یک:

هرگز وقت خواب ؛ درون قهوه من ؛ اشک ...نباش!

غم وقت خواب ؛ خواب براست!

چه اشکی؟

میان دریای کافئین!

 

دو:

می جنگمت!

درسکوتی که ؛ دنیای مرا می خورد...

درانبساطی تاریک و سنگین

عاقبت

کسی هست که دوست داشته باشمش!

از وسعتی که درحال غرق؛ مال من ؛ نیست!

 

سه:

هفته ی پیش

در بیداری

روز پیش

در بیداری

             ساعت ها" قرارداد" ی اند!

               و برای " بیداری" دستمزد نمی دهند!

                 از رسانه ها ی" تبر توی مغز"

...

نهایت!

درهمین جهان با عبارت " مگر خوابی؟"

خواهم سوخت!

 

 

 

چهار:

پلاک خودروهارا می خوانم!

انگار پلیسی ام ؛ درتعقیب دیوانه ترین قاتل!

کشورها دراین بیماری اعداد ؛ 200 بیشتر نیستند!

واسامی ؛ بسیار ...

تو؛وقت رفتنت ...

با یک پژو

و عینک آفتابی " ری بن"

ولبخند ...

فقط پشت هم...

7؛ 8؛ 9!!!

 

پنج:

ای نور...

تورا شب به دلم داده ام از عشق ...

بینائی من ...

هیچ!

شب است!

نور چرا؟!

نور...(!!!)

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) سبز می بینم ...

غدیر عشق ؛ علی (ع) و( علی)(ع) ... ولایت عشق...

 

 

 

هفت:

درراه شمال...

یک/

جایتان خالی هفته ی پیش ؛ پس از مدتها تصمیم گرفتم ساندویچ سوسیس بخورم!

باورتان نمی شودکه پس از خوردن قرص انتهای معده ی من چه حالی داشت و بدتر اینکه احساس

من برای هرچه سریعتر شام خوردن ...

مادرم کنارم نشسته بود ؛ یکی از بچه هارفته بود غذاهارا تحویل بگیرد؛ وقتی آمد شاید ...بین باز

شدن پوسته ساندویچ و خوردنش توسط اینجانب 1 دقیقه هم طول نکشید!

غرض اینکه ؛ از دختر بچه روبرو ؛ آن طرف نیمکت که با دهان نیمه باز مرا نگاه می کرد ؛ عذر خواهی می کنم:

عزیزم متاسفم؛ همیشه اینطور نیستم؛ بالاخره بعضی وقتها گرسنگی پیش می اید!

کلاس من واقعا این طور نیست... حالا شد ...دیگر!

 

دو/

قدیم ها که این آشی های کنار تونل کندوان نبود؛ الان هست...

ما جوانتر بودیم ؛ معده و روده هایمان کلاس داشت ؛ خودمان بالاخره مراعات ها می کردیم !

الان بااین سن و سال؛ اینور تونل کندوان آش می زنیم ؛ بعد آنور تونل توی مه و خنکی هوس چای می کنیم ...

شرمنده دیگر!چکار کنیم ...از بس آدمیزاد زیاد است ؛ پیش می آید دیگر ...

گلاب به رویتان دفعه ی پیش 100 هزار تومن از سوپر کنار اش البرز عطر خریدیم ...

حالا الان کلاس من؛ بد کلاسی ست؟

هی چای می خوردیم؛ هی یواشکی عطر می زدیم و بعد همه می گفتند: به به چه عطری!

 

سه/

رفتیم رستوران کلاس بالای کلاس بالای کلاس بالای شمال!

انوقت دلمان باقالی قاتق خواست ؛ هرچه نگاه کردیم کباب؛ کباب؛ کباب ...

کباب؟

خلاصه اطرافیان سفارش کباب دادند و ما مظلومانه میرزا قاسمی سفارش دادیم ...

انها کباب مب خوردند و هی دلشان برای ما می سوخت...گفتند : چرا آخر؟ پولش را که ما می دهیم

شما مهمان مااید...گفتیم:خیر!دراین هوا؛ همان میرزا قاسمی و سیر ترشی و دوغ محلی می چسبد

چشمتان روز بد نبیند!

تمام طول راه بازگشت به تهران فشارمان افتاد و خوابیدیم و اطرافیان ترانه های شاد گذاشتند و زدند و رقصیدند!

یکهو مارا درتهران از خودرو پیاده کردند و گفتند: ای بابا!خوبه میرزا قاسمی خوردی؟

ای کلاس بالاها!

بالاخره که رسیدیم و شما خوش باشید ما می خوابیم و شما بیدار باشید ما میرزا قاسمی خوردیم

" چه ربطی داشت؟"

 

چهار/

آیا کسی دلش برای من می سوزد؟

لب رودخانه کرج؛ ( هتل نگین گچسر) نشسته ام؛ و دارم گذر عمر و آب را می نگرم ...

تقریبا زمستان است...و هیچ کس در اطراف من نیست.

انگار از دور کسی صدایم می کند ...

ولی هیچ کس نیست.

تاریخ که سال ها آموخته ام؛ انگار توهم من از صداهایی بوده که وجود نداشته!

واگر داشته درسکوتی از خفتگان درحال من ؛ درگذر است!

از باقی مانده برف ها می گذرم و می روم صبحانه بخورم .

چه کارها!

دراین سرمای زمستان ؛ من آنجا چه می کنم؟

 

پنج/

ای نازنین!

من گاهی خشمگین ام

و آیا فیلمی به نام گاو خشمگین وجود دارد؟

ای نازنین!

من با تو مهربانم و دوستت دارم

و ایا فیلمی به نام لیلی با من است؛ وجود دارد؟

ای ناز نین !

من مثل یک بازرس خصوصی در عصر جدید به تو مشکوکم

و ایا فیلمی به نام شرلوک هولمز وجود دارد؟

آری

من و تو

بسیار غلو آمیز و بسیار پررنگ تر از واقعیتی که در آن هستیم ...فیلمیم!

بیا کمی بیشتر تر ؛  فیلم ببینیم ...

از من دلخور نباش ...

" لیلی"!

 

هشت:

بایدن!

پاسپورت من؛ آیاسلاح گرم من است؟

که من یکی و یو اس ات هزار ؛ می ترسی؟!

 

 

نه:

مامان بنز:

ای خدا؛ نذر کردم خواهر بوگاتی جان برگرده ایتالیا؛ برم آلمان؛ اونجا به یک عده ای کمک کنم!

ننه خاور:

منم! نذر کردم خواهر بوگاتی جان برگرده ایتالیا؛برم دوبی با خواهرم پاریس جان بریم لب دریا؛ اش پخش کنیم!

بوگاتی:

ممنون!چقدر شما بانوان نیکوکاری هستید!چطور می تونم مهربونی و نیکوکاری شما مادران رو درجملات خودم بگنجونم!

بابا پژو:

چی؟ خواهر بوگاتی جان برگرده؟ من تو پاساژطلا مغازه خریدم ؛ الان به همراه خواهر بوگاتی جان

نمایندگی ایتالیا؛ شرکت (چی چی) رو گرفتم؛ بعد یه کم از پول پنیرای صبح ایشون رو جهت امر خیر

پسنداز می کنم؛ کافی نیست؟

پراید:

بابا جونبا یه شرکت لباس زیر تو ایتالیا ؟ فکر کن اینا همین رو دارن ها... یه مجال بده ایشون برگردن!

ناگهان خواهر بوگاتی جان جهت صرف صبحانه وارد می شوند:

سلام؛ وای ایران چقدر صبحونه می چسبه!چای شیرین ننه خاوری با پنیرو نون بربری داغ!

دیگه اصلا نمی خوام برگردم اونجا...

لامبورگینی و پورشهمی پرند بغل خاله اشان:

وای؛ خاله ...ما دیگه عاشقتیم!

بابا بیوک:

انشالله بزودی خواستگار شما از تبریز به تهران میرسن؛ ببین چه عروسی ام خودم برات بگیرم ...

مامان بنز و ننه خاور باهم:

چی؟!!!

 

 

ده:

رهبرم ...

هرگز نگاهمان به دنیا سیاه نیست ...

آنجا که یا علی(ع) نوشته اند...سبز سبز ...

 

یازده:

یک/

" خاطرات" برای انسان تا جائی خطر ناکند که هشدار خداوند هم با خاطرات شکل می گیرد ...

آن جا که ما دو انسان بودیم و نافرمانی کردیم و میوه ای خوردیم و از مکانی بسیارزیبا اخراج شدیم!

دو/

گاهی نشانی منزل؛ یادمان می رود؛ خواهر؛ برادر؛ پدر مادر...

دلیل اصلی فراموشی چیست؟ بغیر از عوامل محیطی و فشار؛ اگر مغز پاسخی به سوالات ما ندهد

یا دیر تر از حد معمول پاسخ بدهد؛ چه کنیم؟ اگر پر شود از همه ی هیچ ؛ چه خواهیم کرد؟

سه/

اگر ننوشته بودیم و نگه نداشته بودیم ؛ اگر درهزار توی فکرها و اندیشه هایمان پناهگاه نداشتیم ؛

امروز دراین جهان همان انسان اولیه بودیم.

چهار/

فراموش نکنیم؛ دنیا باخاطرات و آموخته هایمان داخل مغزمان اهمیت دارد؛ گاه این دنیا را با سطل

زباله اشتباه می گیریم ؛ و بسیار بسیار بی اهمیت داخلش را پر می کنیم ...

مهم را بدانیم کافیست؟...مثلا؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ...فرمانده سفینه هی میگه: یاخدا ما کجائیم؟!....

گفتیم : بابا ما سرجامونیم؛ دقت کردیم ... بعد گفت: عکسای جیمز وب رو دیدید؟ ما الان صدهزار سال پیشیم!

دیدم همکارم آهسته گفت: بهجت خانم جون گفتا!من باور نکردم !

ای جل الخالق!... پیشرفت پسرفته؟!!!

 

سیزده:

استاد" دال" عصبانی نشسته و دارد توی آئینه ی آرایشگاه نگاه می کند:

استاد" دال":

من چند بار بگم؛ موی من خیلیه؛ ایرانی ها به مو اهمیت می دن و من جلسه ی مهمی دارم؛ بعد شما یه جوری کوتاهی می کنی ؛ انگار من کچلم!

آرایشگر:

خوب استاد؛ این مدل همیشگیه؛ فراموشی که نگر فتید ؛ مدل " عمر شریف"!

استاد" دال":

آخه چرا؟

مرد بغلی:

اوه! استاد؛ فکر کنم من بدونم ؛ درهوای بارانی و مه گرفته لندن موها چسبندگی بیشتری دارند...

استاد" دال":

خوب کاریش نمیشه کرد ؛ داری تلویزیون نگاه می کنی و موهم کوتاه می کنی ؛ بقول خودت " عمر

شریف" بعد مدل" جیسون استتهام" رو زدی!

بیا اینم دستمزد!

استاد" دال" قسم می خورد که تند تند به ایران برود و موهایش را بدهد دست " سامی جون" بنده

ی خدابا 50 هزار تومن موهایش را پوش هم می دهد...

اینجا دیگر کجاست!

 

 

چهارده:

آنقدر نیستم که بگویم ...

آنقدر نیستم که وقتی نوشتم ؛ مردم مرا بشناسند؛ یا بدانند

اما بالاخره کمی البته مقداری ؛ مولانا؛ شمس؛ و ...شمارا می شناسم!

آن شب که درهمهمه ی سالن بیرون؛ می رفتیم تا با صدای جناب دولتمند خالف بهم بریزیم ؛ ناگاه

رودرویی باشما مرا شگفت زده کرد ؛ توگوئی ملاقاتی بود با شعر و صدا...

آنشب را فراموش نخواهم کرد ...

جناب " ناظری " درمیان ترانه های جناب دولتمند خالف از مولوی ؛ از آن چه می شنیدیم ؛ شما کجا بودید؟

ممنون جناب خالف؛ ممنون از صدائی که بیش از 50 سال خاطره بود

شما آن جا بودید"جناب ناظری" و ممنون که بودید...

ممنون از شب دوستی

" مردم تاجیکستان ؛ فارسی؛ زبان عشق..."

 

 

پانزده:

عید غدیرتان مبارک

انشالله زیر سایه حضرت علی(ع) پرتوان و سلامت باشید