یک:

صفحه ی گرامافون خسته شد

                                   تکرار لیلی و لیلا ...

بیهوش و خاموش دراتاقی قدیمی افتاد

 ...

صدای ترسناک ریختن دیوار

                                 اوارهای خانه روی سرش

نالید : لیلی و لیلا !

           دستهای خسته کارگری در آغوشش گرفت و برد ....

...

آن سوی دیوار

 لیلی اشک می ریخت و هوابارانی بود

          و گرامافون ؛ مانده بود روی دستش ...

 

دو:

میدان قدیمی شهر را که دور؛ دور؛ دور می زنم ...

   باران؛ لاهیجان؛ کلوچه؛ بوی وانیل !

                                             قدیمی ام...

آن قدر که اگر میان شهر بمیرم؛ هم؛ دیگر مرا نمی شناسند !!!

 

سه:

می بندی درقلب خودرا که " لیلی گدا"!

                                                   وارد نشود به هربهانه؛ حتی ...

نه عشق و نه پول و نه احساساتی؛

                                              درقلب جنابعالی؛ تکرار " دعا"!

چهار:

درون مرگ حتی " حفره" هست!

                                      برای خروج...

درظاهری بسیار چاق ؛ لاغر و اندوهناک پرتاب می شوی...

         نه عشق خورده ای ؛ نه روح دیگران و نه عادت به سیاهی و تاریکی داری!

می فهمی که برای حفره ...

                            زنده بودن هم کافیست!و چاقی!

 

 

( گلو درد داشتم و داشتم میمیردم ؛ 4 سالم بود ؛ توی اتاق فسقلی برادرم این کتاب راداد دستم و گفت: تو این بچه ای!)

پنج:

باران ؛ شاد روی دستهای من می رقصید

یادشان رفته بود ؛ مرا باخود ببرند

                                       از روی نیمکت پارک...

یادشان رفته بود ؛ من ...

                          یک ماهه ام!

و برای رفتن: پا؛ مقصد؛ سقف مهم است!

مردم

چقدر فراموشکارند؟

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع) می بویم ...

که عطر فاطمه(س) را فراموش کردنم ؛ هرگز ...

 

 

( در تالار ورزنده با دختران کوچک در نمایش و عروسکهای امیر ارسلان غرق شدم؛ کاش شماهم آن نمایش را می دیدید واقعا شاهکاری بود ؛ یواشکی عاشق نامزد خوشگل امیر ارسلان شدم و بعد نمایش با او عکس هم گرفتم)

 

هفت:

یک/

آیا گناهکاریم که حس مادرانه داریم روی بچه مردم؟

بارها و بارها احساسی داشتم روی شاگردانم که بیش از حد معلم و شاگرد بود؛ کما اینکه این

احساس با احساس خود آنها؛ نامه هایی که می نوشتند و عبارتهائی که به کار می بردند ؛ همراه

بود...

قبل از معلمی ؛ استاد فن تدریسم به خصوص یاد آور شده بود که با احساس هیچکدام از شاگردانم

بازی نکنم!چرا که من رهگذری بیش درزندگی عده ای نوجوان یا جوان نیستم!

بعد از عبور از احساس جدی می شوم و زندگی شخصی خودم هم دچار مشکل می شود !

روی این اندرز ؛ من بسیاری از شاگردانم را فراموش کردم ...

برای خودشان و برای خودم ...

درحس علاقه به دانش آموز... گاهی به عبور نکردن هایم فکر می کنم!

 

دو/

چند روز پیش داشتم نظریه عشق رابرت استرنبرگ(1985) را می خواندم : صمیمیت ؛ شورو اشتیاق

و تعهد سه گوشه یا ضلع مثلث عشق استرنبرگ ؛ که خود هفت حالت را ایجاد می کند ...

" هفت شهر عشق را عطار گشت"...

میگردم و می بینم عده زیادی درروابط به دنبال صمیمیت نیستند!

میگردم و میبینم عده ی زیادی درروابط دنبال شور و اشتیاق نیستند!

میگردم و می بینم عده ی زیادی درروابط دنبال تعهد نیستند!

درحالی که باید ؛ بالخره ؛ چرا؟

چطور است که برعکس عده ای دلشان کارخانه ی عجیب عشق است ؛ چنین آدم هائی را کجای

دلمان بگذاریم؟

 

سه/

روی پل عشق می ایستم و احساس غرور می کنم؛ مگر چند نفراز هموطنانم هستند که بتوانند

علیرغم مشکلات بیایند اینجا و عکس بیندازند!افتخار بزرگی نیست؟

  بالاخره موفق می شوم از همسرم خواهش کنم که بیاید و باهم عکس یادگاری بگیریم و روی

اینستا بگذاریم ...

دارم فکر می کنم مردم چرا آمده اند و از روی پل خودشان را پرت کرده اند توی رودخانه و کشته اند ؛ عجب احمقهائی!

...

خیلی گریه کرده ام و میدانم فایده ای ندارد!دارم سعی می کنم فراموش کنم ولی ... فکر میکنم

شدنش سخت است ...

"کاش روی پل عشق بودم و خودم را پرت می کردم!

چقدر فاصله ی خوشبختی و بد بختی کم است؟ چقدر آدم ها اینطوری اند که خوشبختی و بدبختی

خودشان را می دهند دست کسی؟ چقدر حرف مردم مهم است؟ خوب اگرقرار است خوشبختی و

بد بختی من دست کسی باشد ؛ پس نمی شود بازهم باشد؟"

یکهو آرام می شوم و پا می شوم می روم آشپزخانه چای میگذارم و باپیراشکی می خورم؛ چراغهارا

خاموش می کنم و می روم بخوابم...

ناگهان کسی درخانه را باکلیدباز می کند؛ می روم که فریادبزنم ... می بینم خودش است که زیر

باران خیس شده؛ سرش را می اندازد پائین و صاف می رود که دوش بگیرد ...

خمیازه می کشم و می گویم:چائی داریما!بعد از دوش بریز بخور!...

درحالیکه خواب دارد مرا می برد؛ فکر می کنم به اینکه بعضی لحظات که فشار عصبی روی آدم است 

چقدر زود گذر است!خوب شد کار اشتباهی نکردم ؛ برای بار دیگر هم نمی کنم!

 

 

( شاید خانه ما یک قالی دستی بیشتر نداشت ؛ یادم دادند که کتاب را خوب بخوانم و بعد مثل بچه های کتاب؛ با فرش یا قالی بازی کنم؛ چقدر داستان خوبی داشت؛ می نشستی روی فرش و مثل بچه های داستان ؛ با فرش بازی می کردی ؛ مثلا روی دریائی ؛ روی گلها خوابیدی و غلت می زنی ؛ و حتی قایم شدی و کسی پیدایت نمی کند !)

 

هشت:

بایدن!

رفته اند از برمن ؛ شمع و گل و لاله چرا؟

گوئیا یو اس تو؛ بهتر از آن باغچه است!( آن باغچه یعنی همانجا)

 

نه:

ننه خاور:

میگن قتل ناموسی؛ قتل ناموسی؛ من الان بیوک رو تو لایو اینستا بکشم چه معنی داره؟

پراید با خمیازه:

ننه جون؛ تورو خدا بگیریم بخوابیم ساعت 5 صبحه؛ منم فردا ساعت 7 باید لامبورگینی و پورشه رو ببرم امتحان؛ فیزیک دارن !

بوگاتی:

بیا دوتا قهوه پشت هم بخور ؛ ساعت شیشه!یه ساعته چه جوری بخوابی ؛ بدبخواب میشی؟ برمیگردی با بچه ها میخوابی دیگه!

بابا بیوک :

یا الله به به عزیزانم؛ چه سحر خیز شدید؟صدای قهوه ساز عزیزم عروس گلم؛ نازبشی الهی؛ مادر بچه ها خاور خانم!

پراید:

پقی!

ننه خاور:

زهر مارغ کثافت!خواب من رو با ساعت مردم کالیفرنیای جنوبی اشتباهی گرفتی؟ الان سر صبحی چه خبرته؟

بابا بیوک:

زن!بیزینس می کنم!دارم از چهره ی خوب خودم و پسرم مایه میذارم... تبلیغات فیلم" الان وقت مردن نیست" رو گرفتم! مگه شوخیه؟

مامان بنز با خستگی:

راست میگه ننه!منم دو دقیقه رفتم باهاشون من رو شناختن قیامت شد!شما هم بیا اگه بفهمن خواهر پاریس جونی ؛ خودشونوبرات میکشن!

بوگاتی:

مامان جان؛ مردا خودشون تو این کارا بهترن؛ مردم یهو یه چیزی میگن ... برای ما بد میشه!

ننه خاور:

قتل ناموسی داشت می شد ؛ بیوک!من تبریزیم!

بابابیوک:

خودم کجائیم؟ مرد بد؛ زن خودشو کجا می بره؟

پراید:

بابا تو رو به روح پدرتون سرفضای مجازی بحث نکنید؛ همه مثل شما ان؛ چه خبرتونه آخه؟پاشو بوگاتی بچه هارو بیدارکن؛ آماده بشن ببرمشون!

مامان بنز:

انشالله مدرسه ها باز بشه؛ ماراحت بشیم!

بوگاتی:

مامان آخه به شما چه مربوطه؟اون دوتا اتفاقا خوابیدن ؛ کاری ام به این کارا ندارن!برن مدرسه تو این خونه چیزی عوض میشه!

مامان بنز:

دارم دیوونه میشم!

بابابیوک:

آخی؛ چه قهوه های باحالی بود؛حس طراوت گرفتم!برم ببینم تاراجان آنلاینه؟

پراید:

نوش جونتون ؛ مال من بود خوابم نبره؛ فقط مواظب قتل ناموسیم باشی؛ تو قهوه خونه من آبرو دارم

بوگاتی:

ایشششششش!انگاراونجا اداره ست!

 

( آخی؛ از عکس این کتاب معلومه؛ طفلی تو قفس مونده ؛ نه؟ دوست داریدآزاد باشه یا اون تو بمونه؛ من که به خاطر این عکس خیلی دلم براش می سوخت؛ کتا پر از جنگله؛ پر از قفس و امید به رهائی ؛ ببین ما تو بچگی چیا خوندیم!)

 

ده:

رهبرم...( سید علی)

تنها که شدیم ؛ چون علی (ع) از عشق نرفتیم

تا فاطمه (س) فاطمه بود(س)؛ عشق علی(ع) بود ...

 

یازده:

یک/

بعضیها فکر می کنند که خیلی ها در بی تفاوتی و بی خیالی دوراز جان شما؛ سیب زمینی هم تشریف ندارند!

مشکل مشکل خودشان است!بدبختی بدبختی خودشان است!درد درد خودشان است!

خیر؛ این طور نیست!یکذره هم انسان باشیم درد همان درد است؛ مشکل همان مشکل است و

بدبختی همان بدبختی؛ البته اگر دیگران خیلی هار آدم فرض کنند !

دو/

هفته ی پیش خیلی شیک و تمیز رفته بودم جائی؛ عینک آفتابی هم زده بودم!راستش را بگویم

رفته بودم پولهائی را که نزدیکان جهت هدیه روز تولد داده بودند برای خودم؛ چیزی بخرم!

تا رفتم داخل؛ مغازه دار که بسیارهم با کلاس بود گفت: سلام خانم معلم!

خواستم برگردم؛ دیدم خوب نیست!گفتم : سلام علیکم!خلاصه خرید کردم و خوب ایشان هم کلی

احترام گذاشتند و اینها!

روانشناسی مشتری یعنی این!

سه/

تمامی بیمه ها؛ همکاران؛ بانکها؛ فروشندگان کالاها؛ روز تولدم را تبریک و تهنیت گفتند و از نزدیکان هم؛ نزدیک نزدیک نزدیک!

دیگران تریپ غم و اندوه داشتند انگار که من باید زنگ می زدم و بین صحبت ها تولدم را تذکر می دادم!

پیف!

چهار/

پارسال فهمیدم ؛ عده ای میانسال دراین باور درد ناک شریکند که اگر کسی برایشان تولد بگیرد یعنی تذکر می دهد داری پیر می شوی!و هرروز نزدیکتر به مرگ!چقد رهم زیادند این آدمها دورو برما!

تولد گرفتیم اتفاقا هیچی شان هم که نشد خیلی هم خوش گذشت جای شما خالی ؛ حال بسیار خوبی هم پیدا کردند؛ جل الخالق عجب تفکراتی!

پنج/

ای دوستان!اعلام میدارم؛ اگر من درروزهای خوش شما نباشم؛ روزناخوش که مرا می طلبید لابد خوشم(نمی ایم)!

از طرفی چگونه آدمی باشم که روزهای خوش شمارا قورت بدهم و روزناخوش یکهو سرو کله ام پیدا شود که ای دوستان ؛ سلام!

اگر قائل به مراسم و آئین های دوستی و مهربانی هستیم؛ درعین سادگی؛ باید بگویم برای هردو خوشی و ناخوشی یکسان باید برای اطرافیانمان اهمیت قائل باشیم

(بقول شاعر : چون دوست دشمن است....( نسازیم خودبخود ازینها)

 

 

(در کتاب " دکتر ای درد می کند " حیوانات طفلی هابیمار می شوند و دکتر آی درد می کند بسرعت باتمام وسایل ممکن خودش را به آفریقا می رساند تا یکا یکشان را مداوا کند ؛ هرچند شعر کتاب روان و نثرش تا حدی سخت بود ولی تصاویر برای کودکان عالی بود)

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... یکی از دوستان از فضا پیما پرید پائین؛ واااای من یکی داشتم سکته میکردم ؛ دوست همکارم غش کرد؛ خلاصه اینطوری بگم قندمون بهم خورد ؛ بعد دیدم فرمانده اومد توو گفت: واااای عجبدوربین مخفی با حالی میشه ها؛ قبلا به مردم زمین اعلام کرده بودیم این میپره!به شماها نگفته بودیم ...

چنان عصبانی شده بودم که نگو!درهمین لحظه یک فیلم خانوادگی هم به دستم رسید که فخزی خانم جون و فرح خانم جون و فرزانه خانم جون و بهجت خانم جون و هرچی خانم جون داشتند شمعهای یک کیک رو فوت میکردند و میگفتند:

تولدت مبارک!

من؛ چه کنم؟ اصلا شانس خوشی دارم؟جل الخالق بدبختم!

 

 

( کتاب درمورد خرسیه که وسط آدمها بیدار میشه؛ خوشبختانه دوران دورانیه که آدم ها به نیروی کار نیاز دارن !قشنگترین قسمتش جائیه که صاحب کارخونه باورش نمی شه که خرسه؛ خرسه! بنابراین ازش می خواد اصلاح کنه و بره سرکار؛ جلد کتاب هم همین رو میگه...)

 

سیزده:

استاد" دال" وارد پاساژی شیک و گران قیمت می شود؛ هفته بعد برمی گردد تهران...

می خواهد برای لیلی جانش و مامان جانش هدیه ای بخرد...

شال گردن های زیبا ؛ پیراهن های زیبا؛ گردنبند های زیبا؛ گوشواره ها؛ شلوارها؛ کفش ها...

گردنبندی زیبا از یک برند مشهور چشمش را میگیرد ؛ استاد" دال" وارد می شود و مکالمات به انگلیسی صورت می گیرد:

استاد" دال" :

عصر بخیر؛ برای خانم جوانی گردنبندی زیبا انتخاب کردم...

مغازه دار خمیازه می کشد ناگهان:

اوه؛ عذر می خوام؛ بی ادبی من رو ببخشید؛ بله؛ چه مارکی لطفا؟

استاد" دال" :

مارکش مهم نیست؛ لطفا اونی که سنگ های صورتی بزرگ داره

مغازه دار باخمیازه:

استاد ورلد مورت ؛ اووو؛ اووووه ؛ ببخشید اشتباه کردم ؛ بی نهایت عذر می خوام؛ جنابغ باید به

عرضتون برسونم اون گردنبند خاصه و کلی پولشه؛ ( بیب) پوند!

استاد" دال " با حالتی بین عصبانیت و غم:

ممنونم!فکر کنم اشتباهی وارد مغازه شما شدم!

استاد" دال" از شباهتش به استاد ورلد مورت ناراحت است!و بر می گردد خانه ...

روی کاناپه دراز می کشد ؛ بعد با خودش می گوید:

من از اینجا پوند ببرم ایران ؛ بهتر نیست؟ خودشون می دونن!برای لیلی جونمم ازهمون جا یه روسری گل گلی می خرم با هم بریم کافه ...

استاد" دال" خوابش می برد ...

توی خواب حوری جون اون یکی عمه اش و فخری جون عمه بزرگش دارند دست می زنند ؛ مامانش

دارد شیرینی می خورد و استاد(پ.و.خ) کراوات زده و خوشحال است ...

خودش هم روی یک صندلی شیک نشسته ولی نمی داند چه جور مجلسی ست ... یعنی عروسیش است؟

پس لیلی جان کو؟یکهو درخواب استرس می گیرد ؛ میرود سمت آشپزخانه و می بیند آن دختر عموی

سیبیلویش که پسرهارا کتک میزندو صد سال حاضر نشده ازدواج کند و سیبیل هایش را اصلاح نمی

کندو دکترای قرن بیستم دارد می خندد و می گوید:

"دال" عزیزم!دنبال من اومدی خوشگلم؛ چه دومادی؟!

استاد"دال" ناگهان از این کابوس برمی خیزد ...

تمام تنش عرق کرده و نگران است ؛ سریع تلفن می کند به تهران؛ مادرش گوشی را بر می دارد :

_ " دال" چی شده؟

_ هیچی مامان ؛ از کجا فهمیدی؟

_ پسر؛ ساعت 3 صبحهغ اومدی فرودگاهی؟

_ نه!

_ پس چی؟ بیچاره(پ.و.خ) تشنجی شد که...

_ ببخشید مامان حالتون خوبه؟

_ خوبیم؛ بازم خواب نگاررو دیدی؟

_ اره؛ داشتیم عروسی می کردیم!

_ نگاررو خدابیامرزه؛ رفته فرانسه... سه ساله کسی ندیدتش ... بگیر بخواب ؛ اونورا میآد چیکار آخه

_ باشه؛ مامان!

استاد" دال" می رود روی تختش بخوابد و به موضوعات و دختران بهتری مثل لیلی جون فکر کند ....

( بطور امانی کتابهائی از میشل وایلانت ؛ استریکس و او بلیکس و لوک خوش شانس از سال 1970 به بعد به دستم رسید ؛ نوجوانی من با داستانهای این شخصیت ها شکل گرفت و روحیاتم ... میشل وایلانت یک شخصیت جنگنده درکار پیشرفته خودش بودو یک چهره خاص ...

البته تمام شدنی هم نیست ؛ متاسفانه!!!)

 

چهارده:

وابی سابی یک فلسفه زیبای ژاپنی ست ؛ اصل اساسی وابی سابی و فلسفه ژاپنی ؛ پذیرش نواقص و استفاده بیشتر از زندگی است.

ریچارد پاول درکتاب خود با عنوان وابی سابی می نویسد:

وابی سابی سه واقعیت ساده را تصدیق می کند " هیچ چیز دوام نمی آورد ؛ هیچ چیز تمام نشده است و هیچ چیز کامل نیست"

بخشی از فلسفه وابی سابی (تیتر پست وبلاگ)