یک:

دقت بوی تو کردم ؛ نه خودت بودی ؛ نه!

سوخته از عشق من؛ در کشور بیمارها!

دو:

می رسیدم اگر" جنابعالی" صبر می کردید ...

با عجله در مسیر " خانه" ... "بانوی عمارت" را ...

از قاجار قاپیدید!!!

سه:

چه کسی می داند که تو؛ توی ذهن من ؛ چه شکلی داری ...

( شکلات آب شده)

( بیمار کبدی)

(سوسک خراب ؛ منظور تحت تاثیر پیف پاف)

(دمپائی خیس دستشوئی)

(مرکب بی کار)

(قند توی کابینت با طعم خاک)

(موی سوزیده)

(شلوار جین نشسته از دهه شست)

(موتورگازی آبی رنگ)

(مصدر ندارم)

(سبزی جوی اب )

(بستنی یخی آب شده)

در کل دلم برایت می سوزد ...که حس تغییر که خوب شوی ... نداری!

 

 

چهار:

دلم برای رخت سوخت میان آینه ها ...!

صدبار فریاد" نه" بودی و شکستنت ؛ خنده!!!

پنج:

می توانستی توهم مرا بسرائی ...!

آنقدر که شعر ساده بود ...

آنقدر که" ذهن ساده ات" قابل فریب بود ...

آن قدر که چهره ام به جهنم رفته ها می خورد ...

اما ...

قدرت است دیگر...

چه خوب که هرگز سواستفاده ... نکنیم!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع)دارم دوست ...

میان شعرهای محتشم وزیارت هام ...

 

 

هفت:

یک/

یعنی سال ها بود که اصلا فکر نکرده بودم که اگر یکروز با خوانندگان شعرهایم روبرو شوم چه بگویم!

منظورم این است که درمورد تو...

بالاخره آن روز رسید ...

یکروز سرد زمستانی هم بود اتفاقا!

اولین نفر درمورد تو پرسید: ( وقتی آن خدا لعنت کرده!شمارارها کرد و رفت؛ شما همین دوتا بچه را داشتید)

دومین نفر که بغض هم کرده بود گفت:( حالا که شعرهای شما به زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده به جان خودم قسم که نگویند ما بی غیرتیم! آن خدا لعنت کرده را پیدا و به سزای اعمالش می رسانیم)!

سومین نفر فریاد زد:(ای خدا!معلوم است کیست... قد چنار؛ چشمان خمار؛ لب های تپل؛ لابد همین جنایتکار ؛ گلزار مشهور است دیگر)!

دیدم واقعا شاهکار کرده ام دستهایم را برای سکوتشان بالا بردم و گفتم: عزیزان!تمام زندگیم صرف ساختن این شخصیت خیالی شد؛ من مثل کارلو کولودی که پینو کیو را ساخت برای خودم یک دلبر ساختم!...

که البته کلا فقط درعالم خیالم حضور داشت ؛ می توانم بگویم ...بله!واقعا بی خاصیت بود ...

واقعا هیچ چی نبود ... ولی نمی توانم بگویم آنقدر وجود داشت که خودش بعد این سال ها پیدا شود!حتی اگر یک مترو سی سانت هم بود برای من به گفته شما چناربود و حتی اگر دروغگو هم بود راضی بودم ...

...

دیدم اطرافیانم دارند های های گریه می کنند!آه من مرتکب جنایت ادبی شده بودم ... ابلهی بودم درجریان داستان داستا یوفسکی ...

...

واقعیت این بود که شخصیت خیالی من ؛ واقعیت داشت ودریک اداره ی معمولی مسئول پاسخگوئی به تلفن بود ...

روزی که دیده بودمش ؛ به خودم قول داده بودم که درموردش بنویسم تا اعتماد به نفس را به او باز گردانم ...

ولی تا این حد ... بروم به او چه بگویم ...

آه خدا... مرا بخش!!!

دو/

توی همین تهران رفتیم کنسرت زیر زمینی ؛ گفتیم جهنم یک شب از خدا حال خوب بدزدیم ؛ جایتان خالی سر " ابی " قلابی از خنده ترکیدیم!!!باورتان نمی شود که اصلش هم خوابش را نمی دید که اینطور بسازندش ؛ حالا داشتیم می خندیدیم که واقعا یک نفرباورش شدطرف خودش است ؛ تازه داماد با همسر و دوستانش آمده بودند تفریح سالم...

نزدیک به بیست و پنج بار رفت بالای سن و 50 تومنی بود که روی سر " ابی " قلابی می ریخت؛ طرف هم آهنگ های احساسیش تمام شده بود و داشت خلیج فارسش را می خواند ...

خلاصه بگویم اگر کت جادوئی بود کشش این هم 50 تومنی را نداشت ...

این که می گویند خوش به حال قلابی؛ اصلش بدبخته؛ باورکنید صحت دارد؛ متاسفانه دردوران کرونا توبه کرده ؛ عادت های بد مان را ترک نموده و درمنزل به غصه خوردن مشغولیم ؛ خداوند مارا ببخشد!!!

 

سه/

یعنی برگشت قشنگ توروی من وگفت: چون موندارم؟

" چه ربطی داشت؟"

بعد گفت: چون من پول ندارم؟

" چه ربطی داشت"؟

نامه را گذاشتم روی میز و گفتم: جناب!روزی (بیب) تومن اینور نوشته های من از تبلیغات میل میفرمائید ؛ من اصلا چکار به ظاهر شما دارم؟

بعد گفت: مو می کارم ! و پول خوب...

شناسنامه ام را در آوردم بیرون و گفتم: این نازنین و این هم نازنین!!!

بعد هم گفتم: دفعه بعد با وکیلم و عصبانی تر می آیم ...

گفت:

آهان!پس فکر کردید من خواستگارتونم!نه خانم!اینجا ما پولی در نمی آریم که به کسی ببخشیم !اینم بیلان...

درحالیکه از دفترش بیرون می رفتم گفتم:

بیرون باده! به پا مو قلابیاتو باد نبره...اونم خودتی ...

بعد در راهرو شرکت کمی بلندتر گفتم: شرکت تزئینات داخلی قربان و شرکا...

یکهو شنید و فریادزد:لطفا بی معرفت نباشد!ما جبران می کنیم ...

..............

پییییییییییف!

 

هشت:

بایدن!

اگر بمیرم هم نمی گویم که عشق من ایران نیست ...

هی بگو!می کشمت اگر نگوئی ... یو اس!!!

" ترومپ! یادت می آد!"

نه:

مامان بنز:

خدایا چیکار کنیم؛ بچه ها زود یه فکری بکنید عمه نیسانzداره باپاریس هیلتون خانم می آد!

پراید:

عجب بابا!واسه سوزوندن ننه خاور عجب همتی داره ! کله سحره...

بوگاتی:

بیچاره ننه خاور؛ چقد از داشتن یه همچین خواهری شاد بود؛ اگر بدونه این دوتا باهمن؛ دق می کنه!

بابا پژو:

ننه ی من؟ فکر نکنما!

ناگهان صدای زنگ در می آید و مهمانان وارد منزل می شوند ...

" در اتاق پذیرائی"

ننه خاور پیراهنی زبا پوشیده و بسیار موقر به نظر می رسد ...

عمه نیسان z:خاور جون ! من ناخواسته با خواهرجون شما شریک شدم!ایشون داشت می آمد تهران؛ منم اومدم...

ننه خاور:

همگی قدم رو چشم ما گذاشتید...

عمه نیسانz:

این چک رو برای شما نوشتم ؛ بابت تولد 100 میلیون ناقابله؛ بچه ها نمی خواهید یه کف مرتب بزنید ...

ننه خاور نگاهی به خواهرش پاریس می اندازد و می گوید:

ممنون!امسال تولد نگرفتم... دل و دماغش رو نداشتم!بیوک مریض شده بود ...

عمه نیسان z با نگرانی:

چی ؟ خدا مرگم بده... چه جور مریضی ای ...

ننه خاور:

روحی و روانی!تصور می کرد مثل حامد بهداد می مونه و می تونه با تارا خانم ازدواج کنه ...

عمه نیسان z با نگرانی بیشتر:

خوب پس الان کو؟

ناگهان بابا بیوک وارد می شود ...

پیراهن آبی با خالخال ریزقرمز و شلوار نارنجی پوشیده ؛ کراوات زرد و موهایش را مش کرده ؛ لب هایش مدل صولتی و صورتش را کشیده ...

دراین حالت خاله هیلتون شروع می کند به خنده ؛ تقریبا 5 دقیقه می خندد و عمه نیسان z دربهت به چک 100 میلیونی اش نگاه می کند...

ننه خاور:

بیوک جان؛ بیا کنار من بشین ...

عمه نیسانz:

باورنمی کنم!داداش؟

ننه خاور:

چرا... دست پخت خودتونه سرکارخانم!

ده:

رهبرم...

درانتخاب عشق شما و شما وهیچ دگر...

ما عاشقیم و عاشقیم و دنیا عشق ...

 

 

یازده:

یک/

نمی دونم واژه ی با نمک" چوقول" درزبان های دیگه معادل داره یا نه؛ ولی می دونم احتمالا درکشور خودمون برمی گرده به دوران مغول! چون اصلا با اصول پهلوانی؛ آریائی ؛ پارتی و ساسانی و اسلامی ؛ هم خونی نداره ...

بعضی وقتا بچه بازیه ولی بعضی وقتا جدی جدی میشه ؛ کاش یه سعی و تلاشی صورت بگیره تا بعد قرن ها " چوقولی " از بین بره!!!

اساتید اشاره فرمودند که در نوشتار اشتباه شده درست نویسی واژه " چغلی " بوده و باید اصل املا را درست کرد ، چشم و ممنون از اشارت

دو/

البته باید بگم " ذهن" دراین دنیا هیچ ارزش قانونی نداره! اگه شما درذهن خودتون کاخ سفید داشته باشید وبرید این رو بگید؛ جز خنده نصبیتون نمیشه؛ خیالاتی و بیمار محسوب میشید چون جهان هستی ؛مبتنی برمستنداته؛ من و عده ای دیگر مثل من که به یک دنیای دیگر هم تعلق داریم ؛ درجهانی مثل ماتریکس و باکسی مثل" کیانوریوز" روزگار میگذرونیم؛ درعالم ذهن موفق به شکست دادن ها میشیم ؛ جائی که هیچ فرد واقع بینی اون جارو قبول نداره؛ درکل اگر ایپ من و ماتریکس باهم قاطی بشن چی میشه ... بزودی درسینماها!

سه/

تقلب توانگر کند مردرا؛ اما چه جور تقلبی ؛ مااعتقاد داریم تقلب در  مدرسه بعدا باعث تربیت آدم بدای جامعه میشه؛ ولی توی دنیای واقعی هستند انسان هائی که یک عمر ساده و زیبا و باتلاش و اعتقاد زندگی کردن و باچشم های خودشون می بینن که یک هک ساده داره دنیای خیلی هارو عوض میکنه؛  آیا هک تقلب نیست؟

همین دیروز درفضای مجازی کلاسی رو دیدم که بابقیه کلا سها فرق داشت," چگونه بتوانیم با تنبلی مبارزه کنیم"؟

به نظر شما این یک کمی از لحاظ محتوا ؛ بابقیه فرق نداره؟به امید از بین رفتن تنبلی ...

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم...

ای داد ای هوار که بهجت خانم جون روی زمین گم شده ؛ حالا نامه زدن فضا که از اون بالا "ایشان را پیدا بفرمائید "

فرمانده سریع اومد بالای سرمن گفت: یالله؛ بگو ببینم کجاست؟

منم از ترس خشم رئیس سریع گفتم: لابد رفتن نارمک!

بلافاصله ایشون درمنطقه هفت حوض پیدا و به کل اعلام شد .... خداروشکر ؛ جل الخالق یهو یه چیزائی یاد آدم می آد!!!

 

سیزده:

استاد " دال"در دانشکده منتظر است تا دانشجووانش را ببیند ...ولی آن ها به هیچ وجه دیده نمی شوند!سر کلاس نام دانشجووانش را می خواند ولی هیچ کدام آن ها در بین دانشجووان جدید نیستند!

آیا آن ها تنبل اند؟ آیا آن ها درولایت غریب دنبال کارهای بد اند؟ آیا گم شده اند؟ و یا بدتر ازهمه استاد" دال " را سرکار گذاشته اند...

ساعت نهشب تلفن استاد" دال":

درررررینگ

استاد " دال":

بله!

...: سلام استاد ؛ مائیم!

استاد " دال":

چی؟پس کجائید؟مگه اینجا نیومدید تحصیل...چرا سرکلاس نمی آئید؟ اصلا ثبت نام کردید؟

/:

استاد شما فکر کردین ما می آئیم دانشگاه سطح دو شما؟ما اصلا جامون و رشته مون با شما فرق میکنه!داریم ریاضضی محض می خونیم دانشگاه " ک" دانشگاه خوبه ی اینجاست ماشالله!

استاد" دال":

چی؟شما دوتا ؛ دودوتا بلد نیستین ؛ بعد اومدین اینجا ریاضی بخونین؟ جل الخالق!... هیهات از آبرو!

...:

بابا استاد؛ ما اصلا اونی که شما فکر می کنید نیستیم! ریاضی مون از اول خوب بود؛ بابامون دوست داشت ما اول انسانی بخونیم!

استاد" دال":

پس زبانتون چی؟

/:

استاد نگران ما نباشید؛ می خواهید بیائید دانشگاه ما یه درس عمومی بگبرید تدریس کنید؟

 

(استاد" دال"حرص است که می خورد ؛ این دوتا جوجه دوروز هم نیست که آمده اند ولایت غربت!)

....:

میگم استاد؛ قرابیه؛ گلابیه ؛ این شیرینی تبریزیا چیه؛ می خورید براتون بیاریم؟دوست دارین؟

استاد"دال":

شما که اونی که به نظر می آد نیستید؛ دیگه ام آویزون استادتون نیستید جهت نمره ؛ خوب حالا چی میگید ؟

(استاد"دال" قندش می افتدپائین؛ توروخدا ببینشان)

استاد" دال":

آره می خورم؛ دیگه مثل قدیما سمی نیست!کی میآرین؟

/:

همین فردا ظهر!

استاد" دال":

پس خداحافظ!

( استاد" دال" با خودش فکر می کند چند درصد دانشجووانش درایران از رشته ریاضی و تجربی آمده اند؛ ... او حتی نمی دانسته وقتی از " واژه ی معادلات و آمار "صحبت می کرده ؛ چند نفرشان حالیشان بوده ... آمارها هیچ گاه دقیق نیست ...)