یک:

فروردین ؛ خیال می کردم برای تیر!...

شنادر گرما؛

صندل درپیاده رو؛

خواب درخنکای خانه؛

تیر؛ خیال می کردم برای مهر!...

پیراهن نازک از لذت...؛

قهوه درکافه؛

خلاصی از خواب!؛

مهر؛ خیال می کردم برای اسفند؛!

خانه ای تمیز؛

بوی رنگ؛

دورانداختن قدیمی ها؛ سفر...

راستی ...

من الان کجاهستم؟

دو:

جگرم را نفروشم ؛ ... که کباب...

                                       حق ندارد که بگرید به اوضاع خراب!!!

سه:

می برند مرا توی داستان خدا...

                               آدم و حوا...

می ترسند؛ بگردم و پیدانکنم!

             عامل بدبختی روی زمین!روی زمین!روی زمین!

" ذهنی که دچار هوس است"!

                     از بهشت ؛ هم؛ تعبیر دیگر دارد!!!

 

 

البته؛ توی قلبم هیچ نیست از تو...حتی کینه ای!

لیک؛ باورکن ...اگر مردی!" لبخندم" جداست!!!

پنج:

وقت فروش " یوسف" بازار " مرده " بود!

" فرشته " ها فروش رفتند به " هیچ" زنده ها!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) قلبم برد ...

نگاه من به نگاه علی(ع) و عاشورا...

 

 

هفت:

یک/

البته باورش برای والدینم کمی سخت بود!

استاد من بسیار جوان بود و البته ؛ جوانتر از خودم ؛ بسیار خوش قیافه تر و خوش تیپ تر هم بود؛ خوب ... " وین دایزل" معروف هم بود!!!

پدرم مبهوت بودکه : چطور ممکن است !و مادرم هم مرتبا خدارا شکر می کرد ؛ ولی بیشتر به خاطر اینکه دهانش محکم بسته بود!و اصلا به کسی نگفته بود که من" تحت تعلیم" هستم!

نهایتا داشتم افسردگی میگرفتم که استاد؛ درس آخر راهم تدریس کرد:

چطور بتوانیم بین دنیاهائی که خودمان در آن ها زنده ایم و...دنیاهائی که دیگران با ما درآن ها زندگی می کنند ؛ تفکیک قائل شویم!!!

 

دو/

یادم می آید که واژه ی " دوست" بین ما چطور لگد مال شد!

البته باید بگویم مثلا چطور دوستی...

کسی که مجبورش میکردیم ساندویچ بی محتوای دست ساز مامان جون مان را با ما شریک شود...

دوستی که نامه های دوست های " ناباب " مان را یواشکی توی کیفش قایم می کردیم تا هرکسی که کیفش را می گشت فکر کند" خلاف" اوست...

دوستی که افکارش را می شنیدیم ؛ تائید می کردیم و بعددر" راستگو" ترین حالتمان ؛ وی را به " ایسم " ها نسبت می دادیم و نهایتا خودمان را خر نشان می دادیم و می گفتیم: ماکه این چیزها حالیمان نمی شود!!!

دوستی که بهترین دوست هایش را " تور" می کردیم و توی رستوران ها و پای تپه ها دربالا شهرها؛  جای تو خالی؛ برایش می فرستادیم...

نه!

کلا دوستی بین ما لگد مال نشد ؛ بلکه ریشه ای قوی تر پیداکرد و با سرمایه داری کثافت ممزوج شد و با چک و کلاهبرداری عشق و حال کرد ؛ بعد شما چه فکری کردید؟!!!

سه/

از سالهای دبیرستانم (66تا 69)دنیای من دررشته ی اقتصاد با تفهیم نظریه های عجیب گذشت...

مرکانتلیسم؛ سوسیالیسم؛ لیبرالیسم و ایسم های دیگر که جدی جدی ... رسید تا فروپاشی کمونیزم دردوران دانشگاهی...

نظریه عرضه و تقاضا که پیگیرانه دراقتصاد دنبال می شد ... محوشد و رسید به داستان های دیگر...

اکنون دنیا؛ دنیای کامپیوتر ...فیزیک و هوش مصنوعی و اینهاست؛ هیچکدام دانش آموزان حاضرنیستند بدبختی های یک ملت را درذهن اشان تصور کنند و تاریخ و تاریخ اقتصاد برایشان رنج آور و زمان کش است!!!

هرگز نمی شود به یک دانش آموز جوان خیلی راحت بگوئی: دردنیا هرپدیده یک ضد دارد و یک محصول...

جدیدا دانش آموز ظاهرت را برانداز می کند و بعد می گوید:عمو!برای کار دومت بیا پیش من ...

وبعد کارت ویزیتش را که فقط یک آدرس اینترنتی ست می گذارد کف دستت و می رود ...

برادرمن!اقتصاد نامرئی شد... رفت پی کارش... سخت نگیر!

چهار/

ممکن است وجود شما عاشق باید و شما خودتان این بیماری مخوف را نشناسید...

ببرندتان نزد پزشک ؛ کلی دارو بنویسد که ای فلانی ! بگیر بخواب!

" دوست داشتن مرض است" " لابد مریضی که مینشینی ؛ ادبیات عاشقانه می نویسی" " سعی کن ؛ خوب باشی تا ذهن مریض ات خوب شود"

به درک!

هزار تا از این هارا مولوی هم خورد؛ حافظ را که دیگر نگو؛ بازهم نشد که بشود!

این وسط اولی بین عشق ها " دوجهان موازی" را فهمید و دومی " جام جهان نما" ...

همین دوواژه کافی بود که بعد مرگشان هم بدزدنشان...

داخل آن ذهن روشن؛ همان عشق بود که می درخشید ...

تازه مردم رفته اند شجره نامه درست کرده اند و رسیده اند به اینها ... خدارحمتشان کند که حرف مردم برایشان..." خیلی" هم " مهم" نبود....!!!

 

 

هشت:

بایدن!

به دوست داشتن هم " احترام " نگذاشتیم ...

حالا به دشمنی هم چرا " انتقاد " کنیم؟...!

 

 

نه:

باورم نمیشه به خدا... حوصلشو نداشتم!

بوگاتی:

منم همین طور!چطور تونستی؟

پراید:

می رفتیم قهوه خونهبا بچه ها... یه چیزائی می گفتم ؛ وانت پیکان می نوشت ...

بوگاتی:

بیا نیگا کن!......" فرهنگ خودروئی ایرانی" تالیف: پراید پژوئیانی!!!

ننه خاور:

تالیف رو بریزدور... دکترای افتخاریش رو بگو! ........." دکترای فرهنگ تزئینی"!!!

بابا بیوک:

من اولا عنوانش رو نمی فهمم!دوما؛حال کردی همه مون تو جشن دکترات خوشگل بودیم ...

لامبورگینی و پورشه:

بله بابابزرگ!خدا از دوسه سال آینده ی بابامون خبربده!

باباپژو:

زبونتون رو گاز بگیرید!!!

ننه خاور:

البته فکر می کنم از " انرژی منفی" ؛ بنزی بود ... تا می گذاره میره یه اتفاق خوب تو زندگیمون میفته...دیدی بچه ام یهوئی چطور پیشرفت کرد ؟

ناگهان صدای مامان بنز از اسپیکر:

ننه جان!عزیزم... آن لاینم ها....

 

ده:

رهبرم...

مرگ دریک ثانیه ی ما ....... دریغ هم نکرد ...

آن "فوت" نبود... پرواز شد از عشق ما به علی(ع)...

 

 

یازده:

یک/

درسرزمینی که توی هرخانواده اش یک فارغ التحصیل پزشکی؛ یک حسابدار حرفه ای و یک تحصیلکرده کامپیوتر هست باید هم ؛ بیلان؛ مهم باشد!باید هم وقتی حساب ها با هم جور در نمی آید ؛ بفهند ؛ چرا باید ناراحت باشیم...وقتی فرزندانمان خوب درسهایشان را خوانده اند؟

دو/

به نظر من یک نقطه درهر بحث عصبی هست به نام " تعادل" ... قبل از اینکه برسانندتان ؛ خودتان سریع پیدایش کنید و برسید!!!

سه/

برادرمن... بزرگوار...روزی چندین صفحه سیاسی غلط برای من نفرست...

خبرم !سال ها کوبیدم رفتم و آمدم و درس سیاست خواندم ... جان مامی جانت اول فرق رئیس جمهور و رئیس مجلس و وزیررو بفهم ...بعد!!!

اقلا بردار یک بار هم شده کتاب قانون اساسی رو بخوون ؛ فرق قوای سه گانه رو بفهم ... بعد!!!

ازت ممنونم...

چهار/

با اندیشه های خوب و شنیدن صداهای خوب و خواندن متون خوب و رفتار خوب و... میتوان تاحدزیادی با لذت و امیدواری زندگی کرد ...

خوب تعریفش خود شمائی ... خوب آنجاست که چند لحظه صبر می کنی و فکر می کنی ... خوب گاهی مشترک است ...

نترسیم از خوب بودن .... حالا نادان بدبخت هم خیال بدکند ... به درککککککک

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم .... جغدای سفید دارن نزدیکی ماپرواز میکنن!!!

فرمانده گفت: مثل این میمونه که به ریه هاشون یه چیزی پیوند زده باشن ...

یهودیدیم بهجت خانم جون نوشتن: اینا کفتر نیستن!بال بزنن ما بفهمیم ... تقصیر ما نبود ما نفهمیدیم ببخشید ...

جل الخالق!می فهمیدینم... بالاخره ...سرکارخانم!!!

 

سیزده:

استاد" دال" مقابل درب منزل لیلی ؛ شاگردش ایستاده ... خانه را تخلیه کرده اند و رفته اند ...

لیلی فارغ التحصیل شده ....

بانوئی درب منزل را باز می کند و به استاد" دال " می گوید:

پدرجان!اینجادارن بنائی می کنن ؛ یه چیزی می خوره تو سرت میمیری ها!

استاد" دال" شوکه می شود... توی جمله اش چی بود؟ پدرجان؟ مردن؟!

هنوز شوکه است که ادامه می دهد:

وایسا!توی کیسه فریزر برات یه مقدار پول و میوه گذاشتم؛ بخور برا بچه های منم که تو غربتن دعا کن!

استاد" دال" از جنبه مثبت به قضیه نگاه می کند:

چه خوب شد؛ لیلی جان نبود ؛ لابد این بار خیلی پیر شدم ...

کیسه فریزر را برمی دارد و از کوچه خارج می شود تا سریع خودرو گران قیمتش را از پارک خلاص کند ...پسر جوانی درخلوتی کوچه به بازواش طعنه می زند ؛ برمی گردد به صورتش ؛ پسرجوان آهسته می کوید:

ببخشیداآقادکتر؛ برا موادتون اینجا نیائید!!!اینجا مکان کلاس بالاهاست... ببخشیدا!!!

استاد" دال" آن قدر ضربه می خورد که سریع می دود داخل خودرواش می نشیند ؛ کولررا روشن می کند و یک زرد آلوی شیرین ؛ می گذارد گوشه ی لپش ...

تلفن زنگ می زند ... ای وای خودش است... لیلی جاااان!

/:

سلام استاد خوبید؟ دلمون براتون تنگ شده بود!

استاد" دال":

سلا؛ اومدم درخونه تون؛ اسباب کشی کردید؟

/:

استاد اومدیم ترکیه نشستیم!

استاد"دال":

چی؟!

/:

استادمامانمون از سریالای ترکیه ای خوششون می اومد؛ بعد گفتن اونجا قشنگ تره؛ اومدیم اینجا ...

استاد" دال":

من  ؛ من ؛ می خوام باهات ازدواج کنم !

/:

ای وای استاد!ما فکر می کردیم شما ازدواجی نیستین؛ داریم اینجا ادامه تحصیل میدیم ...

تلفن قطع می شود ... استاد" دال" اشک توی چشمهایش است ... " لیلی بیشعور!!!

 

 

چهارده:

هزار راه یاد گرفتیم که غم هایمان را پاک کنیم

خنده

بازی

فراموشی

عروسی

حتی ...مرگ!

ولی یک راه ساده بود که ...

چرا یاد نگرفتیم که ... غمگین باشیم؛  غمگینم: بین جمع ؛ پنهانش هم نمی کنم؛ آنقدرکه تمام شود و برود...

 

پانزده:

شغلی داریم به نام" گناه شوری" بی هیچ مزدی ؛ اتفاقا هرچه داریم راهم می دهیم و تقدیم طرف مقابل می کنیم ؛ خودمان که هیچ ؛...کاری نکنیم این جور شغل ها به فرزندانمان میراث برسد!

 

 

گفتم مهمانتان کنم به تابلوهای موزه هنرهای معاصر ...