یک:
لب می طلبد ...رسوایی و...رسوا نمی شود !...
همراه من تویی...که می خری صد آبروی را!...
دو:
گریه سزای اشک بود که نمی ریخت فرو !
هق هق جمع می کرد ...همه اشک بریزد بیرون!...
سه:
مرا کودکی فرض کن ...پنج ساله!
که ازلحاظ روانشناس ...آنقدروابسته ام ...
که هرکه می رود ...تصورمردن دارم بی بازگشت !
چهار:
نمی شناسم مسیررا...ازبس که برده ای ...
ازراه دوری مرا به مقصد خویش!
پنج:
ذهن یارای نام تو ندارد دیگر...
سنگین شده ای ...رفته ای از یاد ...آنقدر خاطره بودی !
شش:
علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین(علیهما سلام)
زیر بال پیمبر(ع)آل عبا پنج تن اند ...
من اگر خود بکشم ...دست به دامن این پنج تن ام !
هفت:
کفش هایم ...بیرون یک حرم گم شد ...
می خندیدم ...که پای رفتن نداشتم ...
توآمدی ...
با کفش هایم !
گفتی ...انقدرها هم شاد نباش!...
هشت:
بکش به خنده ...که رفته ای تا مرز...
که بشکنی ...همه ی عهد های من وتو !
نه :
پراید پراید واپراید ...یاروم می آیه ...دلداروم می آیه ...عشقم می آیه ...(وغیره)!
ده:
نمی دانم عادت داریم چشم نخوریم که تا این حد خودمان را بدبخت نشان می دهیم؟
یا واقعا بدبختیم ...من یکی به شنیدن بدبختی های خانواده های خوب عادت کرده ام!
ولی امروز صبح ...واقعا به یکی خندیدم!...که بماند ...
چرا به ما می رسی انقدربدبختی ...
دلم سوخت چطور تا به حال زنده مانده اید؟!!
(الله سمیع بصیر)
یازده:
فروببرتوبه مزگان حرف دل را زود ...
که زورکی بپذیرد ...بدست خنجر حرف!