یک:

روز میان چشمان تو؛ کوتاه آمد!

                                      از عشق شب یلدا؛ خمار...خمار!

دو:

مثل عنکبوت مرا می خورد........... در حس پروانه ای ...

و می تنید روی تنم ؛ حس زندان....... در حس پروانه ای...

کجا بود احساس آزادیم ؛ در تنگنا.......... در حس پروانه ای ...

در بیداری ؛ کاش خواب بودم و نمی دیدم .......... در حس پروانه ای...

بالهایم قدرت گرفت از سوختن....................... در حس پروانه ای ...

و پر کشیدم از دام عنکبوتیت................ در حس پروانه ای ...

سوختن سوختن سوختن ...................در حس پروانه ای ...!!!

سه:

انگار بی حضور تو...

هم می توان گرفت...

جشن تولدی که ...

درون درون من ...

فردای سنگ قبر!

 

 

چهار:

یوسف؛

بیا برگردیم و باهم شروع کنیم ؛

مرا هم کنار تو بیندازند توی چاه!

شاید خدا؛

از آن اول داستان ؛ کمک کند!

پنج:

دلم سوزاندی و گفتی؛ دیده نمی شود!

آن کلبه که از تو سوخت؛ دیدند از آسمان!

شش:

مزار شش گوشه ات را دست نمی کشم یا حسین(ع)...

یا پای پیاده ام یا که پای قلب خود ایستاده؛ یا حسین(ع)...

 

 

هفت:

یک/

بی خود و بی جهت دلم شور می زند!انگار بقول قدیمی ها دارند توی دلم رخت می شورند؛ می آیم جلو پنجره ... هیچ کس نیست ! اینجای تهران آنجاست که هیچ کس فکرش را نمی کند؛ دوسه تا خانه ی شیک هم باشد!

...............

می بینم یک ماشین مدل بالای جدید ایستاده و یکنفر تکیه داده و دارد سیگار می کشد.

سرش را می کند توی ماشین و صدای خواننده ای درفضا ی ساکت  می پیچد: دریا.... دریا!

هنوزدلم شور می زند!

مردی که به ماشین تکیه داده ماشین را ترک می کند و به سمت خانه ی ما می آید...جوان است و

غمگین...پائین پائین پای خودم مقابل در می ایستد و بالا را نگاه می کند ؛ چشمانمان به چشم هم

می خورد... زنگ!

دلشوره ام بیشتر می شود ؛ کسی از خانه در را باز می کند و بعد... مرد وارد خانه می شود ...

مادرم می نشیند واو... در سکوت ...

بعد وقتی دارد چای را مزمزه می کند می گوید:احساس کردم پشت پنجره بود! یه لحظه ... اجازه

می دید برم اتاقش ببینم؟

وارد اتاق می شود ... کنار من می ایستد و بیرون را نگاه می کند ... اشکش را با دستش پاک می

کند و زمزمه می کند:

فکر نمی کردمبمیری!فکر نمی کردم دلم برات تنگ شه!فکر نمی کردم عذاب وجدان بگیرم!فکر

نمیکردم با سهم الارثت ماشین مدل بالا بخرم! فکر نمی کردم مریض شم!...

میدونم اینجائی... دیگه منو میبخشی؟

دلم هنوز شور می زند!از خیلی قبل دلشوره داشتم ... پس بگو اینهمه دردسر؟ از دست من مرده چه

بر می آید؟

چند دقیقه دیگر می بینمش ... دارد سوار ماشین می شود که برود ... سرش را بر می گرداند و انگار

خداحافظی...

شاید می داند آنجا که او می رود ... جای من نیست و نبود و ... هرگز!!!

دو/

کلا جوراب زنانه دردوران ما چیز خنده داری بود!

یکی از موارد استفاده ی جوراب زنانه زمانی بود که وارد آشپزخانه می شدی و شیر آب را باز می

کردی یکجور آب پخش کن بود یا آب نریز حرفه ای!که بعدا در حمام و سایر شیر آب های خانگی و

اداری و بقول گفتنی سایر سرویس های بهداشتی و چه می دانم ! مورد استفاده قرار گرفت...

در بخش کمدی استفاده ی نمادین سارقین برای عدم شناسائی خودشان بود...

سارقینی که دربانک و هرجای دیگر از جوراب روی صورت خودشان استفاده می کردند و می توان یکی

از شاهکارهای وودی آلن کارگردان معروف را استفاده از جوراب زنانه درصحنه ی سرقت دانست که

بعدها توسط دیگران گرته برداری شد و مورد استفاده قرار گرفت.

دقیقا در دهه شصت آن زمان که مارا وادار می کردند تا با ساده ترین ابزار چیزهای زیبا بسازیم ؛

جوراب زنانه یکی از مهمترین ابزار بود ...

 من با سیم های نازک گلبرگ می ساختم و بعد دورشان را با جوراب زنانه می پیچیدم و بعد وارد زنگ

های نقاشی می کردم و مثلا گل های مصنوعی رنگارنگ می ساختم!

با این ترفند موفق شدم درس حرفه و فن خودم را مرتبا بیست بگیرم!

 درموارد دیگر جوراب زنانه نقش صافی داشت خوب یادم است که مادرم هنگام درست کردن شربت!

از جوراب زنانه استفاده می کرد ولی دقیقا خاطرم نیست چطور و اینها ...

غیر از موارد ذکر شده که استفاده از جوراب ( زنانه)را نشان دادیم اهمیت استفاده از جوراب زنانه

هنگامی بالاتر رفت که از نظر اجتماعی ما باید حتما جوراب می پوشیدیم و اگر نمی پوشیدیم اشکال

داشت و بطور کلی جوراب سفید و رنگی هم همین طور!

در جلسات مهمانی خانوادگی و فامیلی مادرم اعتقاد داشت که جوراب و جوراب شلواری زنانه پای

خانم هارا زیباتر نشان داده و پوشیدنش ضروری می باشد!و هر کس نپوشد کلاس ندارد!

جل الخالق اینهارا که گفتم باور دارید؟

یا فکر می کنید داستان گفتم تا شمارا فریب بدهم؟

با من تماس بگیرید!

سه/

ای نازنین! شاید ما دردوران خاصی باشیم و مجبور باشیم از هم جداشویم!

پاندمی درد عجیبی برای بشریت است و درمان آن مشکلاتی دارد...

بیا همدیگر را توی دلمان نکشیم ... و حسودی هم را کمتر بکنیم ...

اگر قرار است فردا من دیگر دراین دنیا نباشم ؛ چه فایده دارد که زیر پیراهنی تو را توی ماشین

لباسشوئی صورتی کرده باشم و تو دلخور شوی ...

چه فایده دارد که مثل امروز پول بدهم رب انار ؛ سرم کلاه برود و هزار تا چیز تویش باشد به جز خود انار...

اصلا چه فایده دارد که مامان تورا ؛ اندازه ی مامان خودم دوست داشته باشم ...

بیا دیگر خیلی خیلی دوست باشیم و بقول قدیمی ها عین آدم این دوصباح زندگی را کنار هم باشیم

و برسیم در آینده انشالله به عروس و داماد...

نه؟!خوشحای من انقدر می فهمم ؟

لیلون

 

هشت:

ترومپ!

دیدم دلم نیامد که اینجا ننویسم ...

مردانه رفتن از قانونی رفتن ... عزیزمن... بهتر است...

 

نه:

مامان بنز:

دیدیش؟

بوگاتی:

آره لامصب چی بود...

مامان بنز:

یواش حرف بزن ! دلم نمی خواد حساسیت ایجاد کنم ... ننه خاور چن سال پیش یه سکته ی خفیف کرده ...سر زن دوم پراید یادته که؟

بوگاتی:

آره...

مامان بنز:

چی کار کنیم یه ذره از اینی که هستیم با کلاس تر به نظر بیائیم ...

بوگاتی:

فکر کنم دیگه دیرشده ...

بابا بیوک:

خانما؛ تشریف بیارید... خواهرم نیسان zخانوم دارن تشریف می برن ویلاشون لواسون ؛ می خان خداحافظی کنن!

مامان بنز:

ای وای! البته کلبه ی درویشی ما قابل سرکارخانم رو نداشت واقعا حیف!

بوگاتی:

خیلی دوست داشتم از ایشون درمنزل پدری در سیسیل ایتالیا پذیرائی می کردم ...

بابا بیوک:

بسیار تشکر می کنند و می گند که بسیار خوش گذشت ...

مامان بنز:

اممم خوب پس خدارو شکر!

ناگهان ننه خاور:

به جهنم تشریف ببرن!اصلا کی ایشون رو دعوت کرده بود که ایشون یهوئی تشریف بیارن!صد سال برن برنگردن! واه واه افاده! آ،تابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی !

بابا پزو:

مامان زور نزن!عمه نیسان zتو گوشش هندز فری داره صدای منشیش رو گوش میده که هر لحظه گزارش فروش محصولاتشون رو می ده ...

ننه خاور:

ای بختور هی!یعنی نشنید!

بابا بیوک:

این البته از ارزشهای شما چیزی کم نمیکنه خاورجان! ما داریم می ریم؛ این قیافتو با صد من عسل نمیشه خورد!

ننه خاور:

عیب نداره حالا...

بابا بیوک:

خواهرم میگه خانمت همونی که بوده هست ولی صدسال پیرتر ...

مامان بنز:

آؤه دیگه نگاش کن چن سالشه عین دختر چهارده ساله اس...

بوگاتی:

عمه های منم اینجورین ...

پراید:

قربون خدابرم؛ جهان عمه در عمه است ... هیچ هیچ...

 

یازده:

یک /

خدایشان بیامرزد امشب شب پنجشنبه است همگی رفتگان را ...

شایسته است یادی بکنم از استادی که مرا نمی شناخت ولی از علم ایشان بهره ها بردم البته پیشترها گفته بودم از" استاد جناب دکتر داوود فیرحی"... استاد بسیار ارجمند اندیشه سیاسی دراسلام و دانشگاه تهران ...

خاطرم هست اولین ترم از کارشناسی ارشد درکلاس استاد اندیشمندم جناب اشرفی تکلیفی داشتیم جهت ارائه مطلب و مقاله که اینجانب درپی نوشته ها و افکار فراوان به کتاب ماندگار جناب فیرحی رسیدم " قدرت؛ دانش ؛ و مشروعیت دراسلام( دوره میانه)" که از نشر نی به چاپ رسیده بود...

خواندن چند باره ی این کتاب درمن ودررشته ای که برگزیده بودم ؛ دگر گونی ای ایجاد کرد ...

ما که هیچ بزرگی را ندیده و نشناخته بودیم ولی با ژست مطالعه پیشتر از آن شیفته بزرگان دیگری بودیم و درهمان زمان داشتیم با مطالعه ی کتاب های دیگر همچون سه حکیم مسلمان از جناب حسین نصر دردرون خودمان تغییرو تحول را مشاهده می کردیم ...

کتاب جناب فیرحی هم اکنون مقابل من است ... و اغلب نوشته های کتاب با رنگ های زرد و صورتی و نارنجی هایلایت شده ؛ غم بزرگی ست و البته برای دانشجوئی چون من انگار گنجی از دست رفت...

خدایشان بیامرزد و جایگاهشان بالا ...

در این زمان برای اساتید دیگرم آرزوی سلامت دارم...

دو/

دوستان محترم کتاب دیگری از من به زودی به چاپ می رسد " آب و آتش : این بار درزمینه ی داستان از نشر فرهوش ...

سه/

اثر شوفر داستان غریبی ست زمانی که راننده ماکس پلانک به ایشان می گویدآنقدر سخنرانی های ایشان را شنیده که از خود ایشان بهتر بلد است و استاد می گوید اشکالی ندارد اینبار من کنار می نشینم و شما سخنرانی کن ...

راننده سخنرانی می کند و بعد از تمام شدن سخنرانی یکی از شنوندگان که گوئی دانشجوئی بوده سئوالی تخصصی می پرسد؛ راننده با درایت می گوید: عزیزم باورم نمی شود که شما سئوال به این سادگی را بپرسید حتی راننده ی من که اینجا نشسته از شما بهتر بلد است!راننده ی من ... جوابش را می دهید و استاد که خنده اش هم گرفته بوده پاسخ دانشجورامی دهد ...

باور کنیم بلد نیستیم راحت تریم ... و اگر کاری را که قبلا بلد نبودیم راحت انجام می دهیم حتما قبلا ترها بلد بودیم ...

اثر شوفر پاسخی ست به کسانی ( مثل من) که ... بله ... بلدی!!!

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... یا خدا یک صدائی از زمین می آد!

از اون بالا نگاه کردیم دیدیم همسایه ی ننه مون دوباره داره خونه شون رو بازسازی می کنه ...

شوهرش زمان شاه با کلنگ ؛ولی حالا انگار یه چیز برقی طور مثلا...

از بس خندیدیم از هفته ی پیش تا حالا که نگو ... این بالا احساس می کنیم وقتی کلنگ می خوره

صداش اینطور در می آد:عسل نکن! حالا بگذریم ...

شب دیدیم بهجت خانوم جون اینها پیامک زدن:از مادر عزیزتون خبر دارید؟

گفتیم: بله!عسل خانم اینادارن منزل شون رو نوسازی می کنن انشالله خونه ی قدیمی ننه مون هم

بشه متری 100 میلیون!

الان سه روزه بهجت خانوم جون اینها پیام ندادن!!!

 

سیزده:

استاد" دال" از انگلیس:

اوووه یور استیودنتس؛ وری وری فور فار فرام فور یو؛اند وری وری تنکس فور ایران استیودنتس اند ینیور سیتی!!!

ناگهان صدائی ضعیف انگار خروپف:

استاد" دال" :

اوووه انشالله همتون خوبید و بیداریدنه؟

ناگهان لیلی:

بله استاد!ساعت 5 صبحه ... اینترنتم عالیه! هممون بیداریم!

ناگهان مجنون:

لیلی جان!اینجا تعدادکاربران رو نوشته 4ها!

ناگهان استاد " دال" :

نفر چهارم کیه هان؟اون مهمه... شما هاکه...

صدای ضعیف:

استاد شمائید؟ بابا بفرمائید یه جوری ضبط و به بقیه می رسونیم ... شما تخیل کن ما سی نفریم!

استاد " دال":

اینجا خارجه ها!ادا دربیارید بعدا اینجا نمی تونید ادامه تحصیل بدید!

دانشجو با صدای ضعیف:

بابا استاد جون کوتا بیا!پولمون کجا بودآخه؟ به خاطر یه ساندویچ فلافل 4 تا پسریم 4 شب درمیون می خوریم ... این شماهستین از این جا به اونجا ... ادامه بفرمائید ... غم زیاده...

ناگهان لیلی:

اووووف!

ناگهان مجنون:

لیلی جون باورنکنیا!انقد ساده نباش ... فردا میشی مثل همین استاد دال توخارج گولت می زنن...

 

 

دوستان محترم ممنون که برای خواندن فکر دیگران اهمیت قائلید ... مطلب می خوانید ودوست دارید

ادامه بدهید بسیار ممنونم از یاران همیشگی اینجا ...

خاطرم هست درجوانی بانوئی شاعررا ازنزدیک دیدم ؛ شعرهای ایشان را از دوران کودکی می

خواندم ...تصور دیدار ایشان هنوز برایم لذت بخش است ...

خواندنی ها فراموش شدنی نیستند ...

بدانید اگر مرا باز ندید بی دیدار رویتان همیشه دوستتان داشتم و منتظرتان بودم...

مخلصتان: سیده لیلا مددی