See original imageیک :

درون زندان یوسف ... غمی نداشت ...

دردی به نام عشق " او " داشت ...

به سی نرسیده خلاص شد.

زلیخا ... بود که سپیدی مویش علاجی نداشت ... و

تا لحظه مرگ درزندان یوسف بود ...

دو:

درجزیره ای لنگر انداخته ام ... که زیباست ...

پای بگذارم ... باید تورا فراموش کنم ...

زیبایی های جهان ... درتو خلاصه نمی شود ...

سه:

شاهزاده ی روم ...

خواب تورادید ... تابه دیدار رسید ...

ما میمیریم ... تایک لحظه دست به دست تو ...

به عشق برسیم ...

چهار:

خواب بستن چشم هاست ...

آنقدربیدار مانده ایم ...

که خواب ها...با ما قهرند!...

پنج:

غروب ... تکیه آفتاب به تن دریاست...

جان می گیرد تا صبح ... دویاره طلوع کند ...

شش:

شناورم و دریای مولوی ...

مرا بلعیده...

خریدارم و شمس ... فروشنده ی یک قایق نیست !

هفت:

روبراه نبودی ... و ته قصه ات ... زمستان بود ...

ازجان گذشته ام ... که بهاربیاید و تو به خیر عاقبت برسی !

هشت:

مراببخش ... که زره پوشیده ام ...

عشق تو ... جنگ پاکیزگی بود ...

باید این داستان جنگ تا انتها ... پاک می رفت !

نه:

ابراهیم ...

ساره تنها ماند ...

ازکوچ تو ... تشنگی ماند ...

خدای .... صاحب عشق است ...

که خانه اش را نزدیک ساره ساخت ...

ده:

کتاب سلیمان به باد رفت و ...

هنوز ... مردمان بربال باد ...

این سو و آنسو جهان ... درترددند