یک:

روی روح من ؛ حساب کرده ای به نیک ...

خیر!

دردنیای دیگرم ؛ حساب کن به ... انتقام گری !

دو:

پوشیده ام ؛ پیراهن سکوت را که از تن مردگان...

برتن برهنه ام ...

بپوشانم!

سال هاست تو خرف می زنی اززبان من ...

بگو!

ولی ...

گورهم می داند!

من ... مسئول زبان تو ... نیستم!

سه:

به خشم عشق را کندی از برگ های دفترم ...

زمان درقلب من آینده بود ...

روزی که آمدی ولی ...حتی ...

برگ های دفترم نبود ...

اسم تو نبود ...

عشق تو نبود ...

 

 

چهار:

بی فهم تو زهرا (س) ...

حسین(ع) ... یعنی چه؟

 

بی فهم تو زهرا (س)...

حسن (ع) یعنی که؟

 

بی فهم تو زهرا(س)...

علی (ع)عاشق بود؟

 

بی فهم تو زهرا (س)...

عشق یعنی چه؟

 

........................

می بردی مرا تا تاریخ ...آن قدر بیت تو زیبا بود ...

قصر قصر قصر ...

و برخلاف تصور ... گران قیمت ...

نماز مقابل دربیت تو ...

مرا بی نیاز کرد ...

 

پنج:

پولم تمام شد از بس خرید عشق تو کردم ..." یوسفا"!

این بارهم لج کن و بگو فقیر ..." زلیخا"!

 

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین(ع) داده ام به قلب ...

بایستد؛ بایستد؛ یعنی تحملش ؛ مردن است ...

 

 

هفت:

یک/

غریب دنیائی ست ...

توی هفت میلیارد و یا چه می دانم بیشتر ؛ می شود راحت ؛ دنیای دور دیگران را ببینی ...

بروی فیس بوک ؛ و اینستاگرام ... و ساعت ها وقت بگذرانی ...

عده ای دنیای مجازی را واقعی می دانند که ... نیست ...

............

یادم است سال های دور که بهتر است بگویم خیلی دور... فردی از اقوام که شغل ساده ای داشت ؛ فرزندش را فرستاده بود جهت تحصیل به کشورهای خارجی ...

از ذکر شغل ایشان دراین فضای مجازی خودداری می کنم که ... هردو فرد به رحمت خدا رفته اند و ... خدایشان بیامرزد ...

الغرض پول های مورد نیاز جهت ثبت نام فرزندشان را از بیم سارقین در جیبی زیر زیپ شلوارشان گذاشته بودند تا بتوانند پس از انجام کار با خیال راحت برگردند ...

درمدرسه؛ از تعجب مانده بودند که این آقا با چه جسارتی وارد شده و با سادگی و متانت می خواهد فرزندش را بین عده ای ...وارد تحصیل کند ...

بهرحال مدیر مدرسه به ایشان با خوئی نرم صحبت کرده و می پرسد:

پول داری؟

و ایشان که تنها کلمه ی" money" را فهمیده بود سریع زیپ مخفی زیر زیپ شلوارش را بازکرده و کلی پول ریخته شده بیرون را گذاشته بود روی میز...

مدیر مدرسه که بیشتر ترسیده بود ؛ تا تعجب ... گفته بود:اووووه ! شما درایران چه کاره اید؟

ایشان که شغل شریفی در ارتباط با " پیت نفت" داشت ؛ خیلی ساده پاسخ داده بود"oil"!

و به این ترتیب با بیان دو واژه ی انگلیسی و پرداخت بیش از دوسال هزینه تحصیلی ؛ به ایران بازگشته و...

این داستان با جملات ابتدائی من؛ چه ارتباطی می توانست داشته باشد؟

 

دو/

هشت سال ام بود که یکی از نزدیکانم بعد سال ها تحصیل به ایران بازگشته و شروع به نشان دادن آلبوم زیبایش پس از سال ها سفر به اقوام کرده بود ...

البته خیلی هایش را به من نشان ندادند!ولی خوب یادم است که می توانم ژست هایش را با بعضی جوانان در اینستا مقایسه کنم ..." تکیه زدن به خودرو های گران قیمت و ..."

از قضا ایشان هم به رحمت خدا رفته اند و گفتن بیش از این جایز نیست ...

ولی ...

اتفاقا چون دیگر امکان رفت و آمد به آن کشور خاص مثل شرایط حال حاضر نیست ...پز ایشان برای دخترهای فامیل چیز دیگری بود ...

بالاخره پدر ایشان که مرد حسابگری بود که خدایش بیامرزد دستهایش را بالا گرفت و به همه گفت که ریالی به حساب ایشان در مدت تحصیل واریز ننموده و آن چه بوده همه از بورسیه ی تحصیلی و به طرز شگفت آوری تلاش ایشان در شرکت هم دانشگاهی هندی ایشان بوده ...

درنهایت به خاطر پدر ؛ دریک جمع فامیلی ایشان اذعان داشتند که ساعتی 6 دلار خودروهای گران قیمت " فیک" یعنی ظاهرا همان خودرو بدون داشتن موتور را کرایه ...و یا فقط هزینه ی آتلیه ی عکس هارا پرداخت کرده اند ...و برای انداختن عکس با بعضی ها کمی پول بیشتری صرف کرده اند ...

به زودی یکی از دختران فامیل با ایشان ازدواج نمود و پدرشان جهت کادو ( رفع بیکاری) یک پیکان 48 خریداری کردند تا ایشان درخیابان های تهران پول دربیاورند!!!

سه/

می ترسیدم که بعضی از نزدیکانم را گم کنم ...

هیچ وسیله ی دیگری نبود جز " پست و تلفن منزل"!ماهی یکبار صدایشان برایم مثل صدای قلبم بود ...

داشتن تلفن هم لطف خانواده عمویم بود که به قرض برای مدتی به ما بخشیده بودند ...

وقتی کم کم دنیا عوض شد و دیدارها از نزدیک صورت گرفت ...

دیدم؛ دنیایمان دنیای قدیم نیست ...آن سال که من سیزده ساله بودم و آن ها می رفتند دنبال زندگیشان ...

دیگر واقعا پست به چه دردی می خورد؟ یا فرض بفرمائید تلفن!

این همه وسایل ارتباطی ! اما این همه فاصله ...

مهربانی؛ عشق؛ زندگی بین مان هست ولی ...دنیای مان دنیای دیگری شده ...

آن سال ها وحشت گم شدن شان برای من سنگین بود یا اینکه کلا فرامو شمان کنند ...نشد ؛ خدارا شکر ...

واقعا دیدار همان دیدار است برای بعضی ها ؟

اینستا و فیس بوک همان معنی قدیم را می دهد ؟

ههههوم

 

هشت:

بایدن!

آن سیه موی کلک باز دغل ؛ که تو نشناسی و من ...

آن که با چشم سیاهش همه را گول کند؟...

..." ترومپ! حسودی نکن!"

 

نه:

مامان بنز:

عمه جون؛ نباید انقدر عصبانی باشید خوب منم مثل شما تو خارج بودم ولی انقدر پول دوست نیستم؛ آدم برای نوه ی برادرش هرچقدر خرج کنه اون اوج بگیره حالا اصلا توی یه مملکت دیگه ای... واسه ی خودش ؛ افتخار نیست؟

عمه نیسان z جدی:

چرا؟

مامان بنز:

خوب پس چرا ناراحتید؟8 میلیارد دادیم پول خون یکی ؛ فقط چون پراید صبحهها نه ببخشید شبها شب کوری داشت ؛ ندیده بودش چون وادارش می کردن بره کله پاچه بخره ...آخه خدائی از اون کله پاچه ها خودنون چقدر خوردید؟

عمه نیسان zجدی:

فقط همون بود؟

مامان بنز:

خوب از 100 میلیون دلار جنابعالی ؛ ده میلیاردش ام به پراید من نمی رسه؟

عمه نیسان z جدی:

چرا باید برسه... ولی یعنی 2 میلیارد دیگه باید بهش بدم؟

مامان بنز:

امممممم خوب پراید بچه بدبختیه ... پدرش رو که ...

عمه نیسان z جدی:

جدا!یعنی بدبختا شانس پراید رو دارن؟

مامان بنز:

خوب نه!

عمه نیسان z جدی:

پراید!پول خون اون پسره خدابیامرز800 میلیون بود جهت اون خانمی که می دونی ... 3 میلیاردم دادم به اون مادر بزرگ واقعا بدبختش !

شد کلا سه میلیارد و هشتصد میلیون تومن!

اگه بتونی یه جائی از زن داداشم روبسوزونی میتونی 2 میلیاردم بگیری ولی جهت تحصیل لامبورگینی و پورشه ؛ کلاسشون رو نمی خواهی ببری بالا؟

پراید:

یعنی مامان بزرگم رو بفروشم به عمه ی بابام؟

عمه نیسان zجدی:

بله!

پراید:

چطوری؟

عمه نیسان zجدی:

از فردا صبحونه میای جلوی همه دست و صورت من رو می بوسی ولی فقط به مامان بزرگت سلام می دی !تا...... من درایران هستم!

مامان بنز:

بگو آره... بگو چشم!

پراید:

جهنم!زنا عجب دیونه ای ان!

 

ده:

رهبرم ...

باد خاک مارا خواهد برد تا دماوند ...

انگارمرده ایم ولی .... خفته زیر گام های دماوند ...جوشانیم ...

 

 

یازده:

یک/

ارزش جنگ وقتی معلوم میشه که داری تو صلح زندگی می کنی ...

کدوم کشور قدرتمند یه که اون دوردور درگیر جنگ نباشه ؛ اما؛ بحث قدیمی بین قدرت های بزرگ اون فرهنگ قدیمی شون هم هست؛ ما نمی تونیم فلان ژنرال رو با رستم مقایسه کنیم ! چون دیده شده خیلی از مردان بزرگ درشرایط خاص تسلیم شدن ولی مطابق آماری که من از تاریخ دارم! چه با فرهنگ شیعه و چه با فرهنگ ایرانی تسلیم یک فرمانده ایرانی غیرممکنه ؛ طوری که فرمانده شهید میشه ولی تسلیم غیر ممکنه براش...

جالب اینجاست وقتی این دو مورد فرهنگی بهم می خورن یعنی ذهنیت فرهنگ ایرانی و شیعی دقیقا درتاریخ به موارد پر تکرار میرسه ...

 

دو/

واقعا باورش سخته ولی فرماندهان ایرانی قوی عمل کردن و به عهده گرفتن مسئولیت رو تا پای جان ادامه دادن ...

درمورد سردار دل ها شهید سلیمانی ؛ چه میراثی بالاتر از این که ما وارد مکتب ایشون بشیم ؛ این مکتب مکتب فرار نیست عقب نشینی نیست اتفاقا مکتب ادامه دادن و پایداریه و بیشتر بر می گرده به خوی فرمانده ایرانی و لذت بخش شیعی ایرانی ...

سه/

روزهای زیبائیه که باید تفکر کنیم به زندگی فاطمه زهرا (س) ...

من باور نمی کنم ائمه یا مقدسینی که من دوست دارم از دنیا رفته باشن ...یا روحشون دردرک عظمت خداوند با روح ما یکی باشه ...

اگر باور کنیم زندگی پس از مرگ رو؛ شاید خدا به برخی نوعی دیگر از زندگی بخشیده باشه ...

انقدر که ما درعلم پیشرفت داریم ؛ خداوند چقدر داشته و داره و انتهای علم خداوند کجاست؟

بهانه نگیریم که رفتگان نمی تو نن به ما کمک کنن چون دستشون از این دنیا کوتاهه و جسم مادیشون از کارائی افتاده ...خیر! این طور نیست ...

بهانه نگیریم که مسیح(ع)چطور پیامبری بود ... ما علمش رو نداریم که ببخشیم ولی خداوند داشته و داره و خواهد داشت و برهرکه بخواهد خواهد بخشید ... حتی بخشیدن جان دوباره ...

باور کنیم روزی می رسه که با چشم واقعی ببینیم زندگی جاودانشون رو ...

زمان طولانی جهان ...

برای ما بیش از صد سال نیست ولی... باور کنیم که خداوند ... روح رو با فرمول پیچیده تری نسبت به جسم آفریده ...

 

دوازده:

قهریم...

درفضا یکهو نشسته بودیم دیدیم قهریم ...

با دنیای زیر پایمان قهریم و داریم فکر می کنیم چطور می شود دیگر به روی زمین برنگردیم ...

جهنم فامیل!

ببخشیدا بهجت خانم جون!

سیزده:

ای استاد" دال" اگر به ما نمره نمی دهی ؛ نده!

ای استاد" دال" اگر با ما خوب صحبت نمی کنی ؛ نکن!

ای استاد" دال" اگر سوادت را به رخ ما می کشی ؛ بکش!

ای استاد " دال" اگر ما بیسوادیم ... به جهنم!

رفته ایم سرکار و درواحد تولید تردیلای ماست و موسیر کار می کنیم و حقوقمان از شما بیشت راست و می دانیم شما حسودی مارا می کنید ...

حالا دارید بدهید ؛ چه بهتر!

آمار کار خودتان بهتر می شود!

از طرف دانشجوی سرکار ی...

چهارده:

کاش آن روز بود که من و ژاله داشتیم برمی گشتیم خانه ...

کتاب زیست شناسی چهارم دبیرستان غول بود. رکسانا هوشمند گرفته بود بغلش و داشت می خندید ؛ خدا می داند هوا چقدر خوب بود یکجور کتپشن بهاره می پوشید و آستین هایش را می زد بالا ؛ برای من همیشه خواهر بزرگتری در می آورد و لپ هایم را می کشید!

ژاله غم داشت که می دانستیم به رکسانا گفتم:رکسانا کتابت رو بده من بغل کنم!قاه قاه خندید ....شاگرد اول مدرسه بود ...لبخند شیرینی هم داشت بعد گفت:اوووف می خوای با کتاب من ژست بگیری...

هنوز نرفته آلمان دلم داشت تنگ می شد ... می رفت پزشکی بخواند ....

نه آن روز نیست دیگر و سال ها گذشته و از ژاله هم دیگر خبر نیست ...

دیده ام جزو اساتید نقاشی ست و هنرمندان معاصر ...خدا پدرانمان را هم بیامرزد ...

اگر اینجارا بخواند البته شاید ...

دلش بخواهد لپ های من را بکشد و از آن چشمک های ببلا گرانه اش بزند ...

چقدر زود می گذرد ... با عشق هم بود که می رفتیم مدرسه ...

" رکسانا هوشمند وزیری"

...................................

کتب جدیدم منتشرشد به زودی با مجموعه داستانی " آب و آتش " می توانید مثل همیشه از فضای مجازی تهیه کنیدheart