یک:

نیامدنت را

     میان دردهایم به " هیچ" ...

" هیچ" که اگر دردم ؛ درد بود ... می آمدی!

آمدی که یادم نیست؛ زنده بودم؟

                            که وقت زندگی " نامت"را هیچگاه برای " هیچ" دردی نیاورم!

" زندگی" درد است ...

بلوغ است تا رسیدن...

 

دو:

پیچیده ام تب گونه هایم را به دور گردنت ...

شال من داغ است

خاطرت باشد در سرمای عشق.

 

سه:

خمیده ام و فریبکارانه ؛ انگار سنی از من گذشته باشد

خم می شوی ...

درون چشم های من ...

دریا می ریزی توی ساحل خاکستری ؛ ریز می گویم:

آه ؛ می شود دستهای من گرمتر شود؟

و دستهایت ؛ آفتاب را هل می دهند توی دستهای من ...

" پیرتر"؛ نشان می دهم با موهای سپیدتر

می گوئی:

کاش ده سال زودتر به دنیا آمده بودم!

من؛ شاد؛ می گذرم ...

ودورترها ... جوانتر... می رقصم!

 

 

چهار :

با انار قهرم!

      همچون سیب؛ پرتقال و نارنگی ...

میان زمستان

      فقط با لبو ؛ باقالی و زیر کرسی و صدتا کتاب و دیزی و خروپف!

و صدای سگ همسایه در سکوت!

وقهوه ...

به خود دروغ می گویم ...

که هیچکدامشان را دوست ندارم!

خانه ام را

و باغ مادری ام را و خواهرم را ...

می خوابم ؛ تا همه باور کنند و بازهم دوستم داشته باشند ...

که برای من از " عزیز" ؛ " عزیزترند"!

 

پنج:

یوسف!

از دزد کفش های خودت ؛ میان شهر خبرداری؟

تا نگاه کند

کدام عاشق سریعتر برای تو " کفش" می خرد؟

یک لحظه پای برهنه ؛ میان خانه ی من ؛ یادت هست؟

آهسته گام گام ویرانی کاخ قلبم را ...

" لذت بخش"!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) قربانم

وفات فاطمه(س) بودم؛ کنار دستانت ...

 

 

هفت:

یک/

امیدوارانه منتظر بودم که حقم را بگیرم و برگردم!

چشمهایم مثل چشم های الیور توئیست معصوم بود و دستهایم ؛ لابد کوچک!

نامه را به سمت روبروبالا؛ گرفتم و گفتم: همیشه حقم رو بدید؛ لازمش دارم!

بانوی جوان روبرویم که بی شباهت به فرشته هایا بازیگران هالیوود نبود باصدایی شبیه صدای بانو صبا

راد گفت:عزیزم!ممنون که اومدی ؛ تا همین الان حقت رو بگیری؛ تو نفر یک میلیاردو سیصدو میلیون و

چهارصدهزار و نهصد و پنجاه و هشتی!؛ اما نگران نباش فقط دو دقیقه ی دیگه حقت رو می گذارن

کف دستت !...

امیدوارانه منتظر بودم که حقم را بگیرم و برگردم...

درست دو دقیقه بعد ؛ تو از اتاق خواب آمدی بیرون و مثل همیشه با صدای بلند گفتی:

بیا؛ 50 هزار تومن! بیشتر خرج نکنی آ؛ یه جوری خرج می کنی انگار من شاهنشاهم!!!

(شما می توانید بازه زمانی این اتفاق را از زمان خودشاه تااکنون فرض بفرمائید)!!!

 

دو/

همین پریروز فیش حقوقیم را که از کامپیوتر پرینت گرفته بودم و لابه لای کتابهای بزرگ خانه قایم کرده بودم؛ پیدا کرد!

طوری فریاد کشید که من داخل آشپزخانه فکر کردم لابد دوباره سکته کرده!

دوتا موی نافرمان بالای سرش وزخورده بود ؛ رنگ پریده درحالیکه فیش را توی آسمان دستهایش بالا و

پائین می برد خنده دار به نظر می رسید؛ زیر پوش آبی رکابی اش را با شلوارک نو نارنجی اش

پوشیده بود؛ سریع ؛ خندان گفتم: چی شده؟چه خبرته؟

فریاد کشان گفت: زن!سه ماهه معلوم نیست واسه ی چی دارن از حقوقت یه میلیون کم می کنن؛

بعد نشستی تو خونه کفترای خیابونو میشمری؟

گفتم:رفتم اداره؛ گفتن قبلا اضافه ریختن ما متوجه نشدیم؛ الان باید کم کنن؛ ماه آخر بود ؛ تموم شد!

با حرص گفت:دوباره رفتی عروسی؛ یواشی سکه ای چیزی خریدی؟

با خنده گفتم:سکه ده میلیون به بالاست؛ من و شما دیگه نمی تونیم کادو بخریم ...

با حرص بیشتری گفت: حقت رو بگیر؛ نذار دلم بسوزه!

با خنده گفتم:حقم؛ 5 میلیون باقی حقوقم بود ؛ ریختیم حساب خواهر جنابعالی جهت کمک جهیزیه؛

چی ام خرید...سه تا قابلمه!

کج شدن دهانش رو با چشم خودم دیدم؛ سریع دویدم سمت تلفن و اورژانس ...

چه کار اشتباهی ؛ بابت فیش حقوقی من؛ مردن!!!

 

سه/

دستم خورد به فنجان چای و متویاتش ریخت روی نامه ...

سریع دستمال را برداشت تمیزکاری کند؛ من حرف نزدم!از جایم بلند شدم ؛ تاکمر دولاشد ؛ ریموت

دررا زد تا خارج شوم ...

یکی مثل خودش دولا دولا هی تعارف بود که تکه پاره می کرد؛ آمدم داخل آسانسور و روسری ام را

مرتب کردم؛ سه طبقه پائین تر دوتا لنگه ی خودش وارد آسانسور شدند...

اولی:

میگن یه دونه زدهتوی چونه ی آقای چناری؛ آقای چناری سرش گیج رفته ؛ دستش خورده فنجون

چای ؛ نامه ی احداث برج و امضا به فنارفته ...

دومی:

ببین یارو کی بوده؛ خودش دومتره؛ لابد کیوکیشین کاوایی چیزی بلد بوده؛ میدونی که ؛ چناری نامبر

وان شمشیر بازیه!

خنده ام گرفت ؛ رسیدیم ... لابی در آسانسور باز شد ؛ لابی من تا من را دید تا کمر دولاشد ؛ اولی و

دومی که لنگه یخودش بودند چشم هایشان چهارتاشد

با صدایی شبیه به صدای بانو صباراد گفتم:

آقایون؛ از این به بعد توی شرکت من با یقه ی باز و نامرتب دیده نشید!

اولی تقریبا دومی را بغل کرد ؛ ادامه دادم: نشنیدم ؛ چیزی گفتید؟

اولی و دومی با صدایی لرزان گفتند: چشم؛ حتما...

داخل خودرو تازه شروع کردم به خندیدن!حقشان بود؛ از حق بابابی من؛ از حق خودمن؛ توی شرکت خودمان؟

حتما باید سه متر می بودم ...نه یک متر و پنجاه ووزنی مثلا حدود 45 کیلو گرم!

 

چهار/

ای نازنین!

میگردم دنبال حقی که نیست؛ حقی که خورده شده؛ حقی که نداشتم!

اساسا به دنبال چیزی که نیست گشتن؛ وقت کشی ست!

ویگر جوان نیستم ؛ حالش را ندارم؛ پاندمی ست و حوصله ام رفته!

پس حق من کو؟

جای حق من کو؟

میگردم و می بینم آنقدر که دوستم داشتی در هرچه داری شریکم!

هرچه داشتی و داری ؛ از غم تا شادی!

چقدر خندیدم و خنداندم ؛ که حقم نیست ؛ کو؟و تو گفتی : بگرد پیداکن!

پیدا کردم؛ شاید همین عمری زندگی کنارتو؛ وقتی بالاخره فریبی را که نمی خوردم؛ خوردم و بله را گفتم ...

آن لحظه هیچ حقی بالاتر از عشقی که از تو می خواستم نبود...

عشقی که خودم ساختم و اکنون نیزدارم!

عشق حقم بود... حقم هست؟!!!

می دانی نازنین؟

"لیلی جونت"!

 

هشت:

بایدنا!

لیلی یواس نشین فاتحه خواند ...

از زبان تو تمنای " بیب" هم دارند!!!(در شعر اصلی حافظ ؛جای خالی بیب دعا می باشد)!

 

 

نه:

مامان بنز:

من چطوری تو فامیل سرم رو بلند کنم ؛ بگم چی؟

ننه خاور:

بابا کدوم فامیل؟ کی اهمیت میده آخه!؟

بوگاتی:

راست میگه ننه جان؛ خوب مهمه باباپژو که دیگه بچه نیست؛ رفته کنسرت ...خوب مینشست سرجاش!صداش خوبه؟دوخشه است چی میگن بهمون آخه؟

پراید باخنده:

مادرمن؛ تو پاشدی رفتی آلمان؛ بابا اینجوری شد!فکر کرد صورتش رو عمل کنه؛ لاغربشه؛ جلب توجه کنه؛ خوب کی میدونه شما کی هستی؟

مامان بنز:

فکر میکنی من احمقم؟ من رو تحریک میکنی پاشم بابابات دوتا عکس بندازم تو اینستا؛ واسه ی ماهی 50 میلیون تومن؟ من فقط بالای 70 دارم از پارکینگ قیطریه کرایه میگیرم!

باباپژو:

بابا من احساسیم؛ رفتم بالای سن دو کلمه از جواد جون یساری مثلا پارسال همه رفته بودیم رو خوندم ...پسر دوستم ؛ ناراحت شد ؛ همین!

بابا بیوک:

پراید؛ بیا موهای منو سشوار بکش ... با تاراجان ؛ آهنگ بارون رو داریم تو اینستا می ذاریم ؛ قبلا خوندیم مردم الان خوششون می آد!

بوگاتی:

خدارحم کنه!صد سال پیش این دوتا یه چیزی باهم خوندن...

ننه خاور:

می خوای من بیام میکرو فونت رو نگه دارم ؛کسی متوجه نشه من عصبانیم!

بابابیوک:

نه!تو بشین با آبجی پاریست ؛ غیبت آبجی ابروی منو بکن!!!

لامبورگینی و پورشه باهم:

یعنی ماداریم بدبخت میشیم!

بوگاتی:

بدبختا!شمام برید مثل مردم بخندید؛ بااین کارا کسی بدبخت نشده!

 

 

ده:

رهبرم(سید علی)...

درد عشق کشیدیم و جهانی خندید ...

از اشک دل ما چه خبر داشت...جهان؟

 

 

یازده:

یک/

چند سال است که باورم نمی شود درتاریخ بالادستی و پائین دستی اهمیت داشته باشد!

فکرش را بکیند با سند و مدرک متوجه می شوید یک نقطه از زمین محل مهمی ست ؛ کلی چیز میز

پیدا میکنید و بعد مجبور می شوید بخاطر نوشتار تاریخ یا همان روال تاریخی به همین شکلی که الان

هست ؛ برای همیشه پنهانش کنید ...

دردناک تر اینکه دردروس تاریخ هم معلوم نیست تاکی ادامه دار و پنهان باشد !

دو/

سال هاست یکی از معماهای شگفت انگیز درتاریخ استفاده از برق است!

دریکی از فرضیه های مهم تاریخ؛ شما نمی دانید در دخمه های تاریک ؛ این همه نوشته را برای کی

نوشته اند!و از همه مهمتر اینکه در تاریکترین اماکن ؛ بدون ذره ای دوده ناشی از سوزاندن مشعل

های نفت سوزیا دیگر سوخت های فسیلی ...

امکان چنین نوشتارهای تمیزی روی دیوار چطور وجود داشته؟ جل الخالق!

فقط یک عدد پیل الکتریکی پیداشد که گفتند بطور تصادفی درون کوزه ای بدست آمده!

سه/

بدلیل وحشت از قدرتهای اوتوریته قدیم؛ مردم دوران گذشته بسیار محافظه کار و بشدت پنهانکار بودند

می خواهم بگویم درهر خانواده حتی ... رازهائی هست؛ اسراری که نمی دانیم و بزرگترهایمان می

ترسند هنوزهمبگویند!

شاید دیگر اصلا هم مهم نباشند ولی چقدر مردم قدیم در حفظ اسرار دقت می کردند ؛ خدا میداند!

چهار/

من می دانم ؛ پس هستم؛ من می فهمم ؛ پس هستم؛ من زنده ام؛ پس هستم؛ من فکر می کنم؛ پس هستم؛ من حرف می زنم؛ پس هستم؛ من درک می کنم؛ پس هستم!

آغاز دنیای جدید ... همین بود؟

بله هستم!ولی اگر بدانم و بی تفاوت تا انتهای زندگی از خوشی بمیرم ؛ چه؟

خوب ... نباشم!

 

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا ... یهو جانتون خالی دیدیم بهجت خانم جون و مریل استریپ خانم جون و فرح

خانم جون و فریده خانم جون اومدن تولد من!

حالا ورداشته بودن چی آورده بودن ؟( کیک dont look up)بابا جان یعنی چی؟

بعد هدیه هاشون چی بود ... ده هزار دلار پول نقد!آخه آدم می خواد چیکار؟

خلاصه جشن گرفتن بعدشم برگشتن پائین؛ کیک رو که بچه ها خوردن؛ جدی جدی سر بحث های

خانم ها قندم رفته بود بالا؛ هدیه رو هم فرستادم کادوی عروسی یکی از عزیزان!

ناهارم که باب دندونشون نبود برگشتن تهران؛ برن کبابچی یه چیزی بزنن!

درکل عین مهمونیای قدیم انگار ساعت و پتو آورده باشن!

جل الخالق!چرا هیچی روزمین عوض نمیشه؟!خدایا!

 

سیزده:

باران زیبائی دارد می بارد؛ البته لندن باباران غریبه نیست...

استاد" دال" وارد کافه ای میشود که گاه در آن قهوه ای می خورد و بادوستانش قرار می گذارد ...

ساعت7 شب است ؛ دلش آنقدر گرفته که می خواهد گریه کند؛ ترانه ای انگلیسی آنقدر حزین توی

گوشش می پیچد که می خواهد لباسهایش را توی تنش پاره کند!

هوس می کند یک تکه کیک شکلاتی اضافه برقهوه بخوردو شاید یک تکه نان برشته با هرچه که باشد ...

دارد از درون اشک می ریزد که درکافه باز می شودو چند جوان وارد می شوند...

دارند می خندند آنقدر خوشحالند که بسیار غیر طبیعی به نظر می رسد ولی وقتی روی صندلی می

نشینند؛آرام می شوند؛ استاد" دال" یک لجظه چشم هایش را می بندد و به تهران و کافه " هریک"

فکر می کند ...

ناگهان صدای مرد به انگلیسی:

اوووووه؛ چقدر شما شبیه به " استاد لرد مورت هستید؟ خودشید؟

استاد" دال" چشم هایش را باز نمی کند

صدای زن به انگلیسی:

استاد ورد م.رت چشماتون رو بازکنید لطفا؛ آیا واقعا مردید؟

استاد" دال" چشم هایش را باز نمی کند...

صدای کافه چی که تقریبا استاد" دال" را می شناسد :

استاد؛ اینها فکر می کنند شما استاد ورد مورت هستید!چشماتون رو باز کنید و جوابشون رو بدید !

استاد" دال" چشمهایش را باز می کند و بالبخند می گوید:

خیر!برید شماهم توی اینه نگاه کنید برای من با روپرت اصلا فرقی ندارید!

دختر و پسر کنارش می نشینند و ادامه می دهند:

استاد عاشق شمائیم؛ سال پیش دانشجوی شما بودیم و توی دانشکده بهتون می گفتیم ؛ استاد

ورد مورت!با ما یه عکس یادگاری می اندازد؟

استاد" دال" تکانی می خورد و دستهایش را می گذارد روی میز...:

توی اینستا؟خیل خوب سریع عکس رو بندازید !من چیکار کردم که همچین لقبی به من دادید؟

دانشجوی دختر:

استاد؛ خیلی شبیه اش هستید؛ رنگ موهاتون؛ و شکل لباسهاتون؛ وای یعنی انقدر ورد مورت ....

رنگ موها؟پالتو؟شنل؟

ساعت 9 شب می شود و استاد " دال" به خانه باز می گردد

دلش برای دانشکده تهران حسابی تنگ است؛ ور می دارد ایمیل می زند که دوباره برگردد تهران؛ و کلاس بگیرد!