یک:
یک درصدم فکر نمی کردی ...این همه عشق ...
برده بودی ...نزد رقیب که بسنجی قیمت ...
دو:
درخت روی خوش به برف نشان نداد ...و شانه خالی کرد ...
بهارگذشته ...شکوفه هایش زیر برف مدفون بود ...
سه:
بی محلی تو ...مرا خشمگین نمی کند کبوترم!
ازبس که کرده ای ...می روم سراغ عشقم بوقلمون!!!
چهار:
کره توی ظرف روحی آب می شد و قراربود با تخم مرغ ها و گوجه فرنگی املتی درست شود ...مادر فریاد زد :بدوید الان همه رو می خورم ...کسی نیامد ...املت روی میز ماندو مادر کنار میز ...فشارخونش را گرفت :دقیقا 22!باز فریاد زد :نیائید می خورمش ...ازاتاق فرانک صدای غزل شاکری و ازاتاق فرهاد صدای حامد بهداد می آمد ...
رفت دوغ پرنمک دهات را که خریده بود ریخت توی لیوان شربت تابستانی اش و تا خرخره نوشید .
همسرش توی کتابخانه با همکارش تلفنی صحبت می کرد ...
دوباره فریاد زد:معده ندارید بیائید !!!نه!خبری نبود ...تابه ی املت را کشید جلو و تا جایی که می توانست خورد ...
..............................................
تلفت آقای س تمام شد .فیلم نیمه شب اتفاق افتاد تمام شد و قلک غزل شاکری هم همین طور ...
هرسه از اتاق در آمدند بیرون ...مادرافتاده بود کف آشپزخانه ...موهای طلایی اش ریخته بود روی صورتش .هرکاری کردند نتوانستندازروی زمین بلندش کنند ...زنگ زدند اورژانس وبعد بیمارستان ...مادر و دوغ و املت هرسه باهم تمام شده بودند !!!
پنج:
مرزهای (خاکی ...فرهنگی )داستان های عجیبی دارند ...
وبعضی ها تمایل دارند که مرزها را درنوردیده و فرهنگ وسیاست اشان را به مردم دیگر تحمیل کنند ...
این بد نیست !ولی تاریخ درمورد چگونگی این قضیه قضاوت می کند و باید حواسمان جمع باشد که همیشه دنیا به همین شکل نمی ماند ...واگر دویست هزار سال دیگر از روی امروز ما بگذرد و تفریح جوانان آن موقع سفر به زمان و این چیزها باشد و تمدن ها شکل دیگری بگیرند ...چه بکنیم ؟
کمی به گذشته وداستان هایش نگاه کنیم :مرز بین کره شمالی و جنوبی درجنگ جهانی دوم !
تقسیم آلمان به دوقسمت ...(مرزهای خاکی )...تقسیم امکانات بیشتر برای درصد کمی از سفید پوستان دهه ی 50 آمریکا و جدایی مدارس سفید پوستان از سیاه پوستان و برتری نژادی سفید پوستان (مرزهای فرهنگی و اقتصادی )واگر بگردیم بازهم پیدا می کنیم مثل ویتنام ...جدایی پاکستان از هند وخیلی موارد دیگر ...یکهو دیدی درجمعیت آینده دنیا و سفر به زمان !ایران شد ایده آل جوانان !
چون بعضی ها یادشان می رود چه اشتباهاتی دارند می کنند و زمان حال را همیشه مهم می دانند !!!
شش:
مزار شش گوشه ات مرا به فکر انداخت ...
که عاشقی همیشه خوردن غم ...کنار معشوق است ...
هفت:
خندیده ام همیشه به کار جهان و قسمت خود ...
توحتی مونداشته ای ...که من قسم بخورم به تار مویی!!!
هشت:
عشق ات مرا باورکرد و پذیرفت مرا ...
تو اندازه ای انرزی خود نبوده ای ...یا باورمن سختت بود؟
نه:
کرده ایم فراموش سمند را و می خریم جیلی !!!
چکارکنیم ؟میان ماشین های همسایه آبروداری نکنیم ؟!!!
ده:
...:به به عزیزم!چکارکردی انقدر خوشگل شدی؟
....:وای !صد سال بود این لباس کج و کول و می پوشیدی رومون نمی اومد بگیم !
....:اللهی شکر ...خیلی خوبی ...
............................................
بابا جان یه انرژی مثبت بفرست بگو ماشالله ...ترکیدیم به خدا...
یازده :
باران نیامد و مجبورشدیم بریم !پابوس ابرها ...شهرهای شمال و کیش!!!
دوازده:
برای من نوشتن ...ایستادن دربرابر کلمات و جملاتی (البته شاید!)مثل :کوچولو !...انقدربنویس تا جونت ...مردم می نویسن 30 کلمه 100!...مفت بنویس فلک زده ...آمارتو بدزدم عشق بیننده ...حالا صدسال جون بکن ...خوشگل نویس ...بیکار ...و...بذار اسمتم بدزدیم ببینیم چی داری...بهت نگام نمی کنیم ..."ای بابا چه خیالات بدی دارم نه؟!!!"...
سیزده :
ممنون!ولی بازم بوش می آد که ...خدارحم کنه ؟
چهارده:
بنوش خون مرا شیشه ی قلبم بنوش !
نه می توان شکستنت ...نه می توان نخوردن خون!!!