یک :

برای عشق که تربیت شوی...

آینه اش را می شناسی...

مثل شمس ... برای مولوی ...

دو:

سیاهه افکارم ...

شعری بود که می نوشتم ...

توبرای عشق ...

اجازه نمی دهی ...

سه:

ذوالقرنین .... سدی ساخت ...

و... داوود ... صدای آسمانی داشت ...

نوح ... با کشتی درخشکی نشسته بود ...

و...

ابراهیم ... دیگرهیچ ستاره ای را پرستش نمی کرد ...

این دست های تو بود ... که چنین معجزه هایی می آفرید ...

عشقی که اصلا دلیلی نداشت !

چهار:

پنج روز عمر را دریافته ام ....

که باید دوست داشت ...

دردنیایی که دیگر چشم هاهم ...

به نفرت عادت کرده اند ...

پنج:

آبادی ازدورپیدا بود ...

آن ... گام هایی که می دوید ... آهسته می رفت ...

من دیگر تشنه نبودم ...

رسیدن همان لحظه بود...که آبادی نقطه شد ...