بی شمس

ادبی

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

قربان وفاتم ؛ به وفاتم گذری کن... تا بوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت!

 

سلام و درود ...

تبریک ...

شعر بالا ؛ خواندنش سخت است ولی می خواهد بگوید ...دلا منتظرت هستم ؛حتی اگر ؛انگار ؛شاید مرده باشم!

به زودی می نویسم ...

لیلی

۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

time to say goodbye

یک:

دقت بوی تو کردم ؛ نه خودت بودی ؛ نه!

سوخته از عشق من؛ در کشور بیمارها!

دو:

می رسیدم اگر" جنابعالی" صبر می کردید ...

با عجله در مسیر " خانه" ... "بانوی عمارت" را ...

از قاجار قاپیدید!!!

سه:

چه کسی می داند که تو؛ توی ذهن من ؛ چه شکلی داری ...

( شکلات آب شده)

( بیمار کبدی)

(سوسک خراب ؛ منظور تحت تاثیر پیف پاف)

(دمپائی خیس دستشوئی)

(مرکب بی کار)

(قند توی کابینت با طعم خاک)

(موی سوزیده)

(شلوار جین نشسته از دهه شست)

(موتورگازی آبی رنگ)

(مصدر ندارم)

(سبزی جوی اب )

(بستنی یخی آب شده)

در کل دلم برایت می سوزد ...که حس تغییر که خوب شوی ... نداری!

 

 

چهار:

دلم برای رخت سوخت میان آینه ها ...!

صدبار فریاد" نه" بودی و شکستنت ؛ خنده!!!

پنج:

می توانستی توهم مرا بسرائی ...!

آنقدر که شعر ساده بود ...

آنقدر که" ذهن ساده ات" قابل فریب بود ...

آن قدر که چهره ام به جهنم رفته ها می خورد ...

اما ...

قدرت است دیگر...

چه خوب که هرگز سواستفاده ... نکنیم!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع)دارم دوست ...

میان شعرهای محتشم وزیارت هام ...

 

 

هفت:

یک/

یعنی سال ها بود که اصلا فکر نکرده بودم که اگر یکروز با خوانندگان شعرهایم روبرو شوم چه بگویم!

منظورم این است که درمورد تو...

بالاخره آن روز رسید ...

یکروز سرد زمستانی هم بود اتفاقا!

اولین نفر درمورد تو پرسید: ( وقتی آن خدا لعنت کرده!شمارارها کرد و رفت؛ شما همین دوتا بچه را داشتید)

دومین نفر که بغض هم کرده بود گفت:( حالا که شعرهای شما به زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده به جان خودم قسم که نگویند ما بی غیرتیم! آن خدا لعنت کرده را پیدا و به سزای اعمالش می رسانیم)!

سومین نفر فریاد زد:(ای خدا!معلوم است کیست... قد چنار؛ چشمان خمار؛ لب های تپل؛ لابد همین جنایتکار ؛ گلزار مشهور است دیگر)!

دیدم واقعا شاهکار کرده ام دستهایم را برای سکوتشان بالا بردم و گفتم: عزیزان!تمام زندگیم صرف ساختن این شخصیت خیالی شد؛ من مثل کارلو کولودی که پینو کیو را ساخت برای خودم یک دلبر ساختم!...

که البته کلا فقط درعالم خیالم حضور داشت ؛ می توانم بگویم ...بله!واقعا بی خاصیت بود ...

واقعا هیچ چی نبود ... ولی نمی توانم بگویم آنقدر وجود داشت که خودش بعد این سال ها پیدا شود!حتی اگر یک مترو سی سانت هم بود برای من به گفته شما چناربود و حتی اگر دروغگو هم بود راضی بودم ...

...

دیدم اطرافیانم دارند های های گریه می کنند!آه من مرتکب جنایت ادبی شده بودم ... ابلهی بودم درجریان داستان داستا یوفسکی ...

...

واقعیت این بود که شخصیت خیالی من ؛ واقعیت داشت ودریک اداره ی معمولی مسئول پاسخگوئی به تلفن بود ...

روزی که دیده بودمش ؛ به خودم قول داده بودم که درموردش بنویسم تا اعتماد به نفس را به او باز گردانم ...

ولی تا این حد ... بروم به او چه بگویم ...

آه خدا... مرا بخش!!!

دو/

توی همین تهران رفتیم کنسرت زیر زمینی ؛ گفتیم جهنم یک شب از خدا حال خوب بدزدیم ؛ جایتان خالی سر " ابی " قلابی از خنده ترکیدیم!!!باورتان نمی شود که اصلش هم خوابش را نمی دید که اینطور بسازندش ؛ حالا داشتیم می خندیدیم که واقعا یک نفرباورش شدطرف خودش است ؛ تازه داماد با همسر و دوستانش آمده بودند تفریح سالم...

نزدیک به بیست و پنج بار رفت بالای سن و 50 تومنی بود که روی سر " ابی " قلابی می ریخت؛ طرف هم آهنگ های احساسیش تمام شده بود و داشت خلیج فارسش را می خواند ...

خلاصه بگویم اگر کت جادوئی بود کشش این هم 50 تومنی را نداشت ...

این که می گویند خوش به حال قلابی؛ اصلش بدبخته؛ باورکنید صحت دارد؛ متاسفانه دردوران کرونا توبه کرده ؛ عادت های بد مان را ترک نموده و درمنزل به غصه خوردن مشغولیم ؛ خداوند مارا ببخشد!!!

 

سه/

یعنی برگشت قشنگ توروی من وگفت: چون موندارم؟

" چه ربطی داشت؟"

بعد گفت: چون من پول ندارم؟

" چه ربطی داشت"؟

نامه را گذاشتم روی میز و گفتم: جناب!روزی (بیب) تومن اینور نوشته های من از تبلیغات میل میفرمائید ؛ من اصلا چکار به ظاهر شما دارم؟

بعد گفت: مو می کارم ! و پول خوب...

شناسنامه ام را در آوردم بیرون و گفتم: این نازنین و این هم نازنین!!!

بعد هم گفتم: دفعه بعد با وکیلم و عصبانی تر می آیم ...

گفت:

آهان!پس فکر کردید من خواستگارتونم!نه خانم!اینجا ما پولی در نمی آریم که به کسی ببخشیم !اینم بیلان...

درحالیکه از دفترش بیرون می رفتم گفتم:

بیرون باده! به پا مو قلابیاتو باد نبره...اونم خودتی ...

بعد در راهرو شرکت کمی بلندتر گفتم: شرکت تزئینات داخلی قربان و شرکا...

یکهو شنید و فریادزد:لطفا بی معرفت نباشد!ما جبران می کنیم ...

..............

پییییییییییف!

 

هشت:

بایدن!

اگر بمیرم هم نمی گویم که عشق من ایران نیست ...

هی بگو!می کشمت اگر نگوئی ... یو اس!!!

" ترومپ! یادت می آد!"

نه:

مامان بنز:

خدایا چیکار کنیم؛ بچه ها زود یه فکری بکنید عمه نیسانzداره باپاریس هیلتون خانم می آد!

پراید:

عجب بابا!واسه سوزوندن ننه خاور عجب همتی داره ! کله سحره...

بوگاتی:

بیچاره ننه خاور؛ چقد از داشتن یه همچین خواهری شاد بود؛ اگر بدونه این دوتا باهمن؛ دق می کنه!

بابا پژو:

ننه ی من؟ فکر نکنما!

ناگهان صدای زنگ در می آید و مهمانان وارد منزل می شوند ...

" در اتاق پذیرائی"

ننه خاور پیراهنی زبا پوشیده و بسیار موقر به نظر می رسد ...

عمه نیسان z:خاور جون ! من ناخواسته با خواهرجون شما شریک شدم!ایشون داشت می آمد تهران؛ منم اومدم...

ننه خاور:

همگی قدم رو چشم ما گذاشتید...

عمه نیسانz:

این چک رو برای شما نوشتم ؛ بابت تولد 100 میلیون ناقابله؛ بچه ها نمی خواهید یه کف مرتب بزنید ...

ننه خاور نگاهی به خواهرش پاریس می اندازد و می گوید:

ممنون!امسال تولد نگرفتم... دل و دماغش رو نداشتم!بیوک مریض شده بود ...

عمه نیسان z با نگرانی:

چی ؟ خدا مرگم بده... چه جور مریضی ای ...

ننه خاور:

روحی و روانی!تصور می کرد مثل حامد بهداد می مونه و می تونه با تارا خانم ازدواج کنه ...

عمه نیسان z با نگرانی بیشتر:

خوب پس الان کو؟

ناگهان بابا بیوک وارد می شود ...

پیراهن آبی با خالخال ریزقرمز و شلوار نارنجی پوشیده ؛ کراوات زرد و موهایش را مش کرده ؛ لب هایش مدل صولتی و صورتش را کشیده ...

دراین حالت خاله هیلتون شروع می کند به خنده ؛ تقریبا 5 دقیقه می خندد و عمه نیسان z دربهت به چک 100 میلیونی اش نگاه می کند...

ننه خاور:

بیوک جان؛ بیا کنار من بشین ...

عمه نیسانz:

باورنمی کنم!داداش؟

ننه خاور:

چرا... دست پخت خودتونه سرکارخانم!

ده:

رهبرم...

درانتخاب عشق شما و شما وهیچ دگر...

ما عاشقیم و عاشقیم و دنیا عشق ...

 

 

یازده:

یک/

نمی دونم واژه ی با نمک" چوقول" درزبان های دیگه معادل داره یا نه؛ ولی می دونم احتمالا درکشور خودمون برمی گرده به دوران مغول! چون اصلا با اصول پهلوانی؛ آریائی ؛ پارتی و ساسانی و اسلامی ؛ هم خونی نداره ...

بعضی وقتا بچه بازیه ولی بعضی وقتا جدی جدی میشه ؛ کاش یه سعی و تلاشی صورت بگیره تا بعد قرن ها " چوقولی " از بین بره!!!

اساتید اشاره فرمودند که در نوشتار اشتباه شده درست نویسی واژه " چغلی " بوده و باید اصل املا را درست کرد ، چشم و ممنون از اشارت

دو/

البته باید بگم " ذهن" دراین دنیا هیچ ارزش قانونی نداره! اگه شما درذهن خودتون کاخ سفید داشته باشید وبرید این رو بگید؛ جز خنده نصبیتون نمیشه؛ خیالاتی و بیمار محسوب میشید چون جهان هستی ؛مبتنی برمستنداته؛ من و عده ای دیگر مثل من که به یک دنیای دیگر هم تعلق داریم ؛ درجهانی مثل ماتریکس و باکسی مثل" کیانوریوز" روزگار میگذرونیم؛ درعالم ذهن موفق به شکست دادن ها میشیم ؛ جائی که هیچ فرد واقع بینی اون جارو قبول نداره؛ درکل اگر ایپ من و ماتریکس باهم قاطی بشن چی میشه ... بزودی درسینماها!

سه/

تقلب توانگر کند مردرا؛ اما چه جور تقلبی ؛ مااعتقاد داریم تقلب در  مدرسه بعدا باعث تربیت آدم بدای جامعه میشه؛ ولی توی دنیای واقعی هستند انسان هائی که یک عمر ساده و زیبا و باتلاش و اعتقاد زندگی کردن و باچشم های خودشون می بینن که یک هک ساده داره دنیای خیلی هارو عوض میکنه؛  آیا هک تقلب نیست؟

همین دیروز درفضای مجازی کلاسی رو دیدم که بابقیه کلا سها فرق داشت," چگونه بتوانیم با تنبلی مبارزه کنیم"؟

به نظر شما این یک کمی از لحاظ محتوا ؛ بابقیه فرق نداره؟به امید از بین رفتن تنبلی ...

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم...

ای داد ای هوار که بهجت خانم جون روی زمین گم شده ؛ حالا نامه زدن فضا که از اون بالا "ایشان را پیدا بفرمائید "

فرمانده سریع اومد بالای سرمن گفت: یالله؛ بگو ببینم کجاست؟

منم از ترس خشم رئیس سریع گفتم: لابد رفتن نارمک!

بلافاصله ایشون درمنطقه هفت حوض پیدا و به کل اعلام شد .... خداروشکر ؛ جل الخالق یهو یه چیزائی یاد آدم می آد!!!

 

سیزده:

استاد " دال"در دانشکده منتظر است تا دانشجووانش را ببیند ...ولی آن ها به هیچ وجه دیده نمی شوند!سر کلاس نام دانشجووانش را می خواند ولی هیچ کدام آن ها در بین دانشجووان جدید نیستند!

آیا آن ها تنبل اند؟ آیا آن ها درولایت غریب دنبال کارهای بد اند؟ آیا گم شده اند؟ و یا بدتر ازهمه استاد" دال " را سرکار گذاشته اند...

ساعت نهشب تلفن استاد" دال":

درررررینگ

استاد " دال":

بله!

...: سلام استاد ؛ مائیم!

استاد " دال":

چی؟پس کجائید؟مگه اینجا نیومدید تحصیل...چرا سرکلاس نمی آئید؟ اصلا ثبت نام کردید؟

/:

استاد شما فکر کردین ما می آئیم دانشگاه سطح دو شما؟ما اصلا جامون و رشته مون با شما فرق میکنه!داریم ریاضضی محض می خونیم دانشگاه " ک" دانشگاه خوبه ی اینجاست ماشالله!

استاد" دال":

چی؟شما دوتا ؛ دودوتا بلد نیستین ؛ بعد اومدین اینجا ریاضی بخونین؟ جل الخالق!... هیهات از آبرو!

...:

بابا استاد؛ ما اصلا اونی که شما فکر می کنید نیستیم! ریاضی مون از اول خوب بود؛ بابامون دوست داشت ما اول انسانی بخونیم!

استاد" دال":

پس زبانتون چی؟

/:

استاد نگران ما نباشید؛ می خواهید بیائید دانشگاه ما یه درس عمومی بگبرید تدریس کنید؟

 

(استاد" دال"حرص است که می خورد ؛ این دوتا جوجه دوروز هم نیست که آمده اند ولایت غربت!)

....:

میگم استاد؛ قرابیه؛ گلابیه ؛ این شیرینی تبریزیا چیه؛ می خورید براتون بیاریم؟دوست دارین؟

استاد"دال":

شما که اونی که به نظر می آد نیستید؛ دیگه ام آویزون استادتون نیستید جهت نمره ؛ خوب حالا چی میگید ؟

(استاد"دال" قندش می افتدپائین؛ توروخدا ببینشان)

استاد" دال":

آره می خورم؛ دیگه مثل قدیما سمی نیست!کی میآرین؟

/:

همین فردا ظهر!

استاد" دال":

پس خداحافظ!

( استاد" دال" با خودش فکر می کند چند درصد دانشجووانش درایران از رشته ریاضی و تجربی آمده اند؛ ... او حتی نمی دانسته وقتی از " واژه ی معادلات و آمار "صحبت می کرده ؛ چند نفرشان حالیشان بوده ... آمارها هیچ گاه دقیق نیست ...)

 

 

 

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

السلام علیک یا روح الله

۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

همه چیز قدرت می خواهد... و قدرت از ضعیف ترین حالت زندگی مثل نفس کشیدن آغاز می شود!

یک:

سنگ درقلبم ؛ از فراخوانی حلقم؛ خفه کرد!

مرگ حق است ولی نوع طبیعی؛ این حد؟!

دو:

برد؛ میان برف های کردستان...

میان شیره های گرم تاکستان...

میان خواب های گوجه سبز؛ تابستان...

برد؛ تا بلند ترین نقطه های لاهیجان ...

میان سخت ترین جمعه های پائیزان ...

دخترم!

ماهی ؛ اسفند؛ قلب قلب قلب ...

" ایران"!

سه:

آن قدربین دست های برده فروشان پول بود ...

که " یوسف" شان را دربی حواسی مطلق ...

به " هیچ" دادند ... رفت!!!

 

 

چهار:

حافظه ماهی بررسی!

حافظه جلبک بررسی!

حافظه کرونا بررسی!

حافظه میخ دردیوار بررسی!

حافظه سوسک بررسی!

حافظه ی لیلا بررسی!

حافظه ی کوه بررسی!

حافظه ی کامپیوتر بررسی!

حافظه تاریخ بررسی!

حافظه ی ماه بررسی!حافظه فضا پیما بررسی!

حافظه مادربزرگ بررسی!

سرجمع...: " خوابم می آید"!

پنج:

روی مسی تورا سپید کردند ای ماه!

دوباره من؛ اگر هواخواه توام ؛ روی سیاه!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین (ع)بوسیدن ...

هزار فکر که آمد" برنگرد!عشق کنار توست"!!!

 

 

هفت:

یک/

درحالت همیشگی خودم هستم.

خونسرد روی صندلی ... شروع می کند:

البته بسیاری از خانم ها؛ که دندان های خرابی دارند و درحضور مردان خوش تیپی مثل من ( اشاره می کند به خودش) دهانشان را باز نمی کنند و می ترسند که بدلایل بسیاری ؛ مثل بوی بد دهان شان شانس ازدواج را از دست بدهند ....

ولی من از شما خوشم آمده و به این موضوع اهمیتی نمی دهم!

نمی خواهید یک جمله بگوئید ؟!....

به گردن سپیدش نگاه می کنم ؛ عمل چند باره بینی اش و کلا هیچ چی اش به اندازه گردنش برای من مهم نیست!

ادامه می دهد:

خوب ؛ اگر قرار است که باهم ازدواج کنیم ؛ چقدر مهریه؟ منظورم این است که خوب من ... وضع مالیم زیاد خوب نیست ... کسی که من را به شما معرفی کرد گفت که مادیات از دید شما چندان مهم نیستند ... نه؟!

به گردنش ؛ که مثل بلور می درخشد نگاه می کنم ... تشنه تشنه تشنه ام!

به صحبت هایش ادامه می دهد ... اجازه می دهم که بیشتر صحبت کند ... ناگهان بی طاقت می شوم و می پرم روی گردنش ... و چنان دندانهای نیشم را فرو می کنم که خون خوشمزه اش را زیر زبانم لمس می کنم ... به به ؛ خون تازه خوشمزه!!!تازه پیتزاهم خورده کثافت!!!

...

برخلاف فیلم ها که فکر می کنند دراکولاها یا ومپایرها خون طرف را خورد میمیرد ؛ ما دراکولاها ی حرفه ای آن قدر می خوریم که زنده بمانیم ؛ نه آن که طرف را بکشیم و خودمان هم بترکیم!سریع درحالت بهت گردن طرف را می بندم و می گویم :

نه!خوبی!برای ازدواج... برای ناهار... برای شام... برای صبحانه ... برای بیرون رفتن...برای مهمونی...گفتی حلقه ازدواج همراته؟ ااام بیا اینجا... از همین دوتا سوراخ زنده می مونی!از همین الانم می تونی تو قصر " برام استوکر" زندگی کنی ... بااین اوضاع مالی ؛ همین ام خوبته دیگه نه؟!

دربهت و حالی ترسان می گوید: آره! آره!

" نانی" دررا باز می کند و می گوید: تموم شد!بالاخره نامزدت رو پیداکردی؟ خیلی برات خوشحالم!!!

می گویم" بله!خیلی خوشگله نه؟" نانی" تورو خدا می بینی؟

نانی بغض می کند و از اتاق خارج می شود ...

....

درنهایت انشالله همه ی جوانان جهان خوشبخت باشند!

دو/

همین چندروز پیش که صحبت قدیم ها بود ؛ داشتم سعی می کردم رنگ و شکل بلیط های قدیم اتوبوس های شرکت واحد را برای کسی ترسیم کنم و بگویم ...

مثلا: اندازه ی شیرینی میکادو بود؛ رنگش صورتی بود؛ گوشه اش یک طرحی داشت مثل بال و از این دست چیزها ...

بعد یادم آمد که چقدر دردسر می کشیدیم خدایا؛ سربلیط ...

باید از مسافران دیگر می خریدیم یا حق پرداخت پول را به راننده نداشتیم ؛ یا فرض بفرمائید دربادجه های فروش بلیط کسی نبود ؛ درراه مدرسه بعضی وقتها میان راه پیاده می شدیم و از بادجه دیگری خرید می کردیم و....

از آن بدتر گذشت راننده برای نگرفتن بلیط بود ... تا فردا صبح انگار توی گلویمان استخوان مانده باشد ؛ که نکند بمیریم و حق الناس توی جیب ما معلق وارو بزند!!!

قدرتی خدا ؛ الان باید به راننده یک اسکناس بدهیم به چه درشتی!یا کارتمان را بکشیم روی سر دستگاه ؛ جهنم نکشیدیم هم نکشیدیم!!!

کارت بلیط مان صدتای هیکل آن بلیط های قدیم است ...خدارا شکر هرچه دراین دنیا مینیمایز شد و کوچک؛ بلیط کارت ها کلفت و بزرگ شد ...

خوب ؛ اگر بگویم از همین بابت پیشرفت حمل و نقل شهری راحتم و راضیم دروغ نگفته ام؛ هرچند بعد دانشگاه من کلا چند بار بیشتر از اتو بوس استفاده نکردم آن هم خط تجریش راه آهن بوده که مجبوری سر کوچه مان پیاده شوم ...

اووف خاطرات است دیگر...

سه/

ای نازنین!

بهشت دروغگویان منزلشان می باشد ؛ وقتی دررا باز می کنند و جورابشان را که بوی ( بیب ) می دهد از پایشان در می آورند و می گویند: آه ! ای خدا هیچ جا بهتر از خانه خود آدم نمی شود و بعد سر میز شام درحالیکه دارند غذا میل می کنند می گویند: عزیزم!مایوی خیسم توی کیسه توی کیفمه ؛ میشه بشوریش تا پس فردا دوباره برم استخر ...

و آنگاه که در آشپزخانه مشغول تدارک چای هستی می گویند:

از بس که این خونه رو تمیز نکردی ؛ خاک دنیارو گرفته ...

می آئی بگوئی نه؛ یادت می آید که سیاست دروغگویان همین است که " دنیایشان را تمیز نگه دارند"!

بعد می گوئی : جهنم!بگذار دلشان خوش باشد ؛ که همین طور است!انگار در این دنیا" راستگوی مغرض " وجود ندارد!که بیاید و از صبح تا شب مغز انسان را بخورد که دیدمش کجا بود و چطور و ...

بگذار بگویم ای نازنین!...دروغ گوی تمیز نگه داری مثل تو را به راستگوی مغرضی چ.ن او ترجیح می دهم که ( بیب اش) را پاره می کند تا فتنه بیندازد و حالش را ببرد!!!

دوستت دارم ای نازنین!

" یکی از دروغگویان تمیز نگه دار"!!!

 

 

هشت:

بایدن!

ای که چشمات بگن آره .... زندگی کاری نداره ...

ای که چشمات نگن آره ... زندگی کاری نداره!

" ترومپ!یادت می آد؟"

 

نه:

مامان بنز:

من خاطر خواهت شدم پژو؛ خاطر خواه اون لبات!

بابا پژو:

خوب الان چشه؟ مدل صولتی کردم که بهتره؟

ننه خاور:

بچه ها دعوا نکنید!بیوک یه ساعته گم شده!

پراید باخنده:

ننه جان من ؛ سه روز گم شدم وقتی اومدم خونه تازه مامانم گفت: پراید نونوائی شلوغ بود؟ بذار این بابابزرگ ما اقلا از دستشوئی بااون سن و سالش دربیاد بیرون...

مامان بنز:

ای بی ادب!ننه خاورجان ایشون رفتن تبریز!

ننه خاور:

خوب برای چی هیچی به من نگفتین؟

مامان بنز:

یکی از اقوام قدیم رفتن رحمت خدا ...

پراید:

مامان یعنی کی ؟

مامان بنز:

خوب بگم همه ناراحت میشین...

بوگاتی:

از جون رفتیم ...کی؟

مامان بنز:

شاعر دلسوخته ؛ شاعر خودروهای جهان... تندرخان...

" ننه خاور غش می کند؛ پراید سرش را می کوبد به دیوار؛ و باباپژو آینه اش را از جیبش در می آورد ودرحال خودشیفتگی لبهایش را بررسی می کند ؛ بوگاتی به رسم کشورش دستمال مشکی اش را بیرون می آورد ؛ و لامبورگینی و پورشه ؛ ناخن هایشان را می جوند ...

آآآآه که این دنیا چقدر کوچک است ..."

 

ده:

رهبرم...

درنظر دارید مارا که نه تنها عشقید ...

دوست داریم ازتمام عشق هامان عشق تر ؛ مولا علی ...

 

 

یازده:

یک/

یکی از دوستان قبل از همه واکسن زده بودند ؛ برداشتند زنگ زدندبقیه که مازدیم؛ انشالله شماهم بزنید!بعد بقیه داشتند از حسادت میمردند و دیوار گاز می گرفتند که چطور خون ایشون از خون ما رنگین تر بوده مثلا؛ بالاخره هم بقیه زدند و خیال جمع شدند ... الحمدالله...

دو/

آن هفته یکی نوشت که هرکس واکسن زده دوسال بیشتر زنده نیست ؛ از دیشب هم از اینور و آنور دنیا کلی فیلم از افراد مسن و جوان دیدیم که قاشق چنگال خانه را بعد واکسن چسبانده اند به سینه اشان ؛ و مثلا روی خوشگلی هاشان راهم شطرنجی کرده بودند؛ واللا همین مرد مغناطیس را می خواستیم ببینیم 50 تومن دادیم رفتیم سیرک خلیل عقاب!

یکی از پیرمردهای آشنا که فیلم گرفته بود کلی مایه خنده شد ؛ خانمش که قاشق هارا به سینه اش می چسباند می گفت اعظم نکن!

خداوندا این چه کراماتیست که می بینیم ؛ فردا نکند دستگاه سونوگرافی بچسبد بهمان؟

به خاطر منافع پزشکی و سازمان تفریحات جهانی هم شده نگران نباشد همین فردا همه خوب میشوید...

جل الخالق!

سه/

کلا از ابتدای پیدایش واکسن ؛ نه از بابت ترس از مایع کوبی که وحشت بیماری های مرگ آور باعث شده عده ای تصور کنند که " نزنیم بهتر است"

چه درد ها که ندیدیم از همین کشور خودمان و تصورات غلط که حدود سی سال پیش سر همین خرافات و اشتباهات بسیاری کودکان دچار فلج اطفال شدند ...

از بس که پدران و مادران در برابر واکسن و قطره مقاومت نشان دادند ... زندگی هزاران کودک معصوم به خطر افتاد ...

چهار/

نمی زنی نزن!به دیگران چکارداری آخه؟

همین روزها که دیگر تقریبا کورم برای دوستی نوشتم لطفا سلیقه شخصی خود تان را برای دیگران عمومی نکنید ...

هنگام نوشتن سلیقه ؛ بی هدف نوشته شد : سایقه که آن همکار هم از من بدتر خواندند سابقه شخصی و....

من کورشده دردنیا از آبرو رفتم ...هرچند نهایتا به خیر گذشت!!!

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ...

اوووووووه دود غلیظش ابرسیاهی دورکره ی زمین رو گرفته ؛ بعد پیامک اومد ازجانب بهجت خانوم جان که:چن نفرید دارید اون بالا قلیون می کشید؟

فرمانده عصبانی گفت:آخه ما اینجا می تونیم؟ اول خودمون خفه میشیم میمیریم ؛ بعدم ...

جل الخالق دیگه ؛ دلیل این دودهای کره ی زمین ؛ فوران بود عزیزان فوران ...

 

سیزده:

استاد" دال" درچلوکبابی تهران درلندن نشسته است؛ کمی دلتنگ است که ناگهان...

... : 

سلام استاد!

/:

وای استاد" دال بزرگ؛ چقدر ما دونفر خوشبختیم که شمارو اینجا هم زیارت می کنیم ....

استاد " دال:

شماها اینجا چیکار می کنید؟ واقعا میگما!یعنی دارم خواب می بینم!

...:

استاد این چه حرفیه؟ اومدیم ادامه تحصیل...

/:

استاد اومدیم انشالله خدا بخواد با دکترا برگردیم خونه ...

استاد " دال":

چطور ممکنه؟ شما دوتا سرجمع معدلتون باهم بیسته ؛ اونم به زور...

...:

اختیار دارید استاد؛ مانمی خواستیم توی جمع کلاس کسی بفهمه ما چقدر باهوشیم یا دیده بشم همه چی بلدیم!

استاد" دال":

خوب الان باهم انگلیسی صحبت کنیم ببینمتون!...

/: ها آریو استاد" دال؟(how are you)

درهمین زمان گارسون جهت دریافت سفارش به میز استاد و دانشجووانش نزدیک می شود و دانشجووان به استاد نگاه می کنند...

استاد" دال":

چرا به من نگاه می کنید؟

...: استاد بهش بگید دوتا کوبیده با هرچی مخلفاته شونه لطفا!

گارسون به فارسی:

من بچه ی تهرانم!فارسی بگید یعنی الان شنیدم؛ همین؟

/:

وای چه خوب!

استاد " دال":

چطوری می خواهید دووم بیارید؟

...:

استاد راستش ما ؛ مترجم داریم!

استاد " دال" :

چی؟ ...

...:آره دیگه! استاد کلاسا شوخی بردارکه نیست یا باهم میبریمش یا خودش میره بعد میاد برای ما تعریف میکنه ...البته خوب یه مقداری پول بیشتر می خواد ...

استاد" دال":

اصلا بهتون نمی اومد...

/:

همینه دیگه استاد؛ هیچی به ما نمیاد!اصلا پولداری ام نمی آد!

...:

استاد مثل تهران یه دفعه بیائیم خونه تون؛ اینجا خیلی دلمون میگیره...

استاد" دال":

با این وضع مگه مجبور بودید بیائید خوب...بالاخره نشانی رو میدم ولی قبلش زنگ بزنید ؛ اینجا مثل ایران نیست ... شاید مهمون داشته باشم...

استاد " دال" به یاد دوران دانشجوئی خودش می افتد ... با پدرش به لندن می آید و از لندن می ترسد ؛ با خودش می گوید : خوش به حال جوان های جدید اصلااز تغییر هیچ چی نمی ترسند ؛ نه مکان و نه زبان ... درهمین حال کباب ها می رسد و دانشجووانش صدای ریز کوچکی از خوشحالی در می آورند ...

پانزده:

انتخاب یک عمل درست است.

انتخاب اینک ما؛ رنجی ست که سال ها پیش به جان خریدیم ...

منتهی...

بدانیم که شناخت و تفکیک قوه مجریه از مقننه و قضائیه بسیار سخت است!

چه بسا بسیاری از نامزدهای محترم هم قائل نیستند و درسخنرانی ها می خواهند بیایند تا قوانین را تغییر دهند ؛ خیر؛ دراین سمت شما نقش اجرائی دارید ؛ قوانین از جای دیگر می آیند و اگر همین را که آمده اید خوب اجرا کنید ؛ بشنوید و اداره و مدیریت کنید ؛ کافیست؛ والا بازهم درگیر قضیه خواهید بود که فشار روی فشار سر قانون و قانون گذاری سخت خواهد کرد کارهارا ...

برایتان آرزوی موفقیت داریم ...

شما که جانانه پای درمیدان نهادید و می خواهید انشالله زحمت یک ملت را بکشید ...

 

 

 

۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

تبریک روز " آزاد سازی خرمشهر"

آن روز ؛ که دیدیم ؛ همه می خواستند ؛ و ؛شد ... "آزادی " برای خرمشهر ... شهادت برای خرمشهر...

شهر آزاد خرمشهر ؛ جاودان بمانی ...

 

 

حس یعقوب به یوسف ؛ درصحنه های واقعی ؛ سال هاست که تکرار می شود و ... خرمشهر چه داستانی داشت از یقوب ها و یوسف ها ...

 

 

 

 

۰۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۱ ۱ نظر
سیده لیلا مددی

رشید طه ؛ غم خفته و یک مسافر ...

یک:

درد آمد و فریادزدم ..." عشق"!

" عشق" هرگز نیامد و...درد مرا کشت!

دو:

لذت اینکه بمیرم ؛ درون داستان فرهاد بودنم ؛ چه شیرین!

که شیرین ؛ سرم را بگیرد میان دستانش...

من به چه داستان ها که فکر نمی کردم ؛ ولی ...

رفتن شیرین و شیرین بردن و شیرین سازی!!!...

سه:

قلبم را مثل شکلات ؛ لا به لای زرورق ها ...

پیچیده ام ... به تلخی...

میان چای و قهوه ها ...

خودم می دانم ...که ؛ " تلخ تلخ" یعنی چی!

 

چهار:

بسته اند؛ ولی باز می شود ...جاده ها !

بسته اند ؛ ولی باز می شود ...دهان ها!

بسته اند ؛ ولی باز می شود ... یادها !

بسته اند ؛ ولی باز می شود ... شمال ها!

پنج:

پیمانکارعشق ...

             بست پیمان مارا ...

                               بی هدف؛ بی عشق!

شاید می آمد!!!

                  بی عشق بی عشق بی عشق

ولی خدا نخواست ؛ که هیچ عشقی

                میان ما ....

                             ساخته باشد!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع)باور نبودشان ...

از معجزه؛ از رقیه(س)؛از زینب کبری(س) ...

 

هفت:

یک/

بگذریم از بحث سنتی و صنعتی (خیال بد نکنید)!که هنوز جامعه شناسی ایران درگمان است و مانده ما مرحله ی کشاورزی هستیم ؛ مدرن هستیم یا پست مدرن؛ که کمتر جامعه شناسی باوردارد ماوارد مدرنیته شده باشیم ...حالا اگر دردوران کشاورزی باقی هستیم ؛ جایگاه دامپروری کجاست؟ حالا اصلا جانور پروری!و دراین بین پرورش حیوانات اهلی و غیر اهلی آیا   مارا به سمت کدام بخش هدایت می کند ...

آمدیم حرف کلاس بالایمان را بگوئیم ؛ چون سئوالات متعددی داریم:

یک:

آیا پرورش " خرسفید" جزو تولیدات کشاورزی محسوب می شود یا تولیدات مدرن؟(از بابت محصولات آرایشی عرض می کنم)

دو:

آیا پرورش" عقرب" که روزی می گویند 80 میلیون تومن سود آوری دارد با جهش ما به سمت " بیت کوئین" دررقابت است؟( یعنی بیچاره عقرب عصبی اصلا چه می خورد؟)

سه:

آیا فروش" خاویار" اصلا جزو تولیدات محسوب می شود؟ و ما تولیدات حسابش کنیم؟( با احتساب اینکه خیلی از مردم گرایش به خورد چیزهای گران ندارند!)

چهار:

آیا" تولید گل های خاص ایران(مثلا خرزهره) می تواند مارا جزو کشورهای مدرن به حساب بیاورد؟

پنج:

آیا فروش " پرنده های تزئینی" و صادراتشان ؛ نوعی دامپروری ماکیان پروری و اینهاست ؟ اگر هست ؛ چطور ؟

شش:

درنهایت" زهرمار " درجهان گرمی چند است ؟

بهرحال ؛ دوران مدرنیته و پست مدرنیته یعنی چی؟ (ما که نفهمیدیم!) اگر قرار باشد دانش ما نسبت به " بشقاب پرندهیایوفو" محسوب شود ؛ باید بیخیال شویم ؛ ساده ساده برویم خانه و به مامان و بابایمان بگوئیم فضائی ها مارا دزدیده اند؛ ضمن خیال بد که شاید کار به معاینه هم بکشد؛ بی آبرو شده و می رویم پی کارمان!!!

نه بابا!ما کجا و " یوفو" کجا!همین بغل درپارک نشسته ایم داریم آپارتمان های شهرک غرب را می بینیم و حسرت می خوریم ...

" جل الخالق ؛ چی نوشتیم"!!!

 

دو/

باور کنید ؛ همین چند ماه پیش ؛ داخل یک کافه پسرهای قدیم دانشکده را دیدیم ؛ موهای سفید و پیرپیر پیر!همین طور که داشتیم از کنار میزشان رد میشدیم؛ شنیدیم که " دل آدم باید جوان باشد" ...داشتند نقشه می کشیدند ولی باورم نشد که دانشجوی دانشگاه خودمان باشند ؛ گفتم جل الخالق!این ورها لابد آمده اند سر پیری مدرکشان را بگذارند لای پرونده کاری و با تخصصی چیزی حقوق اشان را ببرند بالا...ولی داشتند روی این جمله هم تاکید می کردند " دکترابگیرند تا روی سنگ قبرشان بنویسند؛ دکتر فلانی"...

گفتیم خوب است ؛ سر پایان نامه حق اشان را می گذاریم کف دستشان!قبلا ها دانشجو نبودندکه ؛ زلزله بودند!

نهایتا همان روزاول دستشان را خواندیم و برای اینکه مارانشناسند؛ ویادشان هم نیاید که ما که بودیم؛ تلاششان را تشویق و گروهشان را یاری نمودیم.

درانتها نتیجه اعجاب آوربود؛ درپایان نامه هایشان؛ " مشترک" نام دختری را آورده بودند که سال ها پیش جگرشان را سوزانده و گذاشته و رفته بود؛ نهایتا با مقاله نوزده و نیم دادیم ولی برخلاف ایتکه " درعنفوان جوانی احساس پیری می کنم".... دیدیم که همه همان پسر قدیمی بوده ودرنهایت با همکلاسی خویش ازدواج نمودند!خداراشکر که مدرک بدردشان خورد واقلا سر سفره ی عقد صدایشان زدند؛ مثلا آقای دکتر فلانی ...

(پایان هپی اند)

ماهم استاد نمونه شدیم و عروسی همه اشان رفتیم ...

درود برواکسن کرونا!

استاد لام . میم(دختر ناشناسی از قدیم)

 

 

هشت:

بایدن!

ولکام! خوش آمدید به باشگاه ما ...

وقت درد؛ درد می کشیم همه انگارمثل هم!!!

" ترومپ!..."!

 

نه:

مامان بنز:

توه؛ میگن خانم مددی مرد!

پراید:

تو چرا غمت می آد؟ازش بدت میومد!هرچی میگفتن رو مثل طوطی بین همه پخش می کردی!

مامان بنز:

خب؛ راضی به مرگشم نبودم!

ننه خاور:

خانم مددی کدوم (؟)...!بابا من دارم روی این تخت میمیرم!یکیتون بیائین من رو ببرین دستشوئی!

پراید:

بابا ننه جون همین الان اومدی بیرونا!چه خبرته؟

ننه خاور:

هندوونه خوردم!

بابا بیوک:

انقدر حسودی که زودتر از من مثلا سکته کردی؛ زن حسابی نوبت منه!

باباپژو:

دعوانکنیدا؛ ما آدم نیستیم!احساس خوبی داشته باشیم به شماها؛ جاتون رو خیس کنید آبرتون بره!

ننه خاور:

این چه طرز رفتاره؟چلاغ شدیم؛ نمردیم که ...

پراید:

می مردین بهتر بود!پاشدین از حسودی تارا خانم رفتین کارتینگ !تو باخودش رقابت کردی اون یکی با نامزدش ؛ بعدشم تو این وضعیت مملکت چلاغ اومدین خونه!

ننه خاور:

به بابا بیوک تون بگین!اون حسودتره!نکرد آبمون رو نبره!الان درست و حسابی بود... اون من رو می برد دستشوئی ....

بابا بیوک:

خودت اصلاچی شدی؟ معلوم هست؟ یه ذره پات پیچ خورد ..همین!

لامبورگینی و پورشه:

زیاد اعصاب مارو خرد کنید میریم ؛ اداره آموزش و پرورش می گیم!

بوگاتی:

چه ربطی داره؟

لامبورگینی و پورشه:

مگه ما نهم نیستیم؟میریم میگیم دادوبیداد می کنن نمیذارن درس بخونیم !خانواده نرمالی نیستیم!

بوگاتی:

یعنی چی؟این حرفا چیه؟پاشید برید یه کتابخونه ای جائی...

لامبورگینی و پورشه:

کدوم کتابخونه؟

لامبورگینی و پورشه:

بزرگ بشیم همه تون رو میذاریم خونه سالمندان!

همگی باهم:

واااااااااااااااااااااااا!حالا نهم ان ها!عجب....

ده:

رهبرم...

درعشق جنابعالی از عشق فراتر ...

جان داده ایم به هرچه فرموده اید ... درزمان ما ...

یازده:

یک/

درکتاب های تاریخ مهم است که جنبش استقلال از کجا شروع می شود... درایران ؛ مراکش ؛ مصر ؛ الجزایر؛ هند و بعد ... پر می شود می رود داخل رگ های سایر ملت ها ؛ دراین بین " هنر" غوغا می کند و شعرها و ترانه ها می آیند به میان ...

دو/

تقریبا دوازده ساله بودیم که سریال " عزالدین قسام" را می دیدیم ؛ به نوعی دوست داشتیم ببینیم آخرش چه می شود ... از خود سریال زیباتر ترانه اش بود که آن موقع به شکل سرود می شنیدیم ؛ سرود های حماسی که دل را به هیجانی غریب می برد که بروی دردل حادثه ها...

سه/

این شادی هنر جلوه ها دارد؛ خیلی ها شادند از مبارزه ای خطرناک و بازی با جان؛ شادی ها در آواهائی نهفته که دنبال رهائی اند ... رهائی ای که ادامه دارد...

چهار/

دوست داشتم اینجا از رشید طه بگویم ؛ هرچند که الجزایر سال هاست طعم شادی را چشیده ؛ سعی داشت که با صدائی غریب و لحنی زبا از زمانی قبل که شاید ندیده بودیم ... بگوید ...

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... سرعت کره زمین زیاد شد و هرچه نزدیکتر به خودمون ...من گفتم چه بهتر با دوربین ام میشه زمین و فامیل رو دید!ولی فرمانده دستورداد حرکت کنیم و دوربشیم .درهمین حال پیامک پشت پیامک از بهجت خانم جون که:آفرین !الان  خوب شده ؛ دیگه داریم شمارو دقیق می بینیم!

جل الخالق!چقدر فضا مهم بود ما نمیدونستیم!

سیزده:

استاد" دال" اکنون درمنزلش درلندن است.

هوابارانی است و استاد" دال" دلش برای دانشجووانش گرفته بالخصوص خانم مددی!

ک.چ.لو دارد اشک می ریزد که ...

مادر استاد" دال:

چیه؟ تو ایرانی هیچ کس فرهنگ تو رو نداره ...اینجائی با کسی حرف نمی زنی...

استاد" دال":

مگه عید نیست ؟ اجازه میدی به شاگردام تبریک بگم؟

مادر استاد" دال":

جان؟داشتی می رفتی چین ؛ به من گفتی مامان دارم می رم سرکوچه سیگار بخرم ؛ 6 ماه طول کشید!!! حالا برای پیام دادن ؛ ازمن اجازه میگیری؟

استاد" دال":

آخه یه مورد خاصه!

مامان استاد" دال":

برای تو مورد خاصی وجود نداره!خب حالا پیام ات رو بنویس ببینم!

پیام استاد" دال" به دانشجووانش:

عیدتون مبارک!

مادر استاد" دال":

همین!؟

استاد" دال":

خوب هرکی من رو بشناسه خودش از زاویه دید خودش تفسیرش میکنه!

مامان استاد" دال":

بعد اون فرد خاص چی میگه مثلا؟

استاد" دال":

میگه :اوه!این ترم گفت که من دانشجواش بودم ؛ وگرنه ازاین اخلاقا نداشت !

مامان استاد" دال":

بیا ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی پختم!یه هزار سالی وردل خودمی ! خاکبر سر خودم!!!!

 

 

۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی