یک:

طلا کاشتم روی موهایم ... تا تو ...

خریدار بی سلیقه ...از تکرار مشکی ... خلاص شی!

دو:

درون سینه ی من ...راز تو ...کلید خورده بود!

کلید راز تو سر رفت از میان اشک های من !

سه:

خریدار تو بودم ..."یوسف"!از میان بازار برده فروشان!

فراموش می کنی گذشته را ...

وقت دریدن پیراهن پوسیده ات!...چرا؟!


چهار:

کلاه روی سرمن گشاد گشاد می رقصید ...

تمام دختران شهر حیران سر کچلم!

پنج:

انگار کن که سال هاشت مرا ندیده ای ...

یکبار که می رسی...

آغوش باز کن !

شش:

مزار شش گوشه ات ...حج ام!

خدای کعبه ی من است ... کنار تو حاجی یا حسین(ع)...




هفت:

وراز داری درعشق ...بد داستانی ست ...چه کسی می داند که شگفتی داستان ها به کجا می انجامد؟که گفته اند خدای آخرو عاقبت همه ی مارا ختم به خیذ بگرداند ...

...

رازها عمیق اند و بعضی هایشان را علیرغم سادگی نمی توان فراموش کرد ...

خاطرم هست که مادربزرگم که خدایش بیامرزد تا کنارش می نشستی یک راز از قدیم می گفت :مثلا من می دانستم کدام دختر مو طلائی و سپید فامیل برای پدرم نامه می نوشته ...بدون اینکه مادرم بداند!

یا می دانسام پدرم که عاشق مادرم بوده چطور از سد خواستگاران مادرم گذشته ولی پدرم نمی دانست!حتی چون فرزند کوچک خانواده بودم می دانستم برادرانم!تا چه حد خانم هائی را که بعد با ایشان ازدواج کردند دوست داشتند و...

چه شیرین اند رازها ...بدانی که نباید به زبان بیاوری!

...

عشق راز است...

گفتمش دیوانه شد وووپرنده شد ...پرید روی شانه ی کس دیگری که نمی شناختمش نشست ...آمدم بگیرمش پرید رفت روی شاخه های بلند درخت ... آمدم بگیرمش پرید رفت و با پرندگان مهاجر هم نشین شد ... کاش نمی گفتمش...کاش بال و پر نمی دادمش ...کاش نمی رفتم پی اش ...تا فرصتی که پیدا می کرد به من ... می اندیشید ...کاش عشق راز نبود ...

....

عشق راز است ...

سال هاست می بینم که چشمانش منتظر است ولی نمی گویمش ....دیوانه ی دیوانه ی دیوانه ام ...

حتی به طعم نمک درغذائی که پخته حساسیت دارم که دستهایش دوستم داشته اند که نمک را به اندازه ی دلخواه من بریزن

من حتی باورم نمی شود که خدا!خدای متعال دوستش دارد و من میان رابطه ...کی ام؟

می دوم میان سخت ترین شغل دنیت فاضلاب کثیف شهر!تافردا صبح قبل رسیدن به کارم سپید ترین پیرهن شهرا پوشیده باشم که شسته و اتو کرده ...

من می برم میان کویر و رهایش می کنم تا دنبالم بدود که نرو!ومرا مکیان کویر تنها نگذار !

خدا می داند چقدر دهانم قرص است!به همان عشقی سوگند که راز است که نمی گویمش که نداند!حتی ...

...

با تو ام ای نازنین!

باورش سخت است ولی من رازدار خوبی نیستم!

نگو ندانم!والا شهر خبردار می شودت ...

باورش سخت بود که عشقی میان ما باشد ...

خودم با دست خودم راز را فاش کردم ...که هست!

بین ما اشک بود ورازی که دیگر نبود ...

ماندنی ترین عشق همان عشق است که دیگران بترسند پایشان را وسط بگذارند که دوطرف آتش بشوند و بیفتند به جانشان ...

سوختم ...تا بدانند ...

یاعلی ...لیلا !

هشت:

ترومپ!

جالب است که فیلم آخر دنیا را دیده ایم ...

ولی ...

باورمان نمی شود که آخرش کجا باشد ...

نه:

مامان بنز:

پراید!هی نشستی فیلمای ترکیه ای می بینی ؟!بابا از زن و بچه هات خجالت بکش!اینا چیه می بینی؟اقدس خانم...عشمت خانم!عفت خانم!بیا بوی باران ببین!

پراید:

مامان !من هم مردم!هم بزرگسالم!هم کارگر!

مامان بنز:

یعنی چی؟مرد بزرگسال بی فرهنگی؟!زن و بچه ات رو ببین!

پراید:

مامان بوگاتی الان یه هفته اس با اون دکترای اصل اصل آزادش داره می ره تدریس!لامبورگینی و پورشه ام از صب تا شب تو ویلای لواسون دائی بوگاتی "دون کارلئونه"تو استخرن!من بدبخت چی می بینم؟برم خیابون دوباره خون دماغ می شم!بعد چشمم رو به عنوان مرد متاهل باید ببندم ...تصادف میشه!نرم طرف قهوه خونه!؟خوب نشستم کنارتو دیگه!

بابا پژو:

ولش کن بنزی!دو هفته اس منم زندانی کردی ...می گی می خوای بری آلمان بمونی !چیه؟فهمیدی قهوه خونه رو؟اه!

ناگهان تاکسی:

مادر!من برم برای خونه نون بخرم؟از اونور برم ننه خاور رو از مسجد بیارم؟می خوای بابا بیوک ام سوارکنم یه دوری بزنه؟

مامان بنز:

آفرین پسرم!خیر ببینی!

بابا پژو و پراید باهم:

ای خودشیرین!بدبخت!عجب نعمتی یه این تاکسی!

یازده:

دکلره مو بعد از دوبار موهارو خراب می کنه و از اونجائی که می دونم آقایون هم دیگه دارن انجامش می دن تذکر میدم که موها به حدی بعد از دکلره خراب می شن که نگو !بعدش حتما کراتینه لازمه!آخرشم به اونجائی می رسی که موهای خودت قشنگتره!تا می تونید از مواد شیمیائی روی سر پرهیز کنید ...

بعدا نگید توی فضای مجازی کسی به ما نگفت!

...

دوازده:

توی فضا نشسته بودیم داشتیم تخمه می خوردیم و سریال خانه ی سبز تماشا می کردیم که دیدیم یهو برقا رفت!نیم ساعت برق اضطراری داشتیم تا بدوئیم برقارو درست کنیم توی این گیرو دار خبر رسید که یه موجود ناشناخته هم داره ازسمت مریخ میاد طرفمون!برقکارمون سریع با تماسی که با مرکز داشت برقارو درست کرد ...

ولی موجود همین طور داشت به همون نزدیک می شد ...ما داشتیم زهره ترک می شدیم که بهجت خانم جون تماس گرفت ...گفت: نترسید نترسید ...فامیلامون دارن از سفر تفریحی برمی گردن!چیزی نمی خوائید براما بفرستید؟!

هیچی دیگه سریالمون از دست رفت ...تخمه ها دیگه معلوم نیست کجاان!"درفضا معلق"چی شد ...خودمم مجبور شدم برای همه ی فامیل سوغاتی بفرستم ...حالا تو فضا چی هست؟همون چیز!

فقط خداکنه حرف درنیارن که توزمینم همین چیزا هست!

انشالله!

سیزده:

آخرش معلوم شد تن به عشق که ....سپرده بودی ....نسیم ...

تن به تن پرده ها می رفتند کنار ...با خبر شدم!

چهارده:

به به فضای مجازی!جوجوئی خودمون ....ماپیسی تو جوجوئی!

پانزده:

بله!