یک:

 بالای " پشت بام" دیگر کجاست؟

جای بند رخت...

جای رختخواب تابستانی...

جای نشستن من و دختران همسایه...

جای نگاه به اسمان ؛ که دیگر ستاره ندارد!...

جای من و تار و گفتمان موسیقی...

جای فکرو فکر و فکر...

جای بازی و خنده و آجیل...

دکتر گفت:" واژه " غلط است!

بام ؛ پشت ندارد!

بالا ندارد!

وازهمه مهمتر " مشاع " است!

جائی که این همه آنتن ماهواره دارد...

نه جای بند رخت...

نه جای رختخواب ...

نه جای نشستن ...

ونه...

" همین پائین و درسکوت بمانید"!

دو:

رفت از دستم سئوالی که جوابش درتو بود...

چشم؛ چشم؛ چشمی که رویای سیاهی ... داشتم!

سه:

قلبم؛ روی دیوار ... فقط یک مدرک است!

عکسی که نمرده...

کبود...

کم رنگ و قدیمی ست!

 

 

چهار:

اگر نفروختی مرا هنوز ؛ برادر!....زلیخائی هست!

که هیچم بخرد تا تو؛ سرافراز برگردی...

پنج:

دست های یک دختر ؛ میان حیاط مدرسه ؛ پای درخت توت

آغوش یک دختر ؛ میان حیاط مدرسه ؛ کنار بوفه

انگار میان گنجشک ها خدا بودی!

اشک که میریختی ...

نه پیدا بود که غم داری

ونه پیدا بود خوشحالی ...

بین نیمکت ها که اندازه ات نبود ...

همیشه کلاس اول را دوست داشتی...

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین (ع) خریدم من ...

به دست های کوچک رقیه (س) و روضه ...

 

 

 

هفت:

یک/

معلم اقتصادمان خانم کرباسی همیشه می گفت: دو کالای فراوان" آب و هوا" را هیچ وقت فراموش نکنید! آن قدر برای انسان اساسی اند که وقتی نباشند حاضرید؛ میلیونها بدهید تا داشته باشید شان...

بزرگترین درس : گران های اطرافمان ؛ زیاد مهم نیستند ؛ ارزان های اطرافمان ... " چرا"!

دو/

خانم طیاره ؛ دوست عزیزم؛ همین چند روز پیش خانه اش را از دست داد!

چرا و چطور مهم نیست؛ خوش بختانه چون از قبل پرواز بلد بود و هرچه فرودگاه هست را نیز...

کسی نفهمید و قرار شد برود اتفاقا یک جای بهتر!

پیشنهادم برای شما دوستان که امکانات فراوان دارید این است که: آموزش ببینید تا بالاخره اگر امکاناتتان از دست رفت ؛ بر اساس مهارتهای فردی چه کنید ...

نه اینکه اگر امکاناتتان از دست رفت با امکانات و مهارت های فردی دیگران چه کنید!

راحتتر بگویم:

سرقت نتیجه اش زندان است! نه فکر کنید مثلا زندان واقعی ...

خیر!

درزندان واقعی هم یادتان می دهند که بعدها چطور ؛ دست به زانویتان بزنید و بلند شوید!!!

سه/

خوب یادم است که درهمین فضای مجازی نوشتن ؛ اهمیت فوق العاده داشت ...

خیلی ها به خودشان اجازه می دادند که نوشته های کافکا و نیچه و خیلی های دیگر را ره خورد ما بدهند تا از صبح تا شب فکر کنیم عجب چیزی اند؛ همین طور که زمان گذشت و بزرگتر شدیم نیچه و کافکا و دیگران و مترجم محترم کلامشان که به افتادگی در گوشه ای نشسته و ناظر بودند را شناختیم ...

سریع رنگ عوض کردند و گفتند که می خواسته اند مارا با افکار بهتری آشنا کنندو دراین میان " نام" چه اهمیتی داشت!

رفتیم سراغ نوشتار برخی دیدیم یکی بیشتر نیست و گلاب به رویتان چندان ربطی هم به " هیچ" داشت...

داشتیم برمی گشتیم که " اینستا" رو شد... به احترام دوسه تایشان و " سیبیل" در ادبیات به ریخت هیچ کس دراینستا نگاه هم نکردیم ...

ایا اینها همان ها نبودند؟

کاتب الدوله تهرانی

 

 

هشت:

بایدن !

سکوت قلب مرا شکسته ای و آمده ای ...

مهمان عزیز هست ولی نه به حد مرگ آور!

 

نه:

پراید:

به بابابیوک چشم زدن!پیرمرد خوشگل ... این روزا کم پیدا میشه...

ننه خاور با گریه:

اوهواوهو؛ با اینکه حرفت رو قبول دارم ولی درچه حد؟ حد من؟ اوهو اوهو!

بوگاتی:

بابادیگه چی شده مگه؟برای اکثر افراد مسن اتفاق میفته ؛ خوب چه جوری بگم آخه؛ طبیعیه!

ننه خاور:

اوهو اوهو؛ حالا ورندارید گوشی تلفن رو پشتش به بنزی ورپریده بگید ها؛ آبروی بچه ام پژو تا ته آلمان بره!!!!

باباپژو:

اووووووه؛ ننه من کل صورتم رو جراحی کردم هیچ کس غصه نخورد ؛ آخرشم گفتن زیبائی بود خودت رفتی ... پدرم دراومد؛ یه شب بابابیوک رو بردیم بیمارستان جهت عمل پروستات!

بلافاصله لامبورگینی و پورشه:

بیا مامان بزرگ عکس دیواری تاراخانم و بابابزرگ رو گذاشتیم اینستا!یه میلیون فالوور گرفتیم؛ دیگه اهمیتی مداره کجاشو عمل کرده!!!

بوگاتی:

ای خدا خفه تون کنه!شماها بعدا چی بشید ...

 

 

ده:

رهبرم...

انگیزه اگر داشتیم برای سازندگی ...

از عشق شما بود و آل علی(ع)...

 

یازده:

شانس؛ خیلی وقتها معنی خوب دارد که  ؛ من از بین کلی شانس زندگی برای دنیا انتخاب شدم ؛ بین کلی شانس تحصیلی ؛ مدرک گرفتم و دبیر شدم و بین کلی شانس با همسرم آشنا شدم و ...

ولی این یکی یک شانس بیولوژیک است که باید شانسش را هرروز از خودمان بگیریم... زرنگ خان؛ کرونا!

...........

زوجی را ازقدیم میشناختم که حالا خیلی پیر شده اند ولی تقریبا از جوانی من که میانسال یودند به ویرانی جهان فکر می کردند!

خانه ی خیالی خودشان را ساختند ؛ باغچه ی عجیب و حیوانات اهلی و غیر اهلی خودشان را تربیت کردند ؛ و تصورشان این بود که دنیا را علیرغم جنگ و نابودی به راحتی ترک نکنند؛ البته از گرسنگی و قحطی و سایر مسائل می ترسیدند ...

ولی مورد ناشناخته دیگری پیش آمد؛ زرنگ خان ؛کرونا!

سه/

باورکنید ؛ داستان چراغ جادو حقیقت دارد!

شما صاحب همه چی می شوید ؛ پ.لدار می شوید و همسرتان زیباترین دختر دنیاست ولی یک روز می بینید درجهان دیگری هستید ؛ کلا ناغافل آمده ایدو داشته هایتان تعریف شده نیست؛ چراغ جادوی شما کار نمی کند و به دنیای دیگری تعلق دارد ؛ متاسفم؛ زرنگ خان؛ کرونا!

چهار/

کم کم فکر کنیم به شانس ؛ درجائی که دستگاه شانسمان کار نمی کند و هیچ امکان مادی ای هم نداریم که کار کند؛ مهارت وویژگی های فردی مان به چه درد می خورد وقتی امکان مادی نداریم؟

پس امکانات معنوی مان که از قبل پیش پیش فرستاده ایم آن دنیا چه؟

فکر می کنم باید باورمان به شانس دراین دنیا را بچرخانیم و از خودمان بپرسیم : شانس دردنیای دیگر یعنی چه!!!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... یه عنکبوت به بزرگی یه سفینه داره می آد طرفمون؛ سریع قبل از اینکه چرخ بزنیم به طور خودکار بالیزر سفینه منفجر شد و ترکید ؛ حتی فرصت نشد من باهاش عکس بگیرم!!!

سریع از زمین پیام رسید:

ای دلاوران؛ ای فضانوردان؛ که عنکبوت های فضائی را کشتید و ماراحت درزمین می خوابیم!

فرمانده جواب داد: از کجا می دونید؟شایدم این دفعه نکشتیم ها؛ زیادم راحت نخوابید!

من سریع به بهجت خانم جان پیام دادم: خانم جان انقدرمارو زیرذره بین نگیرید...

ایشونم پاسخ فرمودند که: ازکجا فهمیدی منم؟ ایندفعه مادرت بود!

جل الخالق از زمینی ها ...

 

سیزده:

استاد" دال" به چشم های مضطربشان نگاه کرد؛ خنده اش گرفته بود ولی ؛ خودش را نگاه داشت.

استاد" دال" :

چرا پاره اش کردید؟

/:

استادچی بود مگه؟ لایحه ی دولتشون که نبود! یه تیکه کاغذ بود درمورد چن نفر بدهکار شهریه...

...:

استادنوشتن ما بدهی شهریه داریم؛ کلا مگه چقدر بود؟

استاد" دال":

با پاره کردنش که مشکلتون حل نشد؟ شد؟

/:

خوب استاد آبرومون! اون چی...

استاد" دال":

درمورد شما دونفرکه؛آن چه که انسان ازتون می بینه ؛ نیستید ... من یقین داشتم و پرداختش کردم

/:

جدا استاد؟

...:

وای خدای من؛ همه جا فرشته وجود داره!

استاد" دال":

بله؛ فقط از امروز باید برای من کار کنید!

/:

چی؟از خدامونه؛ چیکار کنیم؟ ترجمه استاد؟ کتاب؟خودمون می نویسیم... رشته ی شما که رشته ی اولیه ی خودمون تو ایرانم بوده...

استاد" دال" باخنده:

آیاتصور شما این هستش که فقط خودتون دارای ظاهر متفاوت هستید؟آقایون؟

/:

استادمارو نترسونید؛ کارخلاف نباشه یه وقت؛ ازمون عکس اینا نگیرید!!!

استاد" دال ":

اوکی؛ بچه ها من یه شرکت نظافت دارم که به دوکارگر نظافت نیازمندم؛ همراهید؟

هردوباهم:

چی؟

استاد" دال":

راهنمائی تون می کنم توالت نیست!

هردو باهم:

استاد غلط کردیم ؛ دیگه پول شهریه رو ساندویچ اینا نمی خوریم؛ با همشاگردیامونم بیرون و سینما نمیریم ...

استاد " دال" باخنده:

باشه... نمی خواهید بعدا بیشتر راجع بهش فکر کنید؟

/:

مثلا چه جور نظافتی؟

استاد" دال":

نظافت فیزیکی! حمام سنتی ایرانی...

هردو باهم:

وااااااای!

استاد" دال" استادی ست که دانشجوانش را درهرحال به چالش می کشد ...

 

 

پانزده:

البته که شبهای از دست دادن عزیزی درخاطرمان می ماند ولی چند شب آینده عید است دیگر ؛ خیلی ها لباس حج برتن و حاجی می شوند و خیلی ها باخاطره حج لذت می برند؛ این شبها شبهای نیکوئی ست ؛ به یاد عید و عیدی می افتیم و دستگیری می کنیم از دوستانی که دستمان را بارها درشرایطی گرفته اند ؛ عید هایتان مبارک؛ دردعاها یادهم کنیم و عشق و محبت را برای یکدیگر بفرستیم؛ سلامترا از خدا برای همه بخواهیم و خوشحال باشیم از بدست آوردن ها و پیروزی ها؛ خیلی هایشان مال مانیست ولی ته دلمان را شاد می کند ...

به دوستان می گویم گله مند نباشید که روزهای شادتان را می گویم؛ تولدتان را می گویم؛ پس درروز غم خدای ناکرده من باچه روئی بیایم و سلامی بدهم که روز شادیتان برای من شاد نبوده؛ خداراشکر که شادی اندک شما از قبولی در دانشگاه تا گرفتن خانه نو برای من مهم است...

همه تان را دوست دارم

آن روز که بوی نشنوم روز خوبی نیست البته بیمارم ولی آن روز که باشادی شما شاد نباشم صد البته سالها بوده مرده بودمممم