یک :
افتاده ای به دامن من ...چون سیب قرمزی ...
نقش تو می کشم روی بوم ...چون افسانه ی نیما یوشجی ...
دو:
بدن کشش بیدارماندن ندارد تا ابد ...
یک جای خواب لازم است ...وقتی خسته ای ...همان گور غنیمت است ...
سه:
لابه لای کتاب ها چون پنیر هست می گویم !...
بعضی ورق ها ...به کلفتی بربری ...نان دارند !!!
چهار:
دیوار سر تا سر کتاب است ...می گردد تا کتاب"عشق یک موش به پنیر لیقوان "را پیدا می کند ...
هی می خنددو هی می خواند ...صدای موبایل هی در می اید ...یک درمیان برای اس ام اس وشارژنداشته برقی ...
درانتهای کتاب موش درحالی که فریب پیتزا فروش را می خورد و عاشق پنیر آن می شود و دوعشقه ...کلی غش غش می کند و موبایل کلا خاموش می شود ...
می رود و برای خودش چایی شیرین درست می کند و دو تکه نان تافتون درون فر برقی می گذارد و پنیر لبنه را باز می کند و کیف می کند که امشب باز نان و پنیر می خورد ...
مادرش در اپارتمانش را می زند ...وای بازهم زرشک پلو با مرغ ...لبخند می زند و می گیرد وآن قدر از دست پخت مادرش و اینکه دستش درد نکند می گوید تا اومی رود ...
بدو پنجره را باز می کند و هی پیشت پیشت می گوید تا گربه ی چاق و چله ی همسایه از تراس پهلویی بیاید و از نرده های کناری بگذرد ...بشقاب مامان وسوایی اش را می گذارد و می رود ...
"آزیتاخانم"می آید و کل بشقاب تمام می شود و پخش و پلا می شود و می رود پی کارش ...
همه جا را مثل صحنه ی جنایت پاک می کند و تلفن را برمی دارد وبه مادرش می گوید که به خاطر دست پختش است که هنوز ازدواج نکرده ...وهروقت خواست بیاید وظرف غذا راببرد ...
بدو می رود سراغ نون تافتون و پنیر لبنه و چایی شیرین ...بعد مادرش می آید تا ظرف غذا را ببرد ...
بازهم تاکید می کند که به خاطر دست پخت اوست که پسرترشیده ی خانه شده است وکلی حرف دیگر ...و مادرش با خنده  می گوید که خانم های همسایه جهت دوره ی هفتگی دارند می آیند ...به مادرش قول می دهد که صدای ترانه های "جلال همتی "را بلند نکند ودررا می بندد ...
تا مادرش می رود به دوستش تلفن می کند و می گوید "آزیتا خانم جهت صرف ناهار با او آمده بود "
وپس از تلفن آن قدر می خندد که ...نگو!.....
پنج:
سرو صدای دل من در آمده است باور کن ....
که دکترای قلب و عروق گفت:عاشق "محال "هستی ؟!!
شش:
مزار شش گوشه ات دلم را برده است یا حسین (ع)...
کجا بهتر از آن جا که دل زهرای مرضیه باشد ...
هفت:
مهدی (ع)...به عمر خود ندیده ام مردی چون تو پایدار ...
که بایست در طول تاریخ و بگوید :من هستم...
هشت:
میان درختان باغ لیمو شیرین ...
میان درختان باغ لیمو ترش ...
خاک استعداد درخت ها را می شناسد ...
برای تو ...انسان متولد خاک ...
نه:
خاک برسرت بنز!!!
هووت پراید روزی دوبار می ره با صاحب تو طرح!
اونم پارکینگ بازار موبایل !!!
بمیری !!!
ده:
بعضی ها از دل سوزی بدشان می آید و دلسوزی می کنند تا از آن طرف این مشکل را درون خودشان حل کنند ...
ولی یکی از خصلت های بشری دل سوزی ست که اگر نباشد جایی اباد نمی شود ...
سلام خانم معلم بالای کوه های کلاردشت که سال تا سال نمی توانی بیایی پایین تا خانواده ات را ببینی ...ولی دانش آموزانت نفراول چه می دانم پرسش مهر یا مقاله یا چه می دانم انشای کشور می شوند وتلویزیون پدرش در می آید تا بیاید آن بالا و تورا نشان بدهد ...هنوز حق التدریسی و نشسته ای تا بچه ها الفبا یاد بگیرند و بیایی کنار خانواده ...
این اگر دلسوزی نیست چیست ؟حالا اسمش را بگذار فداکاری ...نیاز ...تلاش ...دانش آموز تو می داند که تو کیستی ...خدا قوت ...برای تو وامثال تو ...
یازده :
دلم به حال مرگ ستاره ها می سوزد ...
میلیاردها درخشش پرنور ...که مرگ یکی میانشان پیدا نیست ...
دوازده :
خانم دنیا فنی زاده ...زندگی نو مبارک ...
کلاه قرمزی با اون دست و پای شل و ول داشت ...می رفت فنا ...
تو دستش رو گرفتی ...یه بچه بدبخت بود تا بعد کلی دوست پیداکرد ....ممنون ...
خدانگهدار ...
خدا بیامرزدت ...خدا صبربده به بازماندگانت و اونایی که می شنا ختنت ...
صدای کلاه قرمزی"آقای راننده ...برو به سمت تهرون ...می خام برم تلویزیون"....
سیزده:
ممنون.....یه چیزی تو قلبم بودی ...حالا یه چیزی شدی مثل درخت ...ریشه دوندی توی وجودم ...توی رگ هام به اسم عشق ...عشق از تو ممنون.....