یک:
کوری ام...که شفایافته ام...
توچگونه عیسی شده بودی...
وقتی فرمان قتل من هم دستت بود؟
دو:
شبها ... روزها...
ستاره ها نمی افتند ...
انقدر جتذبه دری که درآسمان ستاره نگه داری ....
و
انقر جاذبه داری که درزمین مارا نگه داری ....
سه:
برای آغوش تو...
من به فرمان ایستاده بودم ...
نه صدو نودو نه نفر را درآغوش گرفتی ....
تا همین یک فرمان را فراموش کنی !
چهار:
به تبرک دست تو نان می خوریم ...
وگرنه خودمان ... دست نان خوردن داریم ...
پنج:
همای عشق ... همایون شناخت . برسر کسی ننشست ..
همایون با همای عشق ... به یک دل امید داد!