یک:
برای چشمه ی زمزم ...صفا و مروه نکردیم ...!
ماتشنه ی طواف شدیم ...نوشمان ...باران کعبه ات...!
دو:
ناودان طلا...باران عشق می ریخت...
طواف چه حالی داشت ...وآسمان درمناجات با خدا...
سه:
یارتوام ...ولی تورفته ای به کربلا...
پایم شکسته بود که نیایم به عشق تو...یاحسین(ع)...
چهار:
درون من خفته ای ...چون آتشفشان دماوند...
می جوشی و سرریز هم نمی شوی که ببیند عشق را !
پنج:
قربانی نمی خواهی دگر ای خدای من !
با جانم آمدم ...توکه میدانی ..."بالاترین هدیه به درگاه خویش " چیست!
شش:
جنس "حسد" ازجنس آتش بدتراست!
آن جا که فرشته آمد و "قربانی ابراهیم " گوسفند شد!
هنوز شیطان ایستاده که سنگ بخورد ازیک درد ...هزاران سال!!!
هفت:
قربان وفایتم!که نگاهم که میکنی ...
یک درد دارم ازتو و درمانشم تویی!...
هشت:
بسیاری قربانی ...ان قامت رشید ...
معلوم کرد ...یوسف زمانه ی ما ...مهدی (ع) است و بس!
نه:
آقای بنز:خانم پراید ...خواهش می کنم ...ازجاده ی شمال تشریف نبرید من نگرانتونم!
خانم پراید :وا...من لوس نیستم!ازکارخونه تا خون سالم اومدم !حالا واسه ی جاده ی چالوس نگرانی !!!!
ده:
خدای را حج بسیار است ...
قدیم ها به ما می گفتند ...چشمی هست به نام چشم بصیرت ...که گاه برای بعضی ها براثر پاکی ها باز می شود ...
داستانی بود که مرتب می شنیدیم ...."مردی قرار بود به حج رود ...بوی غذای خانه ای اورا به محل کشاند ...صاحب خانه زنی بود با دو فرزند گفت: ای زن!اگرمرا ازاین غذا دهی پولی خواهم داد...
زن گفت: این غذا مرا حلال است و تورا حرام ...مردگفت:چگونه؟...گفت:این غذا از اسبی ست
مرده درگورستان ...می خوری؟...مرد براشفت و فکری کرد ...آن چنان که سرمایه ی حج خویش را
به زن سپرد و گفت: نوش جان کنید ...
گذشت و حجاج بازگشتند ...مردی آمد وگفت :فلانی چه بد که سلامم نگفتی ...مرد گفت:
دریغ کجا؟گفت :درمسجد الحرام که بسوی طواف می رفتی !...
مردبه گریه افتاد ...نگاه به اسمان کرد و ...."
می خواهم بگویم این داستان وامثال این وشبیه به این درادبیات ما بوده ...سال ها قبل هم بصورت تئاتر وبرنامه ازصداوسیما پخش شده ...خومان هم می دانیم ...
بیائیم با چشم بصیرت ...هرروز از هزار راه به ثوابی در حد حج برسیم....
یازده :
عیدتان مبارک ...سیده لیلامددی
مرسی ازنگاه بعضیها...