یک:

توی دفتر شعرهایم ... تو شکنجه گر بودی ...!

می بریدی انگشت هایم ...من با " چشم" شعر می گفتم!

دو:

مربع نگاه تو ... هیچ گاه دایره نشد ...

تنها خانه عشق را می دیدی ...نه ماه بالاسر!

سه:

اگر بوی مرگ می دهد ... باغچه قدیمی مان ... لگد نکن!

شاید از درون مرگ ... نفرین غنچه ها ... پای تورا گرفت!


چهار:

دوست داشتم ... انار باشم!ولی نشد!

که وقتی خون مرا می خوردی ...

توی چشم های من بخندی ... بگوئی: شیرین!

پنج:

از نا آگاهی من سال هاست سود می بری ...

می دانی یوسفی!ولی خودت را برده خطاب می کنی!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را غریبانه بوی می کردم ...

احساس اینکه بوی آل علی (ع) ... درمشامم است ...مرا کشت...


هفت:

می خواهم این بار درمورد تو هرچه دروغ است بنویسم که خوانندگان اینجا دیگر رفته اند معلوم نیست کجا...دیگر درفضای مجازی رتبه متبه ندارم که اللهی شکر!تنها خودمم!ومی توانم دروغ بنویسم که شناسندگان من یکبار بگویند:..راست گو!

....

وهرچه کچل درشهر بود عاشق ما شد ... دریغ نکردیم بپرسیم چرا؟که مادربزرگ خدا بیامرزمان با مثال نزدیکترین کسمان می فرمودند که ایشان (کچلان)خوش شانس هستند ... تا اینکه کچل میرزا نامی را پسند نمودیم که دراین دنیا هیچ کسی نداشت!وشرط گذاشتیم روی سرش موی بکارد !از قضای روزگار آن وقت ها مو دانه ای 5000 تومان بود که کاشت صد عدد!وهمه ندانستند و خوب شد نفهمیدند که ما چقدر پول داریم!

...

ایشان درجائی کار نمی کردند و ماهم چنین و بدین ترتیب از صب تا شب کنارهم درخانه ای که به بزرگی استادیوم آزادی بود روی چمن ها می غلتیدیم و غزل های حافظ می خواندیم که از ثمرات ازدواجمان 14 فرزند به دنیا تقدیم نمودیم که چون نمی داشتیم درمدرسه های دولتی پراکنده کردیم ...

هیهات که الان نمی دانیم چطور عروس داماد بگیریم و توی این دنیای وانفسا مجبوریم استادیوم خودرا تقسیم نموده که حساب کنی به هرکدام یک واحد 40 متری بیشتر نمی رسد ... ولی اشکال ندارد ...

درمنزل ما تلویزیون یعنی هیچ چی و ما اصلا نمی دانیم هنر تصویر یعنی چی؟!رسم ما این است که نباید کسی از جلوی اداره تلویزیون هم رد شود و اگر شود خودمان عمری باهایش قهر می کنیم ...

درد است درد عشق که درمان ندارد ...با کچل میرزا روزی چهار صد مرتبه دعوا نکنیم شب مان روز نمی شود و تا به حال چند بار خواسته ایم بچه ها را بین خودمان تقسیم کنیم !!!

...

خدای را شکر که خودمان و بچه هاهم همه کچلیم و از این مورد برتری بین ما نیست و مسئله ای بین ما وجود ندارد!

...

سالی چند بار می رویم کشورهای خارجی و بر می گردیم و تا حالا 100 بار دوبی رفته ایم ...خواسته اند ما خانواده ی خوش شانس را نگهدارند و از ما برای خودشان مجسمه بسازند ...نگذاشته ایم ...الغرض نازنین کچل میرزا !از بیسوادی دکترا دارد ودارد توی بیسوادی درکشور حرف اول را می زند ما نمی دانیم با بیسوادی اش چه کنیم و هرچه باسواد است لجمان را در می آورد و تا حالا شده چند تا کتاب نوشته ایم که لج باسوادها را در بیاوریم !و خط بکشیم روی دکترایشان!

...

فامیل همه با ما لج اند ...چشم دیدار مارا ندارند آخر طفلک ها چطور یکهو 16 نفر را با هم تحمل کنند که از درو دیوار بالا می روند و هیچ چی ندیده اند!نه تلویزیون نه رادیو ونه خانه ی درست و حسابی!

...

استخر سرکوچه مارا که می بیند می نویسد تعطیل است چطور که برویم و قرق اش کنیم و16 نفری بریزیم تویش(آهان ببخشید دوغ است دیگر!بالاخره زن و مرد که نمی توانند)

نهایتا:

برای ما دعا کنید که راستی راستی به دعا احتیاج داریم ...خودروی بنز مینی بوسی امان را اتوبوسی کنیم تا بتوانیم توی یک خودرو جا بگیریم ...اگر عروس و داماد بیاوریم خدای رحم کند می شویم سی و چهار نفر!و حوزه ی استحفاظی مان بزرگتر می شود ... دوست داریم کچل میرزا نام یک محله باشد که انشالله باشد!طوری که بچه هایمان افتخار کنند و توی اش مثل بابایشان کچل میرزا بازی در بیاورند ...

انشالله :سیده لیلا مددی!


هشت:

ترومپ!

ما بلد نیستیم انگلیسی ...ولی عشق ورزی چرا ...

می پوکانیم دشمنان خود با عشق علی ...


نه:

مامان بنز:

تاکسی...تاکسی!بیا اینجا!ببین با 100 تومن چطوری ؟!اگه روزانه آمار پراید و پژو رو دربیاری!

تاکسی:

من که نمی تونم !از صب تا شب دنبالشون باشم...شب ازم حساب کشی می کنن بالاخره مردن!من باید روزی 400 تومن کارکنم بدم بهشون!

مامان بنز:

چی؟ولی اونا فقط 200 تومن روزی به من می دن!

ناگهان پراید و بابا پژو:

مادری!اولا روزی 100 تومن به خودش می دیم ...دوما بیا صد تومن از دویسا تومنی که بهت می دیم کسر کنیم خودمون برات گزارش بنویسم ...چطوره؟

مامان بنز:

زرنگ شدین؟صدتومن دیگه اش چی میشه؟مگه روزی 400 تومن کار نمی کنه؟

بابا پژو:

صد تومنشم صد ساله دارم می دم به آبجی بزرگم ... بی ام وی ...دبلیو ...هرچی!

مامان بنز:

وا؟!

بابا پژو:

واللا!!!


ده:

رهبرم ...

اندیشه ی عشق از قدیم بین ملت ایران زبانزد بود ...

می مردیم و هنوز لیلی داستان ها بودیم ...

یازده:

نه زیاد سیاست بلدم و نه زیاد ادبیات و به قول عزیزی خرده علم که نمی شود علم ...

ولی برای خودم اینجا دوسه خط می خواهم بنویسم از آنارشیسم و شعر!

جائی که شاعر می خواهد از دوران خودش از خط قرمزهای جامعه رد شود و با وزن وکلمات داستان مورد علاقه اش را تعریف کند ... می رود آن سوی سلیقه ها ...

امروز ما دیگر چشم یار و خط لب یارو بوسه و کنار ...تعریفش آن تعریف حافظ از خلوت و دوستی و داستان مولوی ...کو؟!

داریم بین شعرها و ترانه ها یاغی گری می بینیم از دنیای امروز ...هرج و مرج توی شعر ...آنارشیسم ادبی نباشد ... شعری ست!

...

دوازده:

توی فضا نشسته بودیم یکهو شنیدیم که بدوید دلا ارزان شد!اینور دویدیم اونور دویدیم دنبال پول هایمان گشتیم دیدیم نیست که نیست ...بله رفتیم سراغ فرمانده فضا پیما خندیدو گفت : پول؟ فضا؟ اینجا پول مفهوم نداره!توی بی وزنی ذهنتان داغان شده!مگر روی زمین اید که ارزش پول برای شما مهم باشه ...

هیچی آویزان و افسرده آمدیم با بهجت خانم جان تماس گرفتیم دیدیم ایشان خوش حال از قیمت ها دارند کیف می کنند ...

هیهات زمین!پول ...دلا...انشالله!

سیزده:

جوجوئی فضای مجازی ...دونه دونه آمار مارو بوخول!ببین ازکی؟آفرین ...گنده میشی...چاق میشی...ما پیسی ها می خولیمت!