یک:

پر روی پر ... پرنده نمی شوم ...

تنها یک بالشم ... برای خواب های تو ...

دو:

سیاهی می خورد مرا با سکوت و درد ...

درشب مراقب باشید ... توی توهمات خود ... گم نشوید ...

سه:

دوستت داشتم ...

ورفته بودم پی فرد دیگری...

چون نمی خواستم اصلا بدانی ...

که من ... دوستت دارم!

 

چهار:

تختخواب اندوه می خورد ...

و...

دنده های من!

اشک روی اشک تاصبح ...

مرگ نمی آمد ...

تمام زندگی دور تختخواب من ...گلوله بود!

ولی ...

به پیشانیم ...نمی رسید!

پنج:

بالخره فراموشت کردم ...

ده سال زیاد نیست!

آنقدر عادی شدی ...

که همین دیروز از کنارت گذشتم ...

مثل مجسمه فردوسی بودی ...درمیدان مشهور فردوسی!

شش:

مزار شش گوشه ات را دورود ... السلام علیک ...

هرلحظه درزیارت عاشورا ... سجده هام ...

 

هفت:

توی داستان هایت مامور مخفی بودیsurpriseیک چیر عجیبی مثل جیمز باندwinkمی رفتی توی زندگی طرف و آنقدر خوشگل بودی که همه راز هایشان را می فهمیدی و درآخر تبهکارترین عاشقان دنیا را چنان می پوکاندی که نگوlaugh...

اما توی داستان من ...تو فقط یک نویسنده بودی!البته که معاصر ولی نه درحد بزرگ علوی و محمود دولت آبادی!

برای من جدی ترین داستان های تو ...مخصوصا پلیسی هایش خنده داربود از بسس که پدر خدابیامرزم مرا با مجله پلیس و داستان های پلیسی واقعی بزرگ کرده بود ...blush...

دریکی از سرگرم کننده ترین داستان هایت ... بین معتاد ترین های شهر دنبال کیف های بزرگ و پر پول بودی ... خلاصه بعد تعقیب و مراقبت های فراوان کیف موردنظر را با بدبختب بدست آوردی ولی درنهایت آنقدر کیف مورد نظررا توی سرت کوبیده بودند که یک هفته فراموشی گرفته بودی و اصلا یادت رفته بود ....شخصیت اصلیت مامور مخفی بوده یا معتاد!angel

درروایت دیگری که اصلا گفانش بین خوانندگان صحیح نیست(درجهت حفظ اسرار جنابعالی)دختری از بین داستان نفوذ جنابعالی دلتنان را ربوده و   شش ماه تمام با احساسات جنابعالی بازی کرده بود درنهایت ظلم و ستم شمارا درعالم غریب نفوذ!رها کرده و رفته بود ... یکسال تمام طول کشیده بود تا همکارانتان با ذکر اینکه شما فقط مامورید و با ارجاعتان به روانشناس اداره شمارا به دنیای واقعی برگردانده بودند ...coollaugh...

بد بختانه درروایت دیگری به قلم خودتان آورده بودید  فداکاری نموده و جمعی از نسوان راازآتش سوزی  رهانیده بودید که متاسفانه بدلیل اینکه دوره های لازم را نگذرانیده بودید از قسمت پاچه ی شلوار تا کمربند سوخته بودیدangryکه بازهم دراین ماجرا بعد از تقدیر از شما مدتی در سوانح و سوختگی اداره خاطراتی می نوشتید!...

الغرض ...

خدمتتان عرض شود که نشان به نشان فداکاری های شما درداستان هایتان پیش رفتیم ...سال ها هم خندیدیم و هم گریه کردیم ...که اگر بگویم به هر بدبختی بود !cryingوظایفتان را به انجام می رسانیدید دروغ نگفته ام!wink

درنهایت شیوه ی ادبیات گزار ش گونه ی شمارا می پسندم!وامیدوارم زنده باشید و بنویسید ...که کم کم ادبیات معاصر دارد به شما مدیون هم می شود ...

اللهی : لیلیheart

 

هشت:

ترومپ!

گذشت دنیای قشنگ دهه ی 60 میلادی!

دنیا برای شما فراهم شده ...که بتازید ...!!!

 

 

نه:

تاکسی:

مامان بنز!بدو بیا !پراید بلیط گرفته می خواد بره خارج!

بوگاتی:

چی؟چی گفتی تاکسی؟شوهرمن؟ بی اجازه؟

مامان بنز:

شلوغش نکنید !هنوز هیچ چی معلوم نیس!فکر کنم من الن جیباشو گشتم!

ناگهان پراید:

مامامن سریال بوی باران رو دیدی روت تاثیر گذاشته ها ...

بابا من زن و بچه دارم ...تاکسی تورو آوردم جاو مکان دادم که جاسوسی منو بکنی ؟ بوگاتی تو حرف تاکسی رو باور می کنی؟

تاکسی:

دیگه نمی تونم نگم ...صب با هواپیما  می ری لندن ...شب برمی گردی!

پراید:

بابا مگه من تو وزارت خارجه کار می کنم ؟ چی می گی؟

بابا پژو:

بیا!تاکسی صب تا شب دارم جون می کنم تو چرا پراید و لو می دی؟

پراید:

بابا دروغ به این گنده گی!؟من می رم دورراه قپون قهوه خونه !همین!

تاکسی:

مامان بنز!50 تومن بدید!پراید امروز اعتراف کرد!

پراید:

بابا بیا از فردا تو رو هم ببرم!اه چه بساطی!

ده:

رهبرم ...

اگر خدای بخواهد ادامه دار می رویم به سمت عشق ....

آن قدرعاشق ال علی(ع) ندیده باشد زمان ما ....

یازده:

شبکه یک سیما داره به سمت یک شبکه استاندارد پیش می ره و نقل قول های منفی کمی غیر منصفانه هست ...اگه برنامه های گفتگو محور حتی آشپزی خانواده سریال ها و فیلم هارو درنظر بگیریم می تونیم یه نمره ی عالی بدیم ...حالا بگذریم که عده ای از دوستان از عصمت خانم و عفت خانم و دنیز خانم ترکیه ای نمی تو نن بگذرن!عیب نداره!

دوازده:

تو فضا نشسته بودیم که ناگهان یه شهاب سنگ به چه بزرگی اومد از جلوی اتاقک ما رد شد ...دیگه نگم چقدر لرزیدیم چقدر کم مونده بود بمیریم ...یا بسوزیم!

همون دقیقه بهجت خانم جون از تهران تماس گرفتن همهی فامیلم اونجا بودن از فرح خانم جون تا فرح خانم جون!می خواستن با ما احوالپرسی کنن!گفتیم بابا دو دقیقه نشده شهاب سمگ از کنار ما گذشته ...

گفتن ماازدوسال پیش چنین مسئله ای رو می دونستیم ...منتظر بودیم ببینیم شما می سوزید یا نه تا باهاتون تماس بگیریم که الحمدالله نسوختید ... خداروشکر ...

ماهم خوشحال گفتیم:

انشالله!

سیزده:

بله!