یک:

پس توی چشم هایت ... حرف دل من نیست؟

من دیوانه ام که اشک تو را با غم خود ... ترازو کردم؟

دو:

می بری مرا به شمالی ترین هدف ... دریا!

نامه ی یک عاشقم که توی رود ... زار می زنم!

سه:

عصایت را نمی توانند شکست ... موسی!

زبان لازم نیست ...

                       راه رفتن ات حکایت تکیه ی تو ... به خداست ...

 

چهار:

پایان مرا بنویس ... در جنون مطلقم به " لیلی "!

کسی که رفت و برایش همشاگردی سابق..." هیچ" بود!

پنج:

رنگ بوی تورا می داد... یاسی!

تند دویدم میان حرف های کشیده به باغ !....

مرا می کشند!

اگر بفهمند تا شانه های  قلب من ... عشق ایستاده!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) فراموشم؟

دراین بهار من پرپرم ... چرا که نیستم کنار تو ...

 

هفت:

یک/

تولد چهار سالگی ام ... یادم می اید که مادرم پدرم به بهانه ای همه ی خویش را دعوت نموده بودند و من داشتم به مسئله ی مهمی که برای دیگران ارزش نداشت می اندیشیدم ... به نام " سیب"!

مادرم پرسید : پسرم چرا از ظرف سیب بر نمی داری؟

گفتم:مادرم! چون دستم نرسیده که خودم بچینم! خودش از درخت افتاده؟

مادرم لپ ام را کشید و گفت:سینا جان! وسط مهمانی باهوش بازی در نیاور ...پسرم ختما عده ای بوده اند که سیب را از درخت چیده اند ... اگر نمی خوری ... نخور!

مادرم رفت و من دانستم توانسته ام خوب حسم را بیان کنم ... اشک توی چشمم حلقه زد و گفتم:ای سینا!فردا روز است که قانون جاذبه را کشف کنند و بعد تو غم بخوری که ... نتوانسته ای به مادرت مسئله را بفهمانی!

ان شب تا صبح سر فهمیدن " قانون جاذبه" گریستم!

دو/

هشت سالم بود که داشتم توی حمام وسایلم را جمع می کردم بیایم خانه! برادر بزرگترم آمد دنبالم و گفت:سینا ! عده ای از سرزمین چین آمده اند ... عجیب است در مسیر شب ها و روزها را شمرده اند و به نظر شان رسیده ساعت ها پس و پیش شده و انگار خورشید درچین زودتر طلوع می کند ....

من کمی فکر کردم ... فهمیدم و گفتم:اه حتما زمین از سمت غرب به شرق می گردد دورخودش و چین زودتر خورشیدرا می بیند!

برادرم شروع کرد به قهقهه و بعدگفت:بابا شوخی کردم! برنداری اینهارا کتابت کنی و اینور و آنور بنویسی!مردم اکثرا بیسوادند و پدرمان به زور دارد مارا باسواد می کند!فردا می گویند این دوبرادر دیوانه اند و از گزینش همسر عاجز می شویم!

سه/

عمریست از من گذشته درعلم پزشکی ...

که نمی توانم بیان کنم که چه دردها دیده و درمان کرده ام و چه دردها که می بینم و زبانم از گفتارش و از حل کم ...

از پادشاهی که چهل روزه درمانش کرده از زهری که ارام آرام درکامش ریخته بودند تا شاهزاده ای که از عشق به حسرت و آه افتاده بود!

دریغا زمان می گذرد و همین زمان است که مرا پیر می کند و عاقبت خواهد کشت ... نوشته ام و می دانم جریان سیب و خورشید و دردها و بیراهه ها ...ولی جهان و کشف آن فقط مال من نیست ...

دیگر سیناها و دیگر ودیگر سیناها خواهند آمد و آنقدر خواهند دید که من ... ندیده ام!

چهار/

سینا ! من ان دختری ام که تو در کودکی زدی و موهایش را کشیدی ... داشتم توی دفتر تو دنبال عکس می گشتم ! یادم نمی رود از شدت عصبانیت به من گفتی:الهی چلاق شوی! سینا می دانستی چلاق شدم؟می دانستی پدرم سال ها دنبال تو گشت و گشت تا تورا پیدا کند و تو پای مرا درمان کنی ... سینا من حتی به مادرم هم نگفتم که تو ... مرا نفرین کردی ...

به علم نداشته و حس کنجکاویم.

بعدها فهمیدم که من سال ها باید دنبال درمان خودم بگردم و تو دنبال درمان دیگران ... هردو مریض بودیم ... و هردو بی زار و فرزند از دنیا رفتیم ...

دی شب که روح من آزاد از قبر بیرون آمد تورا دیدم که تنها رو به ماه نشسته بودی ... شاید داشتی فکر می کردی ...کاش علم رفتن به ان جارا هم داشتی ... آمدم بگویم ... اتفاقی کنارهم دفن شده ایم ...ولی گفتم شاید غمت بیشتر شود از هم جواری نادانی مثل من! برگشتم و توی گور خودم ... گریه کردم!

...........

لیلی!

 

هشت:

ترومپ!

انگشت حیرت ... اما درون افکار من می چرخد ...

اکسیژن جهان ... تر کیباتش عوض شده؟

 

نه:

مامان بنز:

بچه ها بیاین بریم لواسون خونه ی حاجی وانت اینا! چن شب بمونیم دلمون واشه! من دیگه دارم از غصه می میرم!

پراید:

مامان ! این چه اسمیه برا آقا نیسان گذاشتی؟ این بنده ی خدا خودرواه! روحش ام از این اسم خبر نداره! می شنوه ناراحت میشه ها!

بوگاتی:

حالا آقا نیسان! بیا بریم دیگه... ما که درکل خودرو ایم! کارمون حرکته! ما بریم اتفاقی نمیفته ... بچه ها پوکیدن!

ننه خاور:

ول کن! بیوک من سیصد گرم طلا از اینترنت خریدم الان میارن! سی میلیون تو کارتت داری؟

بابا پژو:

مادرمن! الان میگیرن خفه ات می کنن چه وقت طلا خریدنه؟!بگیر یه دوز بشین ... خدا بگم چی کارتون کنه!

ننه خاور:

چی میگی؟ سر پیری خودتو ارتقا دادی به پسر چهارده ساله ...گفتی از کجا؟از طلاهای من! همین کارارو کردم که از آدم جماعت بالاتر شدیم ...

بابا بیوک:

می آم با یه خمپاره انداز از زمان جنگ که برام یادگاری مونده همه تونو به درک واصل می کنم ... اعصاب ندارم!

بوگاتی:

توروخدا بابابیوک!این جوری نگید میبرنتون میذارنتون خونه ی سالمندان ها!

ننه خاور:

بزن بپوکون ببینم!یه تفنگ از جریان محاصره ی تبریز یادگار برامون مونده هرروز ارتقا اش می دی!الان شد خمپاره انداز ... پاشو کارتت رو بیار!

مامان بنز:

ای خدا! دیونه شدم!وردارید منو یه هفته ببرید بندازید بیمارستان! انگار مریضم! اقلا اونجا می زنن می رقصن!

بابا پژو:

اگه بدونم این کرونا از کجا اومده؟

 

 

ده:

رهبرم ...

درون قلب ما چه احساسی ست ... خدا می داند ...

فقط خدا که عالم است به عشق ما و دوستی ما به ولایت ...

 

یازده:

یک/

همیشه دنیاهای موازی هست و عجیب که ما عاشقانه دنبال آن دنیاهائیم ... بدون دقت درهمین عنوان موازی.

مثلا زنده ایم ولی ممکن است عمری دنبال این باشیم که دنیای مردگان یا آن سوی زندگی چه وضعی دارد ...

خیلی ها درون دنیای مردگان درجستجوی لحظه ی مرگ ... وزن روح و ...

عده ای دیگر عاشقانه روی زمین دنبال ماه و اجرام اسمانی ... گذر از جاذبه ...سیاه چاله ها و رصد کهکشان ها ...گاهی تخیلاتشان واقعی می شود ...

وگروهی درعالم درون بدن دنیای سیستم های عجیب جدا و متصل بهم ...

گوارش اعصاب  و ....

شکستن مرزها ی آن دنیاها عشق عده ایست ...ولی بدم می آید فردی فردی فردی که بدانم غول خوابیده پشت دیوار ان دنیاهارا بیدار می کند و زندگی کسان این دنیاهای اینور را تهدید جدی ...

بدین وسیله از عاشقان ان دنیاها می خواهم ان قدر قوی قوی قوی شوند که هیچ غولی از آن دنیاها خیال بیدارشدن و لطمه زدن به این دنیاهارا پیدا نکند!

دو/

فکر کنید همین الان شروع کنیم ... خدا صبر کوتاهش چهل سال است! اگر فکر می کنید درهارا بستید و همان دقیقه ی اول که صدایش زدید بگوید: بله! سخت در اشتباهید که قدم اول ... ترک غرور عبادت است!

که اگر غرور دارید که یکبار بجنبید صد بار بجنبید و درجا جواب باید بگیرید ...

من می گویم بایدی نیست ...خیر!امروزمان نتیجه ی صد سال عقب ترمان است ... اگر بندگان خوب خدا بوده ایم ...ولی سعی کنیم و شاکر باشیم البته که خدا شنونده و ببیننده ی خوبی ست ...

که اگر غضب غضب خداباشد و امر الهی دردم! جز اطاعت کاردیگری نباید و نمی توان کرد...

ان الله مع الصابرین

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهودیدیم ... ای بابانتیجه مشاهدات میگه یه شهاب سنگ می خوره زمین ...

همون دقیقه پیامک اومد ... دستگاهتون مال سال 1980 اه!از خجالت مردیم!نگاه کردیم دیدیم بله! دوباره محاسبه کردیم دیدیم خیر ... نمی خوره زمین!

این دفعه من پیامک زدم :بهجت خانم جون ... نگهبان فضا! دمت گرم!