بی شمس

ادبی

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

وابی سابی : فلسفه ژاپنی ها برای لذت بردن از یک زندگی ناقص!

یک:

صفحه ی گرامافون خسته شد

                                   تکرار لیلی و لیلا ...

بیهوش و خاموش دراتاقی قدیمی افتاد

 ...

صدای ترسناک ریختن دیوار

                                 اوارهای خانه روی سرش

نالید : لیلی و لیلا !

           دستهای خسته کارگری در آغوشش گرفت و برد ....

...

آن سوی دیوار

 لیلی اشک می ریخت و هوابارانی بود

          و گرامافون ؛ مانده بود روی دستش ...

 

دو:

میدان قدیمی شهر را که دور؛ دور؛ دور می زنم ...

   باران؛ لاهیجان؛ کلوچه؛ بوی وانیل !

                                             قدیمی ام...

آن قدر که اگر میان شهر بمیرم؛ هم؛ دیگر مرا نمی شناسند !!!

 

سه:

می بندی درقلب خودرا که " لیلی گدا"!

                                                   وارد نشود به هربهانه؛ حتی ...

نه عشق و نه پول و نه احساساتی؛

                                              درقلب جنابعالی؛ تکرار " دعا"!

چهار:

درون مرگ حتی " حفره" هست!

                                      برای خروج...

درظاهری بسیار چاق ؛ لاغر و اندوهناک پرتاب می شوی...

         نه عشق خورده ای ؛ نه روح دیگران و نه عادت به سیاهی و تاریکی داری!

می فهمی که برای حفره ...

                            زنده بودن هم کافیست!و چاقی!

 

 

( گلو درد داشتم و داشتم میمیردم ؛ 4 سالم بود ؛ توی اتاق فسقلی برادرم این کتاب راداد دستم و گفت: تو این بچه ای!)

پنج:

باران ؛ شاد روی دستهای من می رقصید

یادشان رفته بود ؛ مرا باخود ببرند

                                       از روی نیمکت پارک...

یادشان رفته بود ؛ من ...

                          یک ماهه ام!

و برای رفتن: پا؛ مقصد؛ سقف مهم است!

مردم

چقدر فراموشکارند؟

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع) می بویم ...

که عطر فاطمه(س) را فراموش کردنم ؛ هرگز ...

 

 

( در تالار ورزنده با دختران کوچک در نمایش و عروسکهای امیر ارسلان غرق شدم؛ کاش شماهم آن نمایش را می دیدید واقعا شاهکاری بود ؛ یواشکی عاشق نامزد خوشگل امیر ارسلان شدم و بعد نمایش با او عکس هم گرفتم)

 

هفت:

یک/

آیا گناهکاریم که حس مادرانه داریم روی بچه مردم؟

بارها و بارها احساسی داشتم روی شاگردانم که بیش از حد معلم و شاگرد بود؛ کما اینکه این

احساس با احساس خود آنها؛ نامه هایی که می نوشتند و عبارتهائی که به کار می بردند ؛ همراه

بود...

قبل از معلمی ؛ استاد فن تدریسم به خصوص یاد آور شده بود که با احساس هیچکدام از شاگردانم

بازی نکنم!چرا که من رهگذری بیش درزندگی عده ای نوجوان یا جوان نیستم!

بعد از عبور از احساس جدی می شوم و زندگی شخصی خودم هم دچار مشکل می شود !

روی این اندرز ؛ من بسیاری از شاگردانم را فراموش کردم ...

برای خودشان و برای خودم ...

درحس علاقه به دانش آموز... گاهی به عبور نکردن هایم فکر می کنم!

 

دو/

چند روز پیش داشتم نظریه عشق رابرت استرنبرگ(1985) را می خواندم : صمیمیت ؛ شورو اشتیاق

و تعهد سه گوشه یا ضلع مثلث عشق استرنبرگ ؛ که خود هفت حالت را ایجاد می کند ...

" هفت شهر عشق را عطار گشت"...

میگردم و می بینم عده زیادی درروابط به دنبال صمیمیت نیستند!

میگردم و میبینم عده ی زیادی درروابط دنبال شور و اشتیاق نیستند!

میگردم و می بینم عده ی زیادی درروابط دنبال تعهد نیستند!

درحالی که باید ؛ بالخره ؛ چرا؟

چطور است که برعکس عده ای دلشان کارخانه ی عجیب عشق است ؛ چنین آدم هائی را کجای

دلمان بگذاریم؟

 

سه/

روی پل عشق می ایستم و احساس غرور می کنم؛ مگر چند نفراز هموطنانم هستند که بتوانند

علیرغم مشکلات بیایند اینجا و عکس بیندازند!افتخار بزرگی نیست؟

  بالاخره موفق می شوم از همسرم خواهش کنم که بیاید و باهم عکس یادگاری بگیریم و روی

اینستا بگذاریم ...

دارم فکر می کنم مردم چرا آمده اند و از روی پل خودشان را پرت کرده اند توی رودخانه و کشته اند ؛ عجب احمقهائی!

...

خیلی گریه کرده ام و میدانم فایده ای ندارد!دارم سعی می کنم فراموش کنم ولی ... فکر میکنم

شدنش سخت است ...

"کاش روی پل عشق بودم و خودم را پرت می کردم!

چقدر فاصله ی خوشبختی و بد بختی کم است؟ چقدر آدم ها اینطوری اند که خوشبختی و بدبختی

خودشان را می دهند دست کسی؟ چقدر حرف مردم مهم است؟ خوب اگرقرار است خوشبختی و

بد بختی من دست کسی باشد ؛ پس نمی شود بازهم باشد؟"

یکهو آرام می شوم و پا می شوم می روم آشپزخانه چای میگذارم و باپیراشکی می خورم؛ چراغهارا

خاموش می کنم و می روم بخوابم...

ناگهان کسی درخانه را باکلیدباز می کند؛ می روم که فریادبزنم ... می بینم خودش است که زیر

باران خیس شده؛ سرش را می اندازد پائین و صاف می رود که دوش بگیرد ...

خمیازه می کشم و می گویم:چائی داریما!بعد از دوش بریز بخور!...

درحالیکه خواب دارد مرا می برد؛ فکر می کنم به اینکه بعضی لحظات که فشار عصبی روی آدم است 

چقدر زود گذر است!خوب شد کار اشتباهی نکردم ؛ برای بار دیگر هم نمی کنم!

 

 

( شاید خانه ما یک قالی دستی بیشتر نداشت ؛ یادم دادند که کتاب را خوب بخوانم و بعد مثل بچه های کتاب؛ با فرش یا قالی بازی کنم؛ چقدر داستان خوبی داشت؛ می نشستی روی فرش و مثل بچه های داستان ؛ با فرش بازی می کردی ؛ مثلا روی دریائی ؛ روی گلها خوابیدی و غلت می زنی ؛ و حتی قایم شدی و کسی پیدایت نمی کند !)

 

هشت:

بایدن!

رفته اند از برمن ؛ شمع و گل و لاله چرا؟

گوئیا یو اس تو؛ بهتر از آن باغچه است!( آن باغچه یعنی همانجا)

 

نه:

ننه خاور:

میگن قتل ناموسی؛ قتل ناموسی؛ من الان بیوک رو تو لایو اینستا بکشم چه معنی داره؟

پراید با خمیازه:

ننه جون؛ تورو خدا بگیریم بخوابیم ساعت 5 صبحه؛ منم فردا ساعت 7 باید لامبورگینی و پورشه رو ببرم امتحان؛ فیزیک دارن !

بوگاتی:

بیا دوتا قهوه پشت هم بخور ؛ ساعت شیشه!یه ساعته چه جوری بخوابی ؛ بدبخواب میشی؟ برمیگردی با بچه ها میخوابی دیگه!

بابا بیوک :

یا الله به به عزیزانم؛ چه سحر خیز شدید؟صدای قهوه ساز عزیزم عروس گلم؛ نازبشی الهی؛ مادر بچه ها خاور خانم!

پراید:

پقی!

ننه خاور:

زهر مارغ کثافت!خواب من رو با ساعت مردم کالیفرنیای جنوبی اشتباهی گرفتی؟ الان سر صبحی چه خبرته؟

بابا بیوک:

زن!بیزینس می کنم!دارم از چهره ی خوب خودم و پسرم مایه میذارم... تبلیغات فیلم" الان وقت مردن نیست" رو گرفتم! مگه شوخیه؟

مامان بنز با خستگی:

راست میگه ننه!منم دو دقیقه رفتم باهاشون من رو شناختن قیامت شد!شما هم بیا اگه بفهمن خواهر پاریس جونی ؛ خودشونوبرات میکشن!

بوگاتی:

مامان جان؛ مردا خودشون تو این کارا بهترن؛ مردم یهو یه چیزی میگن ... برای ما بد میشه!

ننه خاور:

قتل ناموسی داشت می شد ؛ بیوک!من تبریزیم!

بابابیوک:

خودم کجائیم؟ مرد بد؛ زن خودشو کجا می بره؟

پراید:

بابا تو رو به روح پدرتون سرفضای مجازی بحث نکنید؛ همه مثل شما ان؛ چه خبرتونه آخه؟پاشو بوگاتی بچه هارو بیدارکن؛ آماده بشن ببرمشون!

مامان بنز:

انشالله مدرسه ها باز بشه؛ ماراحت بشیم!

بوگاتی:

مامان آخه به شما چه مربوطه؟اون دوتا اتفاقا خوابیدن ؛ کاری ام به این کارا ندارن!برن مدرسه تو این خونه چیزی عوض میشه!

مامان بنز:

دارم دیوونه میشم!

بابابیوک:

آخی؛ چه قهوه های باحالی بود؛حس طراوت گرفتم!برم ببینم تاراجان آنلاینه؟

پراید:

نوش جونتون ؛ مال من بود خوابم نبره؛ فقط مواظب قتل ناموسیم باشی؛ تو قهوه خونه من آبرو دارم

بوگاتی:

ایشششششش!انگاراونجا اداره ست!

 

( آخی؛ از عکس این کتاب معلومه؛ طفلی تو قفس مونده ؛ نه؟ دوست داریدآزاد باشه یا اون تو بمونه؛ من که به خاطر این عکس خیلی دلم براش می سوخت؛ کتا پر از جنگله؛ پر از قفس و امید به رهائی ؛ ببین ما تو بچگی چیا خوندیم!)

 

ده:

رهبرم...( سید علی)

تنها که شدیم ؛ چون علی (ع) از عشق نرفتیم

تا فاطمه (س) فاطمه بود(س)؛ عشق علی(ع) بود ...

 

یازده:

یک/

بعضیها فکر می کنند که خیلی ها در بی تفاوتی و بی خیالی دوراز جان شما؛ سیب زمینی هم تشریف ندارند!

مشکل مشکل خودشان است!بدبختی بدبختی خودشان است!درد درد خودشان است!

خیر؛ این طور نیست!یکذره هم انسان باشیم درد همان درد است؛ مشکل همان مشکل است و

بدبختی همان بدبختی؛ البته اگر دیگران خیلی هار آدم فرض کنند !

دو/

هفته ی پیش خیلی شیک و تمیز رفته بودم جائی؛ عینک آفتابی هم زده بودم!راستش را بگویم

رفته بودم پولهائی را که نزدیکان جهت هدیه روز تولد داده بودند برای خودم؛ چیزی بخرم!

تا رفتم داخل؛ مغازه دار که بسیارهم با کلاس بود گفت: سلام خانم معلم!

خواستم برگردم؛ دیدم خوب نیست!گفتم : سلام علیکم!خلاصه خرید کردم و خوب ایشان هم کلی

احترام گذاشتند و اینها!

روانشناسی مشتری یعنی این!

سه/

تمامی بیمه ها؛ همکاران؛ بانکها؛ فروشندگان کالاها؛ روز تولدم را تبریک و تهنیت گفتند و از نزدیکان هم؛ نزدیک نزدیک نزدیک!

دیگران تریپ غم و اندوه داشتند انگار که من باید زنگ می زدم و بین صحبت ها تولدم را تذکر می دادم!

پیف!

چهار/

پارسال فهمیدم ؛ عده ای میانسال دراین باور درد ناک شریکند که اگر کسی برایشان تولد بگیرد یعنی تذکر می دهد داری پیر می شوی!و هرروز نزدیکتر به مرگ!چقد رهم زیادند این آدمها دورو برما!

تولد گرفتیم اتفاقا هیچی شان هم که نشد خیلی هم خوش گذشت جای شما خالی ؛ حال بسیار خوبی هم پیدا کردند؛ جل الخالق عجب تفکراتی!

پنج/

ای دوستان!اعلام میدارم؛ اگر من درروزهای خوش شما نباشم؛ روزناخوش که مرا می طلبید لابد خوشم(نمی ایم)!

از طرفی چگونه آدمی باشم که روزهای خوش شمارا قورت بدهم و روزناخوش یکهو سرو کله ام پیدا شود که ای دوستان ؛ سلام!

اگر قائل به مراسم و آئین های دوستی و مهربانی هستیم؛ درعین سادگی؛ باید بگویم برای هردو خوشی و ناخوشی یکسان باید برای اطرافیانمان اهمیت قائل باشیم

(بقول شاعر : چون دوست دشمن است....( نسازیم خودبخود ازینها)

 

 

(در کتاب " دکتر ای درد می کند " حیوانات طفلی هابیمار می شوند و دکتر آی درد می کند بسرعت باتمام وسایل ممکن خودش را به آفریقا می رساند تا یکا یکشان را مداوا کند ؛ هرچند شعر کتاب روان و نثرش تا حدی سخت بود ولی تصاویر برای کودکان عالی بود)

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... یکی از دوستان از فضا پیما پرید پائین؛ واااای من یکی داشتم سکته میکردم ؛ دوست همکارم غش کرد؛ خلاصه اینطوری بگم قندمون بهم خورد ؛ بعد دیدم فرمانده اومد توو گفت: واااای عجبدوربین مخفی با حالی میشه ها؛ قبلا به مردم زمین اعلام کرده بودیم این میپره!به شماها نگفته بودیم ...

چنان عصبانی شده بودم که نگو!درهمین لحظه یک فیلم خانوادگی هم به دستم رسید که فخزی خانم جون و فرح خانم جون و فرزانه خانم جون و بهجت خانم جون و هرچی خانم جون داشتند شمعهای یک کیک رو فوت میکردند و میگفتند:

تولدت مبارک!

من؛ چه کنم؟ اصلا شانس خوشی دارم؟جل الخالق بدبختم!

 

 

( کتاب درمورد خرسیه که وسط آدمها بیدار میشه؛ خوشبختانه دوران دورانیه که آدم ها به نیروی کار نیاز دارن !قشنگترین قسمتش جائیه که صاحب کارخونه باورش نمی شه که خرسه؛ خرسه! بنابراین ازش می خواد اصلاح کنه و بره سرکار؛ جلد کتاب هم همین رو میگه...)

 

سیزده:

استاد" دال" وارد پاساژی شیک و گران قیمت می شود؛ هفته بعد برمی گردد تهران...

می خواهد برای لیلی جانش و مامان جانش هدیه ای بخرد...

شال گردن های زیبا ؛ پیراهن های زیبا؛ گردنبند های زیبا؛ گوشواره ها؛ شلوارها؛ کفش ها...

گردنبندی زیبا از یک برند مشهور چشمش را میگیرد ؛ استاد" دال" وارد می شود و مکالمات به انگلیسی صورت می گیرد:

استاد" دال" :

عصر بخیر؛ برای خانم جوانی گردنبندی زیبا انتخاب کردم...

مغازه دار خمیازه می کشد ناگهان:

اوه؛ عذر می خوام؛ بی ادبی من رو ببخشید؛ بله؛ چه مارکی لطفا؟

استاد" دال" :

مارکش مهم نیست؛ لطفا اونی که سنگ های صورتی بزرگ داره

مغازه دار باخمیازه:

استاد ورلد مورت ؛ اووو؛ اووووه ؛ ببخشید اشتباه کردم ؛ بی نهایت عذر می خوام؛ جنابغ باید به

عرضتون برسونم اون گردنبند خاصه و کلی پولشه؛ ( بیب) پوند!

استاد" دال " با حالتی بین عصبانیت و غم:

ممنونم!فکر کنم اشتباهی وارد مغازه شما شدم!

استاد" دال" از شباهتش به استاد ورلد مورت ناراحت است!و بر می گردد خانه ...

روی کاناپه دراز می کشد ؛ بعد با خودش می گوید:

من از اینجا پوند ببرم ایران ؛ بهتر نیست؟ خودشون می دونن!برای لیلی جونمم ازهمون جا یه روسری گل گلی می خرم با هم بریم کافه ...

استاد" دال" خوابش می برد ...

توی خواب حوری جون اون یکی عمه اش و فخری جون عمه بزرگش دارند دست می زنند ؛ مامانش

دارد شیرینی می خورد و استاد(پ.و.خ) کراوات زده و خوشحال است ...

خودش هم روی یک صندلی شیک نشسته ولی نمی داند چه جور مجلسی ست ... یعنی عروسیش است؟

پس لیلی جان کو؟یکهو درخواب استرس می گیرد ؛ میرود سمت آشپزخانه و می بیند آن دختر عموی

سیبیلویش که پسرهارا کتک میزندو صد سال حاضر نشده ازدواج کند و سیبیل هایش را اصلاح نمی

کندو دکترای قرن بیستم دارد می خندد و می گوید:

"دال" عزیزم!دنبال من اومدی خوشگلم؛ چه دومادی؟!

استاد"دال" ناگهان از این کابوس برمی خیزد ...

تمام تنش عرق کرده و نگران است ؛ سریع تلفن می کند به تهران؛ مادرش گوشی را بر می دارد :

_ " دال" چی شده؟

_ هیچی مامان ؛ از کجا فهمیدی؟

_ پسر؛ ساعت 3 صبحهغ اومدی فرودگاهی؟

_ نه!

_ پس چی؟ بیچاره(پ.و.خ) تشنجی شد که...

_ ببخشید مامان حالتون خوبه؟

_ خوبیم؛ بازم خواب نگاررو دیدی؟

_ اره؛ داشتیم عروسی می کردیم!

_ نگاررو خدابیامرزه؛ رفته فرانسه... سه ساله کسی ندیدتش ... بگیر بخواب ؛ اونورا میآد چیکار آخه

_ باشه؛ مامان!

استاد" دال" می رود روی تختش بخوابد و به موضوعات و دختران بهتری مثل لیلی جون فکر کند ....

( بطور امانی کتابهائی از میشل وایلانت ؛ استریکس و او بلیکس و لوک خوش شانس از سال 1970 به بعد به دستم رسید ؛ نوجوانی من با داستانهای این شخصیت ها شکل گرفت و روحیاتم ... میشل وایلانت یک شخصیت جنگنده درکار پیشرفته خودش بودو یک چهره خاص ...

البته تمام شدنی هم نیست ؛ متاسفانه!!!)

 

چهارده:

وابی سابی یک فلسفه زیبای ژاپنی ست ؛ اصل اساسی وابی سابی و فلسفه ژاپنی ؛ پذیرش نواقص و استفاده بیشتر از زندگی است.

ریچارد پاول درکتاب خود با عنوان وابی سابی می نویسد:

وابی سابی سه واقعیت ساده را تصدیق می کند " هیچ چیز دوام نمی آورد ؛ هیچ چیز تمام نشده است و هیچ چیز کامل نیست"

بخشی از فلسفه وابی سابی (تیتر پست وبلاگ)

 

 

۲۵ دی ۰۰ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

بلاتریکس!

یک:

نیامدنت را

     میان دردهایم به " هیچ" ...

" هیچ" که اگر دردم ؛ درد بود ... می آمدی!

آمدی که یادم نیست؛ زنده بودم؟

                            که وقت زندگی " نامت"را هیچگاه برای " هیچ" دردی نیاورم!

" زندگی" درد است ...

بلوغ است تا رسیدن...

 

دو:

پیچیده ام تب گونه هایم را به دور گردنت ...

شال من داغ است

خاطرت باشد در سرمای عشق.

 

سه:

خمیده ام و فریبکارانه ؛ انگار سنی از من گذشته باشد

خم می شوی ...

درون چشم های من ...

دریا می ریزی توی ساحل خاکستری ؛ ریز می گویم:

آه ؛ می شود دستهای من گرمتر شود؟

و دستهایت ؛ آفتاب را هل می دهند توی دستهای من ...

" پیرتر"؛ نشان می دهم با موهای سپیدتر

می گوئی:

کاش ده سال زودتر به دنیا آمده بودم!

من؛ شاد؛ می گذرم ...

ودورترها ... جوانتر... می رقصم!

 

 

چهار :

با انار قهرم!

      همچون سیب؛ پرتقال و نارنگی ...

میان زمستان

      فقط با لبو ؛ باقالی و زیر کرسی و صدتا کتاب و دیزی و خروپف!

و صدای سگ همسایه در سکوت!

وقهوه ...

به خود دروغ می گویم ...

که هیچکدامشان را دوست ندارم!

خانه ام را

و باغ مادری ام را و خواهرم را ...

می خوابم ؛ تا همه باور کنند و بازهم دوستم داشته باشند ...

که برای من از " عزیز" ؛ " عزیزترند"!

 

پنج:

یوسف!

از دزد کفش های خودت ؛ میان شهر خبرداری؟

تا نگاه کند

کدام عاشق سریعتر برای تو " کفش" می خرد؟

یک لحظه پای برهنه ؛ میان خانه ی من ؛ یادت هست؟

آهسته گام گام ویرانی کاخ قلبم را ...

" لذت بخش"!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) قربانم

وفات فاطمه(س) بودم؛ کنار دستانت ...

 

 

هفت:

یک/

امیدوارانه منتظر بودم که حقم را بگیرم و برگردم!

چشمهایم مثل چشم های الیور توئیست معصوم بود و دستهایم ؛ لابد کوچک!

نامه را به سمت روبروبالا؛ گرفتم و گفتم: همیشه حقم رو بدید؛ لازمش دارم!

بانوی جوان روبرویم که بی شباهت به فرشته هایا بازیگران هالیوود نبود باصدایی شبیه صدای بانو صبا

راد گفت:عزیزم!ممنون که اومدی ؛ تا همین الان حقت رو بگیری؛ تو نفر یک میلیاردو سیصدو میلیون و

چهارصدهزار و نهصد و پنجاه و هشتی!؛ اما نگران نباش فقط دو دقیقه ی دیگه حقت رو می گذارن

کف دستت !...

امیدوارانه منتظر بودم که حقم را بگیرم و برگردم...

درست دو دقیقه بعد ؛ تو از اتاق خواب آمدی بیرون و مثل همیشه با صدای بلند گفتی:

بیا؛ 50 هزار تومن! بیشتر خرج نکنی آ؛ یه جوری خرج می کنی انگار من شاهنشاهم!!!

(شما می توانید بازه زمانی این اتفاق را از زمان خودشاه تااکنون فرض بفرمائید)!!!

 

دو/

همین پریروز فیش حقوقیم را که از کامپیوتر پرینت گرفته بودم و لابه لای کتابهای بزرگ خانه قایم کرده بودم؛ پیدا کرد!

طوری فریاد کشید که من داخل آشپزخانه فکر کردم لابد دوباره سکته کرده!

دوتا موی نافرمان بالای سرش وزخورده بود ؛ رنگ پریده درحالیکه فیش را توی آسمان دستهایش بالا و

پائین می برد خنده دار به نظر می رسید؛ زیر پوش آبی رکابی اش را با شلوارک نو نارنجی اش

پوشیده بود؛ سریع ؛ خندان گفتم: چی شده؟چه خبرته؟

فریاد کشان گفت: زن!سه ماهه معلوم نیست واسه ی چی دارن از حقوقت یه میلیون کم می کنن؛

بعد نشستی تو خونه کفترای خیابونو میشمری؟

گفتم:رفتم اداره؛ گفتن قبلا اضافه ریختن ما متوجه نشدیم؛ الان باید کم کنن؛ ماه آخر بود ؛ تموم شد!

با حرص گفت:دوباره رفتی عروسی؛ یواشی سکه ای چیزی خریدی؟

با خنده گفتم:سکه ده میلیون به بالاست؛ من و شما دیگه نمی تونیم کادو بخریم ...

با حرص بیشتری گفت: حقت رو بگیر؛ نذار دلم بسوزه!

با خنده گفتم:حقم؛ 5 میلیون باقی حقوقم بود ؛ ریختیم حساب خواهر جنابعالی جهت کمک جهیزیه؛

چی ام خرید...سه تا قابلمه!

کج شدن دهانش رو با چشم خودم دیدم؛ سریع دویدم سمت تلفن و اورژانس ...

چه کار اشتباهی ؛ بابت فیش حقوقی من؛ مردن!!!

 

سه/

دستم خورد به فنجان چای و متویاتش ریخت روی نامه ...

سریع دستمال را برداشت تمیزکاری کند؛ من حرف نزدم!از جایم بلند شدم ؛ تاکمر دولاشد ؛ ریموت

دررا زد تا خارج شوم ...

یکی مثل خودش دولا دولا هی تعارف بود که تکه پاره می کرد؛ آمدم داخل آسانسور و روسری ام را

مرتب کردم؛ سه طبقه پائین تر دوتا لنگه ی خودش وارد آسانسور شدند...

اولی:

میگن یه دونه زدهتوی چونه ی آقای چناری؛ آقای چناری سرش گیج رفته ؛ دستش خورده فنجون

چای ؛ نامه ی احداث برج و امضا به فنارفته ...

دومی:

ببین یارو کی بوده؛ خودش دومتره؛ لابد کیوکیشین کاوایی چیزی بلد بوده؛ میدونی که ؛ چناری نامبر

وان شمشیر بازیه!

خنده ام گرفت ؛ رسیدیم ... لابی در آسانسور باز شد ؛ لابی من تا من را دید تا کمر دولاشد ؛ اولی و

دومی که لنگه یخودش بودند چشم هایشان چهارتاشد

با صدایی شبیه به صدای بانو صباراد گفتم:

آقایون؛ از این به بعد توی شرکت من با یقه ی باز و نامرتب دیده نشید!

اولی تقریبا دومی را بغل کرد ؛ ادامه دادم: نشنیدم ؛ چیزی گفتید؟

اولی و دومی با صدایی لرزان گفتند: چشم؛ حتما...

داخل خودرو تازه شروع کردم به خندیدن!حقشان بود؛ از حق بابابی من؛ از حق خودمن؛ توی شرکت خودمان؟

حتما باید سه متر می بودم ...نه یک متر و پنجاه ووزنی مثلا حدود 45 کیلو گرم!

 

چهار/

ای نازنین!

میگردم دنبال حقی که نیست؛ حقی که خورده شده؛ حقی که نداشتم!

اساسا به دنبال چیزی که نیست گشتن؛ وقت کشی ست!

ویگر جوان نیستم ؛ حالش را ندارم؛ پاندمی ست و حوصله ام رفته!

پس حق من کو؟

جای حق من کو؟

میگردم و می بینم آنقدر که دوستم داشتی در هرچه داری شریکم!

هرچه داشتی و داری ؛ از غم تا شادی!

چقدر خندیدم و خنداندم ؛ که حقم نیست ؛ کو؟و تو گفتی : بگرد پیداکن!

پیدا کردم؛ شاید همین عمری زندگی کنارتو؛ وقتی بالاخره فریبی را که نمی خوردم؛ خوردم و بله را گفتم ...

آن لحظه هیچ حقی بالاتر از عشقی که از تو می خواستم نبود...

عشقی که خودم ساختم و اکنون نیزدارم!

عشق حقم بود... حقم هست؟!!!

می دانی نازنین؟

"لیلی جونت"!

 

هشت:

بایدنا!

لیلی یواس نشین فاتحه خواند ...

از زبان تو تمنای " بیب" هم دارند!!!(در شعر اصلی حافظ ؛جای خالی بیب دعا می باشد)!

 

 

نه:

مامان بنز:

من چطوری تو فامیل سرم رو بلند کنم ؛ بگم چی؟

ننه خاور:

بابا کدوم فامیل؟ کی اهمیت میده آخه!؟

بوگاتی:

راست میگه ننه جان؛ خوب مهمه باباپژو که دیگه بچه نیست؛ رفته کنسرت ...خوب مینشست سرجاش!صداش خوبه؟دوخشه است چی میگن بهمون آخه؟

پراید باخنده:

مادرمن؛ تو پاشدی رفتی آلمان؛ بابا اینجوری شد!فکر کرد صورتش رو عمل کنه؛ لاغربشه؛ جلب توجه کنه؛ خوب کی میدونه شما کی هستی؟

مامان بنز:

فکر میکنی من احمقم؟ من رو تحریک میکنی پاشم بابابات دوتا عکس بندازم تو اینستا؛ واسه ی ماهی 50 میلیون تومن؟ من فقط بالای 70 دارم از پارکینگ قیطریه کرایه میگیرم!

باباپژو:

بابا من احساسیم؛ رفتم بالای سن دو کلمه از جواد جون یساری مثلا پارسال همه رفته بودیم رو خوندم ...پسر دوستم ؛ ناراحت شد ؛ همین!

بابا بیوک:

پراید؛ بیا موهای منو سشوار بکش ... با تاراجان ؛ آهنگ بارون رو داریم تو اینستا می ذاریم ؛ قبلا خوندیم مردم الان خوششون می آد!

بوگاتی:

خدارحم کنه!صد سال پیش این دوتا یه چیزی باهم خوندن...

ننه خاور:

می خوای من بیام میکرو فونت رو نگه دارم ؛کسی متوجه نشه من عصبانیم!

بابابیوک:

نه!تو بشین با آبجی پاریست ؛ غیبت آبجی ابروی منو بکن!!!

لامبورگینی و پورشه باهم:

یعنی ماداریم بدبخت میشیم!

بوگاتی:

بدبختا!شمام برید مثل مردم بخندید؛ بااین کارا کسی بدبخت نشده!

 

 

ده:

رهبرم(سید علی)...

درد عشق کشیدیم و جهانی خندید ...

از اشک دل ما چه خبر داشت...جهان؟

 

 

یازده:

یک/

چند سال است که باورم نمی شود درتاریخ بالادستی و پائین دستی اهمیت داشته باشد!

فکرش را بکیند با سند و مدرک متوجه می شوید یک نقطه از زمین محل مهمی ست ؛ کلی چیز میز

پیدا میکنید و بعد مجبور می شوید بخاطر نوشتار تاریخ یا همان روال تاریخی به همین شکلی که الان

هست ؛ برای همیشه پنهانش کنید ...

دردناک تر اینکه دردروس تاریخ هم معلوم نیست تاکی ادامه دار و پنهان باشد !

دو/

سال هاست یکی از معماهای شگفت انگیز درتاریخ استفاده از برق است!

دریکی از فرضیه های مهم تاریخ؛ شما نمی دانید در دخمه های تاریک ؛ این همه نوشته را برای کی

نوشته اند!و از همه مهمتر اینکه در تاریکترین اماکن ؛ بدون ذره ای دوده ناشی از سوزاندن مشعل

های نفت سوزیا دیگر سوخت های فسیلی ...

امکان چنین نوشتارهای تمیزی روی دیوار چطور وجود داشته؟ جل الخالق!

فقط یک عدد پیل الکتریکی پیداشد که گفتند بطور تصادفی درون کوزه ای بدست آمده!

سه/

بدلیل وحشت از قدرتهای اوتوریته قدیم؛ مردم دوران گذشته بسیار محافظه کار و بشدت پنهانکار بودند

می خواهم بگویم درهر خانواده حتی ... رازهائی هست؛ اسراری که نمی دانیم و بزرگترهایمان می

ترسند هنوزهمبگویند!

شاید دیگر اصلا هم مهم نباشند ولی چقدر مردم قدیم در حفظ اسرار دقت می کردند ؛ خدا میداند!

چهار/

من می دانم ؛ پس هستم؛ من می فهمم ؛ پس هستم؛ من زنده ام؛ پس هستم؛ من فکر می کنم؛ پس هستم؛ من حرف می زنم؛ پس هستم؛ من درک می کنم؛ پس هستم!

آغاز دنیای جدید ... همین بود؟

بله هستم!ولی اگر بدانم و بی تفاوت تا انتهای زندگی از خوشی بمیرم ؛ چه؟

خوب ... نباشم!

 

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا ... یهو جانتون خالی دیدیم بهجت خانم جون و مریل استریپ خانم جون و فرح

خانم جون و فریده خانم جون اومدن تولد من!

حالا ورداشته بودن چی آورده بودن ؟( کیک dont look up)بابا جان یعنی چی؟

بعد هدیه هاشون چی بود ... ده هزار دلار پول نقد!آخه آدم می خواد چیکار؟

خلاصه جشن گرفتن بعدشم برگشتن پائین؛ کیک رو که بچه ها خوردن؛ جدی جدی سر بحث های

خانم ها قندم رفته بود بالا؛ هدیه رو هم فرستادم کادوی عروسی یکی از عزیزان!

ناهارم که باب دندونشون نبود برگشتن تهران؛ برن کبابچی یه چیزی بزنن!

درکل عین مهمونیای قدیم انگار ساعت و پتو آورده باشن!

جل الخالق!چرا هیچی روزمین عوض نمیشه؟!خدایا!

 

سیزده:

باران زیبائی دارد می بارد؛ البته لندن باباران غریبه نیست...

استاد" دال" وارد کافه ای میشود که گاه در آن قهوه ای می خورد و بادوستانش قرار می گذارد ...

ساعت7 شب است ؛ دلش آنقدر گرفته که می خواهد گریه کند؛ ترانه ای انگلیسی آنقدر حزین توی

گوشش می پیچد که می خواهد لباسهایش را توی تنش پاره کند!

هوس می کند یک تکه کیک شکلاتی اضافه برقهوه بخوردو شاید یک تکه نان برشته با هرچه که باشد ...

دارد از درون اشک می ریزد که درکافه باز می شودو چند جوان وارد می شوند...

دارند می خندند آنقدر خوشحالند که بسیار غیر طبیعی به نظر می رسد ولی وقتی روی صندلی می

نشینند؛آرام می شوند؛ استاد" دال" یک لجظه چشم هایش را می بندد و به تهران و کافه " هریک"

فکر می کند ...

ناگهان صدای مرد به انگلیسی:

اوووووه؛ چقدر شما شبیه به " استاد لرد مورت هستید؟ خودشید؟

استاد" دال" چشم هایش را باز نمی کند

صدای زن به انگلیسی:

استاد ورد م.رت چشماتون رو بازکنید لطفا؛ آیا واقعا مردید؟

استاد" دال" چشم هایش را باز نمی کند...

صدای کافه چی که تقریبا استاد" دال" را می شناسد :

استاد؛ اینها فکر می کنند شما استاد ورد مورت هستید!چشماتون رو باز کنید و جوابشون رو بدید !

استاد" دال" چشمهایش را باز می کند و بالبخند می گوید:

خیر!برید شماهم توی اینه نگاه کنید برای من با روپرت اصلا فرقی ندارید!

دختر و پسر کنارش می نشینند و ادامه می دهند:

استاد عاشق شمائیم؛ سال پیش دانشجوی شما بودیم و توی دانشکده بهتون می گفتیم ؛ استاد

ورد مورت!با ما یه عکس یادگاری می اندازد؟

استاد" دال" تکانی می خورد و دستهایش را می گذارد روی میز...:

توی اینستا؟خیل خوب سریع عکس رو بندازید !من چیکار کردم که همچین لقبی به من دادید؟

دانشجوی دختر:

استاد؛ خیلی شبیه اش هستید؛ رنگ موهاتون؛ و شکل لباسهاتون؛ وای یعنی انقدر ورد مورت ....

رنگ موها؟پالتو؟شنل؟

ساعت 9 شب می شود و استاد " دال" به خانه باز می گردد

دلش برای دانشکده تهران حسابی تنگ است؛ ور می دارد ایمیل می زند که دوباره برگردد تهران؛ و کلاس بگیرد!

 

 

 

۱۷ دی ۰۰ ، ۲۰:۳۷ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

در شجاعت نام تو ضرب‌المثل نوش جانت شهد احلی من عسل

۱۳ دی ۰۰ ، ۱۰:۱۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

میکس مغز و اعصاب ... پل ؛ جردن؛ بلوار فردوس و نوشهر!

یک:

سر بریدم از انار و اشک ریخت ...

این سزای بی گناهی نیست؟ لذت خون جگر!!!

 

دو:

فرار می کنم از سردی تو و بیایان ...

                                             هرچه فریادهرچه فریاد هرچه فریاد!

روی برگهای دفترم؛ نام تو؛ عشق نیست.

                                               هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد

چشم هایم اشک را فرو می بلعند و حرفی نیست دراعماق...

                                              هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد

اندوه؛ من درخویش گریزانم از خویش...

                                                هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد!

 

سه:

میراث من ازپدرم چشمهایش بود

درغم از درک غم و غمگینی اطراف...

و لبهایش که می خندید...

درغم از درک غم و غمگینی اطراف!

 

چهار:

دوستش داشتم  

                      زمانی را که درعمق سوختن...تمام نمی شدم!

چون چشمه ...می جوشیدم

وحس جوشیدن عشق ...

                                 درون قلبم ؛ تصویر معنایی بیرونی نداشت!

 

 

پنج:

دی شب ...

توی انار قند بود ...

توی قند قند بود ...

توی شعرهای حافظ قند بود ...

پارسی...قند بود...

توی خواب قند بود ...

شب طولانی قند بود ...

آجیل قند بود ...

آنقدر قند ...

که تلخی ؛ قهر کرد و برای یک شب هم که شده ...رفت!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) دریادم هست ...

چنانچه اگر پرواز میکنم؛ نشانی شما درست درست!

 

 

هفت:

یک/

باورکنید که شب یلدا؛ آن قدرها هم طولانی نیست از شبی که قرارست؛ فردایش بزائید!

طولانی ترین شبی که درزندگی من اتفاق افتاد؛ شبی بود که فردایش می رفتم تا گواهینامه بگیرم!

امتحان اطراف میدان پاستور بود؛ همین بیست سال پیش!

از شدت استرس و اضطراب دعا نبود که نخوانده باشم ؛ احساس عجیب و مسخره ای که انگار می

خواستمچه کنم؛ پدرم گفت همراهم می آیدو رفتیم ...

آن قدر دستور گرفتم و انجام دادم که افسر گفت: آفرین! قبول!

خلاصه گواهینامه را با موفقیت زائیدم!

باور بفرمائید تصمیم داشتم خودروئی بخرم و سوراخ سنبه های تهران را بگردم ولی از بیست سال

پیش تاکنون ... نتوانستم!

 

دو/

باورکنیدکه شب یلدا؛ آن قدرهاهم طولانی نیست از شبی که قرارست فردایش بزائید!

کیسه ی صفرایم پرشده بود و عفونی؛ شب دراجبار ؛ همراه خانواده رفتیم بیمارستان ؛ اولین بار بود

که پایم جز زائیدن؛ به بیمارستان باز می شد!

می دانستم که آنقدر جوان نیستم ولی ... شب قرار شد تنها دراتاق خصوصی تا صبح زود و عمل تنها

باشم!

سرم وصل شده بودو تلویزیون روشن بود؛ وصیتم را نوشتم؛ این ور و آن ور زندگیم را بالا و پائین کردم؛

گریه کردم؛ از این همه سال کار و بی وفائی روزگار اشک ریختم؛ مجله خواندم؛ راستش را بخواهید

چند نفررا مقصر و تا صبح خودم و ایشان را کتک زدم ...

صبح که شد؛ رفتیم اتاق عمل و بعد ...

حالا چقدر درد ناک بود یا چقدر آموزنده؛ بماند!

دوهفته بعد انگار نه انگار دوباره شروع شد!

نباید چربی می خوردم ...کم کم!...

نباید سنگین بلند می کردم ؛ کم کم...

نباید فریب می خوردم ... کم کم...

 

سه/

باور کنید شب یلدا ؛ آن قدر ها هم طولانی نیست از شبی که قرار است بزائید ...

خوب من زائیده ام و نمی توانم شیرینی زائیدن واقعی را توصیف کنم!

از دیدن موجودی که از درون و باعشق به فردی دیگر به دنیا آمده بود ... ولی هرگز نتوانستم این

سئوال را درذهن خودم حل کنم که ... دیگران تا چه حد ممکن است دراین امر کنجکاو باشند که

درتولد عشق ؛ تولد فرزند؛ بخواهند " تعداد" بپرسندو این تعداد زائیدن یک بانو درارضای حس کنجکاوی

ایشان چه تاثیری دارد ...

به خصوص چند سال قبل که جوانتر بودم!

بارها شنیدم که ... عزیزم چند تا بچه داری؟ عزیزم نمی خواهی دوباره؟ عزیزم دست بجنبون دیگه؟

عزیزم سنت بالا بره دیگه نمیتونی ها!!!

باید اعتراف کنم ؛ بالخره دروغ گفتم!و آخرین بار که فردی با فریب از من پرسید و هیچ دلیلی برای

راستگوئی نداشتم ؛ گفتم سه فرزند!

ناگهان چند لحظه مکث کرد و گفت: اصلا بهتون نمی آد!

گفتم: چرا ؟ سنم که کم نیست!

ادامه داد: اولیش چند سالشه؟ گفتم: 30 سال!

رنگش پرید و گفت: واااای ! پس از بچه ی من ام بزرگتره ؛ جسارتا چیکاره است؟

گفتم: پزشک!

کمی عقب کشید و بعد رفت!

درعین لذت بخش بودن ؛ اینکه فرزند به دنیا می آید ؛ زائیدن دردناک است!

شاید باورتان نشودکه... این سئوال درمورد برخی که 11 به بالا فرزند دارند؛ چه حس عجیب قدرت

ناکی از طرف ؛ در انسان به وجود می آورد...

پزشک متخصصی که چند هفته پیش برای جراحی ناخنم به منزل تشریف آورده بودند ... ضمن اینکه

داشتند از من سئوال معروف چند فرزند دارید را می پرسیدند خودشان گفتند که 13 فرزند هستندو

خود نیز دارای سه فرزند ...

جل الخالق ... ماشاءالله...

 

چهار/

ای نازنین!

باورکن شب یلدا ؛ آن قدر هاهم طولانی نیست از شبی که قرار است بزائی ...

یک شب که قرار بود بیائی و نیامدی ... دیوانه شدم!

در آن شب تار و سیاه تابستانی ؛ با این که تنها نبودم و دو نفر دیگر با من بودند؛ فهمیدم که دوست

داشتن یعنی واقعیت حضور تو ...

کجا بودی؟ زندانی که نمی گفتند؟

سفر کاری؟

خانه ی خواهرکوچک یا بزرگت؟ که هرچه باشد بالاخره خواهرت هستند؟

اداره؟

شب گذشت و درحس غریب خل شدن واقعا فردایش رفتیم دکتر!

ای نازنین!

نگفتن خوب نیست!کاش می گفتی چه شد...

شاید دردی میان بود که درون قلبت ماند... و از درد درون قلب من بیشتر بود ...

آن شب دردی گرفتم ماندگار ... انگار هرروز قرار بود که بیاید و توبر نگردی ... تو نباشی...

دیدم روزها گذشت ... در نفرتی که دیگران سالهاست منتظرش هستند ؛ هرگز آنقدر که یک شب

درتنهایی وجود خودم تو را زائیدم ...حس عشق نداشتم ...

باور نمی کنی ... ولی بالاخره باور می کنی ... باور می کنی ...

 " مامان لیلا"

 

 

 

 

هشت:

بایدن!

خدانگهدار کسی ست که باور دارد ...

" نور" از " نور" بزاید؛ جهان تاریک نیست!

" ترومپ! فهمیدی؟"!

 

نه:

ننه خاور:

این مینی ماینر ؛ عجب دختری بوده ما نمی دونستیم ؛ حیف شد پراید ...

بوگاتی:

ننه جون؛ هنوز کر نشدما؛ دارم می شنفم ؛ هنوزم دیر نشده ؛ پراید رو باید از سپر شناخت؛ درحد صفره لامصب!

مامان بنز:

این حرفا چیه؟مگه من مردم؟ زن زیبا یعنی زن ایتالیائی... من اگه می خواستم زن نابغه بگیرم قبلا ام؛ زن انگلیسی سراغ داشتم!

پراید با خمیازه:

بابا ولم کنید! سه شب این مینی ماینر اومد اینجا ننه جون؛ تو پدرمارو از بس پز دادی درآوردی!اصلا نشنیده بودم درمورد ابروگوندش خانم و پاریس خانم این حرفارو بزنی!

مامان بنز:

ننه جونته دیگه!

بابابیوک:

بچه ی خواهرمن؛ انصافا خوشگل؛ باسواد؛ فهمیده؛ پولساز؛ کویتی؛ منظورم دست و دلباز؛ یکبار اومدم پز بدم؟!

ننه خاور:

مثلا کدوم؟ اونی که تو ژاپن تو زندان بود؟ اونی که رفته بود آمریکا بهش می گفتین جک لندن از بس دنبال طلا بود؟ یا اونی که خیال می کرد محمد رضا گلزاره؟

بابا بیوک:

خیر؛ راست و مستقیم ؛ فورد!!!

پراید:

بابابزرگ اون که پسر بود ؛ سیبیلش حالم رو بهم می زد!اصلا من نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!

ننه خاور:

حواسش نیست؛ سه ساله مرده!

بابابیوک:

چی؟ فورد مرد؟ همین دیروز باتاراخانم داشتیم نامه اش رو می خوندیم؛ ایمیل زده بود ...

بوگاتی:

پراید من حرفی ندارم؛ واقعا می گم! یه جانشین واسه ی من پیدا کن...یه تحفه ام برای خودت!

پراید:

چی میگی ؟ یادتونه یدفعه گول خوردم؟ الان خواب؛ قهوه خونه؛ و سکوت برای من ازهمه چی مهمتره!

مامان بنز:

خواب و سکوت که هیچی ... یدفعه بگو قهوه خونه!

باباپژو:

پاشید برادرزاده ی بابابیوک داره می آد!

ننه خاور:

کدوم یکی؟

باباپژو:

بدبخت شدیم ننه خاور؛ آئودی خانم دختر شایسته سال 90 میلادی!

ننه خاور:

اون پیر دختر رو کی دعوت کرده ایران آخه؟

بابابیوک:

خودم!اومده ایران توریست بشه!

مامان بنز:

خاک تو سرت پزو!همیشه مسائل خانوادگی باتو تموم میشه!

بوگاتی:

مامان جان مثل من جنبه داشته باش!

مامان بنز:

بروبابا!

 

 

ده:

رهبرم...

عاشق اگرشدیم ؛ عشق علی (ع) چه بود ...

عشق علی(ع) و آل علی(ع) انگیزه بود و نور...

 

 

یازده:

یک/

هفته پیش فیلم خوبی دیدم درفضای مجازی فیلیمو که متفاوت بود ...

فیلم 120 دقیقه ای " گلدن تایم" با تهیه کنندگی آقای حسن فتحی ...

فیلم به تعداد ماه های سال به ترتیب از فروردین تا اسفند 12 اپیزود 10 دقیقه ای بود که خودمن سه روز دیدمش و هرروز 4 قسمت !

جالب تر اینکه تعداد بازیگران و لوکیشن های فیلم زیاد بود و بازیگران و کارگردان های بسیار خوب

درنقش هایی باور نکردنی حضورداشتند؛ جناب آقای کیومرث پور احمد؛ خانمها زاله صامتی . ریمارامین فر ....

عجیب ترین بخش مربوط می شد به داستانی که خانم ریما رامین فر بازی کرده بودند ؛ اگر دیدید حتما تعجب خواهید کرد ...

البته بگویم فیلم شیرین نیست و داستانهایی که دارد زوایه دیگری از تعریف معمول یک داستان است

که می بینیم!

 

دو/

بین کافه های پرزرق و برقی که می روم( اعتراف کنم جاهای مجلل را دوست دارم)!

چند بار است که گذارم می افتد به کافه کتاب تاریخ معاصر؛ (مدیریت آقای دهباشی) ؛ جائی دنج با

فروشگاهی از کتابهای تاریخ برای دوستداران (خیابان وصال )

کتاب خودنوشت خاطرات مارگارت تاچر جزو کتابهائی بود که این بار خریدم (فریدون دولتشاهی؛

انتشارات اطلاعات؛ 1397)...

دلم نیامد معرفی نکنم ( برای دوستداران تاریخ معاصر و علاقه مندان به دمنوش و نوشیدنی های

سنتی)

 

سه/

می دانم که حس خوبی به شعر نو و سپید و اینها ندارید!

معلم ادبیاتی را می شناسم که درکلاس مرتبا می گوید:شعر نو غلط است!و هرچه بوده شاعران

قدیمی تمام و کمال گفته اندو رفته پی کارش...

گاه فکر می کنم دربرابرچنین افرادی ؛ من سوار پرایدم و شما( مثلا گروه مقابل) از طبیعی ترین نوع

سواری (اسب)لذت می برید ...

این مقایسه که اصلا صحیح نیست...

ولی؛ واقعیت این است که وازه های خیلی خیلی پر طمطراق و مجلل برای نسل جدید سخت است؛

حتی دارنده های مدرک دکترای انسانی امروزی سختشان است که دعوتشان کنیم ابیاتی از حافظ را

برای ما بخوانند ؛ همین نوشته های ساده ی امروزی ( البته اگر موفق شویم مخاطب را جذب کنیم )

پله ی اول است؛ چطور می توان پله ی اول دوم سوم را نداشت و ناگهان بربلندای پله ی دهم با

افتخارو درست گام برداشت و بالا رفت...

بی انصاف نباشیم!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... چشمتون روز بدنبینه همه دل درد گرفتیم ؛ حالا ماداریم درد می

کشیم؛ فرمانده داره می خنده؛ بابا عزیزمن چرا؟ فرمانده چرا؟

یهو ایشون گفت:خوب عزیزان فضانورد از دیروز که دارید نخودچی کشمش ؛ گردو باسلوق می خورید و

شب یلدا و چله می گیرید ... اینجا کجاست؟

بعد هم گفت:اگر لباستون کثیف بشه... باید برگردید زمین...

باباجل الخالق؛ یه شب یلدا بود دیگه بهجت خانم جون... چوقلی چرا؟

 

 

سیزده:

استاد"دال"دارد به چشم های قهوه ای و خمار " فخری" نگاه می کند ...

این اسمی ست که مادرش به زور روی گربه گذاشته؛ خواهر شوهر گرامی و عمه استاد" دال"!

خانه گرم است؛ همین خانه ی تهران استاد" دال" ولی بیرون دارد باران می بارد ...

استاد" دال" فکر می کند...شاید برخی از حیوانات از داشتن زبان محرومند که هیچ نمی گویند ..."

فخری" حتی میو هم نمی کند!بر می دارد زنگ می زند به خانه ی مادرش ؛ استاد" پ.و.خ" روی

پیامگیر صحبت می کند :شما با منزل " پ.و.خ" تماس گرفته اید ...بوق!

نه کسی درمنزل مادرش نیست!می خواهد بپرسد که مشکل واقعی گربه طفلک چیست؛ که انقدر

ساکت است؛ بغلش می کند ؛ نوازشش می کند؛ و می گوید:عمه جان؛ منما؛ بیا بریم دکتر...

گربه ساکت و بی احساس فقط نفس می کشد!!!

تصمیم می گیرد ببردش بیمارستان حیوانات خانگی ؛ پشت دانشکده دامپزشکی تهران ...

انتظارش را ندارد؛ چقدر شلوغ است؛ بالاخره نوبت می رسد ووارد مطب می شود ...

خانم دامپزشک:

خوب؟

استاد"دال":

این حیوون اصلا حالش خوب نیست... پنجول نمی کشه؛ راه نمیره؛ میو نمی کنه؛ اصلا انگار مرده؛

ولی نمرده!

خانم دامپزشک:

چن وقته ؟

استاد"دال":

تقریبا یک هفته است!ازوقتی که من اومدم ایران و باهم آشناشدیم

خانم دامپزشک باخنده:

لابد از شما خوشش نیومده؛ بیا بغلم جیگررر؛ ببینمت آخی ...نازی!گفتید اسمش چی بود؟

استاد"دال" با کمی خنده:

فخری!

خانم دامپزشک:

چی؟ خوب اسمش روبذارید عمه السلطنه؛ آبجی بابا؛ این دیگه چه اسمیه؟الان اسم خودشمارو

بذارن توپچی السلطنه خوشتون میآد؟

استاد"دال":

خانم این چه حرفیه؟ به من بگید چشه؟ لاله؟

خانم دامپزشک:

نخیر؛ چپیده توخونه از اسمش خوشش نمی آد؛ احتمالا تو خونه ی مادرتون با اسم عمه تون و بار

احساسی اسم بزرگ شده؛ شعور داره نمی خواد...

مگه نه پیشی جون... اسم نانا خوبه؟

ناگهان گربه می پرد بغل استاد" دال" و میو میکند!

استاد" دال" با تعجب:

چه جالب؛ واکنش نشون داد!

خانم دامپزشک:

برید پائین؛ از این بغل بیسکوئیت گربه ؛ چه میدونم عروسک گربه ای اینا براش بخرید؛ بعدشم اسمش رو عوض کنیدو بااحساس صداش کنید...

نانا؟!

استاد" دال":

این کره ای نیست؟

گربه می پرد روی صندلی و بعد ...

استاد"دال":

خوب باشه نانا؛ دیگه مریض روحیه دیگه؛ حیووونکی "نانا"!

خانم دامپزشک می خنددو می گوید:

حوری خانم!نفربعد...

 

 

۰۱ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی