یک:

میان داستان گرم چای و تلخ اشک

                   شوری می چسبد!

مثل دانه های آفتابگردان،زیر دندان...

تکیه می دهم به پنجره

                 هم برف خاطره خوبی ست ...

                هم سوزش...

دو: 

میخ عشقت را بکن از چشم من ،نجار دیروزی!

ساختی " بت" از خودت اما ،خدایی شد ... " کفر " امروزی!

سه:

کنار خوشبختی گنجشک ها،همیشه یک نیمکت هست...

آن جا که یک انسان بنشیند 

                     دانه بپاشد 

                   و به تند تند دانه خوردنشان زل بزند

                  و نیم ساعت دیگر برگردد خانه!

چهار:

من ساده ام!

چون گلفروش های زرنگ چهارراه 

هرروز عصر 

فریبم می دهند

فریبم می دهند 

تا از ۳۰۰ هزار تومن روز حقوق 

۵۰ هزار تومن اش را گل بخرم 

فقط 

چون من ، یک عمر است از فقر می ترسم!

 

 

پنج:

روزی آمد که "زلیخا" از خدا خواهش کند:

ای خدایا! باز گردد روز پیراهن، "یوسفم" در خواب خوش!

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع) دیدم در خواب 

فاطمه زهرا سلام الله، زینب(س) ،حضرت سجاد (ع ) هم...

هفت:

یک/

از کانون پرورش فکری ،یک کتاب خریده بودیم " قصه های نمکی" که تا الان برای خودمان هم درس عبرت است!

دخترک داستان نمکی،باید هرشب ۷ در خانه را می بست تا دیو نیاید خودش و مادرش را به اسارت ببرد...

مادرش هرشب می پرسید: هفت دررو بستی نمکی؟

نمکی هم می گفت: بله

تا اینکه بالاخره یک شب طفلی دخترک یکی از درهارا از سر فراموشی نبست... و دیو آمد مادرش راخورد و دید که دخترک مناسب است،بردش جهت اسارت...

آخرین جمله مادرش می دانید چه بود؟ ۶ شش دررو بستی نمکی ،یه دررو نبستی نمکی!

بگذریم که عاقبت نمکی دمار ازروزگار دیو درآورد و بدلیلی اسمش به نمدی تغییر و با پسر پادشاه ازدواج کرد، ولی دیگر درخانه هایی که هفت در داشتند به هیچ دلیلی زندگی نکرد!!!

دو/

قبلا رویمان نمی شد بگوئیم چکاره ایم ،خوب درکل کارمندی بیش نبودیمولی به علت کار خودمان که الان داریمش، الحمدالله ،خبره ایم و به همه می گوئیم!

هیچ کس نمی داند که درجه کاری ما " خبره حرفه " ای است ،حالا حقوق و اینهارا کاری نداریم بهرحال نگاهمان تیزتر شده و لحن کلام ما تغییر کرده، همه به ما احترام می گذارند وانگار سیبیلی چیزی از کنارشان ردشده باشد پشت مامی گویند:

طرف را می بینی ،اینجوری نبین ها، درکار خودش خبره حرفه ای است!

و می دانید افتخار به این واژه ها یعنی چی؟ آن جا که شما این اصطلاح را از دست کارشناسان کار گرفته ای!

من حاضرم مدارک لازم راجهت باور عزیزانم ارائه دهم،تا به باور برسیدو هی جلوی من با بعضی چیزهای غیر فرهنگی پز ندهید!

تازه از من فراتر " عالی حرفه ای " می باشد که فعلا اینجانب به آن مرحله نرسیده ام، انشالله عمر کفاف بدهد...

انشالله " عالی حرفه " ای های این مرزو بوم را خدا نگهدارد و باقی هم به آن ها برسند...

 

 

سه/

قرارمان این بودکه آخرش بروم و باهم برگردیم خانه،برنامه ریزی کردیم و من رسیدم ...

از دیدن زرق و برق و خوردن و خریدن سرگیجه گرفتم،از بالا نگاه کردم دیدم نشسته اند و دارند باهم گپ می زنند و یک چیزی می خورند ...رفتم موازی پشت سرشان و یک آب طالبی سفارش دادم ،گفتم حساب هم بکنم ...

خورده نخورده دیدم پاشدند ،صورتحساب گرفتند ،تمام شد ...

آرام نشستم ،نه از لباسهایم و نه از چهره مرا نشناختند ، لحظه ای که از کنارم رد می شدند خیلی آرام گفنم: بچه هاسلام، خوش گذشت ؟ 

انگار هیولائی دیده باشند، نفس شان رفت و با صدای بلند و تعجب گفتند: وااای شما مارو از کجا پیدا کردید؟

عزیزان اولا خودتان گفتید بیا تمام شد،بعد چقدر آخر من عوض شدم و نهایتا مردم جان واللا خودشان هوچی تشریف دارند کسی کارشان ندارد، 

هیچی گفتم: میرم بیرون کارتون تموم شد بیائید 

نیم ساعت بعد آمدند ، خلاصه اینجور جاها معلوم می شود جوانی هم گذشت و از این داستانها...بگذریم!

چهار/

ای نازنین!

اغلب داستان های دوران ما، گیسو طلا و سه خرس ،سیندرلا ،سفید برفی وغیره ...منجر به ازدواج می شدند ...

۱آن قدر قوی و دل انگیز بودند که متعهدانه ،علیرغم شرایط ماهم کنار هم بمانیم...

دراین دوران برهم خوردن داستان ها ،چگونه بیاموزیم فراموش کنیم؟

که نه خود بلد بودیم و نه دیگرانی که مارا آموختند ...

مثل چاقو برتنه درخت ....نه غم نه شادی نه از دست دادن که فراوان از اجتماع بر می آید ...فراموش شدنی نیست ...

بیاکه بنویسیم و بگوییم که ماهم یادمان نرفت ولی از کدام کینه و نفرت صحبت کردیم ،چنان که می کنند ،آن تبر که عاقبت تنه ی انسانیت را به زمین می کوبد، نفرت نیست؟

بلد باشیم در هیچ داستانی نبوده که نباشد ،ولی طعم شیرین هرچه نیکویی ست عاقبت باعث می شود همدیگررا ببخشیم.

وقتی مرا می بخشی، گویی دلم را از تمام دنیا میخری، ...برسد روزی که دردنیا کینه ،نباشد..

سیده لیلا مددی

 

 

 

هشت:

بایدن!

آمدیم اندر کنارت "آه" هم مشکل نشد؟

خواستیم تادور تحریمت بگردیم" آه" هم مشکل نشد؟

" ترومپ! باورکن فقط آه کشیدیم"!

 

نه:

ننه خاور:

عکسهای من با پاریس جون خواهرم تو هیلتون دوبی کجاست؟ کی میدونه؟

مامان بنز:

اینارو می گین ننه جون؟ رو قفسه ی کتابخونه ی آشپز خونه ست...

ننه خاور:

ببینم؟ نه!اینارو با دوستام تو لندن وقتی دانشجو بودم انداختم !

بوگاتی:

اینارو میگین ننه جون؟ لا به لای عکسهای ما بود؟

ننه خاور:

ببینم؟ نه!اینارو وقتی " ابروش جون " اومده بود تبریز بابیوک گرفتیم ...

پراید باخنده:

اینارو می گین ننه جون؟ من گذاشتم تو داشبورد یه وقتایی می بینمشون...

ننه خاور:

ببینم؟ نه!ای خدا لعنتت کنه پراید...اینارو از کجا آوردی ؟اینجا من هنوز ازدواجم نکردم!خودت عقل نداری ببینی چقدر قیافه ی من تغییر کرده؟!

باباپژو:

اینارو می گین ننه ج.ن؟ من روی قلبمه؛ به همه می گم رفیق بی کلک مادر...

ننه خاور:

ببینم؛ نه!اینا که مال عروسی خودتونه!یعنی شما فضای عکس رو هم از زمانش نمی تونید تشخیص بدید؟!

بابابیوک:

بیا فکر کنم اینارو می گی...یه طرف موهات رو شرابی ؛ یه طرفش رو هم سبز کردی... فکر نمی کنم این بچه ها اصلا اینا رو دیده باشن؛ فشن زدی!!!

ننه خاور:

آهان؛ فکر کردم لامبورگینی و پورشه بردن مدرسه به دوستاشون من رو نشون بدن!

بوگاتی:

غلط کردن! هیچ من اجازه نمی دم عکس مادر بزرگم خانم الیزابت تیلور رو ببرن مدرسه!

لامبورگینی و پورشه:

ما عکسای بهتر می بریم ؛ دوستای فوتبال خودمون!دکتر پیروانی ؛ پیروانی پیروانی!

پراید:

آره فرزندان من؛ باز مهدی مهدوی کیا رو می گفتید ...

بوگاتی:

بهرحال عکس نباید به هیچ وجهی به دوستاتون نشون بدید؟ فهمیدید؟

لامبورگینی و پورشه با ترس:

بله!

 

 

 

یازده:

یک/

باورکردن مسائل غیر طبیعی دردوران کنونی بسیار سخت است؛ و از سمت دیگر راحت؛ چرا که هرچه می شود می گویند:

چینیها موفق شدند...و بقیه دستشان انگار به کمرشان است و فیلمش را می بینیم ؛ برداشته اند هزار مورد عکس را قاطی پاطی کرده اند و پوشه های دروغین ساخته اند که چه بشود؛ طرف کلا مصنوعیست!نکند شماهم از آنها باشید؟

دو/

تا پول از جیب خود آدم ندزدند؛ آدم چه میفهمد دزدی یعنی چی؟ حتی دلش می خواهد بداند چطور و استاد دزد که بوده؟ نشود که ... دست بالای دست بسیار است!

سه/

می گویند پول و ثروت باعث خوش خلقی می شود ؛ پس معلوم است ثروتمندان عصبانی را ندیده اند!

گاهی برای اندک میزان اموالشان می خواهند دنیارا به آتش بکشند که بفهماننددنیا بی حساب و کتاب نیست!

جل الخالق!چه بدانیم که رابین هود چطور زنده ماند از بس از ثروتمندان دزدید و به فقرا بخشید!

آیا کار خانم ماریان نبود؟بهرحال آنجا که عدالت نیست ؛ جهنم فقرا دائمی ست ولی جهنم ثروتمندان دو دقیقه اش هم زیاد است و حقشان نمی باشد!

چهار/

نهایتا و کلا دراین دنیا اگوی مصرف تا دیروز کشور و مردم " اسکاتلند" بودند که نگویم ؛ بهشان می گفتند: خسیس!

الان دیگر همه فهمیده اند اسمش خساست نیست؛ " بهینه مصرف کردن" است ...

اینهارا یاد بگیرید فردا بدردتان می خورد ...

پنج/

هفته پیش داشتم همین طور بی هدف تلویزیون را می گشتم که دیدم یک فیلم خوش آب و رنگ پخش می شود ؛ خدا شاهد است باور نکردم تا مرحوم خانم هما روستا و مرحوم آقای شکیبائی را دیدم...

نسخه اصلاح رنگ شده" پرنده کوچک خوشبختی"...

ای خدا مانتوهای یکدست معلم و دانش آموزان ؛ ترکیب رنگ های زیبای خاکستری درست است بگورم فیلی و زرد پررنگ ...گریه کردم و کانال را عوض کردم!

همین طور همین دیشب فیلم جاده های سرد ؛ دیگر وقتی پتوی روی کرسی شان را دیدم باور کردم ...

دستشان درد نکند بالاخره 40 سال بعد رنگ های واقعی .... خدا انشالله کمکتان کند ...

دکور و رنگ و صحنه و طراحی لباس در زمانی دیگر زنده شد!!!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... انفجار مهیبی رخ داد...

بعدش من تصور کردم " زود پز مامان بود که ترکید" بی جهت فشارم افتاد؛ قندم کنترلش از دست رفت؛ خوش بختانه در آخرین بررسی من درحالت کیفی مناسبی دیده شده بودم.

وقتی لحظه ای بعد چشمانم رو باز کردم؛ فرمانده رو دیدم که بالای سرم بود و می گفت:

عزیزم؛ ببین چقدر فامیل دوستت دارن؛ چقدر پیام از زمین داری؛به مامانت جواب میدی؟ به بهجت خانم جون جواب میدی؟به فخری جون جواب میدی؟ به شهین جون جواب میدی؟...

جل الخالق!

شمردنی پس چرا مردا بیشترن؟ پس چرا مردا حال من رو نمی پرسن آخه؟ ...آهان... یکیشون می تونن به مردای فامیل خبر بدن ...آره درسته!

پس همه من رو دوست دارن ؟ وااااای!

 

سیزده:

استاد" دال" درخانه ی فرمانیه حالش بهتر است؛ مدام از خودش می پرسد چرا مادرش زودتر ازدواج نکردو خودش چه دلیلی داشت یک عمر کنار مادرش بماند ... درهمین حال نزدیکی های ساعت 7و8 غروب اتفاق عجیبی افتاد...

زینگ صدای در آپارتمان

استاد" دال" از چشمی آپارتمان نگاه می کند و یک مرد جوان را می بیند ؛ قبل از باز کردن در آپارتمان می پرسد:

شما؟ می پرسم اگر واجب شد ؛ ماسک بزنم دررو بازکنم.

مرد جوان:

منم؛ همسایه پائینی؛ چی شده؟

استاد" دال" با خنده:

هیچ چی!چی می خواد بشه؟

مرد جوان:

این خونه تا دیروز خالی بود؛ شما کی هستید؟

استاد" دال":

من خودمم؛ اومدم تو خونه ام بشینم!

مرد جوان:

شما مگه استاد" دال" لندنی نیستید؟

استاد " دال" با کمی عصبانیت:

خیر؛ نذر کردم؟ برگشتم دیگه!

مرد جوان:

میشه دررو بازکنید و چهره تون رو به من نشون بدید؟

استاد" دال":

شما مدیر ساختمونید؟کی هستید آخه؟

مردجوان:

من کنجکاوم!بالاخره درجلسه آپارتمان همدیگررو می بینیم؛ میشه بازکنید ؛ دوست ندارم تو آپارتمان استاد" دال" و مادرشون مشکلی باشه؛ عموتون اینجارو به من سپرده...

استاد" دال" :

یه لحظه ؛ ماسکم رو بزنم ...

استاد" دال" دررا باز می کند ؛ مردجوان لبخند می زند ؛ چقدر شبیه یکی از هنرپیشه های قدیمی ست درفیلم های فارسی...

استاد" دال" ماسکش را برمی دارد و می گوید:

راحت شدید؟

مردجوان سریع تلفنش را در می آورد و می گوید:

لطفا سلفی بندازیم؛ می خوام فردا به همکارام نشون بدم؛ بگم شما استاد " دال" بزرگ... همسایه مونید!

استاد" دال":

باشه!

بعد از سلفی؛ استاد " دال" به مردجوان می گوید:

انقدر وسواسی هستی؟ حالا به خاطر مادرم یا عمو...

مرد جوان:

نه؛ باور کنید خونه ی همسایه بغل دستی مون رو دزد برد؛ ما یه لیوان شربتم براش نبردیم ؛ من و خانمم طرفدار علم هستیم نه ثروت!!!

استاد" دال" خداحافظی می کند و دررا می بنددو به جمله ای که مردجوان گفت؛ فکر می کند ...

 

پانزده:

عزیزان؛ هنرمندان بسیاری رو ازدست دادیم ویکی از عزیزان خانم درودی بودند که امروز به رحمت خدارفتند ؛ اینجا بارها از نقاشی های ایشون استفاده کردیم؛ خدارحمتشون کنه و به باقی ماندگان صبربده