بی شمس

ادبی

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

باز نشستگی یا با زن نشستگی!

یک:

" رز"!

برگهایش را سوزاند...

             برای هر عشق نافرجام سوخته بود

ولی عشقی که گلبرگ هایش را می بوسید ...

                                                          مثل خودش

                                                          یکطرفه!

                                                                       فرانسوی و پیر بود!

دو:

چشمهایم درتعقیب تو ...

گلوله بود!

وقتی نشست ...

مغزت بود نه قلبت!

 

سه:

لباس پوشیدم  

              برای یک روز بارانی ...

درحالی که

خورشید در اسمان می درخشید!

                                         ایمان داشتم به بازوان تو ...

                                        و تعویض هوای قلبم

                                        به تپش

وچترم همرنگ چشمهای تو بود ...

ابرآمد

وعشق باران شد و بارید

                                   همان شد!

زیر چتر پناه گرفتیم و چند لقمه نان گرم خوردیم ...

ولرزیدیم از ایمان به عشق...

 

 

چهار:

ابزار کشتار تو؛ خدای عشق " یوسفم" نگاه بود!

تا برگفتی از من بیچاره ؛ درخانه ی بدبختی خودم ...دیدم مرگ مرگ!

 

پنج:

نیامدم

وپاهایم سالم بود

و عاشق بودم!

وپول هم داشتم

و قرارمان را " من" تعیین کرده بودم!

نیامدم

چون فوتبال نشان می داد

و نشستم کنار شوفاژ

و فریاد زدم

وچیپس و چیزهای دیگر خوردم!

وباختیم !

و باختم!

به سادگی هر نیامدن دیگر ...

بهانه آوردم

لوله هاترکیده بود

و سقف داشت فرو می ریخت

و آیا تو راضی می شدی که " من" زیر آوار بمانم؟

و" تو"

رفتی!

آن قدرهاهم " ساده " نبودی که بمانی!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) به حق علی(ع)...

سپاس از دعوتت؛ به پای بوس و زیارت و نوحه و روضه ...

 

 

هفت:

یک/

نمی دانم پایم برسد به نیو یورک؛ چه خواهدشد؟ مسلما نگران داروهایم باشم؛ همان اول باید بروم و برای داروهایم فکری بکنم...

یعنی آنقدر پول دارم که بین آسمان خراش ها؛ زندگی نکنم؟!و بروم دریک خانه ی ویلایی تا قلبم نگیرد!

حالا شاید یک پنت هاوس توانستم دست و پا کنم!

اول کار بالاخره مشکل " فرهنگ" خواهم داشت!از پوشش تا لهجه؛ نمی توانم که خودم را برای چند سال قایم کنم!از روی اسمم همه مرا می شناسند!

باید آبرو داری کنم ؛ همین فردا قرار می شود یا من بروم پیش خواهر برادرهایم یا آن ها بیایند ...

خدایا این چه اخلاق گندیست که من دارم؛ یک وقت کم نیاورم؟!

انگار اینور دنیا بدتر است!

گنده بازی درنیاورم بهتر است!مگر من که هستم؟!باید خودداری کنم تا آبرویم حفظ شود؛ خدایا کمک!

 

 

 

 

 

دو/

ترسیدم گوشهایش را ببرد!وقتی آمد دم درو گفت: ندارد!؛ دوتا از تابلوهایش را گرفتم و گفتم: مشکلی نیست!

دوماه بعد ترسیدم برش دارند و ببرندش و اعصابش را در همین دکترها خرابتر کنند؛ صدایم درنیامد!

دیدم آمد دم در و گفت: ندارد!

یکی از تابلوهایش را گرفتم و گفتم : مشکلی نیست...

برادرم آمد و قسمتی از مال پدری را آورد و گفت: مستاجر کرایه را می دهد؟ گفتم:آره! می بینی که زندگیم می گذرد!

بعد بخشی از مال پدری را برداشت و گفت:خوب خدارا شکر!تو بین ما وضعت از همه بهتر است؛

بالاخره ثابت کرایه میگیری!بگذار سهم " خواهر کوچکتر" را بیشتر کنم؛آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اشکالی ندارد!

وقتی رفت گریه کردم!

چشمهایم ضعیف تر شده بودو دیگر نمی توانستم برای موسسه ترجمه بیشتری بگیرم...

رفتم بالا درزدم...درزدم...درزدم!درراباز نکرد!

باکلید زاپاس رفتم تو؛دیدم لاغر و نحیف افتاده روی کاناپه؛ زنگ زدم اورژانس و رفتیم بیمارستان...

همان شب از دنیا رفت.

جهت کار ترخیص همان پول پدری ام صرف شد... برگشتم زنگ زدم پاریس به خواهرش ؛ مدام می گفت : به آثارش دست نزنم!و قسمم می داد!

می دانستم می آید و دریک حراج قدیمی زیر زمینی ؛ همه را می فروشد ...ان هایی را که جای کرایه بخشیده بود ؛ نگفنم!

آمد...فروخت...رفت!

قبلش دفترچه های یاد داشتش را به من داد و گفت:جای کرایه های آخر؛ ببر ؛ چاپ کن!

دلم نیامد!

نصفش داستان های خودم بود...

بوی عطرم؛ بوی غذاهایی که پخته بودم و ... عشق!

 

سه/

ای نازنین!

کتاب هایم را کوبیدی توی صورتم و گفتی: من کو؟

آه راستی تو کو؟

تو که بین همه سوادهایت ...من کو؟

همین را بلدم که مثل آن هایی که گفتن بلد نیستند ؛ بنویسم!

جای تو می شد هر اسمی گذاشت ولی تو ...

توئی که می روی و بایک دسته گل می آیی؛ تو ئی که می روی و بالبند می آئی؛ تو ئی که می روی و بایک نان تازه می آئی ...

جای تو... می شود هر اسمی را گذاشت؟

رفتم...

که اتفاقا تو برداری و جای اسم من نام هرکه را می خواهی بگذاری...

نه؛ ...نگذاشتی ...

ای نازنین!

کتاب هایم را کوبیدی توی صورتم و گفتی : من کو؟

حسودی!

 وحسادت مردانه...

همین جمله است: من کو؟

 

"از طرف لیلی جون"!

هشت:

بایدن!

کجاست عشق و محبت؟ کجاست خانه ی من؟

غلط نبود که من ... یو اس شما رها بکنم؟!

" ترومپ!یاد ایام..."

 

نه:

پراید:

این شهرت من به خوبی و مردونگی ؛ میترسم کاردستم بده؛ مامی یکم برام اسفند دود میکنی؟

ننه خاور:

من ماهانه300 هزار تومن توی لیست خریدای منزل اسفند دودی می بینم؛ کاش ننه تونو می ذاشتید سرچهاراه موقع رد شدنتون این کاررو می کردید؛ در آمدم داشت!

مامان بنز:

ننه جون این شمائید که خواهرتون پاریس هیلتون و خواهرشوهرتون ابرو گوندوش خانمه؟ این شمائید که عروستون که من باشم سالی یه بار میرم آلمان تو کبری 11 مردم غش می کنم ...نصف مردم کره زمین می بینه؟ این شمائید بانوه تون رفتید ایتالیا خواستگاری؟

ننه خاور:

چه خبره همه ی رفتگان رو اینجا ردیف کردی؟... از جیب داریم می خوریم؛ از جیب ؛ می فهمی؟حواست هست؟

پراید:

ننه جون ؛ من اصلا خرج اضافی دارم؟شلوار برام نمی خرید می گید دوتا میشه؛ پیرهن برام نمی خرید می گید مرد خوش تیپ مال بازار مردمه؛ موهام رو از پشت سرم می بندید می گید مرد هرچی زشت تر بهتر ...

بوگاتی:

چه خبر؟ عوضش دستت درد نکنه؛ بابت هرکاری که خونه نمیآری داخل قهوه خونه تموم میشه میره!

باباپزو:

ببین سر300 هزار تومن ماهی اسفند دود کردن آبروی من رو چطور می برید؟خوب اون روهم دود نکنید؛ طبق اعتقادات قدیم باسنتون رو بخارونید ؛ مشکل چشم مردم حل میشه!

بابابیوک:

اه؛ از دست شما من و تاراجون رو لایو اینستا گرام انقدر خندیدیم که نگو؛ بشینید همین مالی رو که جمع کردید صدسال بخورید ...

ننه خاور:

این لحن چیه؟ با کی خانوم؟ مگه تو نگفتی تاراخانوم ازدواج کرد؟

بابابیوک:

خوب کرد! مگه من نکردم!؟

ناگهان لامبورگینی و پورشه باهم:

یعنی ماداریم بدبخت میشیم؟!!!

 

ده:

رهبرم...

شکل عشق درقلب ما عوض نمی شود ...

ایستادنش مرگ نیست؛ شهادت است اگر قابل علی(ع) باشیم ...

 

 

یازده:

یک/:

سال هاقبل؛ وارد یک مهمانی شدیم که صاحبخانه اش خیلی خوشحال بود و می گفت که بازن نشسته شده است ؛ من ساده همه اش می گفتم: یعنی چی؟ آخر خودش گفت که دربازنشستگی دوافتخار هست ؛ اول افتخار پایان سال ها کار سازمانی و دوم افتخار کنار بانوی منزل بودن ...

" خوبه خودش هم میدونست که صبح رفته اداره تا شب کجا بوده!و بعدشم یعد سی سال میدونست که قراره کجا و کنار کی بشینه؛ جل الخالق!"

دو/:

بعد بیماری سخت؛ پزشک گفت بازنشستگی پیش از موعد را گذاشته اند برای همین مواقع؛ مگر شما ندارید؟

رفتیم گفتند: عزیزجان!بعد 25 سال کار با مدارک متقن پزشکی انشالله!

یعنی واقعا باور می کنید بعد چند سال دیگر من باید باچه مدرکی بروم؟ همین است که این روزها بازنشسته نشدی؟ یک جمله خیلی معنی دارست که ...زیبا نیست!

سه/:

دریکی از کشورهای پیشرفته رسم براین است که درشغل ما؛ 35 سال کارمداوم دوشیفت!عادیست...بعد اگر لازم شد طرف را بازنشسته می کنند؛ وقتی شنیدم صدبار خدای را شکر کردم که نرفتم آنجا مهاجرت و تدریس؛ جگرم در می آمد!بچه هایشان هم طوری اند که وقت صلوات صدتا بیشتر نذر کنیم!

" سکته نکرده بیاییم بیرون"!

چهار/:

درکل از ما می پرسند حقوقتان چه شد؟ و مادهان می بندیم ... چون انجام کارخیرگفتن ندارد ...

معلم کسی ست که با بچه های مردم شریک است... درعلم؛ درعشق و درنان!

خیال نکنید آن زمان شاه بود و الان ما اخلاق نداریم وعوض شدیم ...خیر!نه همانیم اتفاقا بهتر تر هم شدیم؛ دلسوزترهم شدیم ...

انشالله خدا حفظمان کند و حفظشان کند ...

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... نورهای رنگی بسیار زیبایی از سمت زمین به اسمان دیده شد؛ به فرمانده گفتیم:رییس چه خبر؟ فرمانده درحالی که دندونهایش روروی هم فشار می داد می گفت:شما و من مسئول پدیده های فضایی هستیم بعد الان بایدبه فکر پدیده های زمینی هم باشیم!

یکی از همکاران قدیمی با شیطنت گفت: فرمانده هنوز یکسال نشده ما توفضاییم ؛ از زمین اومدیم دیگه؛ حالا گزارشش رو بنویسیم!

ناگهان پیامکی از جانب بهجت خانم جانرسید که:درخشش!هدیه ی نابغه ای از ما به آسمان...

عزیزان کلا عرض می کنم اگر ترقه؛ و این چیزها دارید که می خواهید مارو درفضا غافلگیر کنید؛ زحمت نکشید!هردقیقه یک میلیون بار شهاب سنگ درخشان داریم که داریم می پوکونیم؛ نخورند زمین!

با تشکر و امتنان!

جل الخالق!چه کارها!رنگین کمون رو آوردن فضا!

 

سیزده:

استاد" دال" خودکارش را می کوبد روی میز و خطاب به دانشجویان می گوید:

یعنی چی؟پروژه باید با دقت تهیه بشه؛ پشت پاکت میوه؛ پشت جعبه شیرینی؛ پشت جعبه پیتزا؛ ورداشتین مقاله نوشتین؛ بعد انگار من از دهات اومده باشم؛ آخرش ذکر کردین..." نهضت حفاظت از محیط زیست"!

دانشجوی اول:

استاد از خانومتون استفاده کنید ؛ خانوم ها وسواس ندارن!

دانشجوی دوم:

استاد؛ استاد" پ.و.خ" رو هرچی می نوشتیم نمره می دادن...

دانشجوی سوم:

استاد؛ همینه که هست!ما تصمیممون رو گرفتیم که درنهضت جهانی تغییرات اقلیمی شرکت کنیم وراه رو برای دیگران هموار کنیم!

دانشجوی چهارم:

استادحق دارید!ببخشید!اغفال شدیم؛ فردا تایپ شده رو ارسال می کنیم ایمیل تون...

دانشجوی پنجم:

چی میگی برای خودت؛ ما مگه پول اینترنت داریم؛ ایمیل بزنیم!

دانشجوی ششم:

چرا نداریم؟ یه وقت استاد دال؛ آبرومون درسایر کشورها نره؟

دانشجوی هفتم:

بره؛ از همه چی محرومیم؛ استاد آوردن برامون حالمون از اینکه از اونجا می آد بهم می خوره...

دانشجوی هشتم:

چی میگی برای خودت؟ مگه بابای خودت همون جا؛ استاد" کیش" نیست؟

دانشجوی نهم:

تقصیر استاده که حرف نمیزنه!پدرمون دراومد!

استاد" دال" با خونسردی:

عزیزان؛ من مقالات شمارو خوندم؛ بسیار عالی ؛ امشب سی و بیست گزارش مقالات خودتون رو می بینید ؛ از همه مهمتر سه نفر از شما درجشنواره حمایت از زمین جایزه دریافت خواهید کرد ؛ طلا؛ نقره؛ برنز؛ دانشجووان لیلی؛ نقره؛ برنز!

دانشجوی دهم:

شوخی شوخی جدی شد؟ استادجدا؟!

دانشجوی یازدهم:

عوامل بیگانه می خوان مارو بخرن؟دساله می خوان من و بابام رو بخرن!

دانشجوی دوازدهم:

سلام؛ لیلی هستم؛ ممنون!

دانشجوی دوم:

لیلی خانم مادفعه ی اوله شمارو می بینیم؛ چرا اصلا تا حالا ندیدیمتون؟!

استاد ناظر کلاس" ق.ی.ژ:

از بس کورید؟از روزی که استاد " دال" رو با منت آوردیم این دانشکده ؛ ایشون رو از زندگی انداختید؛ چیه این مزخرفات آخه؟!

دانشجوی هفتم:

استاد واقعنی؟!گزارش گرفتن؟ واقعا خوب نوشتیم؟!

استاد" ق.ی.ژ":

بله!واقعا؛ چون دقت زیادی داشتید که استاد خودتون رو له بفرمائید!!!

دانشجو لیلی( با گریه) :

من نمی خواستم!

استاد" دال":

این چه حرفیه استاد؛ استعداد دانشجووان من پایان ناپذیره؛ خلاقیتشون حرف نداره؛ واقعا متفاوتند؛ واقعا عالی هستند؛ ممنون از تون؛ بزودی میبینمتون!

استاد" دال" آفلاین می شود و سکوت همه جارا فرا می گیرد...

دوساعت بعد گزارشی تلویزیونی از دست خطهای دانشجویان و مقاله هایشان پخش می شود؛مدال هایشان نشان داده می شود؛ و گفته می شود که این ابتکار اعتراضی به استفاده از برگه های سفید و قطع درختان بوده است...

" جل الخالق"

 

۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۲:۲۳ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

Young and beautiful...

یک:

روی باغ

          نارنجی نشسته ...

و می توان درک کرد

                         حال تسلیم ترین جاندار زمین ،درخت!

که از تعیین تکلیف

        درهیچ فصلی ... نمی ترسد!

دو:

عاشقی،که حتی بعد مرگ من بخندی...

                           از هرچه گرفتی ،متنفر بودم!

جسمم،خانه ام، و هرچه مطلقا 

                       می توانست دردنیای حسرت ساز،خوشحالم کند!

هرچه میروم ، دور ازتو...

درمرگ...

شادترم

که معنی " نداشتن" اکنون از هرچه " داشتنم"  خوشمزه تر است

در "آزادی"!

 

 

 

 

سه:

روی کلوچه می بارید

قطره قطره 

از خوردن باران 

از طعم چای ... گرم گرم 

دریا

همان دریای قدیمی بود

گذاشتم بیاید وروی پاهای من بخوابد 

دریاخسته ،من هم خسته 

روز پاییزی ، یک هزار و چهارصد 

چهار:

بوسیدن " حافظ" که دگر نیست، چه سود!

هرچند زنانه

سوزاندن هر " شاخه نباتی" لذت بخش است ...

پنج:

شال گردنم را گم کردم!

هزار ترانه رویش بود

که وقت میل زدن و بافتنش خوانده بودم

هزار امید، که بیندازم دور گردنم و مثل دستهای تو،خاصیت داشته باشد

هزار بوسه رویش بود از وقت خداحافظی

وهزار قطره برف ،که رویش آب شده بود

گم شد و آن که پیدایش کند ،خوش به حالش

چه خوب ،اگر گربه باشد!

وقتی بخوابد و ترانه ها

دستها

بوسه ها و قطره های برف 

درون چشم هایش ،معنی شوند!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین( ع) درسرما 

چون بیایمت ،بسوزم از عشقت ،گرمای گرم، یاحسین (ع)

 

هفت:

یک/

زمان شاه یک اتاق بیشتر نداشتیم.

ولی نمی دانم چطور بود که ماچهارتا بچه به اضافه مامان و بابا که ( البته دوتا بزرگترها بعدا درهمان کوچه اتاق گرفتند) ... شاد بودیم!

جهت تولد یک شب پدرمان کل فامیل را دعوت کرد چنانچه هنوز عکس هایش هست که ببینیم که روی کول هم سوار بودیم!

ولی با اینکه خوشبخت بودیم! تصور بدبختی دربعضی از ما بود ...

بعدها وقتی اوضاعمان بسیار عالی شد متاسفانه تصور بدبختی از بین نرفت و شاید دیگر هم نرود ...

بدون درنظر گرفتن شرایط زمانی و دیگر شرایط..." عشق و خوشبختی در درون ماست"

همین دیشب پخش یک فیلم از مراسم هالوین درفلان منزل و فلان جا مرا برد به اینکه ...چه تفکری

باعث می شود که خوشبختی را نادیده و با تصور بدبختی درخودمان عوض کنیم ...

اگر جشن خوشبختی می آورد ..برویم درهمین تهران مهمانی بخریم! دعوت به مجلس زنانه تفریحی

کلا 150 هزار تومان به صرف ناهار شیرینی ؛ رقص و میوه ...علی حده بستگی به رقم و مکان و

استطاعت مالی شما ... یک میلیون و پانصدهزار تومان 1500000 ؛ می باشد(رقم بیشتر فایده ندارد ).

گذشته از آن ساندویچ فلافل بخرید و یک گوشه ی دنج از روی گوگل پیدا کنید ( بیابانی چیزی) و

دایره زنگی ببرید و برقصید ... هالوین باشد و نباشد هم می ترسید هم می لرزید هم می رقصید و

هم صفا می کنید ....!

 

دو/

خدا بیامرزد رفتگان شمارا درسال قحطی (فامیل)یکی از اقوام که اکنون بین ما نیست و روحش شاد؛

عادت داشت جهت شوخی و مزاح یکی از وسایل ما خردسالان را ازما گرفته تا ما التماس کنیم و از

ایشان بگیریم!

چه اصراری می کردیم ؛ اقتضای سن و سالمان بود شاید ...

تصور تحقیر خردسالانه ؛ اشکمان را در می آورد و بعد بیشتر اسباب بازیمان را می چسبیدیم ...

خدارحمتمان کند!

گاهی تصور می کنیم نکند مرده باشیم!

دیگر عزیزترین ها را که از دستمان می گیرند ؛ نهایت کمی فکر می کنیم ؛ چند قدم راه می رویم ؛

بعد درحالی که هزار و یک اشک را در گلو قورت می دهیم و هزار و یک سخنرانی روانشناسانه را که

قبلا شنیده ایم درذهنمان مرور می کنیم و هزار و یک مورد دیگر از دست رفته (درکل شاید بشود سه ثانیه)

پا می شویم و می گوئیم : هندزفری مان کو؟ می گذاریم و جای غم را با ترانه های خاک برسری پر

می کنیم ( خیال بد نکنید ؛ مجاز مجاز)

البته تصور نکنید بنده بدخدا باشیم ....خیر اتفاقا خداوند مارا بهتر از شما می شناسد که جورهم

خوبیم!(از جهت ایمان شما عرض کردم)

 

سه/

ای نازنین!

ناباوری بددردی ست ...که هرچه بگویم کم است!

دلیلش شاید به نوعی این باشد که عده ای رفتارهای زشت خویش را که کاربری نادرستی در اجتماع

دارد تغییر نام می دهند و سال ها با تغییر نام رفتارشان باور دیگران را به اشتباه می اندازند !

دریک مورد مثال: گدایی؛ ( که البته از بنده به خدا رواست)سالهاست که به نام های دیگر ؛ نام

گذاری شده ووقتی به خود طرف اطلاق می شود ؛ شوک عظیمی به وی وارد می شود ...

خدای را شکر که " عشق " همان " عشق " است ؛ پدر همان پدراست و مادر همان مادر ...

که این موارد دقیق و درست و به جا نشانگر رفتارهایی ست ناشی از فداکاری و از خودگذشتگی

انسانی ؛ که عمری را صرف عده ای دیگر می کند ...

ای نازنین!

آن جا که دو انسان از هم می روند ...

وعشق دیگر بینشان نیست ؛ خیلی عجیب است که بیائیم و رفتارهای زشت ( که اتفاقا اسامی

پیچیده ای هم ندارند) را برای فریب دیگران تغییر کاربری بدهیم ...

بچسبیم بهم!که رفتاری بهتر ازاین بین ما وجود نخواهد داشت ...

درنهایت درکاری که به ما ربطی ندارد دخالت نمی کنیم ... که از همین انسانها با رفتار زشت ؛ چه

رفتارهای زیبا که ندیده ایم ...

لیلای عجیب و غریب

 

هشت:

بایدن!

چرا اوکه از من می پرسید حال...

نپرسید " لیلا " بدحالی چرا؟...

" ترومپ! جای تو خالی"

 

 

نه:

مامان بنز:

وااای خدا به دور؛ خوبه شوهرای ما اونجوری نیست!

ننه خاور:

مثلا چه جوری؟ کاباره ای؟

بوگاتی:

واننه جون!اون زمون قدیم بود ؛ الان مگه دوروبرما کاباره هست؟

مامان بنز:

نه بابا!منظورم مرد ولخرج؛ کتک زن؛ ماجراجو؛ خلاف...

بوگاتی:

پس پراید چیه؟

مامان بنز:

بابا من می خواستم شوهر گیتی خانم رو بگم؛ که فرار کرده ؛ رو نداشته بیاد خونه؛ رفته بوده نمی دونم کجا...هرچی پول داشته ورداشتن ...

اونوقت تو باپراید که هرشب می آد خونه سرش رو میذاره رو بالش تا صب؛ مرده رو یکی میکنی...

بوگاتی:

تاحالا100 هزار یورو از مال پدرم رو قرض گرفتم تا قسطای پراید رو بدم!

مامان بنز:

تف !ای دروغگو!

ننه خاور:

حالا بگو ببینم از اون هیچی باباجونتون چیزی ام مونده؟!

باباپژو:

خجالت بکشید! اه؛ اولا زن و شوهرید؛ دوما از صب که پامی شید چرند میگین تاشب!

بوگاتی:

به دل نمیگیرم!چون برندهامون اروپائیه!ولی آره واقعیت داره!

مامان بنز:

نری به کسی تعریف کنی ها!فردا اول میگن خودت بی عرضه ای!

ناگهان پراید:

من داداشی همه بچه معرفتای تهرونم!خرجم کردم! لیستم دارم! گفتم می دم ؛ مردشم هستم!

بابابیوک:

پس چرا داداشی ما دوتا نیستی؟ بپر هوس جیگر کردم!

ننه خاور:

تو غلط کردی؛ با اون همه چربی خون؛ مگه من بوگاتی ام؟

لامبورگینی و پورشه درگوش هم:

نکنه ما بدبخت بشیم!

 

 

ده:

رهبرم...

از مردن عشق تا ابد هیچ خبر نیست ...

آن عشق که نامش به علی(ع) ختم شود؛ نامیراست ...

 

یازده:

یک/

فرار طعم خوبی دارد!

یک روز که فرار کردید و همه گفتنددیروز کجا بودید؟ تازه می فهمید چقدر لذت بخش است!

انواع فرارها فیلم شده اند... فرار از شائو شنگ؛ فرار بزرگ؛ فرار مرغی و غیره!

بهترین نوع فرار آن است که ... از شما کلا بی خبر باشند علی الخوص اینکه شما جوان؛ شیک پوش

و پول خرج کن بوده باشید...

من گاهی از خویش فرار می کنم ... از جسم بی وفایی که روزی از من خواهد گریخت... شما چطور؟

دو/

هیچگاه به جسد بیجان خود از بالا نگاه کرده اید؟

آیا شده از جسم بی جان خود بدتان بیاید و بخواهید کالبدتان را برای همیشه و خیلی ساده ترک کنید؟

آیا شده قلب و ذهن اطرافیانتان را بخوانید و آنقدر متنفر شوید که تصمیم بگیرید به جهانی که برای شما ناشناخته است سفرکنید و دیگر بینشان برنگردید؟

آیا شده صدایی؛ ندایی از غیب شمارا درگیر کند که برگرد و زندگی جدیدی داشته باش ؟

مطمئنم شانس خوبی نیست و تجربه اش را دوست نخواهید داشت ؛ مگر شما که هستید هالک؛ سوپر من؛ آیرومن و ...

ولی ایمان دارم مسیر ما به سمتی ست که باورش نمی کنیم؛ چه خوب که گاهی از خود بپرسیم آن سوی جسم ما چه خبر است؟

باور کنید برای خیلی ها سوالات بالا واقعی ست؛ خداوند به برخی شانس یا سعادت می دهد که

یکبار بین رفتن و ماندن را انتخاب و اطرافیانشان را بهتر بشناسند ... زندگی خودشان و خیلی های

دیگر را تغییر بدهند ...وزیاد هم عاشق جسم مادیشان نباشند!

سه/

ما دیگر آنقدر برنده نیستیم که همین طور زیبا و آرایش کرده مقابل خداوند بایستیم و بعد درحالی که

به آسمان زل می زنیم درمورد کردن یا نکردن خیلی چیزها بحث کنیم .

کل جهان هستی حوصله بر با اجرام آسمانی و کهکشانی کلا نیم دقیقه هم قابل مکث نیست!چه

برسد به زمان دروغ گفتن یا راست گویی ما ...

اصلا به ثانیه نکشیده خیالتان جمع همه چی ریخته بیرون ...پس جل الخالق!

آدم باشیم ؛ اتفاقا همین آدم بودن است که سخت است!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... جرج لوکاس آمدند و خیلی هم دوست داشتند مارا ببینند؛ من که آن روز خیلی بی حوصله بودم خودم را بالیزر سفینه مشغول کردم؛ اتفاقا ایشان سمت من آمدند و پرسیدند که من از کدام شخصیت جنگ ستارگان بیشتر خوشم می آید؟گفتم: خود شما!ایشان با لبخند پرسیدند چطور؟ چرا؟ ...من گفتم: متاسفمکه بعد چهل پنجاه سال که از اولین فیلم شما می گذرد تازه تشریف آورده اید فضا ... آیا بین فضای شما و فضای واقعی واقعا تفاوت نیست؟

ایشان درحالیکه به بهجت خانم جان سلام می رساندند من را ترک کردند و گذاشتند که بروند ...

جل الخالق!

 

سیزده:

استاد" دال" تقدیر نامه گرفته است و جایزه بهترین استاد کشور انگلستان راهم دریافت کرده است

مادرش کلی سالاد الویه و نان باگت و نوشابه رژیمی و لیوان کاغذی را گذاشته است روی میز و

استاد" پ.و.خ " هم کراوات زده و جای بالای خانه نشسته ؛ بوی قهوه می آید و قهوه ساز جدید

استاد" دال" هرلحظه دارد از دوستانش پذیرا می باشد . از آن بالاتر استاد" دال" مرتبا دارد به لیلی

جدیدش فکر می کند ...

اوضاع مرتب است که...

استاد" ن.و.ش" :

استاد" دال" اگر اجازه بفرمایید دراین جمع صمیمی من باتار قدیمی خودم ترانه ای از استاد" ق" را

بخوانم ؛ پدر بزرگوار شما خدا بیامرز هم صدای خوبی داشت و این ترانه را می پسندید ...

استاد " دال" که دلش هم کمی می خواهد نوای قدیمی بشنود می گوید:

بفرمایید!

استاد" ن.و.ش" :

استادچراغهارا خاموش بفرمایید که فضا کاملا برای ترانه ی استاد" ق" آماده شود ...

استاد" دال" :

بفرمایید!

ترانه باصدای آسمانیاستاد" ن.و.ش" از زمین خاکی شروع و بعد تا آسمان خراشهای نیو یورک بالا و ناگهان به آسمان می رسد که ... استاد" بانو " فریاد می زنند:

وااااااای سرقت!از کیفم طلاهام رو کش رفتن!

چراغها روشن می شود؛ استاد " پ.و.خ" که داشته الویه را می بلعیده دچار خفگی کوچولو می شود

که مادر استاد" دال" تند تند می زند پشتش ؛ استاد" ف.ی.ش" داشته می رفته دستشویی که

غافلگیر می شود ؛ استاد" ک.ی.ش" داشته با پسرش با هندزفری صحبت می کرده که ناگهان غش

می کند؛ استاد" ق.ی.ژ" که داشته تکیه می داده به بالش صندلی جابه جا می افتد روی استاد"

ن.ا.ز" ...خلاصه استاد" بانو" گریه می کند و میگوید سرمایه یک عمرش بوده که کارکرده یالله زنگ

بزنید پلیس...

مهمانی کوچک استاد" دال" با حضور پلیس ؛ صورتجلسه می شودو خلاصه کوفت می شودو استاد "

بانو" که نگو می ترسیده با ترک منزل سرقت اتفاق بیفتد ؛ یادش می افتد که طلاهارا برای چک کردن

درتاکسی یک لحظه جابه جا کرده ...

درهمین لحظه همسایه پایینی استاد" دال" به زور واردآپارتمان ایشان می شود و می گوید:

استاد" دال" همین الان یک آقای مسنی گفتند که این خانم این پلاستیک مشکی کثیف رو جا

گذاشتن تو ماشین؛ انقدر کثیف که رغبت نکردن توش رو باز کنن ؛ نگاه کنید ببینید کیسه طلاهاست

یا زباله ای چیزی...

تا پلیس چشم غره می رودو استاد" بانو" فریادهای خوشحالی می کشد که هنوز دربین مردم

انسانیت نمرده است و اساتید دم دستشویی اول ودوم منزل استاد" دال" صف می بندند و درمورد

انسانیت و اینها صحبت می کنند؛ مادر استاد" دال" به او دلداری می دهد و می گوید:

چیزی نشده که مادر؛ انشالله مهمونی ام تولندن!اونجا که اینجوری نیست...همه جوونن!

استاد" دال" اصلا برایش اهمیت ندارد ؛ آنقدر تنهاست که این شب هم گذشت را زیر لب تکرار می

کند و می رود روی تخت خوابش کمی استراحت کند...

 

 

۱۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۱۹ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

به عنوان مادر، حالا حالا اسیرتم ، وقتی میگی : توزندگی من چیکاره ای!

یک:

میان داستان گرم چای و تلخ اشک

                   شوری می چسبد!

مثل دانه های آفتابگردان،زیر دندان...

تکیه می دهم به پنجره

                 هم برف خاطره خوبی ست ...

                هم سوزش...

دو: 

میخ عشقت را بکن از چشم من ،نجار دیروزی!

ساختی " بت" از خودت اما ،خدایی شد ... " کفر " امروزی!

سه:

کنار خوشبختی گنجشک ها،همیشه یک نیمکت هست...

آن جا که یک انسان بنشیند 

                     دانه بپاشد 

                   و به تند تند دانه خوردنشان زل بزند

                  و نیم ساعت دیگر برگردد خانه!

چهار:

من ساده ام!

چون گلفروش های زرنگ چهارراه 

هرروز عصر 

فریبم می دهند

فریبم می دهند 

تا از ۳۰۰ هزار تومن روز حقوق 

۵۰ هزار تومن اش را گل بخرم 

فقط 

چون من ، یک عمر است از فقر می ترسم!

 

 

پنج:

روزی آمد که "زلیخا" از خدا خواهش کند:

ای خدایا! باز گردد روز پیراهن، "یوسفم" در خواب خوش!

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع) دیدم در خواب 

فاطمه زهرا سلام الله، زینب(س) ،حضرت سجاد (ع ) هم...

هفت:

یک/

از کانون پرورش فکری ،یک کتاب خریده بودیم " قصه های نمکی" که تا الان برای خودمان هم درس عبرت است!

دخترک داستان نمکی،باید هرشب ۷ در خانه را می بست تا دیو نیاید خودش و مادرش را به اسارت ببرد...

مادرش هرشب می پرسید: هفت دررو بستی نمکی؟

نمکی هم می گفت: بله

تا اینکه بالاخره یک شب طفلی دخترک یکی از درهارا از سر فراموشی نبست... و دیو آمد مادرش راخورد و دید که دخترک مناسب است،بردش جهت اسارت...

آخرین جمله مادرش می دانید چه بود؟ ۶ شش دررو بستی نمکی ،یه دررو نبستی نمکی!

بگذریم که عاقبت نمکی دمار ازروزگار دیو درآورد و بدلیلی اسمش به نمدی تغییر و با پسر پادشاه ازدواج کرد، ولی دیگر درخانه هایی که هفت در داشتند به هیچ دلیلی زندگی نکرد!!!

دو/

قبلا رویمان نمی شد بگوئیم چکاره ایم ،خوب درکل کارمندی بیش نبودیمولی به علت کار خودمان که الان داریمش، الحمدالله ،خبره ایم و به همه می گوئیم!

هیچ کس نمی داند که درجه کاری ما " خبره حرفه " ای است ،حالا حقوق و اینهارا کاری نداریم بهرحال نگاهمان تیزتر شده و لحن کلام ما تغییر کرده، همه به ما احترام می گذارند وانگار سیبیلی چیزی از کنارشان ردشده باشد پشت مامی گویند:

طرف را می بینی ،اینجوری نبین ها، درکار خودش خبره حرفه ای است!

و می دانید افتخار به این واژه ها یعنی چی؟ آن جا که شما این اصطلاح را از دست کارشناسان کار گرفته ای!

من حاضرم مدارک لازم راجهت باور عزیزانم ارائه دهم،تا به باور برسیدو هی جلوی من با بعضی چیزهای غیر فرهنگی پز ندهید!

تازه از من فراتر " عالی حرفه ای " می باشد که فعلا اینجانب به آن مرحله نرسیده ام، انشالله عمر کفاف بدهد...

انشالله " عالی حرفه " ای های این مرزو بوم را خدا نگهدارد و باقی هم به آن ها برسند...

 

 

سه/

قرارمان این بودکه آخرش بروم و باهم برگردیم خانه،برنامه ریزی کردیم و من رسیدم ...

از دیدن زرق و برق و خوردن و خریدن سرگیجه گرفتم،از بالا نگاه کردم دیدم نشسته اند و دارند باهم گپ می زنند و یک چیزی می خورند ...رفتم موازی پشت سرشان و یک آب طالبی سفارش دادم ،گفتم حساب هم بکنم ...

خورده نخورده دیدم پاشدند ،صورتحساب گرفتند ،تمام شد ...

آرام نشستم ،نه از لباسهایم و نه از چهره مرا نشناختند ، لحظه ای که از کنارم رد می شدند خیلی آرام گفنم: بچه هاسلام، خوش گذشت ؟ 

انگار هیولائی دیده باشند، نفس شان رفت و با صدای بلند و تعجب گفتند: وااای شما مارو از کجا پیدا کردید؟

عزیزان اولا خودتان گفتید بیا تمام شد،بعد چقدر آخر من عوض شدم و نهایتا مردم جان واللا خودشان هوچی تشریف دارند کسی کارشان ندارد، 

هیچی گفتم: میرم بیرون کارتون تموم شد بیائید 

نیم ساعت بعد آمدند ، خلاصه اینجور جاها معلوم می شود جوانی هم گذشت و از این داستانها...بگذریم!

چهار/

ای نازنین!

اغلب داستان های دوران ما، گیسو طلا و سه خرس ،سیندرلا ،سفید برفی وغیره ...منجر به ازدواج می شدند ...

۱آن قدر قوی و دل انگیز بودند که متعهدانه ،علیرغم شرایط ماهم کنار هم بمانیم...

دراین دوران برهم خوردن داستان ها ،چگونه بیاموزیم فراموش کنیم؟

که نه خود بلد بودیم و نه دیگرانی که مارا آموختند ...

مثل چاقو برتنه درخت ....نه غم نه شادی نه از دست دادن که فراوان از اجتماع بر می آید ...فراموش شدنی نیست ...

بیاکه بنویسیم و بگوییم که ماهم یادمان نرفت ولی از کدام کینه و نفرت صحبت کردیم ،چنان که می کنند ،آن تبر که عاقبت تنه ی انسانیت را به زمین می کوبد، نفرت نیست؟

بلد باشیم در هیچ داستانی نبوده که نباشد ،ولی طعم شیرین هرچه نیکویی ست عاقبت باعث می شود همدیگررا ببخشیم.

وقتی مرا می بخشی، گویی دلم را از تمام دنیا میخری، ...برسد روزی که دردنیا کینه ،نباشد..

سیده لیلا مددی

 

 

 

هشت:

بایدن!

آمدیم اندر کنارت "آه" هم مشکل نشد؟

خواستیم تادور تحریمت بگردیم" آه" هم مشکل نشد؟

" ترومپ! باورکن فقط آه کشیدیم"!

 

نه:

ننه خاور:

عکسهای من با پاریس جون خواهرم تو هیلتون دوبی کجاست؟ کی میدونه؟

مامان بنز:

اینارو می گین ننه جون؟ رو قفسه ی کتابخونه ی آشپز خونه ست...

ننه خاور:

ببینم؟ نه!اینارو با دوستام تو لندن وقتی دانشجو بودم انداختم !

بوگاتی:

اینارو میگین ننه جون؟ لا به لای عکسهای ما بود؟

ننه خاور:

ببینم؟ نه!اینارو وقتی " ابروش جون " اومده بود تبریز بابیوک گرفتیم ...

پراید باخنده:

اینارو می گین ننه جون؟ من گذاشتم تو داشبورد یه وقتایی می بینمشون...

ننه خاور:

ببینم؟ نه!ای خدا لعنتت کنه پراید...اینارو از کجا آوردی ؟اینجا من هنوز ازدواجم نکردم!خودت عقل نداری ببینی چقدر قیافه ی من تغییر کرده؟!

باباپژو:

اینارو می گین ننه ج.ن؟ من روی قلبمه؛ به همه می گم رفیق بی کلک مادر...

ننه خاور:

ببینم؛ نه!اینا که مال عروسی خودتونه!یعنی شما فضای عکس رو هم از زمانش نمی تونید تشخیص بدید؟!

بابابیوک:

بیا فکر کنم اینارو می گی...یه طرف موهات رو شرابی ؛ یه طرفش رو هم سبز کردی... فکر نمی کنم این بچه ها اصلا اینا رو دیده باشن؛ فشن زدی!!!

ننه خاور:

آهان؛ فکر کردم لامبورگینی و پورشه بردن مدرسه به دوستاشون من رو نشون بدن!

بوگاتی:

غلط کردن! هیچ من اجازه نمی دم عکس مادر بزرگم خانم الیزابت تیلور رو ببرن مدرسه!

لامبورگینی و پورشه:

ما عکسای بهتر می بریم ؛ دوستای فوتبال خودمون!دکتر پیروانی ؛ پیروانی پیروانی!

پراید:

آره فرزندان من؛ باز مهدی مهدوی کیا رو می گفتید ...

بوگاتی:

بهرحال عکس نباید به هیچ وجهی به دوستاتون نشون بدید؟ فهمیدید؟

لامبورگینی و پورشه با ترس:

بله!

 

 

 

یازده:

یک/

باورکردن مسائل غیر طبیعی دردوران کنونی بسیار سخت است؛ و از سمت دیگر راحت؛ چرا که هرچه می شود می گویند:

چینیها موفق شدند...و بقیه دستشان انگار به کمرشان است و فیلمش را می بینیم ؛ برداشته اند هزار مورد عکس را قاطی پاطی کرده اند و پوشه های دروغین ساخته اند که چه بشود؛ طرف کلا مصنوعیست!نکند شماهم از آنها باشید؟

دو/

تا پول از جیب خود آدم ندزدند؛ آدم چه میفهمد دزدی یعنی چی؟ حتی دلش می خواهد بداند چطور و استاد دزد که بوده؟ نشود که ... دست بالای دست بسیار است!

سه/

می گویند پول و ثروت باعث خوش خلقی می شود ؛ پس معلوم است ثروتمندان عصبانی را ندیده اند!

گاهی برای اندک میزان اموالشان می خواهند دنیارا به آتش بکشند که بفهماننددنیا بی حساب و کتاب نیست!

جل الخالق!چه بدانیم که رابین هود چطور زنده ماند از بس از ثروتمندان دزدید و به فقرا بخشید!

آیا کار خانم ماریان نبود؟بهرحال آنجا که عدالت نیست ؛ جهنم فقرا دائمی ست ولی جهنم ثروتمندان دو دقیقه اش هم زیاد است و حقشان نمی باشد!

چهار/

نهایتا و کلا دراین دنیا اگوی مصرف تا دیروز کشور و مردم " اسکاتلند" بودند که نگویم ؛ بهشان می گفتند: خسیس!

الان دیگر همه فهمیده اند اسمش خساست نیست؛ " بهینه مصرف کردن" است ...

اینهارا یاد بگیرید فردا بدردتان می خورد ...

پنج/

هفته پیش داشتم همین طور بی هدف تلویزیون را می گشتم که دیدم یک فیلم خوش آب و رنگ پخش می شود ؛ خدا شاهد است باور نکردم تا مرحوم خانم هما روستا و مرحوم آقای شکیبائی را دیدم...

نسخه اصلاح رنگ شده" پرنده کوچک خوشبختی"...

ای خدا مانتوهای یکدست معلم و دانش آموزان ؛ ترکیب رنگ های زیبای خاکستری درست است بگورم فیلی و زرد پررنگ ...گریه کردم و کانال را عوض کردم!

همین طور همین دیشب فیلم جاده های سرد ؛ دیگر وقتی پتوی روی کرسی شان را دیدم باور کردم ...

دستشان درد نکند بالاخره 40 سال بعد رنگ های واقعی .... خدا انشالله کمکتان کند ...

دکور و رنگ و صحنه و طراحی لباس در زمانی دیگر زنده شد!!!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... انفجار مهیبی رخ داد...

بعدش من تصور کردم " زود پز مامان بود که ترکید" بی جهت فشارم افتاد؛ قندم کنترلش از دست رفت؛ خوش بختانه در آخرین بررسی من درحالت کیفی مناسبی دیده شده بودم.

وقتی لحظه ای بعد چشمانم رو باز کردم؛ فرمانده رو دیدم که بالای سرم بود و می گفت:

عزیزم؛ ببین چقدر فامیل دوستت دارن؛ چقدر پیام از زمین داری؛به مامانت جواب میدی؟ به بهجت خانم جون جواب میدی؟به فخری جون جواب میدی؟ به شهین جون جواب میدی؟...

جل الخالق!

شمردنی پس چرا مردا بیشترن؟ پس چرا مردا حال من رو نمی پرسن آخه؟ ...آهان... یکیشون می تونن به مردای فامیل خبر بدن ...آره درسته!

پس همه من رو دوست دارن ؟ وااااای!

 

سیزده:

استاد" دال" درخانه ی فرمانیه حالش بهتر است؛ مدام از خودش می پرسد چرا مادرش زودتر ازدواج نکردو خودش چه دلیلی داشت یک عمر کنار مادرش بماند ... درهمین حال نزدیکی های ساعت 7و8 غروب اتفاق عجیبی افتاد...

زینگ صدای در آپارتمان

استاد" دال" از چشمی آپارتمان نگاه می کند و یک مرد جوان را می بیند ؛ قبل از باز کردن در آپارتمان می پرسد:

شما؟ می پرسم اگر واجب شد ؛ ماسک بزنم دررو بازکنم.

مرد جوان:

منم؛ همسایه پائینی؛ چی شده؟

استاد" دال" با خنده:

هیچ چی!چی می خواد بشه؟

مرد جوان:

این خونه تا دیروز خالی بود؛ شما کی هستید؟

استاد" دال":

من خودمم؛ اومدم تو خونه ام بشینم!

مرد جوان:

شما مگه استاد" دال" لندنی نیستید؟

استاد " دال" با کمی عصبانیت:

خیر؛ نذر کردم؟ برگشتم دیگه!

مرد جوان:

میشه دررو بازکنید و چهره تون رو به من نشون بدید؟

استاد" دال":

شما مدیر ساختمونید؟کی هستید آخه؟

مردجوان:

من کنجکاوم!بالاخره درجلسه آپارتمان همدیگررو می بینیم؛ میشه بازکنید ؛ دوست ندارم تو آپارتمان استاد" دال" و مادرشون مشکلی باشه؛ عموتون اینجارو به من سپرده...

استاد" دال" :

یه لحظه ؛ ماسکم رو بزنم ...

استاد" دال" دررا باز می کند ؛ مردجوان لبخند می زند ؛ چقدر شبیه یکی از هنرپیشه های قدیمی ست درفیلم های فارسی...

استاد" دال" ماسکش را برمی دارد و می گوید:

راحت شدید؟

مردجوان سریع تلفنش را در می آورد و می گوید:

لطفا سلفی بندازیم؛ می خوام فردا به همکارام نشون بدم؛ بگم شما استاد " دال" بزرگ... همسایه مونید!

استاد" دال":

باشه!

بعد از سلفی؛ استاد " دال" به مردجوان می گوید:

انقدر وسواسی هستی؟ حالا به خاطر مادرم یا عمو...

مرد جوان:

نه؛ باور کنید خونه ی همسایه بغل دستی مون رو دزد برد؛ ما یه لیوان شربتم براش نبردیم ؛ من و خانمم طرفدار علم هستیم نه ثروت!!!

استاد" دال" خداحافظی می کند و دررا می بنددو به جمله ای که مردجوان گفت؛ فکر می کند ...

 

پانزده:

عزیزان؛ هنرمندان بسیاری رو ازدست دادیم ویکی از عزیزان خانم درودی بودند که امروز به رحمت خدارفتند ؛ اینجا بارها از نقاشی های ایشون استفاده کردیم؛ خدارحمتشون کنه و به باقی ماندگان صبربده

 

۰۷ آبان ۰۰ ، ۱۴:۴۷ ۰ نظر
سیده لیلا مددی