یک:

نمی پذیرمش به آسانی!

مثل زندگی سنگین است!

رفتن ات...

که شوخی ... مبتذل عشقی بود!

دو:

از دست رفت آن قدیم ها ...

میان دستهایمان...

دوچرخه...

پیراشکی...

گرمای سوپ...

خنکای شربت...

و...

تقدیم به ...

تبلت ...

گوشی...

هندز فری ...

و...

دنیای نادیدنی ... شخصی...شخصی... شخصی ...

سه:

قتل من ؛ درخواب تو ؛ هرشب اتفاق می افتاد!

میان برف ها ...

سرمای تند زمستان ...

من بیهوش ...

وتو ...

می رفتی !

 

 چهار:

پرت می شوم ... میان واژه های خنگ تو...چون " سرمایه"!

و ...شرم؛ شرم؛ شرم...

که تحصیل کرده ای ام؛ " نگاه داشتن " بلد نیستی!

پنج:

روسری بسته ای از بس که موی تو زیباست ...

من میمیرم!

رنگی میان رنگ های قهوه..." خاص"!

کشتی مرا از حسرت چند تار ...

اما!

خواب های من پر است ...

از چنگ چنگ چنگ !

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین (ع) در آغوشم...

سال هاست می برم تا .... عشق....

هفت:

یک/

دکتر سرش را تکان می دهد و لب هایش را جمع می کند و می گوید:

این مورد چندان عجیبی هم نیست ...تلخ کامی و احساس ناگوار دربرابر یک کلمه ی خاص ...

حالا چرا " تعطیلات" ؟ آیا آخرین دفعه اتفاق بدی افتاد؟

اشک درچشمانم حلقه می زند ... من اصلا " تعطیلات " داشته ام؟

سال هاست صبح ها ساعت 5 با صدای تلویزیون بیدار می شوم و شب ها تا ساعت 2 نمی توانم از صدای تلویزیون بخوابم ...

روزها هم کارمند تلویزیونم و باید درمقابل دوربین حداقل 3 ساعت برنامه اجرا کنم ...

.....

دکتر سرش را تکان می دهد و می گوید:همه همینطورن!

خودمنم به کلمه ی " همسر" حساسیت دارم ! " همسر " آخرم تمام لباس های من رو درپارک روبروی خانه به آتش کشید و ...

 

دو/

تاهمین دیروز برای کار فکری ارزش قائل نبودم!

فکر می کردم ... نوشتن تنها یک عادت خاص است و من ... می نویسم ؛ همه می نویسند! خسته شدن از نوشتن یعنی بسیار مسخره ؛ اما ...

همین دیروز ...ناگهان مغزم توان نوشتاری خودرا ازدست داد!حتی دوکلمه هم نمی توانستم کنار هم قرار بدهم ؛ همین عادت ساده؛ کاملا سخت شده بود ؛ و بدتر اینکه 3 ساعت طول کشید تا همان ده خط همیشگی را که در عرض 3 دقیقه می نوشتم ... بنویسم.

سئوالم این بود : پس من دیگر چطور خاطراتم را بنویسم؟ ...

.....

حالا مگر چه می نوشتم ! همه ی روزهای من شبیه هم نبود؟ میمیرم و صدسال بعد می بینند ده ها خط هرروز نوشته ام ...که چی؟ همه اش هم یکی ...

.....

می شود برای یک همچین کارفکری ای ارزش قائل بود؟

از سری یادداشت های یک بانوی نمونه!

سه/

این نامه را صرفا جهت آرامش روح" خودم" برای شما نوشته ام و ارزش دیگری ندارد!

..........

سلام!

من آن یکی از نزدیکان شمایم که مرا نمی شناختید!

بهرحال یادتان می آید ؛ پدرتان مرد که خدایش بیامرزد ... با کاتر شلنگ اکسیژنش را من پاره کردم!

همان سال خاطرتان هست صبح بیدار شدید و خودرو تان را سرقت کرده بودند ...که دیگر پیدا نشد ؛ من و بچه ها صرفا جهت تفریح این کاررا کرده بودیم ... فروختیمش و رفتیم ترکیه!

درعین حال من همان خاطر خواه قدیمی دخترتان بودم که با این هیکل " معتاد و کثیف" هنوز می نشستم درخانه اتان گدائی و آبرویتان را می بردم و داستان های عجیبی می گفتم!

پارسال هم که دامادتان " پرستوئی" شد!کار من بود!

و نهایتا ممنونم که آن قدر دلتان پاک است که اصلا متوجه بازی های کثیف من نشدید و سر سفره اتان همیشه پدرمرا که همسایه قدیمتان هم بود دعا می کردید!...

دیگر بروم!

البته برایم رسوم قدیمی اهمیت ندارد و می دانستم که اگر برایم آمرزش هم بخوانند ؛ من یکی آمرزیده نمی شوم !

ولی بهرحال قربان دل پاکتان!...

 

هشت:

بایدن!

توخودت قند و نباتی ؛ شکلاتی شکلاتی ...

ولی من قند ندارم که تو انقد شکلاتی؟

" ترومپ! ربطی نداشت نه؟"

 

 

نه:

مامان بنز:

ای دست من بشکنه ؛ دیگه برای کسی کاری بکنم!

ننه خاور:

خوب نکن!به توچه پاشدی رفتی عیادت؟

مامان بنز:

گفتم از این خونواده یکی اقلا آدم بازی دربیاره!

پراید:

هیچکی تو این دنیا ؛ مارو به عنوان آدم حساب نمی کنه ! بهترهم که نمی کنه!

بوگاتی:

حالا مگه چی شده؟ رفتین برگشتنتون یکساعت هم نشد؟

مامان بنز:

هیچی!

ننه خاور:

یعنی چی؟ انگاریه چیزی شده ؟

مامان بنز:

خوب بگم که همین الان فتنه به پا میشه!!!

پراید:

بگو مادرمن!بگو ببینم!

مامان بنز:

رفتم دیدم... عمه نیسان z و بابابیوک ... نشستن لبه ی تختش ... دارن توی حلقش کمپوت می ریزن ...

ناگهان ننه خاور:

چی؟ به اونا چه ربطی داشت؟

مامان بنز:

شرمنده!خاک برسرم ... به خاطر همین می گم دیگه!!!

" بقیه داستان بعد..."

 

ده:

رهبرم ...

کندند که ریشه نکند عشق ولایت ...

ای وای از آن ریشه ... همان عشق علی (ع) بود ...

 

یازده:

یک/

یعنی این هفته ؛ هفته خستگی من بود ... جاتون خالی ... شب تو خنکی ... رفتیم تراس ... چای تخمه بردیم و ... خنکای شب رو توی ریه ها دادیم تو ...عجب شبی بود ...دی شب!

دو/

قدیما ملت عشقی بودن!البته الانم هستن ولی ...

هروقت می رفتن باغ .... 6 نفر می رفتن 7 نفر بر می گشتن یکی شونم خواستگار خواهر کوچیکشون بود ...الان می رن ... 5 نفر بر می گردن یکی شونم با کرونا غیب شده!!!

سه/

چه امتحانات حضوری باشه چه غیر حضوری من یکی باید جووونم رو بدم!

ورقه رو دیگه باید تصحیح کنم!کارامم شروع میشه...مشکلی نیست ...جهنم!بالخره هرکسی یه جور میمیره دیگه ... " بچه ها حلالم کنید"!

چهار:

دیگه الان مثلا توصیه های بهداشتی رو میخایم چیکار؟ ویروسه ماشالله صد برابر جناب آرنوللد درترمیناتور زور داره... مام زمین خوردشیم!

پنج:

جناب آرنولد اومد ایران؟ جهت ورزش بدنسازی عرض می کنم ... من بعد کرونا زنده باشم ... تقریبا جناب فرانکی ام ... گفته باشم!!!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ...

یک طوفان وحشتناک فضائی شد که نگو ... من دویدم با زیر شلواری بیرون سیم های پیاده روی فضائی مون رو جابه جا کنم فرمانده هم فریاد می زد : نرو!آبرومون رفت!

بعد اینکه اومدم تو گفتم: قربانت گردم !خوب مگه اینجا زمینه ... دختر پسرای زمین وایسن مارو ببینن با پیژامه رفته باشیم بیرون ...

فرمانده زد تو سرش گفت:

ابله!اخمق!تو این همه تشعشعات فضائی دو روزه سرطان می گیری میمیری!

بعد گفت: پاشو!بهجت خانوم جون ادبیاتش خوبه ... وصیت نامه ات رو بگو برات رو زمین تایپ کنه ... بدو ببینم!

 

 

سیزده :

استاد" دال" درجلسه امتحان ؛ بالای سر خانم مددی:

چی نوشتی؟ اگزیستانسیالیزم ؛ مگه ادبیات خوندی؟

خانم مددی:

نه!خواستم یه چیز قلمبه سلمبه بنویسم درکنار پاسخم که .... شمارو تحت تاثیر قرار بدم!

استاد : دال " باخنده:

من همین کارارو دوست دارم ...

ناگهان...

دانشجوش شماره 4: استاد ما حالمون خوب نیست ... میشه بگید یه پارچ آب بیارن سرجلسه!

دانشجوی شماره 5:

رو برگه ی من؛ بالا نیاریا!

دانشجوی شماره 3:

آب قند به هیچ عنوان بهش ندین!اگه قندش بالا باشه ؛ میمیره!

دانشجوی شماره 11:

من دیم تو که سرو صدا کردی 7و8 داشتن تقلب مب کردن!

دانجویان شماره ی7و8:

بیخود!با اون نمره عینکت تقریبا کوری!

شماره 12:

استاد ما تموم کردیم ؛ می تونیم بدیم!

شماره 14:

بابا تازه نشستیم ! بعدشم واسا باهم برگردیم تهران؛ من تو بیابونا غصم میگیره!

شماره ی 13 با فریاد:

ای وای خاک توسرم! من صفحه ی دوم ندارم!ای وای استاد تماس بگیرید برام بزنن!

شماره ی 14:

خاک توسرت!یه ساعتع نشستی تازه فهمیدی؟!

شماره های 1و2:

استاد این امتحان خدائیش آسون بود ... دستتون درد نکنه؛ الهی به هرچی می خواهین برسین!!!

ناگهان مراقب امتحان با رنگی پریده :

بچه ها وایسین ورقه هاتونو ندین! استاد "دال" خاکبرسرمون شد! من با هرورقه امتحان ؛ پاسخ نامه رو هم گذاشته بودم...

صحت امتحان زیر سئوال رفت!

استاد " دال " با گونه های قرمز ؛ عصبانی و دستهای لرزان:

چی؟ یکساعته اینا نوشتن؟ این دوتا هم ورقه هاشونو دادن رفت!حواستون کجاست؟

خانم مددی:

اوهو اوهو ؛ من ازهمه تون کوچیکترم ؛ 18 سالمه خو میترسم!چرا نگفتید این همه نوشتم!!!

اوهو اوهو!!!