یک:

پول خرید دست های مرا که نداشتی ...

یک بوق خریدی که بگوئی:... عروسک غمگین!

دو:

می روم؛ میان قلب تو؛ وای.............. اتوبان!

و دست می برم که باز کنم راه خودم را در.................... اتوبان!

چون روح درمیان بافته های سخت گوشت قلب تو ........................... اتوبان!

صدای خنده و گریه نمی رسد به گوش جز زجر قلب تو ......................... اتوبان!

می خواهم برگردم و تنها بگذارم تورا و باز بسازم...................................................اتوبان!

نزدیک مرگ توست!میمیرمت کنار تو بازم ................ اتوبان!

سه:

کتک می خورند سلول های مغزمن و من جهنم!

درفکر توکه دربهشت خود خوشبختی ... و من به جهنم!

 

چهار:

مرزهای بین و من و تو وقتی سیاسی شد...

که حرف مرزهای عقل هم ... میان آمد ...

 

نکرده ایم که بشکنیم سال هاست خد خود که؛ هیچ ...

ایکاش می شکسته ایم و عقل و عشق به " هیچ و هیچ"!!!

 

پنج:

نوبت تو هم می رسد ...

انقدر که درتلاشی... کفتر!

آن بالا میان ابرها ...

وقتی رعد به بال هایت می خورد ...

آرزو می کنی جای عقاب ...

در ترانه ها همان ... کاکل به سر بودی!!!

 

شش:

مزار شش گوشه ات رایا حسین(ع)زیر باران ها ...

به اشک خود در آغوش خودتا حد مرگ؛ خواهانم....

 

هفت:

یک/

چه کسی می داند که یکی از علاقه های من تحقیق درباره ی زندگی بعد از مرگ است!

خیلی جوانم!و بسیار زیبا و خوش تیپ... ولی اطلاعاتم را دراختیار کسی قرار نمی دهم!

هفته ی پیش آمده ام فرانسه و درآن گورستان قدیمی تحقیق می کنم..." پرلاشز"

فیلسوف پیری که می شناختم درگذشته... و مرا استخدام کرده تا یکهفته دوروبرمزارش بگردم چون؛ 1300000یورو به یک سرخپوست این کاره پرداخت کرده تا تضمینی به کلاغ تناسخ پیدا کندو بالاخره سریعا بالای مزار خودش بیاید و ازروی دست چپ من گندم بخورد و برود ...

امروز غروب؛ یک هفته تمام می شود که متاسفانه یا بدبختانه حتی یک عدد کلاغ هم ندیده ام و گندم ها روی دستم مانده...

دارم یخ می کنم!

دو/

می خواستم از گورستان خارج شوم که زن جوان زیبائی که به کروات ها می خورد سمت من آمد ؛ و خودش را دانشجوی سابق استاد معرفی کرد و گفت: یک هفته است دیده که من از شدت غم اینجا نشسته ام و گفت اسمش ناتاشا می باشد و قرار مان شد که فردا صبحانه را در هتل من؛ هیلتون بخوریم و درباره استاد و دیگر چیزها صحبت کنیم ...

شب درهتل قبل خواب از بین شاگردان استاد تحقیق کردم ؛ ناتاشا سه سال قبل دریک آتش سوزی مرده بود ولی همان شکل و شمایلی داشت که من دیدم...

فردا صبح از هتل تسویه کردم و برگشتم...

سه/

دیشب یکنفر به من تلفن کرد و گفت که نامش دراکولاست!

تا می توانستم خندیدم ولی بلافاصله از خودش تصاویر و فیلم هائی فرستاد که نظرم راجع به او عوض شد ...

اصلا به من چه؟قدرت خدا همه میمیرند!و بعضی موجودات هم شاید بخواهند از این قضیه یک سفره ای جمع کنند...

دراکولا گفته فقط اگر بروم ژاپن خودم زنده می مانم و بامن کاری ندارد ...می روم !

در آنجا ازدواج هم می کنم و خودم هم سرم را بعد 120 سال می گذارم و میمیرم!

خیلی خوب شد که اصلا با دراکولاجان آشنا شدم... شاید بختم باز شود و پدرو مادرم هم خوشحال شوند ... نه؟!!!

قلمی شد به قلم:

لیلی کو لیکو لالی!

 

 

هشت:

بایدن...

آمدی جانم که من از جان جانانم چه جان؟

آن همان جان است آن جان که جانانم چه جان؟

نه:

مامان بنز:

پژو من دیگه توان نگه داشتن کوئیک رو ندارم ... کدوم خانم رو تا حالا دیدی بچه ی ... شو نگهداره؟

ننه خاور:

من اعصاب ندارم بنزی!

باباپژو:

عمه ام می گه من و شوهرم " کا" نگهش می داریم!

مامان بنز:

کو عمه ات؟ اینجا ما سه نفریم فقط...

باباپژو:

جدیدا خودروهای کلاس بالا مجهز به تله پاتی باهم شدن!

مامان بنز:

چی؟تو اون فامیل به اون بزرگی فقط ما ...غریبه ایم؟

پراید:

سلام!بالاخره شرکت نو آوران زیبا صنم رو به ثبت رسوندم...مبارکمه انشالله!

ننه خاور با گریه:

تو چی میگی دیگه؟!

پراید: چی شده؟دارم زندگی فامیل رو عوض میکنم بده؟

باباپزو:

ولشون کن... دارن میسوزن!

مامان بنز و ننه خاور باهم:

ما می سوزیم؟!

پراید: بفرمائید شام و شیرینی... ناپلئونی که دوست دارین همه تون با کباب ریحون بانو!پشت حسن آیاد...

جریان اینه که از فردا ساعت 10 تا 12 آرایش می گیرید بعد 4 ساعت تازمان ناهارتون با مردم نفری 300 هزار تومن به بالا بنا برسن و خوشگلیتون عکس میندازید ...

بابابیوک:

جمعش کن!من از زمان شاه مفتی با مردم عکس انداختم!شئانم قبول نمی کنه!

ننه خاور با گریه:

آره؟ شئانت قبول نمیکنه؟ شئان منم قبول نمی کرد با تو یالقوز ازدواج کنم!

مامان بنز:

چقدر پول دربیاریم آخه؟من خسته ام دلم مسافرت می خواد!

ناگهان بوگاتی:

مامان از سرجریان تله پاتی هرچی زبونت اومد نگیا... سیاست داشته باش!

لامبورگینی و پورشه:

مامن ماکی اومدیم دیگه؟

پراید:

یاخدا ... مثلا دیگه....

 

 

ده:

رهبرم ...

اشک از قلب ما که ریخت ندیدند دوستان ...

بهتر که هیچ کس خبر نشد ... خون جگر که ریخت ...

یازده:

یک/

می گویند دیوانه شده ان و توی خانه چکاردارند بکنند...

انگار مثلا تلویزیون نبوده ؛ توی روستاها برف تا سقف رسیده بوده؛ و سرما داشته آدم را می کشته ؛ این شب ها چه می کرده اند ...

خیلی بوده از محصولات خشکبار و میوه های خشک تابستان می ریخته اند توی ظرف روی کرسی و پدربزرگ فال حافظ و داستان های قدیمی می گفته و سرگرمی سازی می کرده...

الان این همه پول نت می دهیم درس بخوانند و هرچی می خواهند جلوی دستشان است و از صبح تا شب دارند باهم ور می زنند ... بعد شب ژست غمگین و افسرده می گیرند و می گویند چرا این طور شد ...

ببین ما بدبختیم!

دو/

قدیم ها گذشت که برمی داشتی دریخچال را قفل می کردی یا مثلا درکمد را می بستی یا فرض بفرما پول هایت را زیر سرامیک خانه قایم می کردی و طلا هایت را توی فریزر!

الان پسر کوچیکه جنابعالی بالای سرتان با دوربین چه ها که نمی کند ... بهتر است خودت را چک کنی و درضمن کوچک هم نکنی ... واز روش من لارج صادقم استفاده کنی و سرت را بگذاری و راحت بخوابی!

سه/

یک عده از پسرهای قدیمی دانشکده که از سیل و زلزله و مسافرت به ژو راسیک پارک 1و2و3و4و5و6و7و... زنده مانده اند ... دوره راه افتاده اند که عشقهای قدیمی شان را درپیری ملاقات کنند که مثلا چه بشود؟ سر پیری و معرکه گیری!

4 سال پیش یکی شان را با کفگیر و ملاقه آنقدر کتک زدم تا 6 روز توی کما به غلط کردن افتاد؛ اینجا می خواهم بگویم گذشت سال 20 زندگی مان که 40 کیلو بودیم و بدبختی ندیده بودیم و آفتاب و مهتاب هم مارا ندیده بود و خودمان را لوس می کردیم شوهر کنیم ...

وبادمارا باخودش می برد ...

الان با گودزیلا 2 سانت تغییر سایز و رقابت داریم و شونصدتا آدم احمق گول خور را تا پای مرگ فرستاده ایم!

می زنیم به عنوان بدبخت بیچاره ی فلک زده لت و پارشان می کنیم خبرشان برسد تا زعفرانیه از آنجا هم ببرند صاحبقرانیه بعد... نیاوران تا ملت بدانند دنیای قدیم و جدیدچقدر فرق کرده...

گفتم بدانند که فردا اینجا با مامان و زنگوله های پای قبرشان گریه راه نیندازند!!!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... با چه سرعتی داریم حرکت می کنیم ... خیلی عجیب بود ... تلسکوپ پورتوریکو یکهو که افتاده بود ... می خواستن ماهرچه سریعتر برسیم انتهای فضارو ببینیم که اون طرفش مسطحه بالاخره یانه؟

که ناگهان بهجت خانم جون پیامک دادن:

زمین!تو بدور خودت و خورشید می گردی من می دونم " نقل قول از گالیلئو گالیلئوی"

و ما گفتیم : آقا صبر کنید چیزی نشده آخه!

سیزده:

اطلاعیه ی استاد" دال" را اینجا گذاشتیم تا شائبه ای بین دانشجویان گرامی ( راستی روزشان مبارک) پیش نیاید ! که ما داریم تفرقه و ... می اندازیم و یکی را پشت نوشته هایمان قایم می کنیم

اطلاعیه ی شماره یک:

این جانب استاد" دال" هیچگونه خصومتی با هیچ دانشجوئی نداشته و ندارم و نخواهم داشت ...شخصیت علمی من اصلا چنین اجازه ای را به من می دهد؟

به من چه دانشجو تحقیقش را از کجا آورده؟

می خواهم دراین بدبختی حقوق و بیچارگی صدساعت وقت بگذارم بروم منبع را بخوانم که فردا دانشجو با همین تحقیق درفلان جا رئیس خود من بشود و دیگر مرا نشناسد؟

نه عزیزان من!تحقیقتان درست است!روشتان درست است!دوستتان دارم! و برایتان آرزوی موفقیت می کنم ...

" استاد " دال" از یکی از دانشکده های فلان جا"

 

چهارده:

مدیونید فکر کنید نوشته های اینجا زائیده ی فکر مریض نویسنده است و مثلا پسر قدیمی دانشکده ؛ گودزیلا؛ دراکولا؛ گورستان پرلاشز؛ دختری قوی به نام بوسونگ ؛ پیر پسرهای بیکار؛ زنگوله ی پای تابوت؛ خدا شانس ؛ و استاد " دال" همه غیر واقعیند ودر دنیای خارج وجود ندارند...

 

heart