یک:
دورازتوام ...خبر مرگم نمی آید !
آن قدر زتده بمانم که تو لشگربیاوری ...زرقیب!
دو:
چه گویم از زمان حال!
که درگذشته مانده ام ....
تو رفته ای و ارتباط من ...گذشته درآینده ...
سه:
بخارهم داستان عجیبی ست ...
از بریتانیا ...قطار کشتی استثمارهند وغیره شروع شد...
الان زمان باتری های افتابی ست ...
اصلا من فکر می کنم...بدون بخار...خورشید چه کارمی کرد !!!
چهار:
خانه ها ...درشت می شوند و ازکنارمن...می گذرند...
ازراه دور ...می شناسم خانه ی تورا که بغض کنم ...
مرگ داستان کمی نیست ....چه فیزیکی ...چه فیزیکی ...چه فیزیکی !
پنج:
یوسف...دریده بود دل برادر را...
آنقدرخوب که حسادت می خورد شب وروز!
...................................................
یوسف...یک قدم تا من مانده بود ...
گذاشتی بیایم ...که عبرت شوم مسلمان را!
شش:
کشتن از هابیل و قابیل هم گذشت ...
انسان ها زود می آموزند و لی ...دیر فراموش می کنند !
هفت:
یکدانه سیب دردست داشتم ...
می خواستم خالق باشم ...
گوشه ی یک پارک سیب را کاشتم ...
هیچ هیچ هیچ ...الان ده نفر دارند سیب هایش را ...می خورند!
هشت :
کمکم کن که به بیراه نمیرم ...تو علی (ع)...
نورهستی ...عاشق نور به نور تو ...فاطمه ...توعلی (ع)...
نه:
ریزگردها ...نفس شهر بریدند ...پراید ...
اهواز مقاوم است ...درددل می کنم باز ...پراید ...
ده:
کارهیچ عیبی ندارد ...
وخوشبختانه من زنانی را می شناسم ...که کارشان سخت است ولی نمی نالند ...
خدابرکتشان بدهد که نان شب فرزندانشان ...با آن هاست ...ولی .................
شوهرانشان را زیرسئوال نمی برند...