یک:

می ریزم از نگاه شما ؛ توی قلب خود ...

آرامش دریا ؛ که پر تلاطم و موج است!

 

دو:

اگر میان عشق های خود؛ سر در گمم ... چه جای تعجب!

از چشم تا به قلب من؛ خط کش و متر نیست!

 

سه:

دوستت دارم

                میان فریاد های مادرانه ات ...

و

از گریز من ... ترس هایت!

دوستت دارم

                  که از من خالی نمی شوی

   از نفرت

   از حسادت

   و از کینه ام پری !

از شکنجه

از اسارت من ...

                      میان زندان خودت ؛ تعریف می کنی !

و

آن قدر که من لذت های دیوانه وار را تجربه می کنم

تو

   در استرس و اضطراب

                   روزهایت را می سازی!

دوستت دارم!

      که قلبت باهیچ داروئی کوتاه نمی اید ...

ومن

    درحالی که با دندان زندگیم را نگاه داشته ام

تو

  با قدرت تمام ؛ حرص می خوری

 

" همه ما یه همچین عشقائی رو تو زندگی تجربه کردیم ..."!

 

 

چهار:

رخنه می کنی درون سرد من؛ گرمای تو ؛ دست

دست درمغز من؛ یعنی هزار نور!

نور درکشف من؛ تاریک پسند؛ شرم ...

شرم درقاب شعرهای من؛ یعنی عبور

عبور یعنی رسیدنم به باور دوست داشتن و عشق

عشق درکلام یعنی سکوت و هیچ

هیچ یعنی اگر فردا بمیرم ام؛ تمام تمام ...

تمام یعنی رسیدنم به قلب تو ...

قلب تو ؛ عزیز ثروتم ؛ ثروتم؛ ثروتم ....

 

پنج:

باورم می کنی

             آن جا که از ارتفاع عبور می کنم تا زمین

و زنده ... باز می گردم!

وهربار

     درسقوط خود

     غرورم

باز گشت است ازآسمان

آموخته ام

       که درعشق

      سقوط

منجر به مرگ هم می شود!

مگر ؛ حرفه ای

و درعادت همیشه ... بتوانی !

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) آمده ام

دوباره ای که بگویم عشق من رقیه(س) و زینب (س) است...

 

 

هفت:

دیباچه/

فرار درعالم هنر تقریبا امکان پذیر نیست و اگر باور نمی کنید باید بگویم هنرمند مورد تشویق؛ همیشه از بین میلیون ها نفر هم متمایز شده و پیدایش می شود!

یک/

در موردی عجیب و باور نکردنی ؛ توسط من مورد شناسائی قرار گرفت!

جالب اینکه هنوز صورت جدیدش در مطبوعات و رسانه ها پرده برداری نشده بود...

دراتاق انتظار پزشک هریک برای دردی روبروی هم نشسته بودیم و به هم زل زده بودیم ...

چقدر اشنا به نظر می رسید ؛ ای وای خانم فلانی نبود؟

سکوت عجیبی میان ما بودد؛ بالاخره برای جراحی سینه یا موارد دیگر نزدیک به سینه داشتیم دردمان

قورت می دادیم و...پزشک هنوز نرسیده بود!

بالاخره درباز شد و خانم تا پزشک را دید دوید سمت منشی و باعجله گفت: من از نگاه مردم خوشم

نمی آد!سه ساعته منتظرم من رو اول بفرست داخل...

منشی با خونسردی گفت: خیر!ایشون اول وقت گرفتن ...ماباید به ایشون زل بزنیم ...

بعد ادامه داد: دوتا کف دست پروتز اینور و اونورتون گذاشتن؛ چه خبر تونه ...اومدید چک بشید دیگه!

بلند شدم سمت در و هم چنان که داخل می رفتم گفتم: خیلی عوض شدین!خیلی تغییر کردین!

باورم نمیشه معجزه شده انقدر عالی شدید!

سریع پاسخ داد:

لابد سرکارخانم از صداتون معلوم نیست کی باشید!شماهم غیر قابل تشخیص شدید!خانم فلانی

نیستید؟

باخونسردی گفتم: خیر!

وداخل مطب شدم!

 

دو/

آخر چه کسی باورش می شود ؛ خال برداری کنی و ریش سبیل ات را بزنی و تغییر کنی...

و بشوی یک آدم دیگر مخصوصا اینکه کلا روی لهجه خاصی مثلا یک منطقه ازخارج از کشور تاکید کنی !

....

توی نانوائی اول صبح؛ مشغول خمیازه کشیدن هستم؛ همین که می آید تشخیص اش می دهم...

البته کلی تغییر کرده ؛ کارت اش را در می اورد و می خواهد سریع یک عدد نان بگیرد و برود!

نفر بغل دستی من حرص می خورد؛ من آرام درگوشش می گویم : این فلانی است که کمی تغییر

کرده ...فریاد می زند: کمی؟بعد داد می زند: یا ایها الناس!فلانی تغییر چهره داده و برگشته توی

صف نانوائی ؛ این همین نبود نقش پیرمردها را بازی می کرد و توی خارج ابرویمان رفت؟

پسر کوچکی از انتهای صف ارام می گوید:

بابابزرگ ولش کن!بیچاره مثل خودت آلزایمر داره!

من کمی ناراحت می شوم ...هردو پیرمرد بغل به بغل بایک عدد نان سنگک می روند . یک پسر بچه

تقریبا ده ساله هم دنبالشان ...

این دیگر چه جورش است؟!!!

 

سه/

حرصم در می آید ؛ کلا بین این همه آدم استاد مرا می شناسد...:

به به!خانم نسترن بهاری نشان...توفیقی بود شماراببینیم ...شما نفر اول فلان جشنواره " سیب

سرخ دست چلاق " نیستید؟!

سرم را که بلند می کنم درکلاسی پر از مرد؛ تنها؛ درانتهای کلاس؛ خواب آلود ...شتابان می گویم:

بله؛ خودمم!

بعد بلافاصله شروع به توضیحات بیشتر می کند:

خانم نسترن بهاری نشان ؛ دارنده ی ده لوح تقدیر از جشنواره های فلان و فلان؛ ...

چشمم می خورد به مردجوانی کهاز ردیف اول تقریبا گردنش سیصد و شصت درجه برگشته و دارد با

بدبختی مرانگاه می کند ...

ادامه می دهم:استادمن؛ قدیمتر لیسانس گرفتم ؛ سالها پیش و عنوان کلاس شما به صورت اجباری

باید توی فوق من می بود؛ بالاخره مفتخرم که اینجا و درحضور شما اساتید گرامی حضور دارم!

چرا؟

حالا مگر جشنواره" سیب سرخ دست چلاق" چی بود؟

سریع با شیطنت لذت بخش مردانه اش می گوید:

انشالله اینجاهم 100 درصد موفق باشید ...!!!

 

چهار:

اینازنین!

روی می پوشانیم و دربین مردم گام بر می داریم ...

چه کسی می داند که هنرمندانه بیشتر به چه کسی" دلداده ایم"!

درنگاهمان نوعی عشق موج می زند که طرف مقابلمان +18 می پندارد!!!واز چشمان خمارمان

سوتعبیر می کند...

الا ایهال(شاید دیکته واژه غلط باشد)

گ.ئی نگاه مردانه جنابعالی بیشتر مورد پسند است!

که نگوئی هم مشخص است " کت دراین جامعه تن چه کسی می باشد "!

صبورانه ؛ ای نازنین ؛ هنر مندانه ای نازنین؛ ملت را دوست داریم ...

چقدر باورش سخت است ؛ اگر من ؛ منم و درخمار چشمانم هزار چم خمار دیگر دارم!

وقلبم آکنده از عشق می تپد ...

 

" لیلی جونتون"!

 

 

نه:

مامان بنز:

سلام عزیزم؛ صبحانه مورد پسند بود؟

خواهر بوگاتی جان:

خیر!پس اون پنیری که سفارش داده بودم از جردن بخرید چی شد؟

بوگاتی:

خواهرجان؛ اون زمان شاه بود ؛ هرچی تو ایران نبود از جردن می خریدی؛ الان از اینترنت پیگیری کردم گفتن از شهرک غرب میآرن!

بابا بیوک:

سرکارخانم؛ بعد صبحانه بامن شطرنج می زنید؟

خواهر بوگاتی جان:

پدرجان ساعت 9 صبحه من هنوز صبحانه نخوردم!پاشم اول صبحی باشما چی بازی کنم آخه؟!

پراید یواشکی درگوش مامان بنز:

دیدی چی شد؟ سلطنت خانم تشریف آوردن!

خواهر بوگاتی جان:

پراید؛ مرده شورت !لطفا سیگار مارلبروی من یادت نره!

پراید:

اینجا خیلی گرونه؛ می خوای مثل دیشب قلیون بکشی؟

خواهر بوگاتی جان:

اول صبح؟ خدایا این کشور تغییر کرده؟ خواهر بدبخت من با کیا وصلت کرده؟

ناگهان تلفن ننه خاور به صدا در می آید و خواهرش پاریس که تازه از عروسی برگشته صحبت می کند...

ننه خاور:

عزیزم؛ چه خوشگل شدی؛ عروسی خوش گذشت؟

پاریس جان:

آره!شنیدم سلطنت خانم آمدن ؛ بیشتر مزاحمتون نمی شم!سلام برسون...

خواهر بوگاتی جان تقریبا بافریاد:

من ساعت نه صبحه صبحانه نخوردم ... بعد ننه جانتون با اون خاله زنک خانم درمورد اون عروسی

خراب شده خاله زنک بازی در میآرین ... من سلطنت خانمم؟

ناگهان باباپزو با شلوار جین تیره و کت آبی روشن .ارد می شود:

به به چه سعادتی ؛ اول صبح سرکار خانم ...افتخار فرمودید...

خواهر بوگاتی جان:

همین دیگه؛ اگه باباتون باکلاس نبود؛ آدم دلخوشی نداشت بیاد خونه خواهرش ...

بابا پژو:

اوامری هست درخدمتم؛ زنگ زدم از شرکت پنیر ساز شکایت کردم ؛ گفتم هرروز که شما مشتری خاص ندارید!

خواهر بوگاتی جان:

جناب پژو آدم رو تحت تاثیر قرار می دید؛ این بسته یورو خدمت شما؛ ببخشید کادوئیه ؛ بااین تیپ

عالی ؛ واقعا شناخت سلیقه تون مشکله...

ننه خاور زیر لب:

نگاکن تورو خدا!فهمیده سراغ کی رو بگیره!کثافت ...

مامان بنز:

ولش کن؛ بالاخره معلوم شد چه اخلاقی داره!" چیز خوب جای بد نمیره؛ البته منظورم به پژو عه!"

( این داستان ادامه دارد)

 

 

 

ده:

رهبرم ...(سید علی)

دنیا اگر نخواهد مان تا که زنده ایم ...

از عشق مرگ ؛ مرده مرده درکنارتان ....

 

 

 

یازده:

یک/

" از فضولی مردم" و " از فضولی مردن" چه ربطی به علم دارد؟

باور بفرمائید دارد!و کلا هرچه دانش است از این دو عبارت نشئت گرفته است!

دو/

فضول ها هم مراتب بالاو بالاتر دارند ؛ تا جائیکه مرتبه آخر اشتباه کاریشان این عبارت است :

" فضول رو بردن جهنم ..."!

ولی باور بفرمائید گام های انسان که دارای مراتب عجیبی درفضاست ؛ 80 درصد به حیطه کار فضولان بر می گردد!

سه/

الان مثلا زمین مریخ اب داشته باشد یا خیر؛ سیب زمینی می شود درسیاره های دیگر کاشت یاخیر؛ آن اقا با خانم فلانی ارتباط دارد یاخیر ؛ طرف پولداره چقدر پولدارد و تاثیر پولداریش برفضا چقدر است؟

به من چه؟

چهار/

بهترین کار دنیا این است که " فضول نباشیم"

به خاطر این صفت نیکو ممکن است جایزه هم بگیریم مثلا جایزه بهترین شهروند!

بهترین آدم روی زمین!

و کلا هرکس مودبانه واژه ی فضول را با کنجکاو تغییر بدهد؛ اینجانب راضی نیستم!

پنج/

خدا مرا ببخشد؛ آخرین فضولیم مربوط می شد به اقوام یعنی فامیل ...

که یکی برگشت گفت: حتی مودیان مالیاتی هم مثل تو؛ کنجکاو نیستند!

جل الخالق!

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ...

آقای جانی دپ اومدن تو؛ خدای من شاهده باورمون نشد یه جعبه شیرینی ناپلئونی هم گرفته بودن ؛ دیگه فرمانده گفت نا پرهیزی کنیم با قهوه بخوریم !

حالا بهجت خانم جون از زمین هی پیام  می دادن ...نفرینش کنین خودش واسه ی 100 نفر شوهر خوبی نبود ؛ این بدبختم یه کاری کرد بمونه رودستمون!

ای جل الخالق!آخه چه جوری ؟ اون خانمم باشما فامیل بود؟ غیر قابل باوره؟

 

سیزده:

استاد" دال" اخم نموده و درحال اخم دارند برگه تصحیح می کنند ؛ دفتر دانشکده خلوت است و بوی سیم سوخته می اید!

استاد " دال" با صدای بلند:

آقای" ش.و. خ " تشریف بیارید ورقه ها رو لیست ها رو بگیرید من برگردم خونه!

آقای " ش.و. خ" 

استاد الان تموم میشه به خدا !

استاد" دال":

آخه اینجا کسی نیست؛ بوی سیم سوخته ام می آد!

ناگهان آقای " ن.و.ن" وارد می شود :

استاد جون چی شده؟ الان چک سیستمی می کنیم...

استاد" دال" خیالش راحت می شود!

بلافاصله استاد" ب.ر.ق" وارد می شود:

استاد ترسیدید؟ آب قند لازم شدید؟

استاد" دال":

خیر!بیادورقه ها و لیست ها رو تحویل بگیره ؛ منم راحت کنه...

استاد" ب.ر.ق" :

آه چقدر خوب شد بوی سیم سوخته ...رفت!

ناگهان استاد" ش.و. خ" وارد می شود؛ صورتش تقریبا سیاه و لباسهایش هم به همان صورت است؛ فقط چشم های سبزش بیرون زده

استاد" ش.و.خ":

استادببخشید؛ خودتون بذارید تو این کشو؛ سیم اتاقم آتیش گرفت ؛ خوب شد نمردم!

استاد" دال":

یعنی منفجر شدید؟

استاد" ش.و.خ":

خیر؛ تحت شوخی دانشجوئی قرار گرفتم!

استاد" دال":

کلاس من باشه ؛ نمره همه شون صفره!

استاد" ش.و.خ":

خیر استاد؛ سال اولین ... بچه ان هنوز!

استاد" دال" مبهوت از درخارج می شود؛ بیرون دختر و پسر دارند می خندند!خدایا چه شده سال بعد اینها چه می خواهند بشوند!

همان لندن بماند بهتر نیست؟ نه!اینجا نیاز به کمک است؛ اینها باید یاد بگیرند آدم باشند! 

 

 

چهارده:

ممنونم از دوستان و کسانی که از من یاد می کنند

چه احوال خوب و چه بد؛ دوستشان دارم علی الخصوص دوستان جوانم را و برای شان آرزوی صحت و سلامت دارم heart

 

پانزده:

نقاشی های این پست از جناب آقایان محمدرضا شیروانی زاده و محمد فاسونکی می باشد