یک:

قند بالا توی کلام شما ...

                              برعکس پروانه ام کرد نه زنبور!

آنقدر می آیم از سوختنم !...

که نه دست نوشتنم هست ...

                                       و نه! عسل ساختن!

دو:

اصرار کرده ای که مرگ مرا بخورد ... وقت عشق ورزی !

مردم! دقیقا از دیدن عشقی که ... در ارزوی مرگم بود!

سه:

من آهسته لا به لای رگ های تو ... نفوذ می کنم ...

از دیواره های ابی و سرخ که می گذرم  ...

تو به درک سیاهی می رسی...

که چشم های من ... عادت داشت ... از چشم های تو ... برسد!


چهار:

بیرون مرگ من ...

دنیا می چرخید بین ... داشتن و نداشتن!

و دقیقا مردن ...

یعنی از دست دادن مفهومی ارزشی !

که این جهان وقت صرف می کند که ... بدهد!

داری! ... یا ... نداری!

پنج:

وقتی درون کیف تو عکسم!

بوی پول هایت ... برای احساس من ... آرامش است ...

نزدیکم به ثثروتی که ... مفهوم " داشتن ات" یعنی ...

می توانی " خوش " بگذرانی!

شش:

مزار شش گوشه ات را اگر بپوشم کفن ...

بوی عشق می برم تا خدا ... یا حسین(ع)...

 

 

هفت:

یک/

متاسفانه دراین مملکت کسی به فکر ما مورچه ها نیست! الان این چند روزه دورهمی های ماهم تعطیل شده! و قالبا داریم فکر می کنیم خوردن جسد! اصلا برای سلامتی مناسب هست؟!

وسط این گیرو دار جهان یکبار کسی نیامد از چاقی و لاغری ... عصبانیت و آمد وشد ما چیزی بگوید! و به یک نکته در کار خلقت جهان برسد!

بابا از بس زباله ... تکه نان .... پلاستیک ...ملاستیک! خوردیم ... داریم می میریم!

خوب دارم الان به اندیشمندان جهان انگیزه می دهم ...ایا چاقی یک مورچه بعدا دردسر ساز نشود؟اصلا اینکه ما مغز نداریم و دررفتارما الگوریتمی هست و چه می دانم رفتار هندسی و اینها ... فردا نیائید توی لانه های ما و مثل قدیم ...قر میر و دوشاب بریزید! کلا ما بی گناهیم ... گفته باشم!

از طرف مورچه ی دانا!

دو/

رفته ام شکایت پیش قاضی خودمان ... در عکس یک خانم را که جدیدا درحال لبخندزدن انداخته نشانش داده ام و ایشان درتلاش است که مرا مجاب کند که ان خانم که انگار درجائی از دنیا بازیگر هم باشد ... ادای مرا درنیاورده است ...

میخواهم فریاد بزنم!

لبخند خودت سرکارخانم چه اشکالی داشت که رفته ای لبخند خری مثل مرا تقلید کرده ای؟

نمی دانم با این نوع قضائت قاضی می خواهد عصبانیت مرا کم کند یا پشت لبخند آن خانم ایستاده! بهر حال می دانم این دنیا دنیای خرهاست!و آن خانم زیادهم نمی تواند از خودش هیچی نداشته باشد و ادای مرا تا آخر دربیاورد!

از طرف ماچه خانم! (کلا خرعصبانی )

سه/

همین کوچه ی بغل با بچه ها نشسته بودیم ...که یک پسر جوان از پشت وانت پرید پائین ...زنجیرش را داشت توی هوا تکان می داد که گفت:ببینم مجید!پیشی من ... میشی!

گذشته از خاطرات جاهلی خویش با بچه ها ... یکهو صدایم را درریزترین حالت ... " میو" کرده و گفتم: چی؟

دیدم پشت سرش کسی نیست ولی برگشت و با خودش گفت:دارم می آم عزیزم!و...رفت!

صد سال است ستاد ور انداختن گربه ی ایرانی در تلاش است ولی نمی تواند!

گربه ی ایرانی ولگرد ...آشغال خور و اتفاقا ناز است!!!و از پیشت و پوشت و کارخانه ی کالباس سازی !نمی هراسد!!!

از طرف ... بلک کتس!

چهار/

چهارتا جوجه که بیشتر نیستیم!

پروین خانم الان صد سال است دارد لانه ی مارا توی تراس مورد علاقه اش خراب می کند ...

و از هیچی توی دنیا به اندازه ی پی پی ما بدش نمی آید!

آفتابه آفتابه اب است که از جوانی می ریزد تا پی پی های مارا از تراس مورد علاقه اش بشوید!

از دوران اسد آقا افتاب ...قابلمه های غیر قابل استفاده در تراسشان ...گرما! بوی قورمه سبزی ...صدای لیلا ...و سعید و پرویز و شیرین و محسن را دوست داشته ایم ...

دیگر چه کار کنیم ... ما بی اختیاری داریم ...

شرمنده دیگر ...

از طرف کفتر کاکل به سر ... و جوجوهای محل!

پنج/

لیلا بیدارشو!

بیدار می شوم ...

توی قبر سه طبقه ی خانوادگی ...

طبقه ی وسط مال من است ...

بابایم را بغل می کنم ... انگار دوسال ام است ...

موهایم لخت است و آماده ام که برویم پارک!

بابا نان بربری تازه خریده انگار که بویش دنیایم را گرفته ...

اه خدایا پدرم از اول عادت نداشت که هیچ جانوری را بکشد!!! مطمئنا اینجا می تواند خانه ی هرجانوری هم باشد!

بوی بابا را دوست دارم! و... دیگر تا قیامت!

از طرف لیلی

 

هشت:

ترومپ!

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن ...

شرط اول قدم آن است که ... مجنون باشی!...

 

نه:

مامان بنز:

خوب شد ما قرنطینه رو نادیده گرفتیم ...پاشدیم اومدیم سرعین!

بوگاتی:

مامان کارخوبی نکردیم!

پراید:

ده ساعت رانندگی از تهران تا اینجا! چون سرکار خانم مامان بنز خانم یاد سال 40 و دبیرستان غزنوی افتادین!

بابا پژو:

ببینم مگه مادرتون اهل سرعینه؟!شناسنامه اش که صادره از آلمانه!

مامان بنز:

نه! من اومده بودم اینجا با بچه های دبیرستان غزنوی تهران باهم عکس انداختیم ...

بابا پژو:

پسر یا دختر؟!

پراید:

بابا ولم کن!تو و مامان ماشالله هزار سال جوونتر شدین ... من بدبخت از سال هفتاد و پنج تا الان هزار سالمه!

ننه خاور:

نه بابا! فکر کردی مامانت چهارده ساله است؟!

بابا بیوک:

خوب شد اومدیم!هوای اینجا بدرد ما میخوره!آدما بیان اینجا ذات الریه می کنن!

مامان بنز:

آدما دیگه چی نمی کنن؟ با اون خفاش خوردن شون ... بعیدم نیست لا به لای همین فست فودا ...خوردن!

بابا پژو:

خانم خفاش میلیون تومن پولشه!میان تو سوسیس دو هزار تومنی می ریزن!

مامان بنز:

چه می دونم! شایدم تو اعتقادات خودشون ... نذر کردن!

 

 

ده:

رهبرم ...

در شهادتمان ... آنقدر پافشرده ایم ...

که دنیا دیگر تفاوت مرگ و شهادت را ... فهمید!

 

یازده:

سال هفتاده سه بود که به فکر افتادم دنبال شغلی باشم ...

مدتها بود که تحت تعلیم بودم!

نویسنده ژو رنالیست دورو برم بود ! و غیر آن برادرو خواهرهای بزرگترم که عشق ادبیات بودند ...

هرچه واحد ادبیات بود بیست!

روزانه یک روزنامه ی انگلیسی زبان می خریدم تا تست گویندگی برنامه های انگلیسی زبان بدهم ...

برمی گشت به کودکی ...

 به کلاس پنجم ...

وقتی که اتخاب شدم در سمعی بصری اداره منطقه هفده ... گویندگی کنم ... خردسال ...

همه انگار می ترسیدند من بیماری نفهمی بگیریم تا چهل سالگی یا در کتابخانه ها و یا دردریافت هدیه از نویسندگان بزرگ ... تاریخ نگاران! و سایرین ... رکورد داشتم ...

بگذریم سال هفتاد و سه در امتحان گویندگی رادیو بدون اظهار به خانواده شرکت کردم! نزدیک به 25 هزار شرکت کننده که باور نکردنی بود!

باید نود درصد امتحان ادبیات می دادیم ... و نمره می گرفتیم ...قبول شدم و نتیجه اش را عید فطر همان سال اعلام کردند ...

برای من شانس یار نبود! در تست صدا باید از کانال بهترین گوینده های وقت ایران مثل مرحوم نوذری عبور می کردم و به اندازه سرکارخانم ژیلا صادقیان خوش صدا نبودم!

هرچند در معدل ادبیات فارسی که در دانشگاه تهران و با انگیزه کشتن ! برگزار شده بود ما بیست نفر همدیگر را خوردیم!

سال هفتادو چهار در ترم پایانی دانشکده نفر نخست مقالات ولایت شدم و موفق به دریافت جایزه ویژه و لوح تقدیر از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی وقت ...

دوست قدیمی ام آرمیتا به من گفت : لیلا ... ادبیات انگار بیشتر به تو چشمک می زند تا علوم سیاسی که خوانده ای؟!

گذشت تا دوباره داستان انتخاب گوینده خبر پیش آمد ... این بار در تلویزیون برنده خواندن متن و بازهم ادبیات و این بار سیاست اتفاقا که جزو سئوالاتمان بود ...

متاسفانه یا خوش بختانه گروه ما سرنوشت مشخصی نداشت! همین!و فقط انگار در برابر دوربین خوب نبودم!

 

دیگر گذشت و دیگر نمی گویم چه سرنوشتی ممکن است مرا به دنیای ادبیات متصل و به دنیای تصویر نزدیک کرده باشد ...

من محبت آمیز ترین  کلمات را به استادانی که در خاموشی ... سکوت و درعین توانائی مرا به دنیای زیبای ادبیات دعوت کرده اند ...نثار می کنم ...

دنیائی که درآن عشق وظیفه ی کثیف نبود! و از همه مهمتر رمان های پر از اغفال و گم شدن درهوای نفس!

دوست داشتم سال ها پیش از ان کنفرانس صحبت کنم که مرحوم سبزواری در آن از ولایت می خواند و من آن پائین کنار مادرم خوشحال بودم وقتی جناب سلطانی نام مرابردند و لوحم را گرفتم

تصادفا برای بار دوم سال هابعد در تست گویندگی خبر ایشان نمره قبولی به من دادند ...

خوب است که هرچه کتک خوردم دراین بیست و اندی سال دوستم سرکارخانم دکتر رویا موسوی گرمارودی به من روحیه می دادند و آن روزکه پدر گرامیشان برای من جدید ترین تالیفاتشان را به عنوان هدیه دادند روز بزرگی در زندگی من بود ...

فکر می کنم اگر استادان سخت گیر ادبیات که بعضی شان دورا دور و بعضی نزدیک مرا می شناسند

نخواستند مرا بکشند صد البته " کرونا" هم نتواند کشت!

ادامه می دهم ...هرچند باید بگویم زیاد هم این دل عاشق ادبیات من سالم نبوده و سر ودست و پایش چند بار قلم شده ...

به غمی چند اینجا به اجبار گم نشدنم ... که رنج بسیار داشتم از خار!اینجا به ذکر گذشته پرداختم ...

که ای  ... دستی براتش اگر نبود ... کرونای ادبیات جانمان را تا به حال قبضه کرده بود ...

ای دوستی که اصرار داری ...ما این کاره نیستیم ... گذشت و بیست و پنج سال شد !!!

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهودیدیم ... بهبود بهتا و بهروز فریبا اومدن ...

منکه یواشکی سریال پایتخترو می دیدم گفتم : اینارو نمی شناسم! ولی یهوئی بهتاش فریبا اومد جلو گفت: لیلا خانم شما نبودید تو تهرات تو بالکن برج میلاد؟ گفتم: نه؟مطمئن اید؟ کی گفته؟

بعد بهبود گفت: بهجت خانم جان! عکس تون رو گرفته و داده به ما!گفتم: خوب حالا که چی؟

بهروز شون گفت: لیلا خانم من دوست دارم من دوست دارم ...(بی هدف گفته شده)

بعد من که احساساتی شدم گفتم:لازم نبود برای یه همچین موضوع بی اهمیتی پاشید بیائید فضا با اون سابقه ی قشنگ تون تو علی آباد ...

بعد درحالی که داشتم از کوف تهی ظهر برایشان لقمه می گرفتم گفتم:

یاد و خاطره ی بابا پنجعلی گرامی ...

این بخش کاملا تخیلی می باشد!

 

 

کارتون mr linkهستن ایشون که در اقصی نقاط غریب گم شدن ...

 

سیزده:

سیزده بدر عامل بخت گشائی نیست ...

سیزده بدر عامل از بین بردن بدبختی ها و گرفتاری ها نیست ...

بروی توی طبیعت خرابکاری کنی ... نحوست خانه را ببری بریزی توی بیابان بدبختی تمام نمی شود ...

سیزده بدر آش خوردن و جوج زدن نیست ...

سیزده بدر حس قشنگ لمس بهار است ...هرجا که هستی ...

راستش را بخواهی نگاه داشتن پول کم ما کارمندان تا اخر ماه فرئردین طولانیست ...جهنم بمانیم خانه تا کمتر خرج کنیم!

سیزده بدر ممکن است توی ای سیو هم باشد ... گاواژ تقربا یک فحش خودمانی بین کادر درمانی ست وقتی دو سه تا لوله و غذای مخصوص را تا ته معده ات فرو می کنند تا زنده بمانی ...

یک جور ناسزای پزشکی چون مراقب خودت نبوده ای ...

سیزده بدر چهل میلیون بیمارستان خصوصی و هزار میلیون بیمارستان دولتی برای اینکه مارا زنده نگه دارند نیست ...

سیزده بدر حال خوش است ...

ان حس و حال قدیمی توی خانه های بی اب و برق تهران ... توی بیسوادی که بنشینی و برایت یک قصه را صد بار تعریف کنند تا بخوابی ...

سیزده بدر سلامت توست ... تو که انسان هرجامعه ای باشی داری از هوای این دنیا نفس می گیری ...

زنده باش ...

زنده باش ...

زنده باش

...