یک:

کوله پشتی از غم

بردم میان اقیانوس...

برای جلبک ها چه فرقی داشت؟

برای دلفین ها

متاسف بودم که ...

برم گرداندند

سمت خشکی ...

خودم و کوله پشتی !

دو:

غروب

با دختران روستا شعر می خواندیم

آن جا که به پدر میرسیدیم

دوری و نان اهمیت نداشت

آغوش و آغوش و آغوش

چه می شد حتی

برای رقصیدن!

سه:

اگر ماهی ها مردند بی دلیل

توی تنگ

رودخانه ها

دریاها

دیگر به هر شکل

تزئینی

خوردنی

یاهم زیست روی زمین

حیف!

نزدیکترین حس بشری

لمس

بوئیدن

مزه

دیدن

از ماهی!!!

نیییییییییییست!

 

چهار:

انکار از رنگ چشم تو " مشکی"  ؛ چون حسودم من!

چشمهایت حتما عسلی ست که می توانم خوردن!!!

پنج:

وقتی که می رود

زمانی را که از خدای خریده ام

برای زندگی با تو

یک ثانیه

از اندوه هم

ضرراست!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) به زودی زود

زیارتم که قسمت است ... انشالله

 

هفت:

یک/

تازه 25 ساله بودم که با افتخار دبیر دبیرستان شدم.

از نظر قد و قواره من و دو همکار دیگر شباهت زیادی به دانش آموزان داشتیم و بدتر اینکه اگر مانتوی سورمه ای می پوشیدیم انگار یکی از خودشان بودیم !

درابتدای کار کلاس ها 42 نفره بسته می شد ؛ من بسیار جدی بودم ولی اندیشه ی مهربانی داشتم و درمورد مسئله ی مهم دستشوئی و آبخوری سخت گیر نبودم.(الان هم نیستم!)

خاطرم هست یکی از دانش آموزان به دلیلی دو یا سه باز از کلاس جهت کار واجب خارج شد و هربار که وارد شد سلام باند بالائی به من داد که مجبور شدم کلام خودم را قطع کنم ...

ظهر هنگام برگشت به منزل؛ سر کوچه ی خودمان با همان دانش آموز که دست یک پسر جوان را گرفته بود و داشتند می خندیدند روبروشدم؛ طوری که صورت به صورت شدیم ؛ من هول شدم و گفتم:سلام!

دخترخانم هم سرش را برگرداند و چیزی درگوش پسر جوان گفت و به سرعت غیب شدند!!!

" ادامه اش چندان جالب نیست که بخواهم اینجا بنویسم"!

دو/

دبیر عربی مان که خدا سلامتش بدارد؛ از آن دوره ها خیلی تعریف می کرد ؛ به خصوص که ایشان دوشیزه ای محجبه بوده که در دوران قبل از انقلاب جزو ویژگی های خاص محسوب می شده ؛ بهر حال ایشان هم در مدرسه محمودزاده تحصیل و هم پس از اتمام دوران لیسانس در آن مدرسه تدریس می کردند .

ایشان تعریف می کردند که دوشیزگان شیطان بلای مدرسه با یکی از دبیران مدرسه مشکل پیدا می کنند و لذا نقشه ای می کشند تا اعتراضشان را همان جا دم در مدرسه اعلام کنند؛ بر می دارند قوطی های خالی کنسرو را سوراخ و از میانشان نخ قوطی شیرینی را رد می کنند و بعد به اگزوز پیکان دبیر محترم متصل می نمایند ( احیانا دبیرشان آقا بوده)

همین که دبیر محترم با قدرت از مدرسه خارج می شوند و سوار برخودرو که بروند منزل؛ قوطی خالی ها شروع می کنند به تلق تلوق و دختران شیطان بلای دبیرستان محمودزاده هم شروع می کنند به خندیدن!

" بقیه اش را با تخیلات خودتان بسازید که ممکن بوده چه شود"!

سه/

ای نازنین نمی شود که توی مدرسه رختخواب انداخت!و گرنه چه مزه می داد ... استکان چای ؛ ظرف تخمه آفتابگردان؛ شوفاژ روشن و قربان خدا بروم دبیر زیبا و مهربان!

اگر می شد تلفن همراه را روشن کنی و از فلاسک چای بریزی و همین طور که چشمهایت خمار و نیمه باز است ؛ حول و حوش ساعت 10 صبح ؛ کنفرانس درس 14 تاریخ را گوش کنی چه خوب می شد!بعد حدود ساعت 11 تخمه آفتابگردانهایت را بشکنی و یک غلت بزنی و چشمان نیمه باز و خمارت را دوباره باز کنی و روی گروه بنویسی... پاسخ همه ی سئوالهارا بلدی!

ای نازنین!اگر بشود ...

مدرسه دیگر مدرسه نیست ... همه می ایند و تحصیل شیرین است و خدارا چه دیدی شاید بروی دانشگاه هواوفضا!

ولی اینها مگر می گذارند....

لیلی لولی !!!

 

هشت:

بایدن!

کبوتر خسته ی صلح هنوز به مقصد نرسیده ...

نکند میانه ی راه بخورندش گرسنگان به جنگ!

"ترومپ! شجاع باش"!

 

نه:

مامان بنز:

اوووف ؛ این زندگی دیگه فایده نداره ؛ تو آلمان یکی دوبار خواستم بمیرم و همونجا تو قبرستون اتومبیل های آلمان دفن شم!

بوگاتی:

مامان!این چه حرفیه... حداقل موزه ی بنز!

مامان بنز:

بوگاتی جون تو منو دیوونه میکنی ؛ من انقد پیرم برم موزه؟!

پراید:

تقصیر خودته!شاید اصلا همه مون دریک روز تولیدشده باشیم؛ ولی کدوممون باورداریم خودروایم؟ برای ما خودروها لوکس بودن انسان بودنه؟ یا مثل انسانها لوکس بودن گرون بودن خودرو؟

ننه خاور:

به قول خواهرم پاریس جون چی می گی " پقاید" خودتم میفهمی؟ فلسفه نباف ؛ بیا پولای مامانتو بشمریم!

مامان بنز:

ننه جان!مگه نگفتی دیگه چیزی رو نشمرید کم میشه؟ 200000یورو اه دیگه!

باباپژو:

خوب یه ویلا تو فرانسه می خریدی ...چقد بگم من به دوران استراحت نیاز دارم!

مامان بنز:

دنیا گرم شده؛ داره میسوزه؛ ویلا بدرد نمی خوره.

بابا پژو:

خوب یه قایق تفریحی می خریدی!

مامان بنز:

با پول من خیال و رویا نکن لطفا؛ ورمی دارم عین آنجلینا جولی می بخشمشون بچه های آفریقاها!

لامبورگینی و پورشه:

ما با بچه های آفریقا چه فرقی داریم ؛ ازاونا بدبختریم!

بوگاتی:

خجالت بکشین! شماها نوه های دون کورلئونه هستید!

لامبورگینی و پورشه :

اصلا مثل ساشا(بیب)بدبختیم !!!

 

 

ده:

رهبرم ...

هزار جان که به ما بخشیده است خدای ...

یک جان کنیم و فدا کنیم به عشق آل علی(ع)...

 

یازده:

یک/

راستش را بخواهید درمکه و مدینه سادگی درمرگ را دیدمو حس کردم ؛ درمدینه برای رفتگان هرروز نماز خوانده می شد ؛ و رفتن از دنیا عین تولد ساده بود؛ حقیقتا حسادت می کردم و علاقه مند بودم بتوانم مجاور باشم ؛ رفتگان بقیع گوئی سالهاست ؛ قرن هاست زنده اند...

دو/

درنوجوانی چهره ی محجوب خانم ایندیرا گاندی خاطرم هست. درفیلمی کوتاه دیدم که فرزندشان با قیمانده جسد (پودر سوخته) را برفراز کشور پر افتخار هند پراکندند ؛ یادم نمی رود که از خود می پرسیدم ... سهم مردم هند از عشق این بانو به خودشان چقدر است؟

سه/

مرگ یکجوررفتن است ؛ بالاخره که رفتن از بین دیگران غم دارد ؛ ما چند نفریم ولی کسی که می رود یکنفر است ... چه می داند کجا می رود و چه می شود... شاید چشم هایش را باز کند و میان یک عروسی باشد و شاید میان تاریکی و ظلمت زمانهای طولانی سپری کند؛ بیائیم فکر کنیم ... بد که نمی شود بالاخره ....

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... چند تا ترانه با هم پخش شد!درحالی که من داشتم خمیازه می کشیدم همکارم گفت: اوه زمین!یادش بخیر... ترانه های فلانی ... گفتم: اگه دنیا برای اسارته؛ یکی از زنجیرهاش صداست که هیچ وقت صدای کسائی رو که علاقمندیم فراموش نمی کنیم ... علی الخصوص برخی ترانه ها که الکی میشینیم با یکیش می خندیم و با یکیش گریه می کنیم ...

درهمین حال دیدیم بهجت خانم جون ترانه ی واویلا لیلی رو از زمین فرستادن ...

زیرش پیام گذاشتم بهجت خانم جون من تو فضا 007 هستم ؛ باورش سخته ولی هستم اون تهرون روی زمین بود که بهم می گفتن : لیلی...

جواب فرستادن : بقول خودت جل الخالق!در فضا جنابعالی باید سه صفر باشید

که فرمانده ادامه دادن: قطع کن ببینم مگه تو آردی که سه صفر باشی ... اه ... همش از زمین همش از زمین ... دیگه نبینما!

 

سیزده:

استاد" دال" رو به دانشجووان ( تحصیلات تکمیلی کارشناسی ارشد) :

امتحان شما open book خواهد بود. شما می توانید که سرجلسه ی امتحان کتاب رو باز کنید . کتاب شما 500 صفحه است و ده سئوال خواهید داشت.

دانشجوی اول:

آخ جون ؛ استاد فدات!

دانشجوی دوم:

خوب یه جوری بشینیم یکی کتاب رو باز کنه بقیه بنویسیم!

دانشجوی سوم:

من حوصله ندارم!

استاد" دال" :

همه باید کتاب رو بخرید!

دانشجوی اول:

چه کاره خوب دانلود می کنیم...

دانشجوی ششم:

استاد تورو خدا ما نصف فامیلمون درگذشته؛ دروضعیت کرونا حوصله نداریم .

دانشجوی چهارم:

من علائمش رو دارم انگار...

استاد" دال":

من نمیدونم ؛ دارم برمیگردم لندن؛ با دکتر وحشتی مدیر آموزش صحبت کنید ؛ بیش از این کاری براتون نمی تونم بکنم ...

دانشجو مددی:

استادکاری نداره ما کل کتاب رو خوندیم!

دانشجوی پنجم:

اوووه؛ مرفه بی دردخانم مددی!پول شهریه ات که از جیب بابا جون می رسه ؛ از کار بیرون که خبر نداری... گرما و کرونا ... پول کتاب 200 هزار تومن که برای امثال تو پول نیست!زرت و زرت اینترنت ... شاهکار خدائی ... استادم که هواتو داره ؛ تو و استادمعلوم نیست کجا رفتین آمپول زدین ؛ یکی تون دچار مشکل هستین ؟

استاد" دال":

خیل خوب؛ ده نمره پروژه ... ده نمره امتحان!

دانشجوی چهارم در گوشی دانشجوی پنجم:

ایول!از این ببعد این مددی لوس رو بزنیم؛ استادکوتاه میآد؛ لابد پارتی کلفتی داره؛ شایدم انگلیسیه!

ناگهان دانشجو مددی:

استاد ما یه کتب به زبان فرانسه نوشتیم ؛ جلسه آخر می خوایم به همه کادو بدیم.... شعره...

ناگهان همه باهمه:

چی؟ تو؟ فرانسه؟

خانم مددی:

بله!من تقریبا شنیدم چی گفتین .... اوهو اوهو ائهو ....!!!

چهارده:

بعضی ها خوب می فهمند که انسان بعضی چیزهارا ندارد ... وقت توصیف البته درحال غیبت لابد که کار زشتی هم هست یک مثلا مقابلش می گذارند ...

بطور مثال:

مثلا پدر؛ مثلا مادر ؛ مثلا شوهر؛ مثلا برادر؛ مثلا خواهر؛ و... می رسد کار به جائی که طرف یا هیچی نداشته و یا نمی دانسته که اصلا داشتن یعنی چه!

درغربت غرب؛ دررمان های اتفاقا مرد گرا؛ باید آموخت که وقتی هیچ چی نداری کجای کاری ... نه اینکه خیلی داری ...

باوراینکه برادریا پدرجف بزوس خیلی پدر یا مادر بیل گیتس خیلی مادر مثل آن هائی که هستند و ما می شناسیم باشند سخت است و افراد متکی به ذات چنین احوالی را نمی پسندند!!!

بیشتر متلک ها چنین اند ؛ عزیزان من باور نکنید که دنیا پراز فامیل و خانواده باشد!!!

" بچسبید همون خدارو"!