یک:

تمرین بردباری تو ... از حد مرگ من ...گذشت!

بس است!شروع کن مسابقه ی وفاداری!...

دو:

هنوز بوسیدن روی تو ... تلاش من است ...

حتی اگر چهار پایه ی زیر پای من ...خالی شود ...بمیرم!

سه:

دوختی قلبم را به سینه ات ده سال پیش!

با پیرهن فرم!درکارخانه ی عشق ... رئیسی!


چهار:

اندام روح تو ...روی دریاچه وحشتم بود!

سپید نورانی ...رقصنده ...مثل ماه!

پنج:

پیچ کن!دستهایم را به دیوار مثل قاب عکس ...

تا نگهدارم ...خودم را میان دیوارهای تو...

شش:

مزار شش گوشه ات ...به گرمی مکه!...

خدای را می شود نزدیک حس کرد ...توی کربلا ...


هفت:

چتقوی خودرا می اندازم پائین وخیره به دستهای خونین ان نگاه می کنم ...

گوشت های ریز ریز شده ...قیمه ای!از گوسفند تازه درگذشته!منتظرند بروند توی قابلمه با لپه و پیاز داغ بجوشند وناهار بشوند ...بگذار عشق از بوی زعفران ...همان دم در بمیرد!

...

کشتن عشق چندان ساده نیست والبته دراین دنیای گران ...گران تمام می شود!

می کشی؟!وبعد فرار می کنی می روی کانادا!...یک شب درحالی که قهوه ات را دریک کافه گرم خورده ای ...وداری بابنزت می روی خانه...میبینی عین عشقت کنارخیابان ایستاده ودارد دست تکان می دهد ...پیاده می شوی و با عجله به سمتش می روی که در آغوشش بگیری که ... می بینی درختی بیش نیست!...می نشینی وبعد بلند می شوی درخت را بغل می کنی ...وهای های گریه می کنی که ای دل غافل:...

اگر دیدی جوانی بردرختی تکیه کرده ...

بدان عاشق شده است و گریه کرده!

...

همه چیر مهیاست ...همه ی دیزاین میز را از توی ژورنال فرانسوی انتخاب کرده ای ...با دقت تمام!

یار می رسدو از نور شمع ها و دل انگیزی شاعرانه ی هماهنگ رنگها و پرده ها ...شگفت زده می شود ...

وقت شام است ...سراغ ظرف سوپ می روی تا پیش غذارا آماده کنی ...به به!سوپ!16 تا تگر تول برای کشتن یک وال کافی ست!ولی خوب محکم کاری است دیگر!

تند تند هم می زنی ...یار صدایت می کند و جواب می دهی که می آئی ...کاسه های سوپ را روی محافظ خوش رنگ میز می گذاری...

یار می گوید :عزیزم نمک کو؟وتو حرص می خوری که چطور نمک !بالاخره خودت را دلداری می دهی که عیبی ندارد ...می روی آشپزخانه و نمک را می آوری...یار به تو می خندد...شروع می کنی ...

چشمهایت ناگهان بسته می شود ...می روی توخواب و یکهو سیاهی مطلق!لعنتی بازهم از تو جلو افتاد!...

چطور کاسه های سوپ را عوض کرد طوری که تو ...ندانستی؟!

...

توی جنوبی ترین بوستان تهران قیامت است ...

ملت نشسته اند و هرچه برای یک پیک نیک لازم است آورده اند ...از گاز پیک نیکی تا نور ...

بوستان حتی چراغ هم ندارد!شب ساعت 11 است ...یک لقمه درست کرده ام ...مخلوطی از نان پنیر ..گوج و خیار!

همان جا جلوی در ورودی روی سکو می نشینیم ...یار به من نگاه9 می کند ...دست هایش را می برد سمت گلویش ...

من آه!حتی بین بانوان زیبای پارک نداشته ام که رنگی برلبهایم بزنم ...

خجالت...

به خودم می آیم ...گلویش را با دستهایش می فشارد و می گوید :... تو منو بکشتی!و می افتد روی زمین!...خدا نکند...

....

آه ای نازنین!

من زودتر از تو ...داشتم می رفتم ولی سعی تو نگذاشت ...

که هرچه فکر می کنم می بینم...قلب سالم نعمت است!

نداشتیم!...آن زبان که ستایش کنیم همدیگر را ...

ولی خدا به ما زمان داد ...قدریکدیگررا بدانیم ...

توی این شهر کسی نیست که نشناسد تو چطورعاشقی هستی!که مثل تو کم نیستند ...ولی وقتی می آیم حسودی کنم ...می بینم ...خدا چه شانسی به من دادکه تو از میان زندگی من ...گذشتی ...

مردن!نه!زنده ماندن شرط است که بتوانیم باهم پیش ببریم ...

زنده باشی!برای من و خیلی های دیگر که دوستت دارند ...

حسود دو عالم:

لیلی!

هشت:

ترومپ!

اگر به دروغ هم باشد ...ما بلد تریم!

تاریخ ما مرد ندارد!...چیزی درحد رستم و مردان شاهنامه "دارد"!


نه:

پراید:

مامان!من یکی رو زیر گرفتم نمی دونم چیکار کنم ...شب بوده ...عذاب وجدان دارم نمی تونم بخوابم!

مامان بنز:

پراید!خودمونیما...این کوری تو داره کاردستمون میده ...

پراید:

چیکارکنم؟!دیگه رانندگی نکنم!از بابابیوک و بابا پژو از کار افتاده تر می شم!

مامان بنز:

بابا!برو چشماتو عمل کن!نترس!

پراید:

مامان!حالا که تاکسی اینجاست ...بگیم تاکسی گردن بگیره بعد دیه اش رو هو بدیم ...تموم شه بره پی کارش ...

ناگهان بابا بیوک:

خاور!فهمیدی سگ ژیلاخانم مرد!یه از خدا بی خبر دیشب زده کشته!امروز ترحیم براش گرفتن ...بریم؟!

ننه خاور:

کجا؟!

بابا بیوک:

لعنتی!همین جا سرکوچه!

پرایدخطاب به مامان بنز:

فک کنم خودش بوده!

مامان بنز:

اصلا صداشو درنیار!سگه 9 سالش بوده!

پراید:

پس چطوری زنده بوده؟!لابد داشته از دست صاحبش در می رفته!

مامان بنز:

چه می دونم؟!توام با اون چشم کورت!


ده:

رهبرم ...

دوست داشتن ...افتخار زندگی ماست ...

درزندگی هرچه داریم ...محبت شماست ....






یازده:

حالا یه چیزی بگم بخندین!یعنی چطور میشه محصولات خدادادی یه اندازه از آب در می آن!بعد بقیه شون چی میشن؟مثلا تخم مرغ!بقدری اندازه ی هم ان !که شرکت ها براشون یه جعبه پلاستیکی ساختن با یه سایز!حالازدیم یه تخم مرغ دو برابر اون یکیاشد ....خودشون می خورن؟"به عنوان تخم مرغ ویزه"یا می دن کارخونه ی کیک سازی یا شامپو سازی!؟اصلا چطوری مطمئن ان؟

من اسمشو می ذارم مهندسی تخم مرغی!


دوازده:

وای توفضا نشسته بودیم ...یهو دیدیم پریسا خانم جون داره می زنه تو سرش که بدبخت شدیم!گفتیم چی شده؟گفت مواد غذائی مون توی یه سفینه ی دیگه بوده سفینه هه از مدارخارج شده رفته سمت خورشید کباب شده ....!تا اززمین بهمون غذا برسونن باید توی فضا یه ماه گرسنگی بکشیم ...

من خندیدم گفتم نگران نباشین!گفتن چطور؟گفتم ما تو ناسا فامیل داریم !یه کاری می کنیم سفینه هه فردا اینجا باشه!بعد برای شیرین خانم جون و بهجت خانم جون نوشتم که البته مثل همیشه بهجت خانم جون دست به کار شدن و با یه ایمیل ترتیب کارو دادن!الانم داریم غذاهامونو برای 6 ماه آینده فریزر می کنیم!

حالا مدیون باشید فکر کنید سرعت نور یعنی چی؟کامپوزیت یعنی چی؟کابل نوری یعنی چی؟ماهواره یعنی چی؟من که نمی تونم به شما همه چیو توضیح بدم!

انشالله!

سیزده:

ای سفرکرده به قطب ... ماشاالله ...

ما کباب شدیم ...شما هنوز یخ داری ...

پانزده:

وا!فضای مجازی هنوز منو نمی شناسی؟!اه اه اه من که به قول همکارا هزار ماشالله تکون نخوردم!

شانزده:

بله!