یک:

سر بریدم از انار و اشک ریخت ...

این سزای بی گناهی نیست؟ لذت خون جگر!!!

 

دو:

فرار می کنم از سردی تو و بیایان ...

                                             هرچه فریادهرچه فریاد هرچه فریاد!

روی برگهای دفترم؛ نام تو؛ عشق نیست.

                                               هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد

چشم هایم اشک را فرو می بلعند و حرفی نیست دراعماق...

                                              هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد

اندوه؛ من درخویش گریزانم از خویش...

                                                هرچه فریاد هرچه فریاد هرچه فریاد!

 

سه:

میراث من ازپدرم چشمهایش بود

درغم از درک غم و غمگینی اطراف...

و لبهایش که می خندید...

درغم از درک غم و غمگینی اطراف!

 

چهار:

دوستش داشتم  

                      زمانی را که درعمق سوختن...تمام نمی شدم!

چون چشمه ...می جوشیدم

وحس جوشیدن عشق ...

                                 درون قلبم ؛ تصویر معنایی بیرونی نداشت!

 

 

پنج:

دی شب ...

توی انار قند بود ...

توی قند قند بود ...

توی شعرهای حافظ قند بود ...

پارسی...قند بود...

توی خواب قند بود ...

شب طولانی قند بود ...

آجیل قند بود ...

آنقدر قند ...

که تلخی ؛ قهر کرد و برای یک شب هم که شده ...رفت!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) دریادم هست ...

چنانچه اگر پرواز میکنم؛ نشانی شما درست درست!

 

 

هفت:

یک/

باورکنید که شب یلدا؛ آن قدرها هم طولانی نیست از شبی که قرارست؛ فردایش بزائید!

طولانی ترین شبی که درزندگی من اتفاق افتاد؛ شبی بود که فردایش می رفتم تا گواهینامه بگیرم!

امتحان اطراف میدان پاستور بود؛ همین بیست سال پیش!

از شدت استرس و اضطراب دعا نبود که نخوانده باشم ؛ احساس عجیب و مسخره ای که انگار می

خواستمچه کنم؛ پدرم گفت همراهم می آیدو رفتیم ...

آن قدر دستور گرفتم و انجام دادم که افسر گفت: آفرین! قبول!

خلاصه گواهینامه را با موفقیت زائیدم!

باور بفرمائید تصمیم داشتم خودروئی بخرم و سوراخ سنبه های تهران را بگردم ولی از بیست سال

پیش تاکنون ... نتوانستم!

 

دو/

باورکنیدکه شب یلدا؛ آن قدرهاهم طولانی نیست از شبی که قرارست فردایش بزائید!

کیسه ی صفرایم پرشده بود و عفونی؛ شب دراجبار ؛ همراه خانواده رفتیم بیمارستان ؛ اولین بار بود

که پایم جز زائیدن؛ به بیمارستان باز می شد!

می دانستم که آنقدر جوان نیستم ولی ... شب قرار شد تنها دراتاق خصوصی تا صبح زود و عمل تنها

باشم!

سرم وصل شده بودو تلویزیون روشن بود؛ وصیتم را نوشتم؛ این ور و آن ور زندگیم را بالا و پائین کردم؛

گریه کردم؛ از این همه سال کار و بی وفائی روزگار اشک ریختم؛ مجله خواندم؛ راستش را بخواهید

چند نفررا مقصر و تا صبح خودم و ایشان را کتک زدم ...

صبح که شد؛ رفتیم اتاق عمل و بعد ...

حالا چقدر درد ناک بود یا چقدر آموزنده؛ بماند!

دوهفته بعد انگار نه انگار دوباره شروع شد!

نباید چربی می خوردم ...کم کم!...

نباید سنگین بلند می کردم ؛ کم کم...

نباید فریب می خوردم ... کم کم...

 

سه/

باور کنید شب یلدا ؛ آن قدر ها هم طولانی نیست از شبی که قرار است بزائید ...

خوب من زائیده ام و نمی توانم شیرینی زائیدن واقعی را توصیف کنم!

از دیدن موجودی که از درون و باعشق به فردی دیگر به دنیا آمده بود ... ولی هرگز نتوانستم این

سئوال را درذهن خودم حل کنم که ... دیگران تا چه حد ممکن است دراین امر کنجکاو باشند که

درتولد عشق ؛ تولد فرزند؛ بخواهند " تعداد" بپرسندو این تعداد زائیدن یک بانو درارضای حس کنجکاوی

ایشان چه تاثیری دارد ...

به خصوص چند سال قبل که جوانتر بودم!

بارها شنیدم که ... عزیزم چند تا بچه داری؟ عزیزم نمی خواهی دوباره؟ عزیزم دست بجنبون دیگه؟

عزیزم سنت بالا بره دیگه نمیتونی ها!!!

باید اعتراف کنم ؛ بالخره دروغ گفتم!و آخرین بار که فردی با فریب از من پرسید و هیچ دلیلی برای

راستگوئی نداشتم ؛ گفتم سه فرزند!

ناگهان چند لحظه مکث کرد و گفت: اصلا بهتون نمی آد!

گفتم: چرا ؟ سنم که کم نیست!

ادامه داد: اولیش چند سالشه؟ گفتم: 30 سال!

رنگش پرید و گفت: واااای ! پس از بچه ی من ام بزرگتره ؛ جسارتا چیکاره است؟

گفتم: پزشک!

کمی عقب کشید و بعد رفت!

درعین لذت بخش بودن ؛ اینکه فرزند به دنیا می آید ؛ زائیدن دردناک است!

شاید باورتان نشودکه... این سئوال درمورد برخی که 11 به بالا فرزند دارند؛ چه حس عجیب قدرت

ناکی از طرف ؛ در انسان به وجود می آورد...

پزشک متخصصی که چند هفته پیش برای جراحی ناخنم به منزل تشریف آورده بودند ... ضمن اینکه

داشتند از من سئوال معروف چند فرزند دارید را می پرسیدند خودشان گفتند که 13 فرزند هستندو

خود نیز دارای سه فرزند ...

جل الخالق ... ماشاءالله...

 

چهار/

ای نازنین!

باورکن شب یلدا ؛ آن قدر هاهم طولانی نیست از شبی که قرار است بزائی ...

یک شب که قرار بود بیائی و نیامدی ... دیوانه شدم!

در آن شب تار و سیاه تابستانی ؛ با این که تنها نبودم و دو نفر دیگر با من بودند؛ فهمیدم که دوست

داشتن یعنی واقعیت حضور تو ...

کجا بودی؟ زندانی که نمی گفتند؟

سفر کاری؟

خانه ی خواهرکوچک یا بزرگت؟ که هرچه باشد بالاخره خواهرت هستند؟

اداره؟

شب گذشت و درحس غریب خل شدن واقعا فردایش رفتیم دکتر!

ای نازنین!

نگفتن خوب نیست!کاش می گفتی چه شد...

شاید دردی میان بود که درون قلبت ماند... و از درد درون قلب من بیشتر بود ...

آن شب دردی گرفتم ماندگار ... انگار هرروز قرار بود که بیاید و توبر نگردی ... تو نباشی...

دیدم روزها گذشت ... در نفرتی که دیگران سالهاست منتظرش هستند ؛ هرگز آنقدر که یک شب

درتنهایی وجود خودم تو را زائیدم ...حس عشق نداشتم ...

باور نمی کنی ... ولی بالاخره باور می کنی ... باور می کنی ...

 " مامان لیلا"

 

 

 

 

هشت:

بایدن!

خدانگهدار کسی ست که باور دارد ...

" نور" از " نور" بزاید؛ جهان تاریک نیست!

" ترومپ! فهمیدی؟"!

 

نه:

ننه خاور:

این مینی ماینر ؛ عجب دختری بوده ما نمی دونستیم ؛ حیف شد پراید ...

بوگاتی:

ننه جون؛ هنوز کر نشدما؛ دارم می شنفم ؛ هنوزم دیر نشده ؛ پراید رو باید از سپر شناخت؛ درحد صفره لامصب!

مامان بنز:

این حرفا چیه؟مگه من مردم؟ زن زیبا یعنی زن ایتالیائی... من اگه می خواستم زن نابغه بگیرم قبلا ام؛ زن انگلیسی سراغ داشتم!

پراید با خمیازه:

بابا ولم کنید! سه شب این مینی ماینر اومد اینجا ننه جون؛ تو پدرمارو از بس پز دادی درآوردی!اصلا نشنیده بودم درمورد ابروگوندش خانم و پاریس خانم این حرفارو بزنی!

مامان بنز:

ننه جونته دیگه!

بابابیوک:

بچه ی خواهرمن؛ انصافا خوشگل؛ باسواد؛ فهمیده؛ پولساز؛ کویتی؛ منظورم دست و دلباز؛ یکبار اومدم پز بدم؟!

ننه خاور:

مثلا کدوم؟ اونی که تو ژاپن تو زندان بود؟ اونی که رفته بود آمریکا بهش می گفتین جک لندن از بس دنبال طلا بود؟ یا اونی که خیال می کرد محمد رضا گلزاره؟

بابا بیوک:

خیر؛ راست و مستقیم ؛ فورد!!!

پراید:

بابابزرگ اون که پسر بود ؛ سیبیلش حالم رو بهم می زد!اصلا من نمی تونستم باهاش ازدواج کنم!

ننه خاور:

حواسش نیست؛ سه ساله مرده!

بابابیوک:

چی؟ فورد مرد؟ همین دیروز باتاراخانم داشتیم نامه اش رو می خوندیم؛ ایمیل زده بود ...

بوگاتی:

پراید من حرفی ندارم؛ واقعا می گم! یه جانشین واسه ی من پیدا کن...یه تحفه ام برای خودت!

پراید:

چی میگی ؟ یادتونه یدفعه گول خوردم؟ الان خواب؛ قهوه خونه؛ و سکوت برای من ازهمه چی مهمتره!

مامان بنز:

خواب و سکوت که هیچی ... یدفعه بگو قهوه خونه!

باباپژو:

پاشید برادرزاده ی بابابیوک داره می آد!

ننه خاور:

کدوم یکی؟

باباپژو:

بدبخت شدیم ننه خاور؛ آئودی خانم دختر شایسته سال 90 میلادی!

ننه خاور:

اون پیر دختر رو کی دعوت کرده ایران آخه؟

بابابیوک:

خودم!اومده ایران توریست بشه!

مامان بنز:

خاک تو سرت پزو!همیشه مسائل خانوادگی باتو تموم میشه!

بوگاتی:

مامان جان مثل من جنبه داشته باش!

مامان بنز:

بروبابا!

 

 

ده:

رهبرم...

عاشق اگرشدیم ؛ عشق علی (ع) چه بود ...

عشق علی(ع) و آل علی(ع) انگیزه بود و نور...

 

 

یازده:

یک/

هفته پیش فیلم خوبی دیدم درفضای مجازی فیلیمو که متفاوت بود ...

فیلم 120 دقیقه ای " گلدن تایم" با تهیه کنندگی آقای حسن فتحی ...

فیلم به تعداد ماه های سال به ترتیب از فروردین تا اسفند 12 اپیزود 10 دقیقه ای بود که خودمن سه روز دیدمش و هرروز 4 قسمت !

جالب تر اینکه تعداد بازیگران و لوکیشن های فیلم زیاد بود و بازیگران و کارگردان های بسیار خوب

درنقش هایی باور نکردنی حضورداشتند؛ جناب آقای کیومرث پور احمد؛ خانمها زاله صامتی . ریمارامین فر ....

عجیب ترین بخش مربوط می شد به داستانی که خانم ریما رامین فر بازی کرده بودند ؛ اگر دیدید حتما تعجب خواهید کرد ...

البته بگویم فیلم شیرین نیست و داستانهایی که دارد زوایه دیگری از تعریف معمول یک داستان است

که می بینیم!

 

دو/

بین کافه های پرزرق و برقی که می روم( اعتراف کنم جاهای مجلل را دوست دارم)!

چند بار است که گذارم می افتد به کافه کتاب تاریخ معاصر؛ (مدیریت آقای دهباشی) ؛ جائی دنج با

فروشگاهی از کتابهای تاریخ برای دوستداران (خیابان وصال )

کتاب خودنوشت خاطرات مارگارت تاچر جزو کتابهائی بود که این بار خریدم (فریدون دولتشاهی؛

انتشارات اطلاعات؛ 1397)...

دلم نیامد معرفی نکنم ( برای دوستداران تاریخ معاصر و علاقه مندان به دمنوش و نوشیدنی های

سنتی)

 

سه/

می دانم که حس خوبی به شعر نو و سپید و اینها ندارید!

معلم ادبیاتی را می شناسم که درکلاس مرتبا می گوید:شعر نو غلط است!و هرچه بوده شاعران

قدیمی تمام و کمال گفته اندو رفته پی کارش...

گاه فکر می کنم دربرابرچنین افرادی ؛ من سوار پرایدم و شما( مثلا گروه مقابل) از طبیعی ترین نوع

سواری (اسب)لذت می برید ...

این مقایسه که اصلا صحیح نیست...

ولی؛ واقعیت این است که وازه های خیلی خیلی پر طمطراق و مجلل برای نسل جدید سخت است؛

حتی دارنده های مدرک دکترای انسانی امروزی سختشان است که دعوتشان کنیم ابیاتی از حافظ را

برای ما بخوانند ؛ همین نوشته های ساده ی امروزی ( البته اگر موفق شویم مخاطب را جذب کنیم )

پله ی اول است؛ چطور می توان پله ی اول دوم سوم را نداشت و ناگهان بربلندای پله ی دهم با

افتخارو درست گام برداشت و بالا رفت...

بی انصاف نباشیم!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... چشمتون روز بدنبینه همه دل درد گرفتیم ؛ حالا ماداریم درد می

کشیم؛ فرمانده داره می خنده؛ بابا عزیزمن چرا؟ فرمانده چرا؟

یهو ایشون گفت:خوب عزیزان فضانورد از دیروز که دارید نخودچی کشمش ؛ گردو باسلوق می خورید و

شب یلدا و چله می گیرید ... اینجا کجاست؟

بعد هم گفت:اگر لباستون کثیف بشه... باید برگردید زمین...

باباجل الخالق؛ یه شب یلدا بود دیگه بهجت خانم جون... چوقلی چرا؟

 

 

سیزده:

استاد"دال"دارد به چشم های قهوه ای و خمار " فخری" نگاه می کند ...

این اسمی ست که مادرش به زور روی گربه گذاشته؛ خواهر شوهر گرامی و عمه استاد" دال"!

خانه گرم است؛ همین خانه ی تهران استاد" دال" ولی بیرون دارد باران می بارد ...

استاد" دال" فکر می کند...شاید برخی از حیوانات از داشتن زبان محرومند که هیچ نمی گویند ..."

فخری" حتی میو هم نمی کند!بر می دارد زنگ می زند به خانه ی مادرش ؛ استاد" پ.و.خ" روی

پیامگیر صحبت می کند :شما با منزل " پ.و.خ" تماس گرفته اید ...بوق!

نه کسی درمنزل مادرش نیست!می خواهد بپرسد که مشکل واقعی گربه طفلک چیست؛ که انقدر

ساکت است؛ بغلش می کند ؛ نوازشش می کند؛ و می گوید:عمه جان؛ منما؛ بیا بریم دکتر...

گربه ساکت و بی احساس فقط نفس می کشد!!!

تصمیم می گیرد ببردش بیمارستان حیوانات خانگی ؛ پشت دانشکده دامپزشکی تهران ...

انتظارش را ندارد؛ چقدر شلوغ است؛ بالاخره نوبت می رسد ووارد مطب می شود ...

خانم دامپزشک:

خوب؟

استاد"دال":

این حیوون اصلا حالش خوب نیست... پنجول نمی کشه؛ راه نمیره؛ میو نمی کنه؛ اصلا انگار مرده؛

ولی نمرده!

خانم دامپزشک:

چن وقته ؟

استاد"دال":

تقریبا یک هفته است!ازوقتی که من اومدم ایران و باهم آشناشدیم

خانم دامپزشک باخنده:

لابد از شما خوشش نیومده؛ بیا بغلم جیگررر؛ ببینمت آخی ...نازی!گفتید اسمش چی بود؟

استاد"دال" با کمی خنده:

فخری!

خانم دامپزشک:

چی؟ خوب اسمش روبذارید عمه السلطنه؛ آبجی بابا؛ این دیگه چه اسمیه؟الان اسم خودشمارو

بذارن توپچی السلطنه خوشتون میآد؟

استاد"دال":

خانم این چه حرفیه؟ به من بگید چشه؟ لاله؟

خانم دامپزشک:

نخیر؛ چپیده توخونه از اسمش خوشش نمی آد؛ احتمالا تو خونه ی مادرتون با اسم عمه تون و بار

احساسی اسم بزرگ شده؛ شعور داره نمی خواد...

مگه نه پیشی جون... اسم نانا خوبه؟

ناگهان گربه می پرد بغل استاد" دال" و میو میکند!

استاد" دال" با تعجب:

چه جالب؛ واکنش نشون داد!

خانم دامپزشک:

برید پائین؛ از این بغل بیسکوئیت گربه ؛ چه میدونم عروسک گربه ای اینا براش بخرید؛ بعدشم اسمش رو عوض کنیدو بااحساس صداش کنید...

نانا؟!

استاد" دال":

این کره ای نیست؟

گربه می پرد روی صندلی و بعد ...

استاد"دال":

خوب باشه نانا؛ دیگه مریض روحیه دیگه؛ حیووونکی "نانا"!

خانم دامپزشک می خنددو می گوید:

حوری خانم!نفربعد...