یک :
تو...
نقش رگ های تاک بودی ...
مست می رفتی ...
تا چشم های زمین ...
دنبال عقل عاشقش ...
دو:
کمان ابرویت ...
تیری میان چشم هایم بود ...
کندم.
ولی ... جای خطا را ... چگونه پاک توان کرد ؟
سه:
بغض کجا ؟... گریه کجا؟...
باید خندید ...
مگر عشق ارزش دارد؟
بگذار ... دراین بی ارزشی ... دریک پاساژ...نقش مانکن ...بازی کند ...
چهار:
بیا ... درون من ...
آینه هاست ...
اما چرا ؟ فقط چهره تو ... منعکس می شود ؟