یک:

میان قولهای تو؛ بد قول ... پیوستگی به من!

یکبار نشدکه بدانی ؛ " لیلا" پیوست به که!

 

دو:

اما!

   جایگاه تو؛

              ورای هنر

                        عشق بود...

چه عشقی ؛ ورای هنر

               جایگاهت کو؟!!

 

سه:

باختی !

      زمان خالی بودن دست هایم

و کوری ام!

    چه حیف!

فریاد می زدی: شهلا؛ نگین؛ نگار؛ شیرین؛ نازنین!

خیر...

" لیلا" دست بعد!

 

چهار:

دیگر نه به گلبرگ می مانم

      و

نه به لطافت باران

بیشتر شبیه " قوژ قرنیه ام"

درخطای دید ...

که تو ...

      دیگر

     آن دنیای من ؛ " نیستی"!

 

پنج:

نرفتم از دنیای خودم بیرون

                              حتی به ضرب پوتین

من عشق دارمت ؛ دنیا

                           حتی به پای پوتین

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع)آمده ام

نفس نفس به گرمای عشق؛ تابستان ....

 

هفت:

دیباچه/

این روزها وقت بسیاری برای دیدن فیلم یا فیلمک های مربوط به آشپزی البته کوتاه از قاره های

مختلف می گذارم ؛ از andy cooks  استرالیائی تا داستان های آسیائی asian street food دنیای

خوراکی های هند و کره ؛ پخت نانهای مقرون به صرفه و خوشمزه patir یا همان فطیر خودمان در

ازبکستان و غذاهای خوب داغستان و جمهوری آذربایجان ....

 

یک/

اولین باری که شنیدم یک واحد متخلف اشپزخانه ای درایران بسته شد؛ مربوط می شد به سی سال

پیش؛ گناه آشپزخانه مذکور و اشپز ( طبخ گوشت خر به جای گوشت گوسفند برای کباب ) بود!

که البته هیچکدام از مسافرین محترم ( جهت اینکه رستوران بین راهی بود) متوجه نشده بودند...

تا اینکه یکی از دامپزشکان محترم از روی استیل خر( منظور اسکلت آویزان خر) به میخ اویخته شده

جهت ارائه کباب تازه فهمیده و گزارش مفصلی برای وزارت بهداشت آن موقع ارسال کرده بودند!

دران زمان این مسئله بیشتر مشمئز کننده بود و دیگر ندیدم دران مسیر بین راهی تا سال ها کسی

پیدا شود و هوس کباب کند!

 

دو/

دوستان می گویند دربرخی کشورهای اسیائی ؛ شستن دست برای طبخ غذا معنی ندارد!

نه تنها دست بلکه کلا روش های عجیبی برای از بین بردن ویروس و میکروبها وجود دارد ...

4 کیلو روغن را توی ماهی تابه با دیواره بلند می ریزند و شعله را تا ته می کشند بالا؛ بعد ببینم از

روی دست اشپزچه کسی می تواند میکروب را بلند کرده و توی غذای شما بریزد!

تازگی ها طبخ دل و جیگر مد شده و بعضی کشورها مثل ایران جاهای به خصوصی هم هست ...

 مثلا میدان کشتارگاه ( نزدیکی میدان بهمن فعلی یا همان ببعی خودمان)...

ودارند باروشهای عجیب و غریب جیگر است که تقدیم مشتریان محترم می کنند!

البته من و برخی از مشتریان " جگر رفقا" هستیم؛ این نام فانتزی نیست و دریکی از محلات تهران

پاتوق جیگر خواران حرفه ای بسیار می باشد.

"منظور خوئک و بال کبابی و اینها ...."

 

سه/

دو هفته پیش در سفری کوتاه به شهر رشت؛ اتفاقی از شهر " سنگر" رد شدیم؛ تقریبا ساعت 17 تا

18 آنجا بودیم؛ واقعا جایتان خالی ...

سر ماهی دودی و شور ؛ چنان از خودرو پریدم بیرون که نگویم ...

البته ماهی سفید انزلی تازه تقریبا متوسط 120 تومان به نظزم اقتصادی و خوب بود( جهت نمک

ماهی)

فکر می کردم برسیم تهران ؛ باقالی قاتق و ماهی دودی را بزنیم متاسفانه نشد؛ چون تمام شده بود

بزودی پاچ باقالی را خریده پاک می کنم و جایتان سبز با ماهی دودی صفا خواهیم کرد!

اگر گذارتان به شهر سنگر افتاد درخرید از بازار روز هیچگونه شک و تردیدی نکنید!

 

چهار/

پدرمان خدابیامرز از طرفداران بستنی از دوران اکبر مشدی تا فروشگاه های زنجیره ای بستنی نعمت بود

ولی بهترین کیفیت و شیرینی و بستنی (برای مهمان کردن خود و دوستان) در هوای گرم نوشهر ....

" قنادی داریوش نوشهر" بود...

این اواخر بعد از ظهرها برای خرید کلوچه سنتی سری به قنادی داریوش می زدم ...

فضای کافی و میز و صندلی چوبی همچون قدیم برای نشستن و گپ زدن و خوردن بستنی و شیرینی

هنوز هست ...

" کلوچه با کیفیت ؛ کلوچه سنتی قنادی داریوش با نیم قرن تجربه ... نوشهر روبروی مسجد جامع

شهر "

پنج:

ای نازنین!

دنیا دیگر به شیرینی سابق نمی شود!

دیگر معده مان فرصت خوردن 10 ...20 ...30 تا سیخ جیگر را به ما نمی دهد!!!

توی پیتزاها دنبال مزه بگردیم که چه بشود؟ .... گشتم نیست؛ نگرد نبود!!!

نان را بامحاسبه ی قند صبح یک کف دست بیشتر می توان نوش جان کرد؟!

حس شیرین این دنیا ؛ لبخند روی لبان اطرافیانمان است؛ پشت تلفن؛ حضوری؛ هرچی که ارتباز بین

ما برقرار کند!!!

بیا از مرغ و ماهی و گوشت بگذریم ...

و توی قابلمه ی خوراک لوبیا ... غرق در صفای دلمان ؛ دنبال گذشته سفره های خانوادگی و باد

معده های نگداشته یا نداشته ...عشق ورزی کنیم!

و یاداوری ؛ یادآوری که فراموش نکنیم زمان می گذردو باهم بودن بیشتر می ارزد.....

" لیلی جون"!

 

هشت:

بایدن!

من و تو باهمیم اما؛ دلامون خیلی دوره

همیشه بین ما دیوار زرد رنگ غروره ...( البته مطمئن نیستم؛ پررنگ غرور؛ هفت رنگ غرور؛ تلخ رنگ غرور)

 

نه:

خواهر بوگاتی جان:

انقدر از این کشور خوشم اومده که نگو؛ می خوام یه دوهفته ی دیگه بمونم!

بابا پژو:

اصلا برای چی بری خانم؟ مثل خودمونی ؛ اهل کنار دریا و نمیدونم مهمونی آنچنانی نیستی!

یه تیکه اندازه ی معده کلاغ مصرف پنیر مخصوص داری اونم خودم نوکرتم سفارش می دم از هرجای

دنیا؛ بکنن برات بیارن...

ما تو این مملکت به مهمونداری و اخلاق خوش مشهوریم!

مامان بنز باخمیازه:

پژو جان؛ من میرم بخوابم؛ خوابیدنی درهارو هم کلید کن!

باباپژو:

می بینی؟ مسئول حفاظت شما هم هستم!

ننه خاور:

این چرندیات چیه میگی پسر؟ شب همه خوش!

بوگاتی:

خواهر جان؛ می خوای بمونی اینجا خونه خودته؛ ولی همه تو ایتالیا دلشون برات تنگ شده ؛ نمی ری؟

خواهر بوگاتی جان:

همین دیگه؛ بذار جیگر شون به قول پراید حال بیاد!تا اونجا بودم ؛ همه شون می خواستن سر سهم

الارث بابابزرگ سرمن کلاه بذارن!

باباپژو:

چه جور کلاهی؟

خواهر بوگاتی جان:

شما که بی خبرید؛ من و بوگاتی یه کارخونه ی مایوی زنونه داریم که میلیونها یورو ارزش داره ؛ برا

همینه بوگاتی اومده ایران؛ منم وردستش ...

ناگهان پراید:

چی؟!!!

بوگاتی:

چرا گنده اش می کنی؟ همه اش خرجه! بعدشم من یه بار با تو صلاح و مشورت کردم تموم شد

بین اینا چرا گفتی؟!

خواهر بوگاتی جان:

کلا خرج من و تو با جمع همه چی اینجا 1000 یورو باشه با هرپنیری که بخوریم ؛ تازه تو ایتالیا می

تونیم انقدر جالب بگردیم!

ننه خاور باخمیازه:

ای دخترجان؛ مااینجا خودمون کلا " برندیم" مثلا همین خواهر عزیزم پاریس ؛ خیلی کار خوبی کردی گفتی ...

پراید:

من بدبخت رو بگو با این همه پول؛ اسنپ تریپم!

لامبورگینی و پورشه:

زنده باد مایو!زنده باد بابابزرگ ایتالیائی؛ زنده باد مامانی بزرگ!

باباپژو:

توروخداببین نصف شبی ما شدیم چی ...

مامان بنز با خمیازه:

حق همه تونه!

 

 

ده:

رهبرم ...

درعشق مکافات کشیدیم اگر حق ما نبود ...

از عشق علی (ع) هم جزای عشق همان بود ....

 

 

 

یازده:

یک/

برخی موسیقی هارا زیر آب نوشته اند ؛ وقتی ماهی ها خیلی آرام داشته اند دنبال زندگی شان می رفته اند و مثل ما استرس دیر یا زود نداشته اند!

دو/

برخی موسیقی هارا روی هوا ؛ بالای جو نوشته اند ؛ وقتی ابرها ارام داشته اند می رفته اند ببارندو بی خیال همه چی ؛ دنبال هم بودند!

سه/

موسیقی ایرانی را ازکجا نوشته اند؟

باور کنید کش و قوس روح؛ ان جا که می خواهی بگوئی نگوئی؛ انجا که داشتن یا نداشتن سر مهم می شود؛ ان جا که برای عشق بمیری یا نمیری؛ پای برهنه و دیوانه وار آزاد از جسم ؛ داشته یا نداشته حرفت را میزنی ...

چهار/

این حال و روزگار عاشقی رفته درتارو پود موسیقی ترک و عرب و آسیا... و عجیب سر در آورده از خانه پاک دلان روزگار؛ آن جاکه همذات پنداری می کنی ؛ روحت می خواهد فریاد بکشد ؛ همه را می فهمی ...راستی تو مگر اهل کجائی؟

پنج/

آشتی کنیم باروحمان؛ دنیا موسیقی ست؛ ابر؛ مه؛ دریا؛ حتی سنگ های قبر؛ عکس ها؛ موسیقی ست؛ روح سرکشمان را باور کنیم ؛ وقت بالا و پائین آمدن روحمان با موسیقی ... نجنگیم !

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ...

یا خدا؛یه سفینه ای اومد رد شد به چه بزرگی ... فرمانده گفت: این شهر فضائی از ما بهترونه!

با خودم گفتم: یعنی معیارهای قضاوت زمین اینجا هم رخنه کرده؟ این فضا این کهکشون هم از ما

بهترون داره؟ ایا ما که اینجا سالهاست کار می کنیم ؛ باید شاهد زندگی مرفه و خوشبختی بعضی

آدما و کار بیش از حد خودمون باشیم؟...

که پیامکی از بهجت خانوم جان رسید که:

اولین شهر فضائی بدون سرنشین!

خوب به چه دردی می خوری آخه این همه هزینه؟ جل الخالق!

پولدار ؛جون دوست تر از این حرفاست که الکی بیاد یه همچین جاهائی ....

 

 

سیزده:

استاد" دال" از شدت خشم بغض کرده و بدتر دو تا قطره اشک هم گوشه ی چشمانش چسبیده...

بازیگر مشهور:

شنیدم شما در آخرین باری که پریدید دچار مشکل شده و دیگه نمی پرید؛ درسته؟

استاد" دال":

من مثل بعضی کلاغا که غار غار راه میندازن ؛ نیستم!اگه اهلش هستید همین الان بریم ...سایت!

بازیگر مشهور:

نه!متاسفانه قرارداد کاری دارم و باید بگم که اگه صدمه بخورم باید خسارت قرار داد رو جهت صدمه

به کار بپردازم...حالا پریدن با شما مگه چقدر اهمیت داره؟

استاد" دال":

بسیار خوب؛ پس نپرید!

استاد" دال" بر می خیزد و یک تلفن به دوستش sir.mk می زند...

sir.mk:

اوه؛ چی شده دال؟ اول صبحی ...

استاد" دال":

بابا این دانشجوی کیک پزی دانشکده کیه تازه توی این سریالای آشغالیم مشهور شده ؛ اومده

نشسته روبروی من ؛ چطور می پری؛ چطور نمی پری؟

sir.mk:

اوه؛ هیچی ؛ ولش کن!هرچه سریعتر از کافه دانشکده بیا بیرون؛ اون پسر جوگیر خودمه!

استاد" دال" باخنده:

باور کن گفتمباباش توئی ولی بازم خیلی حرص خوردم!از حرص داشتم گریه می کردم ... می فهمی که!

sir.mk:

اوه؛ ناراحتم کردی؛ دارم میرم هند؛ دوست داری چای کلکته برات بیارم؟

استاد" دال":

4 کیلو نیاری؛ جبران نکردی!

sir.mk:

اوه؛ باشه ... جهنم!پس لطفا تا ظهر راجع به این ارتباط با کسی چیزی نگو!

چمدونم بیشتر از 4 کیلو چای سوغاتی جانداره...

استاد" دال":

ok!

چهارده:

تکان دهنده ترین سکانس این هفته مربوط می شد به فیلم هندی ( غرش قیام انقلاب ) RRR

 

بابازی آلیا بات ؛ آجی دوگان ؛ ان تی راما رائو

دقایقی از این فیلم مربوط میشه به قهرمانی که با تربیت ببرهای بنگال انتقام خودش رو از استعمار میگیره

به نظرم خشم رو نمی شه فروخفته دانست ؛ کسی که به حالش ظلم شدیدی شده که خودش و

ظالم می دونن؛ انرژی قوی ای برای انتقام داره ...