یک:

سوختن

      پشت واژه ها

    ( کز کردن)

    ( کز دادن)

نه؛ تو مرغ نیستی!

همچنان که واژه هارا نمی دانی !

وقلب تو

به عشق

به سرزمین

به پدرو مادر

به فرزند

حساس است!

دو:

جمع می شوم توی هوا

                         و بانورمی روم...

آن سوی دنیا صبح است!

وروی میزهای صبحانه ؛ کنار ساحل می شود رقصید.

مراکه نمی بینند

         با ابروهای پرپشت و

                            سبیل کلفت و

                              پیژامه

جمع می شوم توی هوا

                     و بانور می روم ...

آن سوی دنیا شب است!

         و روی پل سانفرانسیسکو

                  بایک دست ساندویچ می خورم و بادست دیگر به میله ها می چسبم

مراکه نمی بینند

              با ابروهای پر پشت و

                  سیبیل کلفت و

                             پیژامه

تمام قدرت من

همین است

                 که می توانم توی هواجمع شوم و بانور ... بروم!

سه:

کشته اند از من تورا درقلب من ؛ با صدکلک!

سیل آمد از غم عشقت؛ کلک را آب برد!

 

 

چهار:

و درون بهشت ... مادرم

               با لباس صورتی

                         و صورتی پیر

                            و قدی کوتاه

                                 و بوی عطری که نمی شناسم

آه بهشت چقدر آشنا به نظر می رسید

                      انگار خانه ی پدری بود

                               که من سالها... نرفته بودم!

پنج:

به آنچه نداشتی زلیخا ؛ عاشقم شدی

غلام؛ پیراهن مردانه ؛ و دست خدا!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) بیمارم

تمام آخرتم را گرو؛ به دست رقیه(س)...

 

 

هفت:

یک/

درداستان قدیمی شاهزاده و گدا؛ عجیبترین اتفاق زمانی ست که خود پادشاه و اطرافیان حساس وی از عوض شدن شاهزاده با پسر دیگری بی خبر می مانند .

...............

همه دلمان می خواهد یک " قل " دیگر داشتیم! عین خودمان ... " قلی " که پولدارتر و باصفاتر بود ...

دوستم نسیم داشت!

........................

یکروز با خودش خداحافظی مفصلی کردم ؛ حتی بوسیدمش و تعقیبش کردم تا انتهای بوفه دانشگاه که به سایر دوستان پیوست ؛ بعد سرکوچه سوار تاکسی شدم تا به دانشکده دیگری بروم برای کلاس بعدی ؛ همین که پا به دانشگاه گذاشتم یعنی به فاصله 20 دقیقه ؛ دیدم نسیم بایک ساندویچ روی صندلی کلاس نشسته و دارد با دو دختر دیگر صحبت می کند باورتان نمی شود لباس هایش عوض شده بود و مقنعه اش و موهایش یک مدل دیگر بود !

تقریبا دختر بیچاره را داشتم هلاک می کردم که؛ نسیم چطور تونستی ؟ و دوستانش هم خشکشان زده بود و تعجب می کردند ... بالاخره لب به اعتراف گشود: تو لیلائی؟! نسیم بهت نگفته من " قل " اشم؟

اسمم نسرینه!

خواهرش میکرو بیولوژی می خواند ؛ درواقع آن که تیزهوش تر بود ... متاسفانه گاهی جای خواهرش می رفت و امتحانات عمومی را می داد!

جل الخالق چطور توانستم 30 سال به کسی نگفته باشم!؟

................

البته هندی ها هم در اکثریت فیلم هایشان " قل " دارند و این " قل" بر می گردد به فرهنگ قدیمیشان؛ وقتی می میرند تازه قلشان پیدا می شود و دوست دخترشان عاشقشان می شود ودوباره روزاز نو روزی از نو!!!

.................

هوفولی

دو/

" قل " " هک" دارای چه معناست؟

درکل وقتی من میگم " هک" یعنی چی؟ یعنی " هک" حالا به هر طریقی " قلهک"!

............

دارم فکر می کنم چقدر دوست داشتم استادم میتوانست کمکم کند تا بتوانم یکنفررا که کلی روی اعصابم بود در فضای مجازیش" هک " کنم!

داستان عجیبی بودکه چرا من این طور فکر می کردم که همان " هک" می تواند اورا بسوزاند و مراخوشحال و خندان کند یعنی دل شاد باشم!

خداراشکر دنیا عوض شد!و آن فرد خودش از دنیای مجازی رفت و مدیون باشید اگر تصور کنید خیلی هم مشهور بود یا اهمیتی داشت!

خدا می داند که چطور شد من جزو " هکرها " نشدم و دستانم آلوده نشد ؛ فکر می کنم شانس اش را نداشتم یا جنبه اش را نداشتم یا فرصتش را نداشتم یا...مغزش را نداشتم!

بهر حال استادم مرد بسیار پاکدستی بود . با هرگونه فیلتر و هک مخاف بود . آنهارا جرم دانسته . می ترسید خودما برویم لو اش بدهبم و یا ما به زندان افتاده و بدبخت شویم ...می دان دلیلش همین بود

درود ؛ درود به استادان پاک و دانشجوهای پاکتری مثل ما...

هوفولی

سه/

ای نازنین!

هرچه " هک " است ؛ خودمان اجازه می دهیم !

نه اینکه خیلی وقت ها نترسیم!نه... اتفاقا کلا می ترسیم ؛ آنقدرروی خودروی قدیمی " استانبولی" خودمان قفل و زنجیر می بندیم که بالاخره می فهمند غیر ازخود خودرو به چیز دیگری هم (بیب) در آن علاقه مندیم!

انگار داریم داد می زنیم " هکر" نیا!ولی نمی دانیم که ایشان چه ضریب هوشی بالائی دارد و آدم دوپا هرجا دلش بخواهد می رود!

برمی دارند و میبرند!خیلی چیزهای بی اهمیت ؛ همان ها که بین دیگران برایشان ارزش قائل نبوده و نیستیم ...

برمی دارند و می برند !چون فکر می کردیم این دست و پا چلفتی ها حالا حالاها دستشان کجا بند باشد ...

برمی دارند و می برند!چون برخی چیزهائی که داریم مظلوم اند؛ تازه بعد ده سال که برشان داشته اند و برده اند و زبان هم ندارند که بگویند چه بلائی سرشان آمده ؛ یادمان می آیند که ای خدا...فلان چیز...

" هک" یعنی همین!

سیستم دوربین باشد یاهروسیله ی دیگری آن جائی که دوستش نداریم جای " هک " است!

محل دفن عشق ما می شود!

مثل تصویری که صد سال برای خودمان بی اهمیت است ولی برای دیگران ... چطور؟

هوفولی!

 

 

هشت:

بایدن!

می آید مرگ و ما همه بیداریم

در یو اس شما؛ شب است مردیدن؟

 

نه:

ننه خاور:

بنظرت اگه کرونا تموم بشه؛ ارزون میشیم؟

بوگاتی:

بهرحال؛ پراید ازهمه ما محبوب تره؛ کلی آدم توش جا میشن؛ ارزون هم هست...

پراید:

من مردمی ام؛ خاکی ام؛ سفیدام؛ طراحی ام بینظیره؛ تا صدتا ازمن بفروشن؛ یکی از شما فروش میره؟

بابابیوک:

من نسل از بین رفته ی خودروهای مردونه ی ایرانم ؛ من شیرم. من توی شهرهای مرزی خمپاره خوردم ولی نترکیدم!

باباپزو:

پدرمن... حالا زنده موندی ... ایول.... بیااسمت رو بذار کوروش کی دیگه میشناستت؛ تازه بااین عمل صورتت شدی بهروز جون!

پراید:

ببخشیدا!عمل زیبائی خونواده ی ما از شما شروع شده ؛ خدائیش الان انقدر خوشگل شدی دیگه نهایت ببرنت 500 تومن؛ غمت نیست؟

مامان بنز:

اگه مردم نباشن؛ مثل کارتون خودروها باید باهوش مصنوعی بین خودمون زندگی کنیم !

لامبورگینی و پورشه:

مامان بزرگ ما یه روزم با غم مردم نمی تونیم زندگی کنیم... مخصوصا عشق و نفرت!

بوگاتی:

مامان بزرگ و مامان بزرگتون سرخانم های دیگه قبلا تجربه اش کردن.

ننه خاور:

خودت چی؟ دقت کردی بین ما پراید مو نداره؟

بابابیوک:

بس کنید!این خانم مددی مرد!اون اسطوره ی (بیب) و (بیب) و (بیب)بود!

ننه خاور:

پدرجان برو بگیر بخواب ؛ توبازن مردم چیکارداری؟ خواهر خودت خانم ابروگوندش ماشاللهش باشه؛ چه خیالاتی می کنن!

لامبورگینی و پورشه با اشک:

نخیر...خانم مانمرد!بابابزرگ توآخرش می خوای مارو به گریه بندازی!

ده:

رهبرم...

اشک از غم آنان که رفته اند ...

دریاست ولی ؛ توسل است که ... به آل علی (ع) کنیم

 

 

یازده:

یک/

دربرخی حوادث روابط اجتماعی ما بهم می ریزد؛ ریخت جامعه بعد آن حادثه عوض می شود.

دریک مورد انقلاب صنعتی و هجوم پول به کشور انگلستان و سپس انقلاب بهداشتی و سپس و سپس و.... چقدر بین جهان اول و جهان های دیگر تفاوت می گذارد...

دو/

کودکان درجنگ جهانی دوم تنها و غریب بین فامیل تقسیم شدند و رفتند به مکان های دوردست و با اشخاص جدید روبروشدند که بافرهنگ و طبقه اجتماعی آنان تفاوت داشتند

کتاب مشهور " نارنیا" و دنیای زیبای پشت کمد خانه ی عمه؛ جائی بود که غم هایشان را پنهان می کردند و با دنیای ظالم می جنگیدند. این غم دردوران جوانی ما سریالی بود که علیرغم بزرگسالی دوستش داشتیم ... مبارزه با افسردگی و خمودگی ؛ جائی که سریع بزرگسال میشویم و پدرو مادری درکار نیست...

سه/

بچه ها زود بزرگ می شوند و می خواهند تلافی کنند؛ به زودی عده ای از نوجوانان و جوانان پیدا می شوند که بخواهند دنیارا تغییر بدهند ...ولی خدائیش بیائیم بااین فرزندانی که خداوند به ما عنایت کرده مهرباترباشیم علی الخصوص اگر بهر دلیلی سرپرستی اشان را عهده گرفته ایم کارنیک خودمانرا خراب نکنیم و دلشان را نشکنیم .

چهار/

آیا اعتقاد دارید وسایل روزمره دنیای فعلی ما 60 سال گذشته اختراع شده اند و هم اکنون بهتولید انبوه رسیده اند؟ آیا اعتقاد دارید که دیگر پا به فضای (شاید آلوده) گذاشته ایم ؟ پس باورکنید که این ویروس که می تواند برای خیلی ها پول باشد وحشی است!و عجیب تر اینکه دارویش کو؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم .... دارن فیلم" جن گیر" رو برامون پخش می کنن .

یعنی شما فکر کنید که درفضا انتظار جنگ فضائی رو داریم به " جنگیر" هم اعتقاد داریم!

بعد این که کمی به یاد گذشته خندیدم از اون ترس و وحشتی که روی زمین از این فیلم ها داشتیم ؛ پیامکی رسید:

آیا می دانید صدای وحشتناک خود جنگیر درفیلم را از یک کشتارگاه خوکها تهیه کرده بودند؟...

دلم ریش اومد نوشتم:آیا می دانید یک فضا نورد بدبختم که همین الان مجبور شدم بالیزر یک شهاب سنگ را نرسیده به محله ی شما ریز ریز کنم؟

جل الخالق ؛ چرا از بهجت خانم جون خبری نیست؟

سیزده:

استاد" دال" سکوت می کند

/:

استاد ؛ این دفعه تا برگردید انگار هزار سال گذشت؛ خدائیش نگاه کنید خونه تون رو چقدر سابیدیم ؛ عین دسته ی گل نیست؟

...:

استاد من فکر کردم؛ پرده های خونه ؛ کمی نازکه ؛ داریم به سمت پائیز می ریم ؛ اینجاهم سرد و نموره ؛ این پرده های جدید خوشگل نیست؟

/:

استاد؛ سوغاتی , سوغاتی چی آوردین؟

استاد " دال " با خونسردی:

یک:

چرا رفتی توی دفتر کارم رو گشتی؟من اونجا غیر نامه های قدیمی چیزی نداشتم. بعد چرا چیزای خودتو تو دفتر من قایم کردی؟

دو:

ورداشتی پرده چن هزار میلیونی مارک (بیب) من رو کندی بعد پرده ی باب اسفنجی خریدی کوبیدی جای پرده ی گرون قیمت خونه ی من؟

/:

استاد شما چطوری دیدید؟ ماچک کردیم اتاقتون اصلا دوربین نداشت بعدشم ما یک کم نامه هارو خوندیم ؛ برای ما خنده داربود نه گریه دار!همین.

استاد" دال":

یعنی کامپیوتر من روروشن کردید فکر نکردید کامپیوتر " وب کم" داره؟بعدشم همین طور روشن گذاشتینش واسه چی؟ تویکی رودیدم چرا پرده رو عوض کردی ... براثر سانحه ی وحشتناک آتیش سوزی بعد پارتی مجبور شدی پرده رو بکنی ... پول ام نداشتی رفتی این رو خریدی!

/:

استاد!یعنی هروقت یه کاری کردیم شما مارو دیدی؟

...:

استاد واقعا معذرت!

استاد"دال":

فعلا از جلوی چشمام دورشید؛ پلیس می خواست بگیردتون گفتیم؛ شماها دوراز جون اون چیزی که نشون می دید نیستید!تا نکشتمتون فعلا دورشید تا خودم مجازاتتون رو بذارم کف دستتون...

/و...با هم:

(گریه) بدبخت نشده باشیم؟ اوهو اوهو اوهو!!!

 

 

چهارده:

پدرمن دوبار فوت کرد؛ دفعه ی اول آنقدر برای من دردوره ی دشوار دانشجوئی کارشناسی ارشد و فرزند کوچک؛ سخت بود که خود به بیماری دیگری که مرگ تدریجی بود گرفتار شدم!

بار بعد قبل از اینکه به بیمارستان منتقل شود ؛ حواسش به من بود درحال بیهوشی چشمهایش را باز کرد و دلداریم دادکه چیزی نیست ولی می دانستم که هست .

گفتند رفت. نه راضی بودم و نه راضی بود کلا فردی اهل زندگی و نشاط و عشق و خنده بود ولی دیگر نمی خواستم دربهترین بیمارستان های شهر هم شاهد رنج کشیدنش باشم ؛ درواقع خودم هم تا حدزیادی ناتوان تر از قبل بودم!

خدایش رحمت کندو خدایشان پدرهائی را که می روند بیامرزد.درکل عزیزانی که توان از دست دادنشان را نداریم .

دوستی توصیه کرد که نوشته های پراکنده ام را چاپ کنم و و بلاگ نویسی را ترک نکنم. همین کار شوخی و خنده و ترس و التهاب ( از نگاه دیگران) ساعت ها برای خودمن اشک و غم به همراه داشت.

هنر بخش کوچکی از زندگی همه ماست؛ من هنرمند به حساب نمی آیم و نخواهم آمد. ولی دفترهای من؛ پراست از دلنوشته و اشکهائی که هرگز نگذاشتم نزدیکانم هم ببینند.

پانزده:

نلسون ماندلا وارد کلاس درسی شد . روی تخته سیاه یک نقطه با گچ سفیدگذاشت و به دانشجویان و یا دانش آموزان کلاس گفت:

روی تخته چه می بینید؟ دانش آموزان گفتند یک نقطه کوچک!

نلسون ماندلا خندید و گفت: عیب بشر همین است شما تخته سیاه به این بزرگی را نمی بینید ولی نقطه سفید به این کوچکی را چرا!

شانزده:

معلم بزرگ گاندی عادت داشت که وقت اشتباه دانشجویان از شدت عصبانیت خودش را می زد؛ راستش را بخواهید من اینجور تنبیه هارا خودآزاری نمی دانم. غلط کردند دیگر دانش آموزان در آن مدرسه یا دانشگاه که؛ غلط کنند!!!