یک:

دریاجهنم شد درونش. ..اه ان اتشفشان. ..

زیر هرلایه که خوشبختی. ...هزاران خشم می سوزد ...

دو:

می رفتی ومیان دست هایت. ..هنوز کتاب بود...

چه بی تفاوتی ای...درختان کنارجاده سرک می کشیدند. ...چه...می خوانی؟؟!

سه:

بخت بامایاربود وهم کلاس شدیم...

عشق داستان داشتیم. ..واللا...لیلی کجا؟مجنون که بود؟!

چهار:

پدرم طبق عادت تا اخرین روز حیات روزنامه می خرید وگذشته هاکه دانشجو ودانش اموز بودم....ان قدر برایم لذت بخش بود که بعضی کنفرانس ها ومقالات را از ارشیو روزنامه ای پدرم وخودم می نوشتم. ..یکی ازمواردی که از خاطرم رفته بود وهمین دی شب به خاطرم امد. ..یادداشت های مرحوم ایت الله هاشمی رفسنجانی بصورت روزنگار بود. ..که دریک ستون 10الی12 خط ونه بیشتر نوشته می شد...می خواستم دوستون از روزنامه های کثیرالانتشار قدیم را بخورم که یکی شان همین بود...

نمی دانم بگویم روزنوشت. ..یادداشت. ..واین حالت راپدرم هم دردفترچه ی خاطراتش داشت...کوتاه ومحکم. ..برای ایت الله هاشمی رفسنجانی جایگاهی والاست...خدابا نیکان ایشان رامحشورکند...انشالله. ..خدایشان بیامرزد. ..

پنج:

دل تنگ می رفتم وابر پشت سرم گریه می کرد. ..

خورشید بودن سخت شده...قدیم هاجهان...7میلیارد جمعیت نداشت...

شش:

مزارشش گوشه ات را سلام یاحسین بن علی(ع)...

که دست انداخته ایم به دامانت وگرفته ایم حاجت ها...

هفت:

دیگربه جهان کارنمانده من را...

بگذارروم. ...انجاکه. ..خلوت من و اوست...

هشت:

ان بوسه های داغ...به دامان تو رضا(ع)...

انگارکن که من...همان ام....اهوی بی پناه...

نه:

دیگردوست نداشتند...پراید وبنز. ..خیابانهای شهر...

صدباررفته بودبرق ازذهن شان. ...قراربود. ..سواری شوند....

ده:

خدای کسانی راکه ازبین مارفته اند بیامرزدوببخشد...که بایدیادبگیریم"اخلاق حسنه  اشان"رانگه داریم.

واین واقعیت است که هریک ازما مجموعه ای ازفکرها ورفتارها هستیم. ...

دربیمارستان قراربود بخوابم ودرد عظیمی داشتم که...دریک شماره از مجله ای ...داستان بیماری سرکارخانم هاپروانه معصومی وگوهر خیراندیش را خواندم...

که هردوبزرگوار. ..گفته بودند که بنا به دلایلی. ..به اطرافیان خود هیچ صحبتی نکرده بودند که چه بیماری ودردی رامبتلا هستند وبعداز عمل به لطف خدا شفا یافته وبه منزل بازگشته بودند....

باخودم گفتم...جراشلوغش کنم...ومثلا برادروخواهر بدانند. ...بماند...برای پدرم هم چنین شد ...تا اخرین لحظه لبخند داشتند ومی خندیدند وچه خوب است. ..دردهایمان برای خودمان ولبخند هایمان برای دیگران باشد. ..مگرقراراست چه تصویری از مادرذهن دیگران باشد؟

برای کسانی که چنین طرز فکری دارند. ..دعاکنیم. ..که همیشه وهمیشه. ..دربدترین شرایط. ..هم می خندندوکسی نمیداند...پشت دلشان چه خبراست...

یازده:

زیرابروان شهر...پرشده بود...

هیچ ارایشگری قبول نکرد...گفت...هنوزدخترشهرها تهران است...

دوازده:

دوستت داشتم وقول وقرارم این بود. ..

که برای وطنم. ..جان بدهم تا...مردن. ..

سیزده:

ممنون...دوستتون دارم. ...بعضی اتون ادبیات رودوست داریدوبعضی اتون فضای مجازی رو...ما چه کاره ایم ؟نه؟

چهارده:

پرمی کشید جان من از دیوارهای شهر. ..

بگذار چراغ های شهر روشن باشد...وقت رفتن است...

پانزده:

پرغلط املایی ...باباکامپیوترنیست...باموبایل نوشتم...