صدای مامان بنز از اسپیکر:

ننه جان!عزیزم... آن لاینم ها....

 

ده:

رهبرم...

مرگ دریک ثانیه ی ما ....... دریغ هم نکرد ...

آن "فوت" نبود... پرواز شد از عشق ما به علی(ع)...

 

 

یازده:

یک/

درسرزمینی که توی هرخانواده اش یک فارغ التحصیل پزشکی؛ یک حسابدار حرفه ای و یک تحصیلکرده کامپیوتر هست باید هم ؛ بیلان؛ مهم باشد!باید هم وقتی حساب ها با هم جور در نمی آید ؛ بفهند ؛ چرا باید ناراحت باشیم...وقتی فرزندانمان خوب درسهایشان را خوانده اند؟

دو/

به نظر من یک نقطه درهر بحث عصبی هست به نام " تعادل" ... قبل از اینکه برسانندتان ؛ خودتان سریع پیدایش کنید و برسید!!!

سه/

برادرمن... بزرگوار...روزی چندین صفحه سیاسی غلط برای من نفرست...

خبرم !سال ها کوبیدم رفتم و آمدم و درس سیاست خواندم ... جان مامی جانت اول فرق رئیس جمهور و رئیس مجلس و وزیررو بفهم ...بعد!!!

اقلا بردار یک بار هم شده کتاب قانون اساسی رو بخوون ؛ فرق قوای سه گانه رو بفهم ... بعد!!!

ازت ممنونم...

چهار/

با اندیشه های خوب و شنیدن صداهای خوب و خواندن متون خوب و رفتار خوب و... میتوان تاحدزیادی با لذت و امیدواری زندگی کرد ...

خوب تعریفش خود شمائی ... خوب آنجاست که چند لحظه صبر می کنی و فکر می کنی ... خوب گاهی مشترک است ...

نترسیم از خوب بودن .... حالا نادان بدبخت هم خیال بدکند ... به درککککککک

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم .... جغدای سفید دارن نزدیکی ماپرواز میکنن!!!

فرمانده گفت: مثل این میمونه که به ریه هاشون یه چیزی پیوند زده باشن ...

یهودیدیم بهجت خانم جون نوشتن: اینا کفتر نیستن!بال بزنن ما بفهمیم ... تقصیر ما نبود ما نفهمیدیم ببخشید ...

جل الخالق!می فهمیدینم... بالاخره ...سرکارخانم!!!

 

سیزده:

استاد" دال" مقابل درب منزل لیلی ؛ شاگردش ایستاده ... خانه را تخلیه کرده اند و رفته اند ...

لیلی فارغ التحصیل شده ....

بانوئی درب منزل را باز می کند و به استاد" دال " می گوید:

پدرجان!اینجادارن بنائی می کنن ؛ یه چیزی می خوره تو سرت میمیری ها!

استاد" دال" شوکه می شود... توی جمله اش چی بود؟ پدرجان؟ مردن؟!

هنوز شوکه است که ادامه می دهد:

وایسا!توی کیسه فریزر برات یه مقدار پول و میوه گذاشتم؛ بخور برا بچه های منم که تو غربتن دعا کن!

استاد" دال" از جنبه مثبت به قضیه نگاه می کند:

چه خوب شد؛ لیلی جان نبود ؛ لابد این بار خیلی پیر شدم ...

کیسه فریزر را برمی دارد و از کوچه خارج می شود تا سریع خودرو گران قیمتش را از پارک خلاص کند ...پسر جوانی درخلوتی کوچه به بازواش طعنه می زند ؛ برمی گردد به صورتش ؛ پسرجوان آهسته می کوید:

ببخشیداآقادکتر؛ برا موادتون اینجا نیائید!!!اینجا مکان کلاس بالاهاست... ببخشیدا!!!

استاد" دال" آن قدر ضربه می خورد که سریع می دود داخل خودرواش می نشیند ؛ کولررا روشن می کند و یک زرد آلوی شیرین ؛ می گذارد گوشه ی لپش ...

تلفن زنگ می زند ... ای وای خودش است... لیلی جاااان!

/:

سلام استاد خوبید؟ دلمون براتون تنگ شده بود!

استاد" دال":

سلا؛ اومدم درخونه تون؛ اسباب کشی کردید؟

/:

استاد اومدیم ترکیه نشستیم!

استاد"دال":

چی؟!

/:

استادمامانمون از سریالای ترکیه ای خوششون می اومد؛ بعد گفتن اونجا قشنگ تره؛ اومدیم اینجا ...

استاد" دال":

من  ؛ من ؛ می خوام باهات ازدواج کنم !

/:

ای وای استاد!ما فکر می کردیم شما ازدواجی نیستین؛ داریم اینجا ادامه تحصیل میدیم ...

تلفن قطع می شود ... استاد" دال" اشک توی چشمهایش است ... " لیلی بیشعور!!!

 

 

چهارده:

هزار راه یاد گرفتیم که غم هایمان را پاک کنیم

خنده

بازی

فراموشی

عروسی

حتی ...مرگ!

ولی یک راه ساده بود که ...

چرا یاد نگرفتیم که ... غمگین باشیم؛  غمگینم: بین جمع ؛ پنهانش هم نمی کنم؛ آنقدرکه تمام شود و برود...

 

پانزده:

شغلی داریم به نام" گناه شوری" بی هیچ مزدی ؛ اتفاقا هرچه داریم راهم می دهیم و تقدیم طرف مقابل می کنیم ؛ خودمان که هیچ ؛...کاری نکنیم این جور شغل ها به فرزندانمان میراث برسد!

 

 

گفتم مهمانتان کنم به تابلوهای موزه هنرهای معاصر ...

 

 

 

۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

می روم و حتی قهر بلد نیستم؛ سرکوچه نرسیده دلم تنگ می شود و... بر می گردم!

یک:

از میان گلبرگ های بهار نارنج؛ یک مشت ...

از میان صدف های ساحل ؛ یک مشت ...

از میان برنج های خوشبو ؛ یک مشت ...

همیشه درهمین تهران ...

یک مشت دارمت ... شمال!!!

دو:

بین شهرهای غمگین!

                          ستاره ها نیستند !!!

از بس لامپ لامپ لامپ ...

                             وکسی خاطرش نیست ...

                            آسمان چه نقشی می توانسته ... درزندگیش ایفا کند !!!

سه:

دورریختمت و اسناد همه کاغذ بودند ...

                                      از اشتراک " من و تو"!

. کیسه ی آبی زباله ...

                                 هم قد خودم ...

                                هم وزن خودم...

                         اشتراکات مارا درون خود ... تا سطل زباله برد ...

دیگر مشترک نیستیم ...

                            بین کاغذها و اسناد و آدم ها ...

                           هرکدام پرواز می کنیم ... فردا... سوی مملکت دیگری!

 

 

چهار:

یوسف را خوردم ؛ شخصا؛ آنقدر خوشمزه بود ...

که گرگ ها وقت دریدن من؛ شک نکنند!

پنج:

عشق قدیمی من ...

میان عروسی مرد!

وقت رقصیدن ...

وقت خوشی...

و...

هیچ کس شک نکرد ... از اینکه

غمگین است...

یا حتی ...

میان جمع خوش نیست ...

با لباس شیک ...

وشکم پر...

و شاد ...

تا قبر!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع)... فراموشم چطور؟

از داستان عاشورا؛ رقیه(س) تا زینب(س)...

 

 

هفت:

یک/

دربخشی از " نوارکاست" داستان علیمردان خان؛ (داستانی قدیمی از یک پسر بچه ی بی تربیت) می شنیدیم که:

خودم رو برات لوس می کنم ....................از سیبیلات بوس می کنم!!!

گرچه درانتهای داستان آن پسر بچه ی بی تربیت" علیمردان خان" ادب شد و دست از آزار و اذیت همه برداشت...(پدر؛ مادر؛ گنجشک روی درخت؛ دایه؛ دائی و خاله و...)...

ولی برای نسل ما علیمردان خان از یاد و خاطره ها نرفت!و متاسفانه من یکی ؛ سیبیل آن کسی را که می گفت ... فراموش...(؟).

آن زمان سیبیل بدجور مد بود!و بدبختانه مثلا دررستوران ؛ دقت که میکردی مشغول تنظیمات بودند که درهنگام میل کردن غذا؛ بدترکیب نباشند!

همین دیروز داشتم با عکسهای اصلاح شده ی ناصرالدین شاه و مظفر الدین شاه و صدای اصلاح شده ی ایشان می شنیدم که... هیهات من بلند شد ...

ای خدا!چقدر ماهنوز ناصر الدین شاه و مظفرالدین شاه داریم ... سیبیل سیبیل که تنظیمات سیبیل هم از شاهکارهای روزگار است ... اگر بدانیم ...

دو/

خوب اگر اشتباه نکنم... ماجزو " اولین " ها بودیم که فهمیدیم " قانون " خوب است!

و ... هرطور شده سیبیل اش را گرفتیم و گفتیم" باید" اینجا وایستی تا ما " قانون" داشته باشیم!

ولی از آن جائی که جزو " اولین" ها هستیم که " باهوش" هم هستیم زود فهمیدیم " قانون" " بدرد " نمی خورد!!!

بنابراین " قانون" هی سیبیل کلفت شد ولی " بدرد" " بخور" هم نشد.

.و کلا جزو آن دسته از ملزومات که " هست" ولی انگار "نیست"!!!

جزو " خوشگلترین و مردانه ترین " های جهان است ولی خوب دیگر...

اینجا اگر این چند خط را نمی نوشتم " بهتر" بود ولی خوب نوشتم!" مرض" که شاخ و دم ندارد!!!

سه/

آن چه درمورد دختران قدیمی می گویند که سیبیل داشتند و ابروهای پرپشت و چه بسا برخی پسران دراوقات خواستگاری ترسیده و بیهوش دوراز جون فوت و اینها نموده اند... دروغی بیش نیست!!!

از قدیم وسایل آرایشی فراوانی وجود داشته که بدبخت امروزیها خوابش را هم ببینند ... یکیش همین سرخاب و سفید آب!

دیگر ببین چطور که برخی از پسرها خود را آراسته و درمجلس زنانه قابل تشخیص نبوده اند ( یا شنیده شده که از دست قانون فرار کرده اند)...

کلا عده ای می خواهند سیبیل را وجه " رعب و وحشت " درجامعه قرار دهند ؛ که بسیاری از مردان با وجدان و متعهد " نقشه ی آنان " را بر آب کرده و سال هاست که" سیبیل " خودرا تراشیده اند...

چهار/

ای نازنین...بر" سبیل" عشق بود آنچه تو کردی بامن ...

بسیار می پرسند که " ای تنها" بگذار و برو...که من معتقدم " تو باز میگردی...

همیشه از بازگشتن بیشتر می هراسم تا هرگز نیامدن ... که عشق همان بازگشت است ...

دنیا شاید همین " تو" نباشد ؛ شاید هزار بشود که بیایند و داخل داستان زندگی آدم مثل ماه تابان بدرخشند ولی ... " یکی " تنها" یکی" چون موج باز می گردد و باز گردد دریا دریا همین موج است که پایت را نگه می دارد ...

اللیلی !

 

 

هشت:

بایدن!

ای که درکوچه ی " یو اس " ما می گذری!

برحذرباش که سر می شکند دیوارش!

 

نه:

ننه خاور:

از بس خندیدم ؛ حالم وسط کوچه خراب شده ؛ جناب آریاخان من و بیوک رو سرکوچه دیده ؛ فکر کرده من رفتم دوبی با بهروز وثوقی برگشتم !انقدر بیوک رو بوسیده که نگو! بعدشم اصلا اجازه نداده بیوک حرف بزنه ؛ وعده گرفته هممون بریم شام خونه شون!!!

بابابیوک:

تو چرا هیچی نمی گفتی ؟ یک کلام می گفتی جراحی زیبائی کرده؛ خوش تیپ شده؛ یعنی چی رفتی دوبی با وثوقی برگشتی؟

مامان بنز:

قلبم داره از سینه ام می زنه بیرون؛ فردا پرواز دارم آلمان؛ خدا می دونه من رو ببینن چی بگن!هنوز تو ایران که کسی من رو ندیده!

پراید:

اولا ننه جون ؛ بابابزرگمون 70 سالشه نه 82؛ که جناب آریا خان فکر کردن ... دوما شوما چرا استرس داری؟ من قبلا عکست رو فرستادم برای کارگردانتون!

مامان بنز:

هم می خوام بزنمت!هم می خوام ببوسمت!

باباپژو:

آقا جان؛ ما الان همه مون خوشگلیم؛ می گم پاشیم بریم خونه ی آریا خان راستش رو بگیم ؛ خوشحالش هم بکنیم!

 ننه خاور:

چی میگی؟ همین طور پیامک و پیام واتس اپی که دارن می نویسن" خاور توچه نسبتی با بهروز جون داری" ایناهاش!

بابابیوک:

علط می کنن!بده به من ویس بذارم ... " منم ! بیوک"!

لامبورگینی و پورشه:

وای بابائی!یکی از هنرپیشه های معروف برای ما نوشته" مامان بزرگتون قبلا نامزد بهروز جون بوده"؟

بابابیوک:

یا علی ... پاشدم جیگر همه شون رو دربیارم !

ننه خاور باخنده:

بیوک اینقدر به خودت فشار نیار!فشارت میره بالاها!... خوب خودتی دیگه!

 

ده:

رهبرم ...

روز نیامد که نباشیم به یادت ...

از عشق علی (ع) و یاد علی(ع) و فاطمه زهرا(س)...

 

یازده:

یک/

خیلی تفاوت هست که بین انسان ها و سایر موجودات؛ که انسان را متفاوت می کند ؛ یکی و شاید یکی از متفاوت ترین ها " صدا" ست!دلیلش هم عجیب است" هوا؛ جاذبه؛ خود زمین..." اما از آن جالبتر اینکه همه ی موجودات گوش دارند و از شنوائی لذت می برند!

دو/

بهترین صداها و لذت بخش ترین صداها ناشی از بهترین حنجره هاست!روی گیاه؛ روی آب ؛ روی همه چیز حتی ترشحات هورمونی اثر می گذارد ؛ خلاصه بگویم ؛ انسان حرف اختیاری را قانون کرد تا صحبت کند ... بارها هم شنیده ایم در روایات مختلف... که بهترین صدا صدصای انشان و بدترین(/)... می باشد!

سه/

آلودگی صوتی خطرناک است؛ چه صداهائی که می شنویم و چه آن ها که نمی شنویم!چرا که صدا یکی از ماندگار ترین وضعیت های فیزیکی جهان است ... چرایش را نمی دانم ؛ جهان دارد گرم می شود و ممکن است تا 25 سال آینده به درجه حرارت سیاره ناهید هم برسیم!

چرا منشا صداهای آلوده را پیدا نمی کنیم؟ آیا قرار است جایزه بدهیم به کره شمالی که ساکت ترین های جهان است؟

چهار/

می دانم بهترین جای دنیا جائی ست که مردمش خوب حرف می زنند و شاید صدایشان درحدیست که ما اصلا نمی شنویم ؛ نگردیم که خیلی ها هم چشم دیدنش را نداریم ...

پنج/

ای بی تربیت!قردا بخواهند دانه دانه صدا و حرف های تورا بشنوند و یکی کی با پارتی بازی پاک کنند !ای خاک برسراین همه بی ادبی را کجا و توی کدام فضا بریزند دور!توی کهکشان هم آبرویت می رود!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... از زمین خبر رسیده که بدوید که ... عروسیه!

من که اصلا عشق و عاشقی رو نمی فهمم ... گفتم: بابا عروسی کیه تو این بدبختی! گفتند: مری پاپینز و آقای بنکز!

یعنی از خنده داشتم لبهام رو گاز می گرفتم ... حالا چرا ما بدوئیم!

بعد منبع خبر از زمین گفت: چه می دونم؟ حالا یه تکون می خوردی اشکالی داشت؟

فرمانده سریع نوشت:درفضا عروسی معنا ندارد و اینجور مراسم درزمین به فضا مرتبط نیست!

یدفعه بهجت خانم جون پیامک دادن: اه؟ خواهر خودتونم بود....

که فرمانده عصبانی شد و از حضور ما رفت ...

منم جواب دادم: بابابهجت خانم جون ... جل الخالق!فامیل ما تموم نشد؟ تازه حالا عروسی ام می کنن؟

 

 

استاد" دال"؛ وعده های دانشجووانش را انجام داده ؛ تلفن کرده بیایند و سفارش هایشان را که داده بودند تحویل بگیرند و بروند:

استاد " دال":

12 تا پادار رنگارنگ تو .........12 تا بی پای رنگارنگ هم مال تو ...

دوتا نون سنگک تو ... دوتا بربری ام تو ...

اینم نامه ی مامان جنابعالی که نوشتن.... اینم نامه ی مامان و بابای جنابعالی ...

این سه تا شلوار جینی که تو خواسته بودی ... اینم سه تا شلوار پارچه ای تو ...

درضمن بابای تو گفت ماه دیگه میآدش و کت و شلواری رو که سفارش دادری میاره ... بابای توام گفت: منم همین طور!

/:

دستتون دردنکنه استاد! ما خجالت میکشیدیم ... گفتیم بهتره شما انجامش بدین!

...:

استاد نامه ی من رو لطف کنید با احترام بدید ؛ مادرم گفته که دعای امتحان نوشته که من استفاده کنم ؛ قبول شم!

استاد" دال":

مگه مشکل درسی داری؟ تو که ماشالله شاگرد اولی؟

...:

نه استاد فقط یک کم دلمون تنگ شده؛ رفتیم با کشتی مسافرت گشتیم !

استاد" دال" با تعجب:

با کدوم پول؟دزدی کردین؟

...: استاد اصلا ما اون چیزی که نشون میدیم نیستیم ؛ داریم ترانه سرائی می کنیم !

استاد" دال" :

چی؟با این همه...

/:

استاد ما انگلیسی مونم خوبه ... فقط مثلا بلد نبودیم!ترانه های خواننده مشهور(بیب) رو ما نوشتیم...

استاد" دال" با عصبانیت:

من خسته ام؛ وای خیلی دیر وقته؛ مرخص میشم!

...:

استاد الان میریم؛ وای دیروقته ... ببین پاشو بریم!

/:

استاد دستتون درد نکنه؛ قبول زحمت فرمودید! شب بخیر!

استاد" دال" مرد حسودی نیست ولی با خودش می گوید این همه سال تنها نشسته چه خوب بود از این کارها می کرد ... حتما پول خوبی تویش است!صدسال نشسته و از جیب هم خورده ...

عجب!

 

چهارده:

یعنی نمی شود وقتی " دزد " هستیم کمی نرم؛ مهربان؛ خوش فکر ؛ خلاق؛ و خوش تیپ و حرفه ای باشیم؟

بعضی ها را در بهترین وضعیت می بینی ؛ فکرهای خوب نمی کنی... و دزدی هائی که خیلی خشن اند نمیفهمی!!!

یادم است دوستم با دزدی ازدواج کرد که شبانه آمده بود منزلشان دزدی؛ عکسش را توی قاب اتاقش دیده بود ؛ نامه ای نوشته بود و فقط قاب عکس را برده بود...و رفته بود... بعد با اخلاق ؛ مهربان؛ شیک؛ لوکس؛ آمده بود و نشان به نشان نامه؛ ازدواج سرگرفت ...

فکر کنم می شودها ... حالا باز خودتان می دانید!!!

 

سلام؛ ببخشید جدیدا تکه تکه می نویسم؛ پیر شده ام و یکهو درتوانم نیستheartsmiley

 

۱۰ تیر ۰۰ ، ۲۲:۲۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

قربون اون دلای تک سرنشین!!!( به یاد شاعر مرحوم نصر آباد)!

یک:

بردند مرا سوی آسمان...

با دستان پرهزینه ی یک عمر زندگی ...

" دعاگو؛ نیک ؛ مهربان ؛ بهشت ... خدا ..."

دستان مادرم!

دو:

خواستی میان فکرهای من ... " طنز " نباشد...!

لباس خانه ی خال خالیت ... گم شد!

موهای فرفری ات ... صاف شد!

سن شناسنامه ای ات ... کم شد!

بینی عقابی ات ... عروسکی شد!

شغل قصابی ات ... " سوپر پروتئین" شد!

و...

جدی جدی جدی ...

ادامه دادیم!

سه:

اگر می خواستمت ؛ خریده بودم ... عشقت!

عشقت ؛ توی حراج شعرها ... " مجنونی"!!!

 

چهار:

آن سوی دنیای من ...

                                     یک قایق قدیمی...درمه!

مرا می بردم به سرزمینی که " تمدن " نیست!

                                            یک جرعه چای؛ یک پتوی مسافرتی؛ آتشی کوچک ...

                     به عمری می ارزد!...

پنج:

دختر روس ...

روی بلند ترین برج جهان ... ایستاده بود!

وقلب من روی زمین ... از ترس...

کدام ترس ؛ کدام ترس؛ کدام ترس...

که برخی دیگر؛ حتی ؛ درمان نمی شود!!!

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین(ع)می بوسم...

گویا ستاره ها؛ زینب(س)؛ رقیه(س) می بوسم ...

 

هفت:

یک/

توی آسانسور؛ بوهای عجیبی می آید ... مثلا باقالی قاتق!

درباز می شود و " گیگیلی خانم" هم به ما اضافه می شود ؛ " پروا خانم" به " گیگیلی خانم " می گوید: به خانم دکتر سلام کن و " گیگیلی " خانم انگار مجبور شده باشد دوتا واق کوچک از سر اجبار می کند ...

...

دندان ام درد می کند؛ از طرف دیگر باید بروم مدرسه پسرم؛ و از طرف دیگر بحث" نقش شاه اسماعیل درزمان صفویه " را تمام کنم ...

...

" پارکینگ" همه می پریم بیرون... " گیگیلی خانم" از همه زودتر می دود !

سمت خودروام که می روم ... تازه یادم می آید ؛ سوئیچ کجاست ...

بادید مثبت به زندگی ؛ باید برگردم بالا و بردارمش...

...

توی آسانسور بوهای عجیبی می آید ... " فی فی " خانم همراه " لیلی " خانم با من اند ...

" لیلی " خانم به " فی فی " خانم می گوید:... به خانم دکتر سلام کن!

می رسیم بالا ... درخانه را باز می کنم و ماسکم را بر می دارم ؛ سوئیچ روی کاناپه است ...

بعد این همه سال ...خوابم می آید!!!

خوب نروم سرکار چه می شود؟ ... روی کاناپه دراز می کشم و می خوابم ...

خواب خواب خواب ...

" آنقدر می خوابم که زنگ نمی زنند ؛ فلانی چرا نیامدی ؟... لابد یک روز خواب ؛ حق همه است"!

دو/

خیلی پازل دوست داشتم؛ساعت را می گذاشتم روبرویم و بعد پازلم را خراب می کردم و بعد مثلا باید در سه دقیقه و نیم تصویر کارتونی " سیندرلا و شاهزاده" را کامل می کردم!

بعدها دیدم که دوست دارم ... جملات همه را کامل کنم؛ پشت همه چیز را بدانم ؛ نهایت در سه دقیقه و نیم و نه بیشتر!!!

داستان و طرح داستان را کامل می کنم؛ خوشم می آید که اصلا قیافه ام طوری باشد که حقیقت هارا به من نمی گویند !!!

هیچ وقت نیامدند بگویند که تو فرزند خوانده پدرو مادرت هستی ... " درسه دقیقه و نیم کل زندگیم را می توانم تصور کنم ... یک شب برفی!"...

هیچ وقت نمی آیند که بگویند تو دارای هوو هستی ..." درسه دقیقه و نیم کل زندگیم را تصور می کنم در یک شب بارانی ...."!

زیباترین داستانی که همین دیروز کامل کردم ... باور نمی کنید ... احتمال اولین سفر انسان به فضا بعد از داستان های ژول ورن بود ... " سه دقیقه و نیم "!!!

سه/

همین پری شب خواستگار خیلی جوانیم را نزدیک خانه؛ دستگیر و جهت تشخیص هویت آوردند درب منزل!

کت و شلوار و کراوات زده بود و انگار از وسط مجلس عروسی آورده باشندش پرسیدند:

ایشان همان " نازنین " اند ؟

گفتم: خیر!" نازنین" شخص دیگری هستند!

پرسیدند:نگاه کنید طلا و جواهرات و ساعت و اوراق بهادار و اسناد و مدارک و ماشین و پول داخلی و خارجی تان سرجایش است(مثل سئوال)....

گفتم:بله!

پرسیدند:" نازنین" اگر بداند ؛ پدرش را دربیاورد؟...

گفتم: هرجور صلاح می داند ولی ... خیر!

بعد درحالیکه خواستگارداشت از حال می رفت گفتند : می شود یک لیوان آّب برایش بیاورید؟

رفتم و یک عدد آب معدنی خنک آوردم و توضیح دادم از لحاظ بهداشتی همین بهتر است!

پرسیدند:با ما کاری ندارید؟ از جانب شما شکایتی نیست؟

گفتم: خیر!

بعد درحالی که داشتند پیرمرد بیچاره را تا آسانسور می کشیدند گفتند: شب خوش!

من هم گفتم: همچنین!

بیچاره؛ یعنی واقعا تا حالا " نازنین" کسی نشده؟ واقعا با آن سرووضع چکار کرده؟ من فکر می کردم قبلا دخترهای دانشکده تورش کردند... یعنی دزدو بدبخت شده؟ بروم توی واتس اپ و تلگرام بنویسم؟

خوابم می آید و حوصله اش را ندارم!!!

 

 

هشت:

بایدن!

من اگر نیکم ؛ اگر بد تو برو خودرا باش ...

که گناه دگران برتو نخواهند نوشت ....

 

نه:

مامان بنز:

نمیدونم چطور برم توی فامیل توضیحشم بدم!

بوگاتی:

مگه چیکارکردین ؟ شوهرتون رفته عمل زیبائی؛ شماهم رفتی ... همین!

مامان بنز:

بله رفتیم... من شدم ملکه ایشونم شدن پادشاه خوشگلا.... کلا شدیم شهره و شهرام داریم تو خیابونا میگردیم ...

ننه خاور:

چشونه مگه؟ حالا من رو نگاه نکن صدسال دماغم رو عمل نکردم و باافکار مریض مردم ...روبروشدم!

ولی اون بیوک که داشت برای تارا جونش می مرد ...

پراید:

ای بابا!واسه ی عروسی لامبورگینی و پورشه لازم بود به خدا... بیا فامیلای بوگاتی رو تو ایتالیا ببین ...

حالا خدا سر طراحی من و بوگاتی اقدام کرد ولی شماها چی؟ بچه های من آبرو ندارن؟

مامان بنز:

تو یکی حرف نزنی میگن ...

دددددررررررینگ صدای زنگ تلفن از آلمان ...

...:

خانم بنز تشریف می آرید آلمان جهت کار؟

مامان بنز:

اوووه بله؛ حتما...

از آلمان درادامه:

اوووه هزینه ی گریم شما برای مدلی که مادر نظر داریم و شما که جراحی کردید ؛ کم میشه؛ اگه اعتراضی دارید بفرمائید ...

مامان بنز:

اوووو خیر!

مکالمه تمام می شود ؛ همه دست مامان بنز را گرفته اند تا دماغ جدیدش را نشکند ...

 

ده:

رهبرم ...

از عشق نشان بود حتی ؛ جزئی ....

میان ما چه نگه داشت دنیارا جز عشق علی (ع)...........(؟!)

 

یازده:

یک/

بعضی وقت ها برای وسایل آدم های خلاق یا مشهور اطرافمان ارزش قائل نیستیم ...

فکرش را بکنید بانو(چرچیل) از عصبانیت آخرین تابلوی ایشان را درهوای بارانی لندن گذاشته باشد داخل حیاط در همان لحظه جناب اوناسیس میلیاردر معروف جهت ملاقات بیاید و بلافاصله بانو (چرچیل) که میخواسته از دست تابلو همسرش راحت بشود گفته: اوه عزیزم این همون تابلوئی نیست که قرار بود به جناب اوناسیس اهدا کنید ...

خدائیش این تابلو امروز دو سه میلیون دلاری فروش رفت!!!

دو/

در مستندهای گنجینه ملی؛ هنر مجموعه داری؛ غولهای خفته ؛ می بینید که یک عده آدم بیکار!در آمدشان صرف خریدن گذشته ی ملت های مختلف می شود ...

کل داستان مثل سریال " ابن سینا" ست!

یادم است دوتا قهرمان درسریال بودند که سال ها تلاش می کردند تا او را به کشوری که مایل نبود ببرند و پزش را بدهند!نرفت...

ولی مثلا الان خورجینش که پر از دست نوشته هایش است ... فلان قدر تومان می ارزد!

سه/

به دانش آموزان می گویم : سود آورترین رشته تحصیلی تاریخ و باستان شناسی است می خندند و می گویند : بابا آخه وسایل قدیمی به چه دردی می خورد صدسال ما دیگر سمت قلم دفترهای قدیم برویم ؛ درنهایت جهیزمان هم باید آخرین مدل روز باشد ... قوری کتری قدیمی ننه جانمان را ببریم خانواده داماد دست می گیرند ...

هیچ نمی دانیم که چه اشیائی گوشه ی خانه امان افتاده ؛ در مصر ایران و چین دنیا ی قدیم ارزشمند است ...

موزه های کشورهای ما می تواند طلای دوم کشورهای ما باشد و دنیادرحال تغییر است ...

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... خانم ساندرا بولاک تشریف آوردند جهت کار آموزی ... همه دوستان پیش قدم شدن به ایشون کار یاد بدن جز من!

بعد اومدن سمت من گفتن ؛ خانم شما چرا انقدر با من بدید؟ گفتم: بد نیستم به خدا!ولی راستش حدود بیست سال پیش فیلمی درمورد " دختر شایسته" از شما دیدم حسودیتون رو می کنم ...

ایشون خندیدن و با همکار بغل دستیم مشغول شده ؛ به جون مادرم یهو رو مانیتور دیدم نوشتن: الحسود لایسود!" کار فرهنگی بهجت خانم جون"...

بعد پیامک فرستادن به همه: فکر نکنید ما با لیلا جون تا به الان کار فرهنگی نکردیم ...

خدایا...بزرگیت رو شکر ... جل الخالق!

 

 

سیزده:

استاد" دال" برای دانشجووانش چای می ریزد و بعد منتظر می ماند تا هرکدام چه شیرینی ای را انتخاب می کنند ؛ مثلا سوهان ؛ گز یا گرابیه بخورند ...

/:

استاد (حالت سئوالی) به نظر تون الان که ترم تموم شده بچه های اینجارو دعوت کنیم ایران حالشون رو بگیریم؟

...:

یعنی چی؟ این پرسیدن داره؟ مامهمان نوازیم ها...

/:

پس چیکارکنیم؟ خیلی به خودشون می نازن ! بابا ما شیخ بهائی داریم با اون همه ساختمونی که ساخت؛ ریاضیات؛ معماری؛ شعر؛ بد اینا مارو بردن کنار یه درخت چهار صدساله میگن سیب اش خورده کله ی نیوتن تازه جاذبه رو کشف کرده!

استاد " دال" :

 به خاطر " ضد جاذبه " شما دوتا این چن سال رو فعلا ساکت باشین !...

/:

چی؟ مثلا از شمس و مولانا ؟....

...:

بریم چی بگیم... اصلا بذار فکر کنن ما دوتا نادنیم ... مگه تو ایران نبودیم...

استاد" دال":

در آموزش و فراگیری؛ انسان باید متواضع باشه عزیزان من؛ میفهمین؟

/:

خوب استاد شما می آئید ایران؛ چرا عین الانتون خودتون نیستید؟

استاد"دال":

آره نیستم! مرد بزرگیم! اصلا عقده ایم!...

/:

استاد من یه نقشه دارم ؛ یه فرمول هست پدربزرگم تو ریاضیات کشف کرده ... بزنم به اسم خودم چشاشون در آد؟

...:

ببین؛ انقد با استاد شوخی نکن!دیر وقته برگردیم ...

استاد " دال":

راستی اینا چیه می پوشین؟چرا لباستون اینجوریه؟

/:

استاد اینجا که ایران نیست !راحتیم!

استاد" دال" :

همین دیگه...این چن تا لباس مناسبه لطفا اینارو بگیرید و بپوشید ...

...:

استاد ؛ خدا شاهده ما نمی خواهیم اینجا ازدواج کنیم ؛ مادرمون مارو میکشه ...

استاد" دال":

پس بگو!ظاهرمون باباطنمون فرق میکنه...من فردا برمی گردم تهران کاری ندارین؟

/:

استاد شرمنده؛ این لیستای منه ؛ اینم لیستای اینه ...

استاد" دال:

از قبل آماده داشتین؟

/:

نه؛ همین طور تو تلفن سیو داشتیم ...

استاد " دال":

این همه؟

...:

استاد ابتیاع بفرمائید؛ به تومن درتهران دریافت فرمائید ؛ اینجا گرونه ...پولش رو میدیم ...

استاد " دال" ... با خودش می گوید استادی کار بسیار سختی ست ... و مرد تحمل بایدش !...

 

چهارده:

اینکه همه می خواهند " انسان" "آدم " باشد جای تعجب نیست ؛ ولی چه جور آدمی:

مثلا:

مامان آدم:نیکی کریمی

بابای آدم:مرحوم مادام کوری

معلم آدم:زاندارک

استاد آدم:مارگرت تاچر

خواهر آدم:دختر دکتر ارنست

برادر آدم:(بدون درنظر گرفتن جنسیت)جیسون استتهام

رئیس آدم: (بدون درنظر گرفتن جنست)مهندس کامپیوتر

دانش آموزان و دانشجویان آدم:مدیون

همسر آدم:(بدون درنظر گرفتن جنسیت)ربات ساخت ژاپن

مادر شوهر و خانواده آدم:(همه چی تموم موجودی که هنوز شناخته شده نیست)

فرزند آدم:بیل گیتس؛ ایلان ماسک؛ پاریس هیلتون ؛ کیم کارداشیان

قانون در زندگی آدم:رعایت مند (بدون درنظر گرفتن جنسیت)

بانک آدم:ثروتنمد (بدون درنظر گرفتن جنسیت)

دوست آدم: احمق!(بدون درنظر گرفتن جنسیت)

موبایل آدم: ظزیف(منظور انگشتان کوچولو بدون درنظر گرفتن جنسیت)

اینجا سیاست آدم رو نمی بینید ؛ مدیونید که آدم شدن رو بیارید تو ذهنتون بعد بگم همه ی حرفائی که ما زدیم در بعد فرهنگی بودن و اینها...درفرهنگی ممکنه اینها فرق کنن ... البته فکر نکنی اینها در فرهنگ ما کارائی داره ها ...خیر مثلا بالا رو توجه بفرمائید ....

پانزده:

خداکنه مثل داستان های هندی همه یه دونه خواهر یا برادر دو قلوی گم شده داشته باشن ...

شانزده:

از شبکه یک فیلم خوبی از هیو جکمن را هم اکنون ببینید ...

 

 

 

۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی