یک:

بین هرچه عشق؛

                     "آزادی"!

                                مفهوم ندارد...

دل بستن و

دل کندن و

وابستگی و

اسارت و

مرگ ...

               یعنی ..."! زندان!"

دو:

جگر داشتم ؛ جگر شیر که می خواستمت!

تو چو آهو بچه ای؛ شیر فریب ؛ دست مرا می خواندی!

سه:

آن جا که مزار تو؛ مشخص نیست!

                                            بالای قلب خودم ...گریه می کنم!

" هیچ" نباشد!

                      مدتی ... خانه تو بود!

 

 

چهار:

بعد چای تلخ...

طعم افتابگردان و قند!...

روی تراس ...

هوا نم دار...

بعدباران...

گل های سرخ ... خیس ...

ویک پتو دورپیچ من ...

مهربانی ...!!!

چ.ن من؛ دارم میمیرم!

پنج:

آن متر که همیشه دنبال تو بود...

چقدر قد...

چقدر مهربانی ...

چقدر چشم...

چقدر سواد...

                  برداشتی!و بردی!

ممنون توام ؛ " خیاط خانم"!

شش:

مزار شش گوشه ات را غرق نور دیده ام...

من روزه ؛ روزه؛ تشنه ؛ تشنه؛ درکنارتو!...

 

خوانندگان محترم؛ نوشته ی زیر بخشی از واقعیت زندگی من است!البته باورش سخت است ؛ پس برداشت آزاد؛ قضاوت آزاد؛ و...

همین دیروز ؛ روزجهانی روانشناس بود؛ هرچند سال ها پیش کارمن از حد روانشناس به روانپزشک رسید ولی خواستم از تنها کسی که دراین دنیا مرا باورکرد تشکر کنم ...

...........................................................................................

جناب آقای منوچهر سلام!

از کودکی باورم بود تنها مادرم است که حرف های مرا می شنود و می فهمد و هرگاه خطری پیش می آمد و یا ازمدرسه با گریه به منزل می آمدم در آغوش مادرم آرام می گرفتم ...

درست بعد سیو پنج سالگی ؛ خسته و دوردور دور از همه ...هنگامی که ساعت ها با شخصیت های خیالی ذهنم صحبت کرده بودم و درگیر احساسات متضاد بودم ...( فارسی و انگلیسی ؛ یغما گلروئی؛ جان کیوساک؛ باراک اوباما؛ پیرس برازنان؛ تیناترنر؛ ووپی گلد برگ؛ حامد بهدادو غیره....!)

زمانی که رودرروی هم نشستیم با متانت و چشمانی بی تفاوت گفتید: می فهممتون!بله!همه اش درسته! آره!... حرف زدید!!!

واو !باورم کردید و گفتید: متاسفانه مغز شما صداها و انسان ها را می سازد و بعد با ساخته های خودش حرف می زند ....(درکمتر از کسری از ثانیه)!!!

چقدر آرام شدم!

و کلا باسه عدد قرص روزانه از شخصیت های ناارام ذهنم ؛ افرادی دوست و مطمئن ساختم که ؛ نه دستور ؛ بلکه کنارمن با خوش بختی و بدبختی چنان خودم درگیر زندگی بودند!!!

آن فوبیای وحشتناک از رونپزشک درمن شکست.

ترس از نگاه منفی دیگرانو همکاران؛ و ازهمه مهمتر آدم های اطراف ...چون خودم . بدتر که باورشان نمی شد که می توان به سادگی و باراهکار به زندگی آرام بازگشت...

من حتی باشغلمو ساعت ها صدا؛ کنار آمدم... و بعد دانستم که متاسفانه بخشی از این بیماری دستاورد کار تدریس درکلاس های شلوغ و پر استرس و ...

دکتر منوچهر...روزتان مبارک!

با فکر جوان و اندیشه ی مثبت مرا به کار و خانواده برگرداندید ؛ اینکه نیروی انسانی و کار باید ترمیم شود ؛ نه اینکه کلا کنار گذاشته شود ؛ از اندیشه های شما و همکارانتان بود ...

بعد سال ها ...

                   ممنون!

 

 

هشت:

بایدن!

باسیب زمینی چه کنیم ؛ فرنچ فرایزر!

با عشق یو اس هم چه کنیم؛ مرگ به آن عشق!!!

" ترومپ!باورکن!"

 

 

نه:

پراید:

بوگاتی؛ جوری رفتارکن که انگار مامان اینا همه شون کرونا گرفتن!

بوگاتی:

به خاطر نیومدن ننه خاور؛ مجبوریم یه هم چین دروغی بگیم؟ الان چپ چپ نگاهمون می کنن ؛ انگار خودمونم مشکل داریم!

ناگهان پشت میکروفن؛ باصدایی سرشار از هیجان:

خانم ها و آقایان...

زوج پر افتخارمجلس؛ دوکبوتر عاشق؛ بوگاتی و پراید ؛ که با حضورشون جمع مارو پر نور کردند ؛ هدیه این دوعاشق به زوج جوان ؛ عروس و داماد ؛ یک واحد مسکونی درنیاوران !!!

...

صدای هم همه جمع بلند میشه !

مادر عروس به سمت بوگاتی میآد و باچشم های جمع شده میگه:چقدر زحمت کشیدید!پس بقیه ی خانواده محترمتون کجاهستند؟ شام ماقابل شمارو نداشت؟

بوگاتی باصدایی آروم:

فکر کنم تبشون که زیاد بود؛ ترجیح دادند که نیان؛ خدانکرده همه کرونا...

مادر عروس باخنده:

وا؟ ماهمه واکسن زدیم!همین خارج خودتون!

صدای موزیک بالا می رود و بوگاتی و پراید به خیارها نگاه می کنند که بخورند یانه!

 

ده:

رهبرم...

ندیدند ماراعاشق و تشخیص غلط...

نوشته اند به دارو ..."پزشک: عاشق نیست!"

 

 

یازده:

یک/

ان جا که علم زبانش از زبان مردم جامعه ی خودش؛ عقب می ماند؛ خرافات خریدار پیدا می کند .

خرافات هم دودسته است: خرافات برخاسته از علم و خرافات برگرفته از نادانی و خیالات و افکار اشتباه؛ مثلا اگر بافت کرونا چربی ست ؛ پس مردم بیائیم با فلان مواد شوینده تزریقی به بدن بافتش را منهدم کنیم و یا ...اگر درسر پرستش موجودی را داریم ادرارش را بنوشیم ؛ کار دیگر تمام است ...

بیائیم اتفاقات افتاده را درس عبرت کنیم و اگر علمی داریم با دلیل و زبان ساده کم کم ؛ بین دوستان طوری ترویج دهیم که افکارشان را تاحدی تغییر بدهند...( به یاد پرافسور آیزاک آسیموف؛ کسی که با نوشان کتابهای علمی به زبان ساده زحمت بسیار کشید)

دو/

خواندن کتاب های آسمانی به دلیل داشتن حروفی که درخواندن و شنیدنشان با روح سازگارند؛ به انسان ارامش می دهند .

حالا خودمان کم کم اینکاررا بکنیم و بعد ترجمه و فهمیدنشان را که بسیار عالی ست .

(ترجمه ها بسیارند و شما می توانید برحسب درجه علمی خودتان لذت ببرید بطورمثال ترجمه عالی قرآن مجید از جناب دکتر سید علی موسوی گرمارودی که برای فرهیختگان و دوستداران ادبیات عالیست).

درداستانی از داستان های قدیم آمده که قوم ثمود "ناقه یا شترماده" ای را ازحضرت صالح علیه السلام می خواهند و خود سرکشی و شتری را که خودخواسته اند از بین می برندو...

نباشیم آن مردم که بخواهیم و نتوانیم نگاهش داریم.

انسان سرکش از نگهداری یک شترکه خود ساخته ناتوان می شود و عاقبت کارش از هزاران سال پیش پیداست...

جل الخالق...

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ...

حکم جلب فرمانده اززمین رسید!جهت سرقت پیچ های زاپاس فضا پیما درزمین!

فرمانده خندید و گفت: پس بالاخره نیششون رو به من زدند!(جمله کلیشه ای) و رفت به سمت زمین ولی قبل رفتن همون جمله ای رو گفت که انتظارش رو داشتم...:

زنگ بزن به فامیلتون ببین بهجت خانم اینا با قاضی پرونده فامیل ان؟ زیاد حوصله ندارم.....!!!

 

سیزده:

 

 

سیزده:

استاد" دال":

اره!خوشم اومد ازش ؛ دختر خوبیه...

استاد شین:

ساده ست؛ میشه بعداراحت سرش کلاه گذاشت!

استاد "دال":

من دنبال ازدواجم؛بیشترزن زندگی!

استاد شین:

یعنی تو با این موقعیت دنبال دختر وکیل وزیر نمی گردی؟

استاد"دال":

من می خوام خانمم تواون 6 ماهی که کارم لندنه باهام بیاد...دختر وزیر کیل که...

استادشین:

بهترت!واللا عقل نداری...

استاد"دال":

حالا که فکر می کنم ؛ قضیه یک کم جدی تره!

استادشین:

خوب اقلا صبرکن ؛ مدرکش رو اینجا بگیره ؛ یه خورده ام درسش خوبه ؛ ببراونور دستش رو به یه کاری بند کن!

استاد" دال":

آره!همش از اون روزی که به من گفته گنجشکک اشی مشی ؛ دارم بهش فکر می کنم .

استادشین:

نمیگما!ولی توروخدا یه نگا به قدو قواره و بعدشم عقلت بنداز.... بدنیست؛ اگه گول بخوری ؟....سوژه نشی؟

ناگهان استاد" پ.و.خ" وارد دفتر می شود و جعبه شیرینی ای را که خریده باز می کند ...و می گوید:

اساتید محترم؛ بالاخره به خواستگاری من جواب داد ...

استاد" دال" ناگهان فشارش می افتد ؛ دنیا روی سرش خراب می شود و بیهوش می شود...

استاد شین آب قند به خوردش می دهد و می گوید:

بابا"دال" ....استاد"پ.و.خ" سال ها عاشق مادرم بود؛ مادرمم قبول نمی کرد باهاش ازدواج کنه ؛ از قرار جواب مثبت داده؛ حالا بعدا می گم داستانش طولانیه ...

استاد" دال" چشم هایش را باز می کند و تازه می فهمد ؛ چقد رعاشق دانشجووانش است!!!

 

 

چهارده:

طاعاتتون قبول؛ مسلما دعای مادرحق هم پذیرفته تره؛ چون اون لحظه دلمون رو باهمه صاف کردیم .... پس دعا فراموش نشه ؛ دعاکنیم اتفاقات خوب بیفته که انشالله میفته