یک:

کرده ام  تب ازغم ات ...باورنداری چک بکن !

آن قدربالاست آن تب... نیست کس را درتوانش مردنی ...چک بکن!

دو:

دولامپ...دردوسوی اتاق  ...

وتاریکی بیرون ...بسیارسیاه...

وزغ ها دنبال پشه نبودند...

وسرمای بخاری بود پشت شیشه ها ...

ما چسبیده بودیم به بخاری هیزمی وترک برمی داشت ...تن شان برای سوختن ...هیزم ها ...

گرسنه بودیم ولی کم مانده بود ...که به عشق برسیم !!!

سه:

ترس وادارمان می کرد ...به هم به چسبیم ...

دوگیلاس بودیم ودندان های دخترک ...شیری!!!

چهار:

سریع مبل هارا جمع کرد پشت وانت....بدو پشت فرمان نشست وجردن را آمد سمت جنوب...

زنگ زد منزل :سلام ...دارم یه ست مبل می ارم خونه!....:چی؟مبل خریدی ؟.......:نه!ازخیابون برشون داشتم!

............:یعنی تو می خای من مبل کهنه ی مردمو راه بدم تو خونه؟.......:نه!نوان...هیچ اشکالی ام ندارن .........:ببین پول روکششون رونداریم ...می فهمی؟.............:گفتم نوان!...

نیم ساعت بعد مبل ها ولوشده بودند روی فرش و خانم دکتر الف داشت گریه می کرد :ببین باچه بدبختی زندگی کردیم که تو...یه هم چین فکری به سرت زده ....:هیچی نیست ....حتی یه لکه ...جریان نوکه بیاد به بازار بوده...جدیدش رو خریدن ...قدیمی رو انداختن بیرون...همین!

...........................................................................................

یک هفته بعد هم دوره ای ها آمده بودند خانه دیدن خانم و آقای دکتر .....:وای چه مبلای قشنگی ...لنگه اش تو قلهک ...چوب گردو بود فک کنم ده ونیم مگه نه دکتر؟.....

.....دکترخ:بله دیگه دارندگی و برازندگی ...مردم جای خوب خونه میگیرن ...مبل خوبم می خرن !

دکترالف و خانمش فقط لبخند می زدند و پذیرایی می کردند...دکترن وخانمش"ور "می زدند ووالله مردم والله مردم می گفتند ...

فقط دکتر هو خانمش صدا از صدایشان در نیامد ....مهمانی تمام شد وهمه رفتند ...

دکتر ه و خانمش یک پراید نقره ای داشتند ...همین که نشستند خندیدند ...دکتره گفت:کی باور می کنه خونه ی اصلی ما جردن باشه؟کی باورمی کنه همون مبل ده میلیونی رو تو خریده باشی ؟کی باور می کنه کادوی تولدت یه مبل سی میلتومنی باشه و سمسار مبل ده میلیونی تورو ده هزار تومن بخره و تو بذاری سرکوچه ....

کی باور می کنه دکتر الف شبها با وانت پدرش یه کارایی می کنه ؟کی باور می کنه خانمش یه هم چین چیزی رو تو خونه راه بده؟

توباور می کنی ؟...خانمش خندیدو گفت:ببین ...اینو ول کن ...فردا با شاسی بلند منو ببر آرایشگاه ولنجک برای ترمیم ابروها ...

راستشو بخای من همه اش رو باور می کنم ...

بعد درحالیکه می خندیدند رفتند نوزادشان را از خانه ی مادر درقیطریه بگیرند و ببرند جردن!!!

پنج:

کوچه را بسته بود پای تو ...

این بن بست یاس بود ...که آخرش می رسید به عطر تند تند تند ...

شش:

مزارشش گوشه ات سال هاکعبه ی آرزوهایمان بود یا حسین(ع)...

طواف اش را گذاشتیم برای اربعین های آینده ...

هفت:

میان لب هایت رازمن نهفته بود ...نمی گفتی ...

جان می دادی به فرشته ی مرگ گفتی :عشق او "مهدی (ع)"ست ...!!!

هشت:

وطن برای من مسئله ی خاک نیست ...

شیعه ...علی ...فاطمه ...مهدی ست که نگه داشته کشورم ...

نه:

پراید سوخت و کارشناس بنز آمد نوشت:

پماد ماشین نداشته ایم ...حسادت بسیار از صندوق شروع شده!!!

ده:

بسیارشده شنیده ام که :من سی  سال برای این مملکت کارکرده ام ... یا من پنجاه سال برای این مملکت کار می کنم ...

می کنیم که می کنیم ...حقوق و دستمزدمان را هم گرفته ایم ...ایول خدا عمربدهد صد سال هم کارکنیم ...

ببینم منظورمان که منت گذاشتن سر ملت نیست ؟!!!

یازده:

فالوده کناربخاری روشن خوردن است!

وقتی که کودکت دفترش را باز می کند و "بسیارخوب "می بینی !!!

دوازده:

ناشنوایم ...انقدرنگو دوستم داری ...

چه را ثابت می کنی ...قلبت را ...می دانم اجاره داده ای !!!....

سیزده:

قربونت ...تو جیب مارو نزن !بقیه اش هم یادم ذفته !!!

چهارده:

ممنون...ازعشقی که می فرستید خودتون می دونید ...بلد نیستم ...ندارم ...ولی یاد می گیرم !