میلاد باسعادت بانوی گرامی اسلام " فاطمه زهرا سلام الله " بر دوستداران و عاشقان ولایت مبارک باد
میلاد باسعادت بانوی گرامی اسلام " فاطمه زهرا سلام الله " بر دوستداران و عاشقان ولایت مبارک باد
یک:
می ریزمت؛ میان غم های کاغذ کاهی ...
در تیره گی روی واژه ها ؛
سپید سپید شعر می نویسمت!
دو:
هرروز آمدنت را که ... می گفتی ...
شاد میان دنیای غم انگیز؛ ... آمدنت ...
دریغ؛ رفتنت را نگفتی ...
چه ساعتی ؛ چه تاریخی؛ کجا؟
روان شدند ؛ انتظارهای من ...
کسی چه می دانست؛ دیوانگی مرا!
....
سه:
فردا؛ خیال های مرا می فروشنددر بازارها؛ دست به دست...
بعد مرگ؛ آمدنم!
میان پول ها؛ می غلطم...
چهار:
بوسیدمت...
و دست هایت بوی وانیل!
بوسیدمت...
و دست هایت بوی ماهی !
بوسیدمت ...
و دست هایت بوی سیر!
بوسیدمت ...
و دست هایت بوی بادام!
بوسیدمت ...
و دست هایت بوی اشک!
بوسیدمت ...
و دست هایت بوی خواب !
بوسیدمت ...
و دست هایت بوی آسمان!
بوسیدمت ...
و دست هایت بوی فرشته ها ...
مادرم!
پنج:
روی قلبم آتش عشق تورا ؛ داغی گذاشت ...
آن جلاد چشم ات؛ ای خدا؛ اجرش بده!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) می آیم ...
به صورتی که کس خبر نداردم جزخدای خویش...
هفت:
یک/
باید اعتراف کنم که بشدت از مجلس و مهمانی عروسی ام می ترسیدم!
و راستش من از ابتدا" فو بیای تیپ مهمانی" داشتم و این بدترین فوبیائی بوده که داشتم و البته خیلی بعد کاملا رفع شده و رفت!
جدا از اینکه درنگاه دیگران زشت و بد تیپ باشم ؛ نگران بودم ...
در دوران دانشجوئی آنقدر در این مورد پنهانکار بودم که ظاهرم اصلا اوضاع متوسط خانواده ی من را نشان نمی داد!
بهمین دلیل پسر نبود که مرا دوست نداشته باشد!بدبختانه!خواهر و برادرم که درکشورعای دیگری زندگی می کردند مرتب لباس و ساعت و تزئینات مرا می فرستادند و مثلا دوستانم چگونه می توانستند باطن مراکه ساعت و کفش و کیف مارک دار می پوشیدم ... تشخیص دهند!!!
با این حال که بهترین پارچه؛ کفش؛ باد بزن!؛ و حتی وسایل عروسی من را خواهرم از بهترین برندها تهیه کرده بود و فکر سفره ی عقد و چاقوی کیک بری من را هم کرده بود ...
من به یک مهمانی ساده اکتفا کردم و یک ساعت بیشتر درمهمانی عروسی خود شرکت نکردم ! طوری که همه گلایه کردند!
بهرحال بعد سال ها؛ چاق و لاغر شدن؛ الان خوش تیپم!و فوبیای من بعد از اینکه با یک دست پیراهن و شلوارخانه یک هفته درکما بودم و بعدش هم؛ کفنم را آمده کرده بودند جهت آن دنیا؛ کاملا از بین رفت!!!
فقط می خواهم اینجا بگویم : بدون درنظر گرفتن کرونا!الان دیگر همه جا می روم و بی خیال تیپ و اینها ....( که البته خوش تیپ هم هستم) ... هستم!
دو/
داشتم ابرویم را پر می کردم که خیلی قشنگ بشوم و مثلا یک چند وقتی از آن وقت که خودم ابرویم را کنده بودم و کوتاه و بسیار زشت شده بود ...بگذرانم ...
رفته بودم جائی که قبلا خیلی ها آنجا مرا می شناختند ؛ بعد کنار مادرم در انتظار بودم که آقائی خوش قد و بالا و معروف بعد از سلام و علیک با مادرم به من گفتند:
دختر خانم! شما چه نسبتی با خانم غفاری دارید؟...درهمین حال دخترم از دروارد شدند و بی هوا گفتند: مامان جون ...
که آن آقا تعجب کرده و ادامه دادند: اووووه!یعنی شما ازدواج کردید؟
گفتم: بله!و خانم غفاری مادر بنده هستند!...
بعد درحالتی که تشریف می بردند جوری استنباط می شد که انگار کسی می خواسته کلاه هم سرشان بگذارد ...
جل الخالق!
سه/
توی فروشگاه های بزرگ لباس های گران قیمت؛ فقط پول مهم نیست! چشم شان نگاه می کند به ماشینی که شما از آن پیاده می شوی!
نرفته ای کوچه های حراج دم دستی ؛ با پای خودت رفته ای بخشی از ولایت غربت که به پول خارجی برای یک ساعت ؛ دوساعت؛ برای خودت لباس بخری!
هرچه بیشتر هول بزنی می فهمند پولت باد آورده تر است و تا می توانند گرانترش را بارت می کنند!
توی مهمانی اما؛ انگار کسی حواسش به تو نیست!مگر چه گناهی کرده ای؟
آن قدر مجبورت می کنند از پول لباس ات بسوزی که بعد؛ می روی وسط برقصی!آخر چرا؟
بهترین سوال؛ قشنگترین سوال از تو؛ این است: وای چه خوش تیپ ! لباس ات را از کجا خریدی و چند؟
و این حس درونی تو؛ که پاسخ می دهد ؛ " من"... دراوجم!
جانت آرام می گیرد و برمی گردی خانه!
چهار/
ممنونم ای نازنین!
که درتمام این سال ها با سایزهای عجیب و غریب من از بهترین برندها برای من لباس و تزئینات خریده ای ...
می دانم آن چمدان قشنگ من که از کجا می آورری و همیشه پر است از بهترین ها؛ چقدر روی روابط من و زندگیم تاثیر داشته؛ ممنونم!
و آنقدر می دانم که خودت هم از این موضوع لذت میبری!
دوستت دارم...
" لیلا"!
هشت:
بایدن!
آن توانائی که می شد داشت؛ در تو بوده است ...
آن قدر؛ قدرت که بر بادش بدادی رفت ؛ رفت!
" ترومپ! غمگین نباش!"
نه:
بابا بیوک:
خوشگل شدم عروس؟الان مثلا خاور منو ببینهچی میگه؟یعنی الان من رو می پسنده؟
مامان بنز:
ای خدایا!ببین توچه چالشی افتادیم!باباجان... هردوتاتون خوشگل بودین ... الانم هستین؛ پدرجان نکن این کارارو...
باباپژو:
انقدر به خاطر جراحی بینی من رو مسخره کردین ؛ انقدر جراحی پلاستیک صورت من رو اینور اونور گفتین ... که خودتون هم دچار شدین ...
مامان بنز:
بس کن!این وسط همه ی کاسه کوزه هارو سر تو می شکنیم ها!
بابابیوک:
کی می آد؟
بوگاتی:
پدرجان!گفته می ره پاساژ با دوستاش ساعت ده شب رو واتس آپ تماس تصویری میگیره!
بابابیوک:
خوب الان چنده؟
مامان بنز:
نه و سی
ناگهان زنگ تلفن بوگاتی:
ننه خاور:
سلام ! چطوری بوگاتی جان!گفتم زودتر زنگ بزنم شاید به خاطر بچه ها زود بخوابی ... خوبی؟
بوگاتی:
سلام ننه جون!وای ماشالله...
ناگهان بابابیوک تلفن را از دست بوگاتی می گیرد و...
بابابیوک:
ای عشق من!ای قشنگ من!ای خاورمن!ای نور چشم من!ای گل شبهای تبریز من!من رو ببخش...
ننه خاور:
وا؟ بیوک چقدر پیرو شکسته شدی؟خواهرت که نمرده؟
بابابیوک:
ای خاور... بیا!من تنهام!غیر تو چه کسی رو دارم آخه؟گذاشتی رفتی دوبی ؟
ننه خاور:
خوب توام بیا!
بابا بیوک:
من رو ممنوع اخروجم کردی! رفتی مهریه ات رو که هزار لیره ی قدیم بوده گذاشتی اجرا!... من چطور بیام/
ننه خاور:
نیا!
من میامولی به شرطی که دور خواهرات رو مخصوصا عمه نیسان z رو خط بکشی ؛ توی هتل پارسیان عروسی بگیریم و یه خونه ی ویلائی توی لواسون بخریو بریم اونجا با خدمات و همه چی...
بابابیوک:
زن تو باید الگوی این عروسا باشی ... نکن!
ننه خاور:
تو الگوی این پسرها بودی؟هرروز هروز یکی تون دوتا شد؟
بابا پژو:
ببخشید ا فضولی می کنم ننه جون!دیگه دختر 14 ساله که نیستی!خودم ببینم برای بابام داری گرون تموم میشی میرم خواستگاری همونتاراخانم !میای بیا... نمیای نیا!
تماس قطع!
بابابیوک؛غش می کند!
مامان بنز:
این چه کاری بودکه کردی ؟پیرمرد داره داغون میشه !
باباپزو:
غلط اضافی کرده!هرزنی تو این خونه بخوادپاشه بره یه کشوری مارو تحت فشار بذاره همینه...
من مرد ایرانیم... گفته باشم!پ
پراید:
آفرین بابا...ابو پرایدی!سلطانی...
ده:
رهبرم ...
انگیزه می دهند آن قلب های پاک...
آن عشق های بزگ...
آن تلاش های سترگ...
آینده باماست ...
یازده:
یک/
باخیلی ها خدا حافظی مان نمی آید ؛ می رویم سرخاک؛ گریه می کنیم ؛ و بعد ناباورانه درحالی که اشک و حلوا را داریم با هم قورت می دهیم ؛ و ته دلمان خالی ست که از فردا می خواهیم چکار کنیم ؛ از دیگران می شنویم که کاردنیاست و عاقبت همه...
عاقبت این نباشد که فراموش کنیم ؛ فراموشی دربین دغدغه ها؛ زندگی؛ ...
نه! نمی کنیم... نکرده ایم؛ نمی شود که بکنیم ...
دو/
یادش بخیر!سر تزئین کلاس و مسابقه ی تزئین کلاس روزهای انقلاب ؛ دعوا داشتیم ؛ یکروز درهمین دبیرستان محمدزاده( انگار شما آنجارا دیده باشید) کلی پول جمع کردیم و بعد یکی مان برش داشت و گمش کردیم!
معلم ادبیاتمان با ما صحبت کرد و بحث دزدی را برد سمت معذرت خواهی دزد محترم!
یک جوری سخنرانی کرد که طرف را ببخششم و کلاس را خیلی ساده تزئین کنیم شاید دزد!به آن پول بیشتر احتیاج داشته!
پس فردایش ؛ همه احساس بزرگی می کردیم! چون پارتی داشتیم!نفر دوم شدیم !!!
و دزد محترم از ما عذر خواهی نکرد ... و ماهم بخشیدیم...
سه/
کل تاریخ دوست داشتنی ست!آن جا که پر از صبر و تلاش است ... اصلا رنگارنگی تاریخ خوب است... و دلیل نمی شود که یکدوره رنگ و رویش عین دوره ی قبل باشد ؛ سعی و تلاش مردم برای تغییر حالشان مهم استو اینکه زیر بار حرف زور نمی روند ؛ داشتم عکس های نیمه ی دوم قرن بیستم را می دیم حتی عکس های تصادفی ؛ از بس نظم هست و دقت هست زیبایند؛ دنیا درنیمه قرن بیست پر است از نظم و نظامی گری و بعد ... آن بی نظمی ؛ تلاش برای دوران جدید ؛ ...
پس چرا عده ای تاریخ را دوست ندارند؟ خیلی عجیب نیست که باید همه ی دردها و غم ها را درچند خط بخوانی ووقتی قضاوتی غیر قضاوت خودت نگرانت می کند ... تاریخ درد آور می شود ....
بهرحال دانستن دانستن است ...
درکانال های تلگرامی تاریخ داستان های عجیب می گذارند ؛ یکی از آن داستان ها داستان تولد و هم چنین زندگی مادر جناب پوتین است؟ آیا شما داستان زندگی مادر جناب پوتین را شنیده اید؟
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا یهو دیدم... روز مادره دلمون تنگ شد زنگ زدیم به مامانی ...
اونم نه گذاشت نه برداشت گفت: الهی قربونت برم مامانی... انشالله درفضا همیشه موفق و موید باشی و به اون بالاترین جای ممکن برسی...
آخه مامانی توکه از بچگی میگی برو بالا... دیگه من کجا برم بالاتر ازاین ...
بقول بهجت خانوم جون.... فهمت بره بالا ...
سیزده:
استاد " دال " درویس یک خود:
درنیمه ی دوم قرن بیستم!توجه بفرمائید اون مرد کثیف که اومد انگلیس رو وادار کرد که وارد جنگ بشه اون اقتصاد ذلیل شده ی کثافت که مردم رو زمین گیر کرد ؛ اون کشور در بدر شده ی احمق......" انتهای ویس شانزده دقیقه ی بعد!
استاد " دال" در ویس دو خود:
سئوال کنید ببینم!
دانشجوی یک:
استاد اون مرد کثیف منظور تون دونالد ترامپ قدیمه؟
دانشجوی دو:
استاد مگه اونموقع اقتصاد ذلیل شده ی کثافت هم داشتیم؟
دانشجوی سه:
استاد منظورتون تقابل نظام سرمایه داری با کمونیست نبود؟
دانشجوی چهار:
حاجی آلمان؟
دانشجوی پنج:
استاد آمریکارو هیچوقت نمیگیدا!
دانشجوی شش:
استاد من قبلا هندوستان تحصیل کردم بعد اقتصاد سیاسی خوندم شما اول باید بگید دوران رو بعد ...
دانشجوی هفت:
استاد ما متوجه نشدیم اینا همه خوابن!
دانشجوی هشت:
استاد به خدا ما متوجه نمی شیم تاریخ درذهن ما اینجوری شکل نمی گیره اینا پیرن!بلدن...ما تازه متولد 78 ایم به خدا!
دانشجوی نه:
خجالت بکش!باعث افتخاره استادرو از خود اینگلیس آوردن!
دانشجوی ده:
لیلا مددی هستم حاضر!
دانشجوی یازده:
استاد کی می پرسید آخه ما از استرس مردیم!
دانشجوی دوازده:
بابا استاد خودمون باید تحقیق کنیم بخونیم... ناسلامتی دانشجوئیم دانش آموز که نیستیم!
غریبی از دفتر دانشکده:
استاد ببخشید ؛ با توجه به سرقصل های تدریس شده به دانشجویان شما باید برای تدریس درس جامعه شناسی سیاسی کتاب یک بستر و دورویا رو تدریس کنید ولی شما الان کتب نظریه های سیاست رو تدریس کردید...
دانشجوی شماره سیزده:
ای واااای!یک بستر و دورویا که حرف بده!
استاد " دال":
بنده هرچی تدریس کنم همه شون همونه!
دانشجوی شماره چهارده:
استاد قرار بذاریم بیرون بریم کافه دال یه چیزی بخوریم بعد حرف بزنیم ...چیکار به سرفصل داریم آخه؟
دانشجوی شماره پانزده:
لعنت به کسی که حرف مفت بزنه!
دانشجوی شماره شانزده:
من انصراف دادم! مامانم نمی زاره خطر داره ... می رم خارج!
دانشجوی شماره هفده:
ای وای ! برقمون رفت!
ئانشجوی شماره هجده:
استاد تحقیقمون رو ارسال کنیم؟ ایمیلتون روبدید!
استاد " دال" با همان صبر و متانت همیشگی:
بچه ها تا جلسه ی بعد بعد خدا نگهدارتون ...
بچه ها: استاد ممنونیم خسته نباشید از پاسخگوئی تون!
چهارده:
روز دوازدهم بهمن؛ ورود امامخمینی(ره) به کشورمون ایران تبریک ...
پانزده:
همینه دیگه اولا دوخط می نوشتم به زور ... الان صد خط برام خوراکه ... خیالتون جمع همه اشم مفتکی !!!!
یک:
درفراق آینه سوخت ... دیوار گلی ...
هیچ هم دیده نشد ؛ باز ... شاخه های یاس ها!
دو:
می روم.
بین دو دنیای مرگ آور!
و جانم...
دریک پلک بهم زدن ...
متفکر است!
سه:
اگر سیب را آلوده می کردند به سم از جانب " رب"...
آدمیت مرده بود و اختیار و این زمین ...!
چهار:
تو... بسیار زیبا رفتی!
درفراموشی مطلق از ...
لبخندهایت ....و..
دزدی هایت...و...
نوشته هایت ... و...
تلاش هایت ... و...
تلاش هایت ... و ...
رنگ کردن موهایت ... و...
سیاه کردن مژگانت...و...
جراحی های صورتت...و...
ممنونم!
که خودت رنج هایت را پایان بخشیدی!
مانند مردگان...
دراختیار من بودن یا ... نبودن!
پنج:
ریسمانی را که من از چاه قلبم پاره کردم ...
یوسفا!
افتادی و ماندی ؛ درسیاهی های عشقی خودم!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) رها کردم ...
به طرفه العینی که برگردم و بازم تو ...حسین(ع)...
هفت:
یک/
از هواپیما پیاده شدم ورفتم یک قهوه بخورم که آلن دلون آمد و کنارم نشست ... بعد دستی به موهایش کشید و گفت:
همه جاش مثل همیشه خوب بود!... آسمان اصفهان ... دورزدن ... رهائی از چاله و چوله های آسمان و... پذیرائی!
آهی کشیدم و گفتم:خوب؟...
خندید و گفت: دلت رو صاف کن؛ من آمدم ایران زندگی کنم و تو رفتی فرانسه ...
آهی کشیدم و گفتم:خوب؟
پاکت همیشگی را داددستم و گفت: رفیق این را بده به دوست مون ... دوست ابدی ... ممنون!
گفتم:خوب!
وقت رفتن نگاهی به من انداخت و گفت: نگو ....ممنونم نگو!
نباید می گفتم !که ؛ ویلای شیک درایران دارد و خوش بخت است ؛ درفرانسه می گردندو پیدایش نمی کنند!چند بار فکر کرده اند که ... مرده!نگو داشته توی استخر ؛ همین جا شنا می کرده و لذت می برده ...
نمی گویم هم ... فرانسه گران است ولی من عاشق شانزه لیزه ام!
آنقدر اضافه کار می کنم تا بگذرانم ... دنیایست دیگر!
دو/
آن پروانه که همیشه گوشه ی آینه ی تو می نشست ؛ من بودم!
خسته از دنیای خودت که همیشه کار بود و کار ...اصلا چه می دانستی ؛ من واقعی باشم یا نه!
ولی برای من لذت بخش بود ؛ درهمه ی جدیت های زندگی تو ... یک نماد از طبیعت؛ جای داشته باشد ...
حتی یکبار یک وسیله را محکم به سمت آینه پرتاب کردی ولی بعد روی من دست کشیدی و گفتی:
به نظر قیمتی می آئی نکند شکسته باشی؟...
...
دیروز تمام شد ورفتی ...
بعد روزهای روز کار ... گریم و صحنه ...
آمدی تو و دیدی که من نیستم ؛ به گریمور اتاق گفتی : پروانه ی گوشه ی آینه کو؟گفت: کدام؟ گفتی : همان که بال هایش زرد بود ...
خندید و گفت: اینجا از باغ پشتی پروانه و سوسک و مورچه و موش زیاد می آید ...
یک گوشه داشتم می دیدم که ؛ جای مرا لمس کردی ...
باور این چیزهای ساده ؛ دراین دنیا سخت است ! نه؟!
سه/
باورش سخت است ... نازنین!
بالای تخت من همیشه زیبا و مهربان بودی ...
میخواستم زنده بمانم که بازهم کنارتو باشم ... ولی دیگر شدنی نبود ...
از سمت خستگی و تلاش برای زنده ماندن؛ دیگر خدا می خواست که من اکنون می بینمت که ...
وقتی می آئی پشیمان؛ گاه خوشحال؛ گاه درفکر؛ و گاه درگریه ...
هنوز دوستت دارم ؛ که آمدنت برای من مهم است ...
که آمدنت برای خودم هم مهم است ...
بیا!
هشت:
بایدن!
اصلا نیامده کارتو؛ تمام است... ماشالله ...
برداشتن ترومپ؛ خودش کاری بود...
( ترومپ جان!اینجارو نخون؛ غمت میاد!)
نه:
مامان بنز:
ننه خاورجون! موهات رو کجا هایلایت کردی آخه؟تو که اصلا چنین اخلاقائی نداشتی ...
ننه خاور:
چرا عزیزم!داشتم ... دوره ی زمان شاه داشتم!
بابابیوک:
برگرد خاور!این عکسارو با همکلاسای دوران قدیم ات میندازی؛آبروی من میره ؛ مجبور بودی بری کنسرت؟
ننه خاور:
دیگه از من گذشته هاهاهاهاها...اومدم ایجا پولای بابام رو خرج کنم!
بابا بیوک:
این طوری نگو!خدا قهرش میآد ... یه عمر به خواهرات نگفتیم...
ننه خاور:
کدوم خواهر؟از مرگ هرکدومشون 100 سال گذشته ... ارث باباست دیگه ...
پراید:
مامان بزرگ؛ اممممم میشه کرایه ی خونه ی مارو بدید لطفا؟ حالا همین چهارماه رو؟....
ننه خاور:
باشه عزیزم؛ رو واتس آپ مبلغ رو بنویس ؛هاهاهاهاهاها...
بوگاتی:
ننه خاور بخدا شرمنده ایم؛ بابابیوک وادارمون میکنه ... ما اینطور آدم نیستیم ...
ننه خاور:
واچرا؟قسم دیگه برای چی؟ حقه تونه ...
بابابیوک:
مثلا الان از بابای مرحمتون چقدر دارین؟
ننه خاور:
اندازه ی اجاره ی اتاقای برج خلیفه 100 سال!
بابابیوک با گریه:
خاور برگرد!آبروم پیش قدیمیا رفت دیگه ...
ننه خاور:
زحمت بکش تو بیا!بار رو می برن پیش(؟) یا (؟) پیش بار!!!
بابا پزو:
ننه جون آخه این چه حرفیه چه مثالی شوما می زنید آخه؟
ننه خاور:
از مثالای خودش ....
لامبورگینی و پورشه:
ننه جون !همون جا بمون اینا دروغ میگن!
.............
ننه خاور؛ تماس را قطع می کند .....
ده:
رهبرم...
دوست داشتنی ترین خاطره مان این است ...
درجان خودجان می کندیم ؛ با عشق علی(ع)...
یازده:
یک/
درمورد گذشته ها...پدرم باذکر مثال دو بانو؛ که شاید از لحاظ ما؛ دیگر فرصتی برای ذکر خیرشان نیست ...!
می گفتند...که چطور از سن سه و چهار سالگی روی سن برنامه اجرا می کردند ؛ و برای یک کودک این کار برای ساعت ها چقدر سخت و طاقت فرسا بوده ...
حالا که تقریبا نیم قرن بیشتر از آن سالها گذشته ؛ چطور می شود انتظار داشت ...
شاید روزگار بد بوده؛ به نظرم دنیای بعضی ها ازدرون را هیچ گاه نمی شود شناخت ؛ شاید دنیای بعضی ها از درون بهتر از بیرونشان باشد؛ خدا می داند ... واقعا خدا می داند!
دو/
شاید بد ترین تعبیر از اینکه کسی می رود ( حال بهر دلیلی) و تازه بعدا ازاو قدردانی می شود ؛ این مثال باشد:
چغندر سفر کرد؛ عزیز شد!
" واقعا" چغندرسفر کرد عزیز شد؟(پرسشی)
"چغندر" سفر کرد عزیز شد.(خبری)
بدری خانوم جان کجائی؟ دلم برات تنگ شده مخصوصا بوسهات!
سه/
خانم مریم بوبانی! نشان دهنده ی زحمت و تلاش یک بانو در ایران هستند ؛ نه نماد بد بختی و فلاکت!
نماد بدبختی و فلاکت برخی هستند(فرا جنسیتی) که درکشور خودشان تا سر پل امیر بهادر را نمی شناسند و بعد می روند گورستان های خارج با قبر مردم عکس می اندازند و میایند همین سرزمین تا جگر خیلی هارا بسوزانند ؛ جگر سوختن فقط مال ایرانی ها نیست؛ یک امر بین الملل است ؛ درخارج هم هستند عده ای که جگرشان باکارهای ما می سوزد ؛ جگر سوزی کارخوبی نیست؛ نکنید!!!
چهار:
حیوان هم میفهمد که بچه هایش را درخانه اش با چی و کی تنها بگذارد یا نگذارد ...
ولی انسان بدبخت چه کند؟
وسیله خریده ؛ پایش نرسیده به اداره بچه وسیله را برداشته ادای عمه اش را دارد در صفحات مجازی در می آورد ...
سوختن ندارد؟
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ...
شوهر عمه ی دوستمون مرحوم شده ؛ داده براش تو قنادی پاستور حلوا پختن ؛ چه حلوائی...
بعد فرمانده مون می گه:چه شانسی داشته شوهر عمه ات ؛ که تو یکی براش هزینه کردی...
برگشته می گه:درموردش عذاب وجدان داشتم!
همون لحظه یاد صحبت های بهجت خانوم جان افتادم: شوهر عمه از عمه و عمه از دختر عمه و پسر عمه از دختر عمه بهتر است!
روح رفتگان شاد!
سیزده:
استاد" دال" در wcاست و هیچ کس در دانشکده نیست ؛ او آمده برخی کارهای اداری خودش را بکند و برگردد به منزل ؛ ناگهان در wc....
صدای اول:
چطوری از شرش خلاص شیم آخه؟
صدای دوم:
مثل قدیما با موتور تو کوچه بزنیم چلاقش کنیم نه؟
صدای اول:
اگه یکی دیگه استاد مون بشه و سئوالارو بدتر از اون طرح کنه چی؟
صدای دوم:
شاید بشه خریدش ؛ چرا به نکته مثبت قضیه نگاه نمیکنی؟
صدای اول:
میگم عزیزکرده ام نداره بدزدیمش فرار کنیم!
صدای دوم:
نه!تو ایران نداره!
صدای اول:
خودمونیماما چقدر بدبخت تر از دانشجو های نسلای قبلیم!
صدای دوم:
چی میگی اینجا موش داره ها!
صدای اول:
چیه! مگه داریم کار سیاسی می کنیم!
استاد " دال" نمی تواند سیفون را بکشد و دارد خفه می شود... می خواهد بیشتر بشنود....
صدای دوم:
اینجا یه ساله آدم نیومده آخه چقدر بوی بد میده!
صدای اول:
فکر کنم چاه توال گرفته! بخره تو سرشون! رفتنی خبر بدیم؟
صدای دوم:
خفه!هنوز که از دانشکده نرفتیم...
صدای اول:
فهمیدم!برای استاد" دال" کادو بخریم ...
صدای دوم:
مرده شورش رو ببرن کلاسشم بالاست آخه ...
صدای اول:
یه کراوات بابام از هلند خریده هنوز مارکش روشه ...
صدای دوم:
اونو که خودم دیدم!مال گارسوناست...
صدای اول:
آهان فهمیدم! پول بذاریم روهم سیستمش رو هک کنیم یعنی هکر بخریم ... این بهترین راه حله ...
صدای دوم:
آفرین!
صداها قطع می شود ... بیچاره استاد" دال" اول سیفون را می کشد و بعد می آید بیرون ...
توی آینه ی کدر دانشکده ... استاد" دال" بعد از یک دستشوئی ساده ؛ انگار سال هاست پیر شده!!!
چهارده:
برخی مامانشان را درخانه جوری صدا می زنند ؛ (هنوز دیپلم ندارند و مثلا حال گیری می کنند)
فکرکردی چی شدی سیاستمدار!( خطاب به مامان سیاسی خوانده)
مکانیک انشالله از چال بیای بیرون!( خطاب به مامان مکانیک خوانده)
هی فضانورد!با ما بستنی می خوری؟( خطاب به مامان هوافضا خوانده)
مامی مامی ؛ نی نی هات رو در آوردی؟ ( خطاب به مامان دکتر زنان و زایمان)
اسکیزو فرنی و شیزوفرنی همون خودتی!( خطاب به مامان دکتر روانپزشک)
سرمارو با زبونت کلاه گذاشتی(خطاب به مامان حقوقدان)
مامان ها این روزها که روز مادر دارد می رسد بشنوید ولی عکس العمل نداشته باشید !!!
پانزده:
زندان سیاست بد زندانی ست!و برای خود سیاستمداری بدتر است!آن جا که خودش نمی تواند با مردم رودررو شود؛ توضیح کارهائی که کرده خیلی سخت است ...
پول معلوم نیست کجاست و مردم بی طاقت از فقر و بیکاری نمی توانند خشم خودرا کنترل کنند ...
دنیا باید تغییر کند ...
یا ابا صالح المهدی منتظریم ...
متشکرم از خوانندگان محترم
و مدیریت بیان ...
یک:
بین سیاه و بنفش ... کبودی!
وهیچ!
درون قلب من؛ مشخص نیست ...!
دو:
فردا...
دست زنی از میان خاک بر می خیزد ...
گندم!
تا هرچه بهشت است...
طعم نان دارد!
سه:
رفته ای بین شب و شب ... باز مهربانتر از...
روز است ...
همه می خوابند و می شود ...
میانش مرد...و ...
آبروی دلی را که رفت ...
نگه داشت!
چهار:
پول دنیای من؛ دلار دلار...
که برداشتیم و با تخصص کامپیوترت ...
چه می دانمت!
بیت کوئین ... فروختی!
پنج:
یوسف!
اگر مردم بدانند که تو؛ در زندگی من ... چه بوده ای!
پیراهنم به تن پاره می کنند؛ ببیند ؛ کیستم!
شش:
مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) بخشیدم!
به آن خدای که دعوتم گرفته است ؛ به مجلس حسین(ع)...
هفت:
یک/
آمده اند و دارند خانه را می گردند!
مثلا بی صدایم و به جای دوربین ها و دمیکروفون ها و دستگاه های توی دستگاه ... اشاره می کنم ...
هیچ چی پیدا نمی کنند!و شانه هایشان را می اندازند بالا!
عصبانیم از صداهائی که دارند بامن حرف می زنند و ...آدرس می دهند!
تو به سمت من می آئی و درون چشم های من نگاه می کنی ... و می گوئی: نوبت توست ... می دانی؟
بیماری شنیداری " اسکیزو فرنی"!
با خشم می روم که بخوابم ... ولی نمی شود و...
بهرحال باید قبول کنم که بروم دکتر و ... می روم!
دو/
اولین بار دریک فیلم ؛ خیلی سال پیش دیده بودم که دختر همسایه با دریل کف خانه را سوراخ می کند و درجدار لوستر همسایه پائینی ؛ دوربین قرار می دهد ... جهت باج گیری!
خدای من!مگر چند سالمان بود ... تقریبا بین 17 و 18!
حالا از دیدن این همه وقاحت در فضای مجازی توی اینستا گرام و هزار جای دیگر ... نمی روم که بگویم: کورم!
بارها شده تلفن همراه را تا بیخ چشم من فرو کرده اند و با شادی گفته اند: نگاه کن!دختر فلانی با فلانی سلفی کرده ... خوب گرفته که گرفته ! اگر بگویم عرضه اش را داشته !اگر بگویم دمش گرم!اگر بگویم خاکبرسرم از فلانی!اگر بگویم خدارحمت کند فلان سال قحطی!...
بی خیال!
شاید دغدغه های دنیای جوانان دیگر مثل سال های زندگی ما نباشد ...که بایک عکس رنگ و رو رفته توی عروسی ؛ بیایند از سوپر سر کوچه تحقیقات و فرمایشات ایشان بخت مارا از ریشه کور کند...!
سه/
سال هاست که دارم با توم هایم ؛ می گویم و می خندمو غش غش در تنهائی هایم کیف می کنم!
دکتر اعصاب و روانم هربار که مرا می بیند می گوید:بابا خوب شدیا!و...
همان داروهای خارجی کمیاب را دوباره می نویسد؛ فقط طوری که من ناراحت نشوم می پرسد:
یه وقت تو این دوستی هائی که باهاشون داری ... دستوری چیزی از شون نگیری ؟ می دونی که؟...
می ترسد ؛ می ترسد خودم را نابود کنم و یا وضعیت بدتری پیش بیاورم!
با لبخند می گویم... بی خیال؛ فکر کردی کی می آد من رو پیدا کنه؟ 4 تا بدبخت عین خودم ...و باز هم می خندم ...
چهار:
تو هم ای نازنین!
دیگر فهمیده ای که .. توهم ها هم به ما حسادت می کنند .... که می کنند ...
آن اولی که اتفاقا همیشه اسمش نمک پاش روی زخم است ... می خواهد دلبرهای تورا بیاورد درخانه ...
انگار می بیند من دارم یواشکی از قرص هایم کم می کنم ؛ حواسش هست ...
توی دنیای ذهن من ... توهم توهم توهم ..." تو واقعیتی" و... " دیگر هیچ"!
نوشته:خودم!
هشت:
بایدن!
آن که د یدست خرابی های دوست؛ یاد گیرد ؛بهترست ازحال دوست ...
" ادامه دادن تجربیات ناگوارغ عاقبتی جز پشیمانی ندارن"
(ترومپ! دولم برات تنگ میشه)...!
نه:
مامان بنز:
جای ننه خاور خیلی خالیه نه؟
پراید:
بذارید لقمه شامم رو کوفت کنم ؛ مامان !
مامان بنز:
همیشه کوفته دوست داشتبراش درست کنم؛ با بربری که می خورد ... لذت می بردم!
بوگاتی:
خوب شد!
باباپژو:
دختر درسته یه ده سالیه تو ایرانی ؛ ولی دلیل نمیشه مارو انقدر دقیق بشناسی که ... بی پروائی کنی!
مامان بنز:
خوب شد! راست میگه...
عمه نیسان z:
یا همین الان می گید خاور کجا رفته یا می رم زنگ می زنم پلیس 110 می گم: قتلی صورت گرفته!
پراید:
باباعمه!یه دوروزه ایرانیا!پلیس رو از کجا می شناسی آخه؟
بابابیوک:
تقصیر منه... من باهاش بدرفتاری کردم! کم مونده بود با تاراخانم ازدواج کنم...
بوگاتی:
آخه بابابیوک!یه به اون موهای سفید تون نگاه کنید ؟ تاراخانم 18 سالشه...
مامان بنز:
زنگ بزنیم تبریز؟
بابابیوک:
به خاطر من صدساله نرفته قوم و خویش خودش رو ببینه!" اوهو اوهو اووهو (پیرمرد گریه می کند)" خدایا!منو ببخش...
عمه نیسانz:
خوب منم زیاده روی کردم ولی مدل اینجارو بلد نیستم ...
مامان بنز:
واللا چه عرض کنم عمه جون!از ما بهتر بلدی ماشاللا...
ناگهان لامبورگینی و پورشه:
ما می دونیم مامان بزرگی کجاست!
بابابیوک:
تروخدا؟ رفته سرخاک؟ رفته گورستان خودروها؟ رفاه تبریز؟ کجارفته اراک؟
لامبورگینی و پورشه:
نه! یک کم دورتر!...
بابابیوک:
کجا خوب؟
لامبورگینی و پورشه درحال نشان دادن صفحه موبایل:
رفته دوبی !خونه ی ما اینم عکسشه... کنار ساحل...
مامان بنز:
چی؟ تو این کرونائی؟ ببینمش؟...
باباپژو:
جل الخالق!این ننه ی منه؟
پراید:
همین ام مونده تو قهوه خونه جواب ننه جونمم بدم!
بوگاتی:
دم شما دوتا گرم!ایتالیائی رفتینا!
عمع نیسان z:
خاکتو سرت بیوک!پاشو جمعش کن ...
بابابیوک:
آخی!خیالم راحت شد... خدایا توبه!
باباپژو:
می دونستم!فقط مامانم یه کوچولو به سروروش دست بکشه عین مریل استریپ میشه ... فردا تو باشگاه عکسشو به بچه ها نشون می دم!
بابابیوک:
تو غلط بیجا می کنی ...
" و ...هم همه می شود ..."!
ده:
رهبرم ...
قدرت گرفت عشق قدیمی میان ما ...
ای عجب... از اعتقاد ما به آل علی(ع) و ولایتت...
یازده:
یک/
جائی همین امروز می خوندم که درمورد زیبائی خانم نیکی کریمی بحث بود ...
ویکی از نوشته ها پرداخته بود به اینکه زیباترین بانوان ایرانی چشم رنگی ان درحالیکه روی کره ی زمین!دوتاشون که خیلی خوشگلترن چشم مشکی ان!
حالا می خوام نظر شخصی خودم رو بگم و اون این که وقتی من فیلم پری خانم نیکی کریمی رو می بینم با اعتقادم به جناب داریوش مهرجوئی البته ؛ ولی درتمام ذهنم هیچ رنگی وقتی اون فیلم رو تصور می کنم نیست و فیلم واقعا سیاه و سفیده ؛ البته بازی خانم نیکی کریمی ایه که اتفاقا درد بسیاری از بانوان ایرانی رو به زیبائی به تصویر می کشه که بدترین مورد روی زمینه " سکوت"!یا درمورد خانم لیلا حاتمی که ایشون هم حالا جزو زنان زیبا هستند درفیلم " لیل" اصلا رنگ چشم ایشون رو خاطرم نیست ولی پوستشون چرا!و بدبختانه بازهم نکته بسیار مهم دربازی ایشون همون مورد قبلی و صفت بارز بانوان ایرانیه" سکوت"!
من فکر می کنم اگر فیلم های بعدی هم از این دوبازیگر قوی دیدم مسلما به خاطر لایف استایل و طرح لباس و صورتشون نبوده ؛ واقعا می خواستم بدونم یک داستان رو که اتفاقا از قبل هم میشه حدسش زدرو چطور بیان می کنند...
حتی درمورد خانم ترلان پروانه که جدیدا چهره شون تغییر کرده بازهم شیرین زبونی کودکی شون نبود که خیلی اهمیت داشت درکودکی اون ویژگی بارز بایگری فرم رو داشتن" سکوت"...
البته درمورد اون یکی خانم فراهانی هم درخارج از کشور .... باید بگم تماما این همه سرمایه گذاری و هدررفت سرمایه!درمورد صداقت و سادگی چهره ی ایشون بود که به شرقی بودن و تیره گی تعبیر میشه ...
دلیل اینکه ما خیلی وقتا نمی تونیم بانوان یادشده رو ببخشیم ؛ عصیان بیرونی اونها از نقششون توی فیلم های ایرانی بوده!اتفاقا جرئت شون هم دربخش اختیاری نشون دادن چهرهی بیرونی شون همین عصیان بوده ...
که نگاهی بندازیم می بینیم خیلی هامون اضافه بر اضافه هیجان زده همین موضوع بودیم و اهمیت زیادی به همین قضیه درناخود آگاه یا آگاه خودمون نشون دادیم ...
که باعث صدمات زیادی اتفاقا به افراد ذکرشده زدیم ...
من گاهی درسفرها یا به تناسب شغلم درمدارس یا درسالن های زیبائی بانوانی رو می بینم که بسیار بسیار زیبا هستند تا جائی که به زبونم می آد که شما چقدر زیبائید ...
بدردشونم نمی خوره که برن پول بدن مجله های خارجی اینجوری معرفیشون کنن به عنوان برترین ها ...
گاهی هم چنان متانتی از برخی بانوان می بینم که واقعا روی زیبائی شون تاثیر میدوچندان میذاره ...
دو/
درنیمه های شب در طواف کعبه روی یکی از سکوهای اطراف نشستم و به تماشای خانه ی خدا مشغول شدم که ناگهان ازدور چهره ی بانوئی به چشمم خورد ...
یکی از معدود چهره هائی که تا عمردارم نمی توانم اون چهره رو فراموش کنم ...
رفتم سمت ایشون و ایشون درحال تلاوت قرآن بودند و ازشون پرسیدم که کی هستند ؟ ایشون گفتند که برای حج دانشجوئی آمده اند و چون امکان داره دیگه بضاعت آمدن به خانه ی خدارو نداشته باشند تمام مدت رو درخانه ی خدا مشغول خواندن قرآن و عبادت بودند ...
بسیار چهره ی خاص و زیبا و نورانی واقعی داشتند ... شماهم اگه جای من می بودید ... متوجه تفاوت چهره ها ... می شدید ...
سه/
من معمولا تا باخانم هائی که سالن زیبائی دارند دوست نباشم و آشنا نباشم ... نمی رم!
یکی از دوستانم برام تعریف می کردند که اتفاقا بخش عمده ای از خانم ها با آرایشگاه مشکل دارند!
جدای بحث بهداشتی هستند کسانی که وقا اصلاح صورت یا اعصاب این کاررو ندارند!و جال اینکه خیلی هاهم بیان نمی کنند...گذشته از این ؛ با کمال ناباوری ابروی تتو یا حاشور رو ترجیح می دن که تقریبا سالی یک بار هم پاشون رو توی آرایشگاه نگذارن ...
جل الخالق!
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا که یکهو ... دیدیم یکی از شاگردان قدیم استادمون وارد شده و اززمین شیرینی خامه ای گرفته و آورده ...
من حوصله نداشتم!و نخوردم...ایشون گفتند: شما همون لیلا خانم هستید که قند دارند ...؟ اینو با شکر نمیدونم چی بدون قند درست کردن بفرمائید شماهم میل کنید ...
گفتم:برادر!ما اصلا اومدیم فضا ... قبلا شکرامونو خوردیم ... بعدام ایشون آروم رفتن ...
درهمین حالت بود که ... بهجت خانم جان داشتند روی واتس آپ آموزش هویج پلوی زنجانی رو می دادند ...
ماهیچ ... مانگاه!
سیزده:
استاد " دال":
لیلا خانم!این چور مدرکیه ورداشتید آوردی دانشکده... ورش دارید ببرید!
لیلا خانم:
استاد من روز امتحان شما باید فرانسه باشم!
رفتم دوندگی کردم گفتن روز 6 بهمن امتحان بده ... اشکال نداره!
استاد " دال" :
ردی... کی همچین اجازه ای رو صادرکرده؟
لیلا خانم:
استاد من دارم می رم فرانسه پولای بابا رو از بانک بگیرم ... برام خیلی مهمه ...
استاد " دال" :
چرا مثلا؟پس لیسانس دختر گلشون مهم نیست؟
لیلا خانم:
چرا... خدا بیامرزدش!
استاد " دال":
اونجا چرا گذاشتنش؟پولارو می گم...
لیلا خانم:
گذاشتنش چن برابرشه ... ما تو ایران تحصیل کنیم ...
استاد " دال":
به یه شرط( منم بیام)!
لیلا خانم:
عجبا!استاد... من موندم ایران... بابا ننه ام رفتن خارج ... حالام مردن ... الان میگید من چیکارکنم؟
استاد " دال":
خوب منم ببر!منم میام...
لیلا خانم:
غلط کردم استاد!این واحد شمارو حذف می کنم ... خدا حافظ!
چهارده:
کمی دلم برای تو تنگ می شود ...
ولی می دانم زیر خاک ...
توی بافت نرم خاک ... بازهم خدای مهربان است ...
رنج هایت کم شده؛ غم ات کم شده ؛ و یک نهال کوچک بالای شرت دارد به آفتاب نگاه می کند ...
مثل خودت که دوست داشتی پرواز کنی و پرنده ها که ...
میان دستهایت دانه می خوردند و کیف می کردند ...
پانزده:
خدا همه ی مارا ببخشد از همهی تبعیض هائی که قائل می شویم و بعد می گوئیم از ما شروع نشده ؛ دنیا پراست از بی عدالتی!
شانزده:
تصاویر کافه ها و برخی رستوران های ایرانی
یک:
گفتی که دردمن به درد تو ... نمی خورد!
شکست قلب من!...
از درد تو که درقلب تو...درد قلب من ؛ نشد!
دو:
آنقدر کوچکم؛ که رد کفش های من روی تن درخت...هیچ هیچ هیچ...
الله اکبر!از شغل پدر؛ که من کفشدوزکم ؛جنابعالی کرم!
سه:
خندیده اند دختران مصر از حال زلیخائی ام ؛ میان شهر...
صد نقشه می کشم که حال من ؛ خدا بنویسد ... تا ابد!
چهار:
رفتی و بعد تو آسمان قهر کرد و رفت ...
نگو که خاک روی من دفن می کردند ....هزار سال!
پنج:
کشتی مرا به شادی بیش از حد خودم...
میان جشن تو مردن؛ عجب که کاری بود!
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) من خریدارم ...
به حق رقیه(س) و زینب(س) به حق غاطمه(س) ؛ لیلا(س)...
هفت:
یک/
این اواخر پیدا شده اند کسانی که یادشان آمده مرا دریک روز سرد برفی درشمال شهر تهران حوالی نیاوران رها کرده و رفته اند ؛ تا پدرم مرا پیدا کند !
اینکه آن ها چه خانواده هائی بوده اند و این که پدرمن چگونه شخصی بماند ...
فقط دوستان بدانید که این جور صف بستن ها حوصله می خواهد و من کاملا شمارا درک می کنم ؛ بدین وسیله؛ در پی وی من ثبت نام کرده و منتظر بمانید تابا شما تماس بگیریم(جهت مصاحبه)...
پس بنابراین نذرو نیار خودرا شروع و سرووضع خودتان را درتصویر پروفایل خوددرست کنید و لطفا به هیچ عنوان از مطالب دروغ استفاده نکنید چون ؛ آبروی ما و شما ...
سیده لیلا مددی
پ.ن.:اگرهم بعد خواندن این نوشته پشیمان شدید ؛ شدید پاسخ را جهنم فرض کنید
پ.ن. راستی دوستان جواب آزمایش دیان ای می رود کره ؟
دو/
میکس آهنگ لیلا فروهر و یانی و ایندلا را تصور کنید ...بعد فکر کنید که من هرروز صبح دارم با چه صدائی بیدار می شوم ...
این صداهای زمان شاه و خارجی درمن تاثیری نداشته و خدائیش درمکان بیدارشدن ام یک صدای آسمانی دیگررا می پسندم!
نمی گویم چه صدائی تا کنجکاو شوید!
خوب اگر من ان صداهارا نشنیده بودم این صدا برای من صدا بود؟
این را می گویم که بگویم ای خواننده جان که اینجا مشهورمی شوی می روی آن جا... برو!ما اصلا یک چیزهای دیگر می شنویم که قابل پخش نیست ...!!!
و نمی گوئیم و کله ی سحر هم بیدار می شویم و می شنویم ...اتفاقا پول می دهیم!شماکه با شنوائی ما بیزینس می کنی بیا پیدا کن!و بسوز!
دلت خواست بیا ایران ؛ با چشم و چال خودت هم ببین! ولی تو که نمی آئی... میائی؟!!!
سه/
این اصطلاح" دروازه بان خبر" خیلی از خاطرات قدیم را به ذهن من متبادر می کند!
درخاطرم هست ؛ دروازه بان های 30 ...40 کیلوئی را که توی دروازه ی خبر احمدرضا عابدزاده درمصاف با استرالیا بودند!
واز طرف دیگر دروازه بان هائی که ماشاالله ماشالله کل دروازه ی خبررا گرفته بودند ولی چنان توپ خبر از لای پایشان بیرون می رفت که صدتا دروازه بان خبر دیگر مجبور بودند دنبال آن توپ ذکر شده بدوند!!!
درحال حاضر که دوران دوران کرونائی ست ودرجهان پیچیده ی امروز ... دیگر اصلا دروازه بان خبر بگیرد بخوابد... نه؟!!!
همون لیلی
هشت:
ای بایدن!
ای بایدن عزیز که جااااانم چرا چی چی ...
قربان لطف و صفا و مرام تو ...
" ترومپ!انقدر حسود نباش"!
نه:
ننه خاور:
من اشتباه کردم نباید به کارای نیسان z حساسیت بیش از حد از خودم نشون می دادم ؛ بنزی حالا چیکار کنم؟
مامان بنز:
واللا چی بگم ! این جوری که بابابیوک کنار تارا خانم نشسته و دارن باهم چای و شیرینی می خورن بعید می دونم بابا بیوک دیگه یاد شما کنه!
بوگاتی:
مامان؟ما هردوتامون یه بار بیشتر طعم هوو رو چشیدیم اینجا ماباید به ننه خاور کمک کنیم نه اینکه زیر پاشو خالی کنیم ؛ من یه ایده دارم؛ بابام بیاد ایران؟
مامان بنز:
ببین عروس گلم!بابای جنابعالی هروقت بیاد قدمش روی چشم ماست !حالا الان بایدچیکارکنیم...
پرایددرحال خوردن خیار:
من می دونم !ولی ننه خاور باید اون دستبندت رو بدی به من که سال سگ از یه جائی خریدی!
ننه خاور:
نه!
پراید:
چرا!
ننه خاور:
ایده ات رو بگو!
پراید:
من می رم پیش بابابزرگ یه خبری رو که ؛ تا به حال به هیچ کدومتون نگفتم ؛ بهش می گم ؛ اونم تا حالش جابیاد یه چن وقتی طول میکشه!
ننه خاور:
چی؟ یه وقت سکته نکنه بمونه رو دستمون!
پراید:
برم؟
ننه خاور:
جهنم!
پراید وارد اتاق می شود؛ بابابیوک و تاراخانم دارند غش غش می خندند
پراید:
بابابیوک جان میشه یه لحظه وقت بدین؟
بابابیوک:
فعلا نه!دارم با منشی خواهرم خاطره بازی می کنم...
عمه نیسان z:
وا داداش چی میگی ؟ تاراجون خیلی جوونه ماشالله ...
عمه جون چی میگی؟
پراید نه می گذراد و نه برمی دارد:
بابابیوک اون حقوق بازنشستگی تون بود بخاطر سرایداری پارکینگ مامانم تو قیطریه می گرفتین ... قطع شده ... سه ماهه می گم پیگیری کنید نکردید امروز آخرین مهلتشه ...چیکارکنم؟
ناگهان بابا بیوک:
چی؟ تو کی گفتی؟
پراید:
دم به دقه می ام ...می گی برو !
بابابیوک:
خواهر من؟ برم تاسر کوچه؟
پراید:
بابابزرگ باید مدارک ببیرید... سند ازدواج با ننه خاور... ارتباط با مامن بنز!...خودش منظورم ننه خاوره!فتوکپی شناسنامه!عکس جدید!بعد عرضم به حضورتون گواهی اشاغال به کار از مامن بنز ...
بابابیوک:
الان می آم!
پراید آهسته به مامان بنز:
مامان دستبند ننه خاورروبگیر!
مامان بنز:
پسر واقعی؟
پراید:
واقعی واقعی واقعی!
ننه خاور:
ای بابا!
ده:
رهبرم ...
کنارهم ؛ دست به دست هم ؛ کشورمان ایران ...
به عشق آل علی(ع) آباد و امیدوار به آینده ...
یازده:
یک/
من مدتهاست دارم به واژه یا به عبارت صحیح تر به قول غربی ها" دکترین" فکر می کنم که واقعا " جاهلیت مدرن" بیان شده تا چه حد درجوامع واقعیت داره و می بینم متاسفانه دربرخی از کشورها داره شکل بدی به خودش می گیره ...
درکشور عربستان درقبل از ظهور اسلام " عصبیت جاهلی" که همون جاهلیت قدیم هست بخشی از تیپولوژی تاریخی اون کشوره که ما می خونیمرو تشکیل می ده و دردناکه ...
برای بحث و نمونه آوردن و تطبیق عصبیت قدیم و جدید باید کتاب ها نوشت و نمونه ها آورد ...
یکیش همین این که" دردوران عصبیت قدیم ؛ تمدن و شکل دموکراسی غلط پنداشته شده و عناصر تمدنی خود جامعه رو رو به نابودی میکشونده"!
دربحث های مقام معظم رهبری می تونید این واژه یا شاید هم " دکترین" رو دنبال کنید و اتفاقا از لحاظ مطابقت دنیای قدیم و جدید به ... نتایج شگفت آوری برسید ...
تصورش رو ندارید ...
دو/
واژه " عمه" که این روزها ؛ بعضی هاشون منظورم خودعمه هاست دربرابرش واکنش نشون می دن ...
گذشته از این که نسبت عمیقی رو به یاد ما میاره و درفرهنگ ما مقدسه ... درفرهنگ شیعی جایگاه زینب (س) است که ما داریم خودمون رو فدای ایشون می کنیم ...
هروقت خواستید به بدترین نحو بگید : ارواح عمه ات... خودتون رو درجایگاه یزید فرض کنید!
هیچ قومی وظیفه ی بزرگ کردن فرزند برادر رو نداره ولی برای عمه انگار یک فریضه ست و متاسفانه جدیدا این مسئله تا جائی وارد فرهنگ ماشده که به سختی از دهان عده ای خارج میشه ؛ همین امروز صبح در تلویزیون یکی از متفکرین که من شخصا به ایشون ارادت دارم و منشا برکات بزرگی هستن همین عبارت ارواح عمه ات دراومد بیرون ...
حالا چیکارکنم؟
بیائید این فرهنگ غلط رو بندازیم بیرون ... تو ازدواج مامان بابای ما که توافقی بین خودشون بوده ... هیچ کس نقشی نداشته ؛ علی الخصوص عمه!
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدم ..... اووووه خبر پشت خبر کی از کی طلاق و کی از کی جداشده رفته و کی با کی ازدواج کرده و....
رفتیم برا بهجت خانم جون نوشتیم:
بابا بهجت خانم جون اون قدیما زمان شاه بود که ازدواج یه چیز گنده محسوب میشد ؛ یه نون خور از سفره کم میشد؛ اصلا می ترسیدن دختر پسرا بترشن!الان دیگه اصلا ترشیدگی مفهوم نداره!...بعدشم که چی آخه...
بالاخره ام معلوم شد که یکی تو واتس آپ می خواسته آبروی یکی رو بریزه اون یکی ام خواسته مال اون یکی رو بریزه ... الی آخر ...
هیچی دیگه مثلا دیگه هیچ آبروئی روی زمین برای کسی نمونده ... جهنم بابا!
ماداریم از آنده مدئا رد میشیم ... می فهمید ... به خدددا!
-اطلاعیه شماره دو استاد" دال":
طی رد گیری های من؛ سایت فروش امتحان دهنده درس من؛ لو رفته و شما دانش جوی عزیز باید سر امتحان از معلومات خودتان استفاده نمائید.
" با قدرت فراوان استاد" دال"
.....
زیر اطلاعیه نوشته های دانشجویان را بخوانید:
استاد کی رو از نون خوردن انداختی آخه؟
استاد ما اینارو بلت نیستیم... شمااز کجا بلتید؟
استاد ما از اول خودمون درس می خوندیم.(لیلی و مجنون)
استاد به همین خیال باش صدتا ازاین سایتا هست می ریم ...(ناشناس )
استاد بالاخره دریکشب تاریک و طولانی با چاقوی دسته زنجان عدالت دانشجوئی رو برقرار می کنیم ... و میمیری!(جوکر)
استاد داشتیم؟ ماکی عزیز بودیم؟
استاد دیگه اینگلیس نمی رین؟
استاد به خدا وحشت کردیم فکر کردیم چی می خواید بگید دل درد مارو کشت .. تورو خدا از فصل سه سوال ندید ما نمی فهمیم.
استاد بازنشسته نمیشید؟
استاد ما شنیدیم انشالله شب امتحان شب عروسی دخترتونه مارو وعده نمی گیرید ؟ کادو خوب میاریم ...
استاد چطوری احمد شاه قاجار این همه پول رو با خودش برد آخه چطوری؟ میشه ویس بدید؟
استاد فکر نکنید ؛ ما پی گیر اینا نیستیم ؛ ( از طرف دانشجوی خفن)
استاد عشقید!
استاد کی میشه کرونا بره دوباره برگردیم سرکلاس شمارو ببینیم ؛ استاد شنیدیم موهاتون سفید شده آره؟
استاد بابای شما بود مرد؟
استا تسلیت !
بابا بابای استاد نبود بابای استاد " ذال" بود نقطه اش افتاده بود.
بچه ها بریم ... کلاس استاد مرمری داره شروع میشه ...
بای بای استاد
جیگر استادرو عشقع یه روز بیا باهم بریم صفا...
استاد؟
هلو...های بای !
استاد ما تازه رسیدیم فصل چهار حذفه؟
خود استاد " دال":
امتحان تون .. براتون مثل ناموس باشه ها... گفته باشم!
یک:
نکشته بودنت " یوسفا" گرگ های بیابانی ...
من ساده در گفتگو با " خدای " ... نمی پرسیدمت...
دو:
فردا که پاکدامنی " یوسفی" روشن شد ...
هر دادگاه زنانه ی بی طاقتی ... رسوای بی عدالتی عشق...
سه:
بین ابرهای شهرها" دعوا" نمی افتد...
که ما غم زدگان دلشکسته از خرابی ...
کمی شاد باشیم ...
که با وسعت آسمان آبی هم ...
می شود ؛ تیره شد و...گریست!
چهار:
بیماران درکار مردن خویش اگر باشند ...
کدام عشق؟...
که " رز" های سرخ را می چینند ...
و دسته دسته ...
دربیمارستان های شهر ... تلف می کنند !
پنج:
توی قلبم را نوشتم روی کاغذ ... ای امیر !
باد بردم ... سمت دنیای غم آلودت چرا؟
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین (ع)... می بوسم ...
به وقت آمدنم ...عشق را ... هنوز هنوز ...(حسرت)...
هفت:
یک/
باران می بارد و پدرم دارد دفن می شود و من گریه می کنم و انتظار دارم کسی زیر بازوانم را بگیرد ...
بالاخره بعد از نفس افتادن؛ کمی آرام می شوم و یکی پیدا می شود که کمی دلداریم بدهد ...
انسان خودخواه است.
و اتفاقا این جمله از جناب قرائتی در خاطرم هست که انسان خودخواه حتی پدرو مادرش را برای خودش می خواهد ...
شیرینی های نارگیلی ؛ قربان صدقه رفتن پدر؛ اسکورت کردنم تادانشگاه؛ ساندویچ های خورده دریکتا؛ همش بخور بخور و بگیربگیر یادم می افتد و گریه میکنم ...
بعد می آیم که داخل خودروی همسرم بنشینم؛ همانجا یادم می افتد خودش چه طور آدمی بود ...و مسلط می شوم به غم.
و می شوم و می شوم و می شوم تا الان ...
چقدر اشتباه است اگر فکر کنم که هرکس دیگری می تواند " او" باشد ...
و ...جایش را بگیرد ...
این روزها باید قدر مردانی را دانست که اصالتا " سایه " اند و انشالله خداوند این سایه هارا از سر کسی کم نکند ...
دو/
واقعا بین دانش آم.زان دبستانی " این روزها" چه خبر است ؟
نمی گویند که پدرنیست و مادر نیست ...چه می کنند!
دمیایشان خیلی هم برایما آشکار نیست و رمز آلود شده ...
پدرجوان و کارگری توی کارخانه دچارسانحه شده و پدرجوان و پولدار دیگری که معلوم نیست چطور از دنیا رفته ...
آن سئوال های قدیم که معلم ها می پرسیدند به باد فنارفت ... بابات چکاراست؟
این روزها از دبستان هم خودشان یا مادرشان شاغل اند ...
بعید می دانم دختر 7 ساله ای را دیده باشید که فال بفروشد و کلاس اولش را خیلی ساده و عادی بیاید مدرسه !
سه/
فکر کنید پدرم " جیسون استتهام " است و با ایشان درکافه باشم ...
16 شانزده ساله ام و دارم می خندم . واقعا فکر می کنید درشهرهای متمدن نمی آیند برای آدم حرف درست کنند!؟
پدرم تازیر گلویش ریش گذاشته و عینک عجیبی زده و یک دسته موی مصنوعی قهوه ای روی سرش چسبانده ؛ می خندم و قهوه کلی به من مزه می دهد ...
درلندن این ویروس جهش یافته دراین کافه یافت نمی شود ... بیخود اگر یافت شود! پدرم وقت کرده تا درمقابل من یک ساعت بنشیند و راجع به دنیای هم گفتگو کنیم ...
گارسون بیخیال از دنیای بیرون روی صورت من خم می شود و آهسته می پرسد:
دوشیزه استتهام کیک پنیری میل دارید؟
پدرم به صورت من نگاه می کند ... دردنیا قوی تر از پدرم ... کسی هست؟
صورتم را عقب نمی کشم و پاسخ می دهم : خیر! همین قهوه ی تلخ....
پدرم ولی هنوز گارسون ؛ بالای سرش نرسیده سفارش می دهد:
خوشمزه ترین کیک تون ... لطفا!
لبخند می زنم...
درکل کارش را دوست دارم ؛ آن قسمت را بیشتر دوست داشتم که آدمکش باحالی بود غ درطبقه ی آخر آسمان خراش ؛ استخر شیشه ای را ماهرانه شکست تا دنیای ناسالم یکی را تمام کند ...
ولی بی خیال؛ به صورتش لبخند می زنم و می گویم:
پدرتو عجیبی!
پدرم می گوید:عجیب توئی!آن قدر که تورا می شناسند ؛ من را کسی نمی شناسد ...
بعد باهم می خندیم...
لیلی
هشت:
بایدن!
می آئی !عاقبت ولی هیچ عجله نکن...
مرده مردند و زنده ها هم بی غم اند ...
" ترومپ! حسودی نکن!"
نه:
ننه خاور:
پراید با من چرا این جوریه؟
بابا پژو:
چه جوریه؟
ننه خاور:
یک کلام سلام می ده! می ره می شینه بغل عمه نیسان zبعد می بوسدش ...کاش فقط صورتش رو می بوسید ... دستش ام می بوسه...
مامان بنز:
ننه جان!قتل کرده هادوباره...پول دیه اش رو همین عمه داده...
ننه خاور:
مواظب باشا!تو فامیلمونیکی همین طوری قاتل حرفه ای شد !
مامان بنز:
چی کارش کنم؟این خانم که آخر هفته ها 2 ساعت بیشتر با ما نیست...
بوگاتی:
همین 2 ساعت خدا فرستادتش مارو دق بده!
مامان بنز:
خوب من چرا دق نمی کنم؟ من که مادرشم!
بوگاتی:
اووووف!شما؟صد تا باید ببوستتون اونم توی آشپزخونه!
ناگهان عمه نیسان z:
عجب پسریه این پراید!معلومه زیر دست بانوئی مثل شما بزرگ شده خاور جون...
ننه خاور:
خدا نگهداره ...پدرو مادرش رو ...
ناگهان باباپژو:
عمه جون!پراید تو کوچه های تهرون بزرگ شده ...روزاشم ؛ تو قهوه خونه میگذرونه ؛ کاملا فرهنگ تهرانی اصل داره ...
بابا بیوک:
چه ربطی داره؟ ماسایه سرش نبودیم؟
پراید:
نه!
عمه نیسانz:
می دونم که انقدر خوبی ؛ الان میپری از قهوه خونه یه دیزی برای همه می خری می آئی؟
پراید:
چشم عمه!
ننه خاور:
من نمی خورم ؛ کلسترول دارم!
عمه نیسان z:
چه خبر خاورجون!تازه 50 سالته!
ننه خاور:
مثل شما تو بلاد غریب ؛ کیف و حال نکردم...بچه داری کردم ...
عمه نیسان z:
ازکجا می دنی؟ تلفن می زدی ؟
ننه خاور:
ماشالله از اندام و هیکل و وضعیت مالی تون مشخصه !
عمه نیسان z:
انقدر مثل تو چرک دل نیستم!
ننه خاور:
چی؟من چرک دلم؟جلوی بچه هام منو بازبونت می زنی؟ آره؟
دنیای من از دنیای شما جداست سرکارخانم!قاچاقچی.....
بابابیوک:
صلوات بفرستید!چیه آخه!؟
مامان بنز:
لازم نیست عمه زحمت بکشید ؛ ناهار فسنجون داریم ...
عمه نیسان z:
ای وای چرا؟
ننه خاور:
بشینیمبشینیم بشینیم ساعت2 وقت ناهار به فکر بیفتیم ...
مامان بنز:
پراید بپر یه نیم کیلو سبزی خوردن بخر...
ننه خاور:
نه ننه جون بشین کنارخواهرشوهرمن ... خرش کن!
بابابیوک:
الله اکبر!
ده:
رهبرم...
صد باربه فکر مردنمان ... شاد می شوند ...
آن دشمنان که فکر به ... "آخر" نمی کنند ....
یازده:
هر دینی برای خودش بزرگانی داره و هر تفکری هم چنین...
بالاخره افرادی هستند که موازی با ارزش ها ؛ یا حتی ضد ارزش هاآن چنان رشد می کنند که دیگران ازشون بپرسند و اونها پاسخگو باشند ...بزرگان ما درشرایط سختی موازی ارزش ها رشد کردند و از دست دادنشون برای افراد زیادی دردناکه؛ خدا بیامرزه و رحمتشون کنه ؛تفکری هست که میگه:تا دردنیا 7 عالم بزرگ هست این دنیا متلاشی نمیشه ...
دردنیای امروز عالم و دانشمند زیاده...و خیلی ها درفضای مجازی به غیر از دنیای واقعی هم خودشون رو عالم می دونند ....
ولی ازتباطی با ارزش های پذیرفته شده درجوامع دارند؟
" رحلت علام و اندیشمند ایرانی جناب مصباح یزدی تسلیت "
دو/
وقتش رسیده که خداوند رو بادید بهتری نگاه کنیم ] فیزیک و شیمی و جهان و فضا و همه این ها دیگه برای ما تا حدزیادی قابل باورو تعظیمه ...
خداوند اون نیروی عظیم و بزرگه که قابل ستایشه؛ اونجا که انسان از یک ویروس کوچک صدمه می بینه دربرابر قدرت عظیم و خشم خداوند چکاره ست؟
خیلیها دارند سراغ پیشگویان می رن ...
ولی واقعیت چیه؟جائی که شاهزاده انگلستان دنیارو درخطر می بینه و ازهمه کمک می خواد باید چکارکنیم؟
خوب کمی حرکت لازمه ...تا اونجائی که می تونیم دنیارو حتی یکروز هم شده باور کنیم ؛ خونه ی ما ممکنه تمیز باشه و شلوغ باشه ؛ ولی دنیای ما دیگه داره منفجر میشه؛ بیائیم باهم باورهامون رو چک کنیم...
و دربرابر تغییرات اقلیمی جهان بی تفاوت نباشیم ...
پلاستیک رو بندازیم کنار و از سوخت های پاک در دنیا حمایت کنیم ...
من به آینده ی این دنیا امیدوارم ... شما چطور؟
دوازده:
نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ...یه شهاب سنگ اومده خورد به ما؛ حالا شرایط خاص؛ فرمانده هم اومده چه دعوائی راه انداخته که چطور ما کور بودیم ؛ بهجت خانم جون هم تلفن روی تلفن که بامن کارداره ...
خدارو شکر صدمه نخوردیم ؛ فرمانده هم مارو توبیخ کرد و رفت ... زنگ زدیم ببینیم چه خبره ... دیدیم میگن " هپی برث دی تو یو..." بابا تو این دنیا دیگه کی تولد میگیره آخه؟ننه مون از زائیدن ما پشیمونه ...
ولی بهرحال جهت این که فراموشمون نکردین ...ممنون ...
سیزده:
استاد" دال" گله می کند:
ببینید جناب محترم ریاست دانشکده ؛ من استعفامو نوشتم موافقت بفرمائید ... اصلا دارم می رم خارج ... دارم می رم پیش خواهرم ...عمه ام ؛ می خوام خودم رو نجات بدم ... این دیونه ها به من چه؟دانشجوی متقلب ! دانشجوی بی ادب! به منچه؟
من کیم اینارو تربیت کنم؟ پدر؟دائی؟عمو؟پلیس؟کی؟
هرچی ادب داشتم به باد رفت!هرچی که فهمیدم پوچ شد ...
ریاست محترم دانشکده درحال خمیازه کشیدن:
ببین " دال" خودمون یادت رفته؟ مخصوصا خودت ... یادته به استاد"ف" می گفتی " فین" یادته تقلب رو با دخترا هماهنگ می کردی؟
استاد" دال" :
جناب هوروش این چه حرفیه ؟من اینجوری بودم؟من نابغه ام!من ستایش شده ام!من کتاب روی کتاب نوشتم و چاپ کردم!
ریاست محترم دانشکده:
آآآآفرین!همین دیگه کجا مثل اینجا بهتون اهمیت می دن؟ خارج پره از شما... بهت اینجا احترام می ذارن ...
بیا این بچه هارو ول کن بذار مدارکشون رو بگیرن برن ... اینا که کاره ای تو این مملکت نمی شن ... خیلی باشه می شن جناب فلانی ...دزد!تو دزدی؟ تو کلاهبرداری؟ تو نون حرام خوری؟
استاد " دال":
خب الیته همین که درک می کنید و می فهمید کافیه!می خواستم به این بدبختا کمکی کنم نمره بدم ...راست میگین ...جهنم!ازمن که نمی دزدن!یعنی چیزی ندارم که بدزدن ...
ریاست محترم دانشکده:
آآآآآفرین! همین فکرو بگیر برو جلو ....
چهارده:
درزمینه ی کتاب های علوم سیاسی و آشنائی بیشتر با فضای سیاسی ایران طی سالیان گذشته و البته نظریات سیاسی... کتاب اسلام سیاسی درایران تالیف جناب سید محمد علی حسینی زاده کتاب بسیار خوبیه ایشون معرفی شده : عضو هیئت علمی دانشگاه مفید و چاپ این کتاب سال86 درهمان دانشگاه بوده ...
موضوعات این کتاب: اسلام و سیاست درایران ؛ اسلام و دولت درایرانغ دین و سیاست درایران ؛ و سیاست و حکومت قرن 14 می باشد ...
پانزده:
تصاویر مربوط به برترین تصاویر سال 2020
شانزده:
دوره کارشناسی و لیسانس بسار جوان بودم به یاد خانم پریچهره شاهسوند و کلاس جامعه شناسی سیاسی
مراقب جهان خودمان باشیم
یک:
روی روح من ؛ حساب کرده ای به نیک ...
خیر!
دردنیای دیگرم ؛ حساب کن به ... انتقام گری !
دو:
پوشیده ام ؛ پیراهن سکوت را که از تن مردگان...
برتن برهنه ام ...
بپوشانم!
سال هاست تو خرف می زنی اززبان من ...
بگو!
ولی ...
گورهم می داند!
من ... مسئول زبان تو ... نیستم!
سه:
به خشم عشق را کندی از برگ های دفترم ...
زمان درقلب من آینده بود ...
روزی که آمدی ولی ...حتی ...
برگ های دفترم نبود ...
اسم تو نبود ...
عشق تو نبود ...
چهار:
بی فهم تو زهرا (س) ...
حسین(ع) ... یعنی چه؟
بی فهم تو زهرا (س)...
حسن (ع) یعنی که؟
بی فهم تو زهرا(س)...
علی (ع)عاشق بود؟
بی فهم تو زهرا (س)...
عشق یعنی چه؟
........................
می بردی مرا تا تاریخ ...آن قدر بیت تو زیبا بود ...
قصر قصر قصر ...
و برخلاف تصور ... گران قیمت ...
نماز مقابل دربیت تو ...
مرا بی نیاز کرد ...
پنج:
پولم تمام شد از بس خرید عشق تو کردم ..." یوسفا"!
این بارهم لج کن و بگو فقیر ..." زلیخا"!
شش:
مزار شش گو شه ات را یاحسین(ع) داده ام به قلب ...
بایستد؛ بایستد؛ یعنی تحملش ؛ مردن است ...
هفت:
یک/
غریب دنیائی ست ...
توی هفت میلیارد و یا چه می دانم بیشتر ؛ می شود راحت ؛ دنیای دور دیگران را ببینی ...
بروی فیس بوک ؛ و اینستاگرام ... و ساعت ها وقت بگذرانی ...
عده ای دنیای مجازی را واقعی می دانند که ... نیست ...
............
یادم است سال های دور که بهتر است بگویم خیلی دور... فردی از اقوام که شغل ساده ای داشت ؛ فرزندش را فرستاده بود جهت تحصیل به کشورهای خارجی ...
از ذکر شغل ایشان دراین فضای مجازی خودداری می کنم که ... هردو فرد به رحمت خدا رفته اند و ... خدایشان بیامرزد ...
الغرض پول های مورد نیاز جهت ثبت نام فرزندشان را از بیم سارقین در جیبی زیر زیپ شلوارشان گذاشته بودند تا بتوانند پس از انجام کار با خیال راحت برگردند ...
درمدرسه؛ از تعجب مانده بودند که این آقا با چه جسارتی وارد شده و با سادگی و متانت می خواهد فرزندش را بین عده ای ...وارد تحصیل کند ...
بهرحال مدیر مدرسه به ایشان با خوئی نرم صحبت کرده و می پرسد:
پول داری؟
و ایشان که تنها کلمه ی" money" را فهمیده بود سریع زیپ مخفی زیر زیپ شلوارش را بازکرده و کلی پول ریخته شده بیرون را گذاشته بود روی میز...
مدیر مدرسه که بیشتر ترسیده بود ؛ تا تعجب ... گفته بود:اووووه ! شما درایران چه کاره اید؟
ایشان که شغل شریفی در ارتباط با " پیت نفت" داشت ؛ خیلی ساده پاسخ داده بود"oil"!
و به این ترتیب با بیان دو واژه ی انگلیسی و پرداخت بیش از دوسال هزینه تحصیلی ؛ به ایران بازگشته و...
این داستان با جملات ابتدائی من؛ چه ارتباطی می توانست داشته باشد؟
دو/
هشت سال ام بود که یکی از نزدیکانم بعد سال ها تحصیل به ایران بازگشته و شروع به نشان دادن آلبوم زیبایش پس از سال ها سفر به اقوام کرده بود ...
البته خیلی هایش را به من نشان ندادند!ولی خوب یادم است که می توانم ژست هایش را با بعضی جوانان در اینستا مقایسه کنم ..." تکیه زدن به خودرو های گران قیمت و ..."
از قضا ایشان هم به رحمت خدا رفته اند و گفتن بیش از این جایز نیست ...
ولی ...
اتفاقا چون دیگر امکان رفت و آمد به آن کشور خاص مثل شرایط حال حاضر نیست ...پز ایشان برای دخترهای فامیل چیز دیگری بود ...
بالاخره پدر ایشان که مرد حسابگری بود که خدایش بیامرزد دستهایش را بالا گرفت و به همه گفت که ریالی به حساب ایشان در مدت تحصیل واریز ننموده و آن چه بوده همه از بورسیه ی تحصیلی و به طرز شگفت آوری تلاش ایشان در شرکت هم دانشگاهی هندی ایشان بوده ...
درنهایت به خاطر پدر ؛ دریک جمع فامیلی ایشان اذعان داشتند که ساعتی 6 دلار خودروهای گران قیمت " فیک" یعنی ظاهرا همان خودرو بدون داشتن موتور را کرایه ...و یا فقط هزینه ی آتلیه ی عکس هارا پرداخت کرده اند ...و برای انداختن عکس با بعضی ها کمی پول بیشتری صرف کرده اند ...
به زودی یکی از دختران فامیل با ایشان ازدواج نمود و پدرشان جهت کادو ( رفع بیکاری) یک پیکان 48 خریداری کردند تا ایشان درخیابان های تهران پول دربیاورند!!!
سه/
می ترسیدم که بعضی از نزدیکانم را گم کنم ...
هیچ وسیله ی دیگری نبود جز " پست و تلفن منزل"!ماهی یکبار صدایشان برایم مثل صدای قلبم بود ...
داشتن تلفن هم لطف خانواده عمویم بود که به قرض برای مدتی به ما بخشیده بودند ...
وقتی کم کم دنیا عوض شد و دیدارها از نزدیک صورت گرفت ...
دیدم؛ دنیایمان دنیای قدیم نیست ...آن سال که من سیزده ساله بودم و آن ها می رفتند دنبال زندگیشان ...
دیگر واقعا پست به چه دردی می خورد؟ یا فرض بفرمائید تلفن!
این همه وسایل ارتباطی ! اما این همه فاصله ...
مهربانی؛ عشق؛ زندگی بین مان هست ولی ...دنیای مان دنیای دیگری شده ...
آن سال ها وحشت گم شدن شان برای من سنگین بود یا اینکه کلا فرامو شمان کنند ...نشد ؛ خدارا شکر ...
واقعا دیدار همان دیدار است برای بعضی ها ؟
اینستا و فیس بوک همان معنی قدیم را می دهد ؟
ههههوم
هشت:
بایدن!
آن سیه موی کلک باز دغل ؛ که تو نشناسی و من ...
آن که با چشم سیاهش همه را گول کند؟...
..." ترومپ! حسودی نکن!"
نه:
مامان بنز:
عمه جون؛ نباید انقدر عصبانی باشید خوب منم مثل شما تو خارج بودم ولی انقدر پول دوست نیستم؛ آدم برای نوه ی برادرش هرچقدر خرج کنه اون اوج بگیره حالا اصلا توی یه مملکت دیگه ای... واسه ی خودش ؛ افتخار نیست؟
عمه نیسان z جدی:
چرا؟
مامان بنز:
خوب پس چرا ناراحتید؟8 میلیارد دادیم پول خون یکی ؛ فقط چون پراید صبحهها نه ببخشید شبها شب کوری داشت ؛ ندیده بودش چون وادارش می کردن بره کله پاچه بخره ...آخه خدائی از اون کله پاچه ها خودنون چقدر خوردید؟
عمه نیسان zجدی:
فقط همون بود؟
مامان بنز:
خوب از 100 میلیون دلار جنابعالی ؛ ده میلیاردش ام به پراید من نمی رسه؟
عمه نیسان z جدی:
چرا باید برسه... ولی یعنی 2 میلیارد دیگه باید بهش بدم؟
مامان بنز:
امممممم خوب پراید بچه بدبختیه ... پدرش رو که ...
عمه نیسان z جدی:
جدا!یعنی بدبختا شانس پراید رو دارن؟
مامان بنز:
خوب نه!
عمه نیسان z جدی:
پراید!پول خون اون پسره خدابیامرز800 میلیون بود جهت اون خانمی که می دونی ... 3 میلیاردم دادم به اون مادر بزرگ واقعا بدبختش !
شد کلا سه میلیارد و هشتصد میلیون تومن!
اگه بتونی یه جائی از زن داداشم روبسوزونی میتونی 2 میلیاردم بگیری ولی جهت تحصیل لامبورگینی و پورشه ؛ کلاسشون رو نمی خواهی ببری بالا؟
پراید:
یعنی مامان بزرگم رو بفروشم به عمه ی بابام؟
عمه نیسان zجدی:
بله!
پراید:
چطوری؟
عمه نیسان zجدی:
از فردا صبحونه میای جلوی همه دست و صورت من رو می بوسی ولی فقط به مامان بزرگت سلام می دی !تا...... من درایران هستم!
مامان بنز:
بگو آره... بگو چشم!
پراید:
جهنم!زنا عجب دیونه ای ان!
ده:
رهبرم ...
باد خاک مارا خواهد برد تا دماوند ...
انگارمرده ایم ولی .... خفته زیر گام های دماوند ...جوشانیم ...
یازده:
یک/
ارزش جنگ وقتی معلوم میشه که داری تو صلح زندگی می کنی ...
کدوم کشور قدرتمند یه که اون دوردور درگیر جنگ نباشه ؛ اما؛ بحث قدیمی بین قدرت های بزرگ اون فرهنگ قدیمی شون هم هست؛ ما نمی تونیم فلان ژنرال رو با رستم مقایسه کنیم ! چون دیده شده خیلی از مردان بزرگ درشرایط خاص تسلیم شدن ولی مطابق آماری که من از تاریخ دارم! چه با فرهنگ شیعه و چه با فرهنگ ایرانی تسلیم یک فرمانده ایرانی غیرممکنه ؛ طوری که فرمانده شهید میشه ولی تسلیم غیر ممکنه براش...
جالب اینجاست وقتی این دو مورد فرهنگی بهم می خورن یعنی ذهنیت فرهنگ ایرانی و شیعی دقیقا درتاریخ به موارد پر تکرار میرسه ...
دو/
واقعا باورش سخته ولی فرماندهان ایرانی قوی عمل کردن و به عهده گرفتن مسئولیت رو تا پای جان ادامه دادن ...
درمورد سردار دل ها شهید سلیمانی ؛ چه میراثی بالاتر از این که ما وارد مکتب ایشون بشیم ؛ این مکتب مکتب فرار نیست عقب نشینی نیست اتفاقا مکتب ادامه دادن و پایداریه و بیشتر بر می گرده به خوی فرمانده ایرانی و لذت بخش شیعی ایرانی ...
سه/
روزهای زیبائیه که باید تفکر کنیم به زندگی فاطمه زهرا (س) ...
من باور نمی کنم ائمه یا مقدسینی که من دوست دارم از دنیا رفته باشن ...یا روحشون دردرک عظمت خداوند با روح ما یکی باشه ...
اگر باور کنیم زندگی پس از مرگ رو؛ شاید خدا به برخی نوعی دیگر از زندگی بخشیده باشه ...
انقدر که ما درعلم پیشرفت داریم ؛ خداوند چقدر داشته و داره و انتهای علم خداوند کجاست؟
بهانه نگیریم که رفتگان نمی تو نن به ما کمک کنن چون دستشون از این دنیا کوتاهه و جسم مادیشون از کارائی افتاده ...خیر! این طور نیست ...
بهانه نگیریم که مسیح(ع)چطور پیامبری بود ... ما علمش رو نداریم که ببخشیم ولی خداوند داشته و داره و خواهد داشت و برهرکه بخواهد خواهد بخشید ... حتی بخشیدن جان دوباره ...
باور کنیم روزی می رسه که با چشم واقعی ببینیم زندگی جاودانشون رو ...
زمان طولانی جهان ...
برای ما بیش از صد سال نیست ولی... باور کنیم که خداوند ... روح رو با فرمول پیچیده تری نسبت به جسم آفریده ...
دوازده:
قهریم...
درفضا یکهو نشسته بودیم دیدیم قهریم ...
با دنیای زیر پایمان قهریم و داریم فکر می کنیم چطور می شود دیگر به روی زمین برنگردیم ...
جهنم فامیل!
ببخشیدا بهجت خانم جون!
سیزده:
ای استاد" دال" اگر به ما نمره نمی دهی ؛ نده!
ای استاد" دال" اگر با ما خوب صحبت نمی کنی ؛ نکن!
ای استاد" دال" اگر سوادت را به رخ ما می کشی ؛ بکش!
ای استاد " دال" اگر ما بیسوادیم ... به جهنم!
رفته ایم سرکار و درواحد تولید تردیلای ماست و موسیر کار می کنیم و حقوقمان از شما بیشت راست و می دانیم شما حسودی مارا می کنید ...
حالا دارید بدهید ؛ چه بهتر!
آمار کار خودتان بهتر می شود!
از طرف دانشجوی سرکار ی...
چهارده:
کاش آن روز بود که من و ژاله داشتیم برمی گشتیم خانه ...
کتاب زیست شناسی چهارم دبیرستان غول بود. رکسانا هوشمند گرفته بود بغلش و داشت می خندید ؛ خدا می داند هوا چقدر خوب بود یکجور کتپشن بهاره می پوشید و آستین هایش را می زد بالا ؛ برای من همیشه خواهر بزرگتری در می آورد و لپ هایم را می کشید!
ژاله غم داشت که می دانستیم به رکسانا گفتم:رکسانا کتابت رو بده من بغل کنم!قاه قاه خندید ....شاگرد اول مدرسه بود ...لبخند شیرینی هم داشت بعد گفت:اوووف می خوای با کتاب من ژست بگیری...
هنوز نرفته آلمان دلم داشت تنگ می شد ... می رفت پزشکی بخواند ....
نه آن روز نیست دیگر و سال ها گذشته و از ژاله هم دیگر خبر نیست ...
دیده ام جزو اساتید نقاشی ست و هنرمندان معاصر ...خدا پدرانمان را هم بیامرزد ...
اگر اینجارا بخواند البته شاید ...
دلش بخواهد لپ های من را بکشد و از آن چشمک های ببلا گرانه اش بزند ...
چقدر زود می گذرد ... با عشق هم بود که می رفتیم مدرسه ...
" رکسانا هوشمند وزیری"
...................................
کتب جدیدم منتشرشد به زودی با مجموعه داستانی " آب و آتش " می توانید مثل همیشه از فضای مجازی تهیه کنید
یک:
روئیده ام ؛ میان بهار زمستان؛ پنجاه و یک ...
شبی که از اول ؛ امید بهاری ... نیست!
دو:
فردا که می پذیری ام خاک؛ زیاد خوشحال نباش...
غم ها می ریزند بیرون ...
ولبی نیست که مثل قبل ها ؛ بخندد!
مجبور می شوی درذهن بیولوژیک خودت ؛ انتخاب کنی ...
که بالای سرم ؛ لاله؛ لاله؛ لاله؛ برویانی ...
یا ...
از زهره خر... گیاه!!!
سه:
غم توراکه میبینم از شادی درون ؛ چه کار دیگرم...
که بی اجازه بگیرم درآغوش ؛
آغوش مهربان تو ...
چهار:
چشمت را فروختم ؛ انگار تحفه بود!
چشمی که جای چشم من ؛ غریبه پسند بود .......
پنج:
سردم است؛ ...
و تو دروغگو از آب در آمده ای ...
و شب یلداست!
و تنهایم!
سبزی پلو و ماهی سرخ کرده می خورم ...
و موبایلم بسته است!
و قرص هایم را می شمرم ...
و قول می دهم قول می دهم ... توی خودم بمانم ...
عجیب قول هائی می دهم ... محکم!
آنقدر که توی دروغگو ...
به من ...می گفتی ...!!!
شش:
مزار شش گوشه ات را حسین(ع) نور می بینم ...
رقیه(س)...و زینب(س) به دست بوس ...حسین(ع)...
هفت:
یک/
دوران بدی شده است و بنائی نمی شود کرد...
متاسفم برای همسایه ی وسواسی پائینی که از خود من بدشانس تر است .
یک شکاف قبلا دربدترین جای دستشوئی بالای سرش خورده بود که فکر می کرد بنائی نمی کنیم ؛ قبل همین کرونا سال قبل... گفتیم اشکال ندارد و اتفاقا با نظر خودش بنارا آوردیم ... هی رفت و آمد بالاخره درست شد بعد از پائین متوجه شد که سیفون توالت فرنگی می باشد ... بنای محترم که تابستان گذشته درییلاقات طالقان به سر می برد شاگرد فرزش را فرستاد که نیم ساعته قال قضیه را بکند و برود ؛ متاسفانه سیستم طوری غلط بود که نه تعویض؛ نه هیچ راهی جز تعمیر نبود ؛ بنابراین وقتی عملکرد مثبتش تمام شد و رفت ... ما بعد از گلاب به رویتان ؛ تازه متوجه شدیم که چی شده!صدای سیفون؛ بعد از عملکرد گلاب به رویتان صدای هواپیمای دوموتوره بود!آن هم جنگ جهانی دوم به نحوی که سعی می کردیم نصف شب ها مزاحم همسایه ی پائینی نشویم ...وگرنه همسایه ی بالائی که بسیار با کلاس تر از این حرف ها بود!
خلاصه دیشب تازه کلی بحث مان شد سر عکس جدید توالت پائینی در تلگرام ساختمان!
درست از زیر روشوئی ما بالای سرشان جر خورده و آب می ریزد ؛ اگر بنای؛ آوردن بنای پارسالی باشد ؛ که این دفعه بازهم اتفاق تازه ای رقم می خورد؛ حالا دوراز ایام کرونائی که هیچ؛ موقع باز کردن شیر آب دستشوئی صدای کنکورد در بیاید ؛ مردم فکر می کنند عذر می خواهم ما توی دستشوئی فرودگاه داریم !
نه به جان خودم؛ همن کارهائی ست که همه می کنند ؛ گلاب به رویتان و دستشوئی!
حالا بشود که درست بشود و برود پی کارش ؛
ملت می روید خانه بخرید یا بگیرید قشنگ سقفش را مطالعه کنید ... بروید بالا رئدربایستی هم نکنید درهمسایه را بزنید و بگوئید یکبار سیفونش را بکشد تا بعدا اختلاف نظر سر شکم درد ساعت 2/5 شب باهم پیدا نکنید که برود گلاب به رویتان یا نرود!!!
دو/
چند سال پیش درساختمان قبلی قبلی قبلی طبقه سوم بودیم که طبقه دومی شکایت کرد که گوشه ی خانه اش نم داده و تصورش این بود که ما با فکر وسواسی خانه را می شوئیم!
خیلی تعجب کردیم !آن وقت ها بود که تقریبا از هفت روز هفته سه روزش را خانه نبودیم بقیه را هم عین آدم زندگی نمی کردیم؛ باز هم خودشان رفتند کارشناس اوردند متوجه شدند که یک جائی لوله ای چیزی روی پشت بام بوده ؛ مثل ناودانی چیزی ؛ باران آمده از طبقه ی ششم نپاشیده ؛ عدل از سقف طبقه ی دوم پاشیده ؛ هیچی صاحبخانه خودش خسارت را داد و تمام شد رفت پی کارش!
همسایه طبقه ی دوم طوری به من نگاه می کرد انگار من علی کریمی ام که داور وسط را به خاطر پرسپولیس خریده!!!
جل الخالق...
سه/
ای نازنین؛ گلاب به رویت؛ این سیفون این هم زندگی ... نمی کشیم نمی کشیم نمی کشیم ؛ که مردم نفهمند ؛ بویش در می آید ... می فهمند ... می کشیم ؛ صدایش!
قبلا ها می رفتیم هردو کاررا جای دیگر می کردیم ؛ نگو بدتر بود تابلو تر بود...
عزیزان من؛ بی خیال!گلاب به رویتان است است دیگر!می آید ...
مال شما می آید؛ مال مامی آید؛ مال همه می آید ...
چطور است که بو و عطر و صدای بعضی ها با بعضی ها انقدر فرق دارد ؟
اصلا فرق ندارد...
اصل کار سیفون است که سیفون باید درست باشد ... ما تجربه کردیم ...
به امید روزهای بهتر ...
خود لیلی ...
" تصویر بالا گلشید خانم "
هشت:
بایدن!
زمان که تغییر می کند ... دستهای ما عامل است ...
بشوئیم و بهداشت را رعایت کنیم ...
" ترومپ! حسودیش نشود"
نه:
پراید:
سکوت!
مامان بنز:
خدا بیامرزدش!این پسرم ندیدتش ... این 8 میلیارد تومنی که فرمودید؛ رضایت بفرمائید تا روح اون مرحوم قرین رحمت و آؤامش باشه ...
خانم(؟):
ممنون؛ فکر نکنید ما وجود اون نازنین رو با پول شما معاوضه کردیم!نه!ما فقط می خواستیم شما متوجه بشید که مقصرید و تقصیر آقا پسر تون بوده ... تکرارنمیشه دیگه ...
پارسال که اون یکی بچه رفت زیر(/) طرف فرار کرد و پیداش هم نکردیم ...
باباپژو:
انشالله دیگه چنین اتفاقاتی بین شما نیفته ؛ نمیشه که سالی یه بار چنین اتفاقاتی بیفته ...
ناگهان مادربزرگ خانواده:
باند محسن(؟) این عروس من چن تا از نوه هام رو انداخته زیر ماشین ؛ تازه یکی پیدا شده پول خون یکی شون رو بده!
خانم(؟):
ببخشید!ایشون همیشه به من سو ظن دارند!
ننه خاور:
نگران نباشد ! از روزی که خواهر شوهر من عمه نیسان zبچه ها از خارج اومده از این اتفاقات داریم ... خدا فرزند شمارو بیامرزه ...بچه ها بریم !
پراید:
خانم(؟) به بچه ها تون بگین فحش خانوادگی دیگه به کسی ندن!همیشه از این 8 میلیاردا بعد فحش نمیدن!
مامان بنز:
ساکت شو!
خانم(؟):
من که دیگه ازدواج کردم دارم از این خانواده می رم ... کلا همین خانم مسن می مونه ... مادر بزرگشونه که خودش می دونه ...
بابا بیوک:
اااااااااااااای دنیا!
ده:
رهبرم ...
آنقدر شب تیره دیده ایم ...
که از چشم ما گذشت ...
رسید صبح روشنی که ...آل علی (ع) وعده داده بود ...
یازده:
یک/
روز پرستار رو به بهترین پرستاری که می شناسم سرکار خانم کاظمی از بیمارستان جم تبریک می گم ...
البته هستند بسیاری از پزشکان و پرستاران و کادر درمان؛ ولی سرکارخانم تخصصی خاص درپانسمان زخم های دیابتی دارند که واقعا وحشنتناکن...
برای من تلخی بخشی از خاطراتم اینه ؛ که دوره ی کوتاهی که نمی تونستم بدلایلی حرکت کنم ؛ دچار زخم دیابتی بدی شدم که برای خودم به هیچ وجه قابل باور نبود...
یادم هست با سختی می رفتیم ؛ بیمارستان جم و سرکار خانم کاظمی که دربخش آنژو بودند درفاصله ی بین کاری من رو پانسمان می کردند ...
صبر و بردباری ایشون بسیار بود و زحمت زیادی کشیدند تا دریک بازه زمانی چهار ماهه ؛ زخم من خوب شد؛ ... از ایشن و جناب دکتر بهلولی که ایشون رو به ما معرفی کردند ... ممنونم...
دو/
واقعیت اینه که درمورد حضرت زینب (س) داستان و روایات زیادهست اما...شما نمی دونید بین طایفه ای که دشمنه و همه ی اعضای خانواده رو کشته و اسیر کرده چه باید بکنیدو چی باید بگید ...
همذات پنداری با ایشون سخته ...
وخیلی ها از این موضوع فرار می کنن و می گن ممکنه اصلا اتفاق نیفته .... ولی ایشون انقدر عزیزن و عزت دارن که بسیاری از دنیارفتن تا حرمت حرم ایشون حفظ بشه و حرمشون دست غیر نیفته ...
چنین بانوانی درتاریخ ستایش میشن ...
مرحبا ...
سه/
وقت بررسی کلاس آنلاین و حضوری یاد " سرکار خانم ثریا کرباسی" معروف می افتم که ما کلاس درس اقتصادمون رو با ایشون دردبیرستان محمودزاده بین سال های تحصیلی 66 تا 69 می گذروندیم ...
ایشون زمان شاه خبرنگار مجله ی سپید و سیاه و هم چنین مدتی مدیر دبیرستان پسرانه ی رهنما نبش میدان منیریه بودند ...
اگر زنده اند که سلام بر ایشون و اگر از دنیا رفته اند که روحشون قرین آرامش و نور...
غرض ؛ ایشون معلمی بودند که خواب راحت رو از ما ربوده بودند ووقتی وارد کلاس می شدند تا نمی نشستند ما حق نشستن و کاردیگه ای نداشتیم ...
هرجلسه پرسش داشتیم کتابهاروجمع آوری می کردند و می شمردند تااز کلاس دیگری کتاب نگرفته باشیم ...
سر صحبت دانشور و عطائی ته کلاس یکی از کتب هارو شوت کردن و ما تازه فهمیدیم ؛ شوت یعنی چی...
حالا بگذریم خودمون شدیم دبیر؛ درفضای مجاز ی... دیگه خودتدن بهتر می دونید این جور خاطرات چرا یاد آدم می آد ...
دوازده:
نشسته بودیم درفضا که یکهو یاد دختر عمه جانمان افتادیم ..ورداشتیم زنگ زدیم که ای فلانی چه خبر؟
که ایشون با غمی که درصدای زیباشون نهفته بود گفتند: می خواد چه خبر باشه ...تو که شوهر نکردی ... نه باون مجریه... نه بااون پولداره... نه با اون موداره ... نه با اون سیاستمداره ... نه بااون نمایشگاهیه... نه با اون کاریکاتوریسته... نه با اون همکلاسیهات... نه بااون...
عاقبتم سوار فضا پیماشدی مثل اون میمون بدبخت رفتی در اوج ... بیچاره خانوادت که فکر می کنن تو با " ماهواره" ازدواج کردی ...و بچه داری ...
اوهو اوهو ...
هیچی دیگه درحالی که به غلط کردن افتاده بودیم ... گفتیم: صد رحمت به بهجت خانم جون ... با عرض اطلاعاتش اقلا آدم رو دق نمیاره!
سیزده:
اطلاعیه شماره سه استاد" دال":
اینجانب من شماره هارا دارم از آن دانشجوئی که زنگ می زند نصفه های شب و صدای موج در می آورد شکایت کرده و می سپمارش دست پلیس فتا ...
همین کارهارا می کنید می رویم معلم بچه های انگلیس میشویم دیگر ...
بدبخت بازی درنیاورید...
دددددددددددددال!
چهارده:
تنها دل خوشی من این روزها جوجو ها هستند که از روسیه آمده اند ...
صبح ها ...و غروب ها که می روند ...
نمی گویم کجای تهران چنین جوجو هائی دارد ...
آنقدر دوستشان دارم ...
خدارو شکر...
امسال دوستانم از اول دی شروع کرده اند تبریک تولدم ...
ممنونم از همه شان ...
دستشان درد نکند که پیشواز هم رفته اند و باشب یلدا یکیش هم کرده اند ...
عزیزان دوستتان دارم ...
از کسانی که از راه دور و نزدیک با علاقه به زبان فارسی می آیند اینجا و دوستانه منتقد بنده هم هستند ممنونم
باتشکر از بیان
یک:
آواز تو؛ ... مرد ؛ بین زندگان شهر!
هیهات...مرده مرده شد کو...(؟) دم مسیحائی!
دو:
بیرون از کلبه ی من ... آتش درحسرت است!
فریاد فریاد " لیلی" اگر میسوزی ... بیایم تو!
سه:
وقت بیرون انداختن کفش پیر!..... پیراهن نو!
وقت بیرون انداختن پیراهن پیر!..... پیراهن نو!
وقت بیرون انداختن فکر پیر !........ فکر نو!
وقت بیرون انداختن جسد پیر!.... جسد نو!
تو خلاصه کن ...
دفتر زندگی ...
که من از کودکی پیرم ...
ومیان زنان شهر ...
بدون " شانس" می گردم!
چهار:
وقت خوردن چای در تراس " هایت چالوس"
باردار...
و خوشحال رو به باغ ها ... تا نمک آبرود ...
پیراهن گرم تورا پوشیده بودم ...
اکنون روی یک صندلی کنار شومینه ...
با دختری که موهایش مشکی ست ...
پیراهن تورا می بویم...
انگار هیچ گاه نبوده ای ...!!!
پنج:
می خورم از زلیخاها کتک ای یوسف کنعانی ام!
یک نگاهت مال من بود... ای دریغ از زندگی ...!!!
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) حتی بخرند ...
از دل ما چه خریدند؟ حرم ... یا عشقت؟!
هفت:
یک/
داشتم توی یکی از شهرهای قدیمی ایران قدم می زدم و لذت می بردم که " تو را دیدم.آنقدر شبیه " ماکرون " بودی که نگو!
دلم وحشت کرد که بروم به که بگویم که دیدم پیرمردی از بقالی سرش را بیرون آورد و بالهجه ی غلیظ محلی صدایت کرد :
هو مکرون!امشب دیر نکنی ؛ این دیگه شام عروسیه ها؛ مثل اوندفعه نشه عروسی مش قنبر؛ ما آبرو داریم ؛ راستی اومدی درنزن!
( کلید درحیاط را بسویش پرت کرد)
دیدی درم بسته است خودت با بچه ها بیا تو ... زحمت دیگ هارو بکش ! بعدش خودمون میائیم ...
هنوز درحال تعجب بودم که دیدم به سمت من برگشتی و گفتی:
من راننده ی وانتم یا نوکرشون؟ یه دیگ پلو ؛ یه دیگ خورشت؛ انقدر ( که گفت چقدر) پول میدن؟
...
دیدم که بحث دارد طولانی می شود ؛ به راهم ادامه دادم!
دو/
همین پریشب تنها نشسته بودم ؛ هیچ کس نبود...
گفتم تلفن را بردارم و زنگ بزنم تا دلم باز شود؛ زنگ زدم به غریبه ترین فامیل؛ گوشی را برداشت و صحبت کردیم ...یکهو گفت:
چقدر بداست انسان به خودش ظلم کند! تنهائی خوب نیست... هیهات اگر تنها باشی و یار و همسر نداشته باشی؛ نمیدانم چه گفتیم و مکالمه تمام شد ...
ولی می دانم که هیچ کس نمی دانست که من سال هاست تنهایم!و بی یارو همسر دارم زندگی می کنم و غریبم در فامیل!...
فهمیدم این دیوارها ... از تو از درون درون درون فقط برای من قطور است و آنقدر کلفت است که صدایم بیرون نمی رسد ولی برای دیگران از آن سوی من یا شیشه است یا نازکتر از برگ...
نشستم و به تنهائی ام ادامه دادم؛ دیگر به فامیل غریب زنگ نمی زنم!
چه می دانند دیوار قطور کلفت از داخل یعنی چی؟ و چه می دانند بی یار و همسری!!!
سه/
ای نازنین!
" شک" بد دردیست!که اگر تو" خودتی" یا من " خودم"!
که بارها درمیان کلمات بپرسم " خودتی" و تو بین کلمات بپرسی تو " خودتی"!؟
چرا دیگر "آنی" که بودیم نیستیم ... چرا؟
" شک" می اندازند و مثل هلو می روند پی کارشان ... که چه بشود؟ لابد باید چیزی بشود؟
ای نازنین!
دیگر نمی گویم که تو " خودتی" و تو هم نپرس " تو خودتی" بیا ثابت کنیم از زمان و مکان ... از اولین باورمان به هم چیزی نگذشته ...
هشت:
بایدن!
روح من از اطراف می پلکید ...
بعد از ترومپ من ... بی غم نیستم ... باورکن ...
" ترومپ حسودیش نیاید!"
نه:
کاظم خان:
آقای پزو ؛ شما سعی داشتید پسر منو سر کوچه زیر بگیرید ؛ من پلیس آوردم ؛ فیلم دوربین سر کوچه رو هم آوردم!
باباپژو:
عمه!عمه!می بینی همسایه هارو؛ ! من رو که با عجله می فرستی برم کله پاچه بگیرم ؛ تو این کوچه 2 متری اینجوری میشه!بگو ببینم چیکار کنم؟
......
چی؟ ...... جناب کاظم خان!عمه ام می گن... کلا یه پژو 206 تیپ فلان بگیرید برید !
کاظم خان با تعجب:
با سند!؟
بابا پژو:
عمه؟ می پرسن با سند؟ ....
.... بله باسند!
ناگهان پلیس همراه با طعنه:
مبارکه دیگه!
مامان بنز:
سلام کاظم خان! شرمنده ... این عمه ی پژو خان فقط هفته ای یه بار از لواسون میان تهران خونه ی ما!از دسش دیونه می شیم!
کاظم خان:
نه اختیار دارید!!!
مامان بنز:
دیگه امری ندارید!؟
کاظم خان:
ببخشید ... من صدای عمه خانم پژو خان رو نشنیدم!...اگه ممکنه...
مامان بنز:
از طریق تلفن نامرئی درتماسیم ... شماره لطف می فرمائین؟
کاظم خان:
جل الخالق! .... سندرو کی بگیرم؟
باباپژو:
میام الان بریم محضر ... پلیسم که اینجاست!...
کاظم خان:
دم عمه تون گرم!ممنونم!
ناگهان صدای واقعی واقعی عمه نیسان z:
اوووووووووه!وریس نایس کاظیم!!!
....
ده:
رهبرم...
بردند آبروها که آبروی آل علی(ع)....
از تیغ گذشته بود ... بازم گذرد ... باکی نیست ....
یازده:
یک/
درترلرهای پلیسی از خارجی تا ایرانی البته اکشن و تیپ و فیت و فیس خیلی مهمه... مثلا یه سریال موفق که دوست داشتم : حامد بهداد و پوریا پورسرخ و پولاد کیمیائی توش با فیت و فیس خیلی خوب ... عمل کردن ولی کلا در جیمز باند های ارائه شده تیپ جیمز باند و کلاسش رو نشونه ی ماموران زحمتکش می دونن که درهرحال کلاس a خودشون رو حفظ می کنن ...
در سریال خانه ی امن هم که یکی از علاقه مندی های منه .... جناب پگاه از تیپ آرامش و خونسردی و کلاس a خودش که واقعا دلنشینه نیفتاده ... البته من سریال و فیلمی از ایشون ندیدم که در تیپ a نباشن...
دو/
این واژه ی " پرده" "پرده نشین" که درادبیات هست دقیقا با واژهای " پرده در" خیلی هماهنگ نیست ...
چه بسا اگر از واژه ی عیب گرفته شده باشه و خداوند " ستار العیوب " باشه ... یعنی اینکه هرکسی اون پرده رو بی دلیل بازکنه اونورش رو ببینه ای دریغ ...
که خداوند هم مرز بندگان و خودش رو جا به جا نمی کنه ...نه اتفاقا از طرف خودش به بندگانش اتفاقا از طرف بندگانش به خودش ...
می فهمید که؟
این دراجتماع ما تا اونجائی پیش می ره و جالبه که ... بهترین پرده فروشی های ایران درخیابان " مولوی" ایه !
جائی که وقتی انسان میره تازه می فهمه چه ارتباط ادبی ظریفی بین اقتصاد و ادبیات می تونه وجود داشته باشه ...
الته درشهری که " کله پاچه " سعدی ... رو بار می گذارند ... این جورنام ها عجب نداره!!!
سه/
خیلی برای دوستان قدیمم دلم تنگه ولی ببخشید ؛ سرم شلوغه مثل شما؛ بلیط گرونه؛ مثل شما؛ و حوصله ام ندارم دقیقا مثل شما؛ و گرنه می اومدم ترکیه از اونجا راحت یه تریپ می اومدم انگیلیس بعدش می اومدم آمریکا ...
حالا ببینیم خدا چی می خواد ...
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا ... یعنی تقریبا تو خواب بودیم دیدیم فرمانده چه دادی که نمی زنه؛دویدیم گفتیم چی شده؟ گفترسیدیم آخر فضا!...
گفتیم آخه چطوری ؟ فضا که ته نداره... گفت: یه اتوبان فضائی رو طی کردیم که سرعت فضا پیمای مارو 100 برابر کرده الانم تهشیم!...
دیگه گفتیم گزارش نکنیم بعدشم برگردیم ...مگه کاری داره ...بریم سرجای همون اولمون که بودیم ...
سرتون سالم ! همین کارم کردیم ...
نهایتا عزیزان من ... تنها کسی که دراین ماجرا ... متوجه نشد بهجت خانم جون بود ... که به جون خودم من یکی رو متجعب کرد چه برسه به فرمانده فضا پیما...!!!
چهارده:
و عده ای از پسران قدیم اعمم از دانشکده و غیره که خواستگاران اینجانب بوده اند در تلاش بوده که حضوری اینجانب را دوباره ملاقات نمایند!و پس از ملاقات اینجانب به شکایت رفته و کتبی و شفاهی امتحان بدهند!که عزیزان اصلا هم اینجوری نیست ...
عزیزان بدون ملاقات و زور زدن هم می شود شکایت برد که اول به مامانتان بوده و هست ...و بفرمائید بکنید ...
و دختران زیبا روی تهران را که سال هاست دنبال " سوپر دختر" شهر تهران می گردند دل شاد نمائید ...
از دوستان هنرمند تا .....
از زمان پدرمان تا الان همین طور خوش خنده بوده ایم ...
" جگران من! این داستان واقعی بوده و شوخی نیست"!!!
کلا تصاویر تزئینی ست و مربوط می شود به شماره یازده: یک
یک:
پول خرید دست های مرا که نداشتی ...
یک بوق خریدی که بگوئی:... عروسک غمگین!
دو:
می روم؛ میان قلب تو؛ وای.............. اتوبان!
و دست می برم که باز کنم راه خودم را در.................... اتوبان!
چون روح درمیان بافته های سخت گوشت قلب تو ........................... اتوبان!
صدای خنده و گریه نمی رسد به گوش جز زجر قلب تو ......................... اتوبان!
می خواهم برگردم و تنها بگذارم تورا و باز بسازم...................................................اتوبان!
نزدیک مرگ توست!میمیرمت کنار تو بازم ................ اتوبان!
سه:
کتک می خورند سلول های مغزمن و من جهنم!
درفکر توکه دربهشت خود خوشبختی ... و من به جهنم!
چهار:
مرزهای بین و من و تو وقتی سیاسی شد...
که حرف مرزهای عقل هم ... میان آمد ...
نکرده ایم که بشکنیم سال هاست خد خود که؛ هیچ ...
ایکاش می شکسته ایم و عقل و عشق به " هیچ و هیچ"!!!
پنج:
نوبت تو هم می رسد ...
انقدر که درتلاشی... کفتر!
آن بالا میان ابرها ...
وقتی رعد به بال هایت می خورد ...
آرزو می کنی جای عقاب ...
در ترانه ها همان ... کاکل به سر بودی!!!
شش:
مزار شش گوشه ات رایا حسین(ع)زیر باران ها ...
به اشک خود در آغوش خودتا حد مرگ؛ خواهانم....
هفت:
یک/
چه کسی می داند که یکی از علاقه های من تحقیق درباره ی زندگی بعد از مرگ است!
خیلی جوانم!و بسیار زیبا و خوش تیپ... ولی اطلاعاتم را دراختیار کسی قرار نمی دهم!
هفته ی پیش آمده ام فرانسه و درآن گورستان قدیمی تحقیق می کنم..." پرلاشز"
فیلسوف پیری که می شناختم درگذشته... و مرا استخدام کرده تا یکهفته دوروبرمزارش بگردم چون؛ 1300000یورو به یک سرخپوست این کاره پرداخت کرده تا تضمینی به کلاغ تناسخ پیدا کندو بالاخره سریعا بالای مزار خودش بیاید و ازروی دست چپ من گندم بخورد و برود ...
امروز غروب؛ یک هفته تمام می شود که متاسفانه یا بدبختانه حتی یک عدد کلاغ هم ندیده ام و گندم ها روی دستم مانده...
دارم یخ می کنم!
دو/
می خواستم از گورستان خارج شوم که زن جوان زیبائی که به کروات ها می خورد سمت من آمد ؛ و خودش را دانشجوی سابق استاد معرفی کرد و گفت: یک هفته است دیده که من از شدت غم اینجا نشسته ام و گفت اسمش ناتاشا می باشد و قرار مان شد که فردا صبحانه را در هتل من؛ هیلتون بخوریم و درباره استاد و دیگر چیزها صحبت کنیم ...
شب درهتل قبل خواب از بین شاگردان استاد تحقیق کردم ؛ ناتاشا سه سال قبل دریک آتش سوزی مرده بود ولی همان شکل و شمایلی داشت که من دیدم...
فردا صبح از هتل تسویه کردم و برگشتم...
سه/
دیشب یکنفر به من تلفن کرد و گفت که نامش دراکولاست!
تا می توانستم خندیدم ولی بلافاصله از خودش تصاویر و فیلم هائی فرستاد که نظرم راجع به او عوض شد ...
اصلا به من چه؟قدرت خدا همه میمیرند!و بعضی موجودات هم شاید بخواهند از این قضیه یک سفره ای جمع کنند...
دراکولا گفته فقط اگر بروم ژاپن خودم زنده می مانم و بامن کاری ندارد ...می روم !
در آنجا ازدواج هم می کنم و خودم هم سرم را بعد 120 سال می گذارم و میمیرم!
خیلی خوب شد که اصلا با دراکولاجان آشنا شدم... شاید بختم باز شود و پدرو مادرم هم خوشحال شوند ... نه؟!!!
قلمی شد به قلم:
لیلی کو لیکو لالی!
هشت:
بایدن...
آمدی جانم که من از جان جانانم چه جان؟
آن همان جان است آن جان که جانانم چه جان؟
نه:
مامان بنز:
پژو من دیگه توان نگه داشتن کوئیک رو ندارم ... کدوم خانم رو تا حالا دیدی بچه ی ... شو نگهداره؟
ننه خاور:
من اعصاب ندارم بنزی!
باباپژو:
عمه ام می گه من و شوهرم " کا" نگهش می داریم!
مامان بنز:
کو عمه ات؟ اینجا ما سه نفریم فقط...
باباپژو:
جدیدا خودروهای کلاس بالا مجهز به تله پاتی باهم شدن!
مامان بنز:
چی؟تو اون فامیل به اون بزرگی فقط ما ...غریبه ایم؟
پراید:
سلام!بالاخره شرکت نو آوران زیبا صنم رو به ثبت رسوندم...مبارکمه انشالله!
ننه خاور با گریه:
تو چی میگی دیگه؟!
پراید: چی شده؟دارم زندگی فامیل رو عوض میکنم بده؟
باباپزو:
ولشون کن... دارن میسوزن!
مامان بنز و ننه خاور باهم:
ما می سوزیم؟!
پراید: بفرمائید شام و شیرینی... ناپلئونی که دوست دارین همه تون با کباب ریحون بانو!پشت حسن آیاد...
جریان اینه که از فردا ساعت 10 تا 12 آرایش می گیرید بعد 4 ساعت تازمان ناهارتون با مردم نفری 300 هزار تومن به بالا بنا برسن و خوشگلیتون عکس میندازید ...
بابابیوک:
جمعش کن!من از زمان شاه مفتی با مردم عکس انداختم!شئانم قبول نمی کنه!
ننه خاور با گریه:
آره؟ شئانت قبول نمیکنه؟ شئان منم قبول نمی کرد با تو یالقوز ازدواج کنم!
مامان بنز:
چقدر پول دربیاریم آخه؟من خسته ام دلم مسافرت می خواد!
ناگهان بوگاتی:
مامان از سرجریان تله پاتی هرچی زبونت اومد نگیا... سیاست داشته باش!
لامبورگینی و پورشه:
مامن ماکی اومدیم دیگه؟
پراید:
یاخدا ... مثلا دیگه....
ده:
رهبرم ...
اشک از قلب ما که ریخت ندیدند دوستان ...
بهتر که هیچ کس خبر نشد ... خون جگر که ریخت ...
یازده:
یک/
می گویند دیوانه شده ان و توی خانه چکاردارند بکنند...
انگار مثلا تلویزیون نبوده ؛ توی روستاها برف تا سقف رسیده بوده؛ و سرما داشته آدم را می کشته ؛ این شب ها چه می کرده اند ...
خیلی بوده از محصولات خشکبار و میوه های خشک تابستان می ریخته اند توی ظرف روی کرسی و پدربزرگ فال حافظ و داستان های قدیمی می گفته و سرگرمی سازی می کرده...
الان این همه پول نت می دهیم درس بخوانند و هرچی می خواهند جلوی دستشان است و از صبح تا شب دارند باهم ور می زنند ... بعد شب ژست غمگین و افسرده می گیرند و می گویند چرا این طور شد ...
ببین ما بدبختیم!
دو/
قدیم ها گذشت که برمی داشتی دریخچال را قفل می کردی یا مثلا درکمد را می بستی یا فرض بفرما پول هایت را زیر سرامیک خانه قایم می کردی و طلا هایت را توی فریزر!
الان پسر کوچیکه جنابعالی بالای سرتان با دوربین چه ها که نمی کند ... بهتر است خودت را چک کنی و درضمن کوچک هم نکنی ... واز روش من لارج صادقم استفاده کنی و سرت را بگذاری و راحت بخوابی!
سه/
یک عده از پسرهای قدیمی دانشکده که از سیل و زلزله و مسافرت به ژو راسیک پارک 1و2و3و4و5و6و7و... زنده مانده اند ... دوره راه افتاده اند که عشقهای قدیمی شان را درپیری ملاقات کنند که مثلا چه بشود؟ سر پیری و معرکه گیری!
4 سال پیش یکی شان را با کفگیر و ملاقه آنقدر کتک زدم تا 6 روز توی کما به غلط کردن افتاد؛ اینجا می خواهم بگویم گذشت سال 20 زندگی مان که 40 کیلو بودیم و بدبختی ندیده بودیم و آفتاب و مهتاب هم مارا ندیده بود و خودمان را لوس می کردیم شوهر کنیم ...
وبادمارا باخودش می برد ...
الان با گودزیلا 2 سانت تغییر سایز و رقابت داریم و شونصدتا آدم احمق گول خور را تا پای مرگ فرستاده ایم!
می زنیم به عنوان بدبخت بیچاره ی فلک زده لت و پارشان می کنیم خبرشان برسد تا زعفرانیه از آنجا هم ببرند صاحبقرانیه بعد... نیاوران تا ملت بدانند دنیای قدیم و جدیدچقدر فرق کرده...
گفتم بدانند که فردا اینجا با مامان و زنگوله های پای قبرشان گریه راه نیندازند!!!
دوازده:
نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... با چه سرعتی داریم حرکت می کنیم ... خیلی عجیب بود ... تلسکوپ پورتوریکو یکهو که افتاده بود ... می خواستن ماهرچه سریعتر برسیم انتهای فضارو ببینیم که اون طرفش مسطحه بالاخره یانه؟
که ناگهان بهجت خانم جون پیامک دادن:
زمین!تو بدور خودت و خورشید می گردی من می دونم " نقل قول از گالیلئو گالیلئوی"
و ما گفتیم : آقا صبر کنید چیزی نشده آخه!
سیزده:
اطلاعیه ی استاد" دال" را اینجا گذاشتیم تا شائبه ای بین دانشجویان گرامی ( راستی روزشان مبارک) پیش نیاید ! که ما داریم تفرقه و ... می اندازیم و یکی را پشت نوشته هایمان قایم می کنیم
اطلاعیه ی شماره یک:
این جانب استاد" دال" هیچگونه خصومتی با هیچ دانشجوئی نداشته و ندارم و نخواهم داشت ...شخصیت علمی من اصلا چنین اجازه ای را به من می دهد؟
به من چه دانشجو تحقیقش را از کجا آورده؟
می خواهم دراین بدبختی حقوق و بیچارگی صدساعت وقت بگذارم بروم منبع را بخوانم که فردا دانشجو با همین تحقیق درفلان جا رئیس خود من بشود و دیگر مرا نشناسد؟
نه عزیزان من!تحقیقتان درست است!روشتان درست است!دوستتان دارم! و برایتان آرزوی موفقیت می کنم ...
" استاد " دال" از یکی از دانشکده های فلان جا"
چهارده:
مدیونید فکر کنید نوشته های اینجا زائیده ی فکر مریض نویسنده است و مثلا پسر قدیمی دانشکده ؛ گودزیلا؛ دراکولا؛ گورستان پرلاشز؛ دختری قوی به نام بوسونگ ؛ پیر پسرهای بیکار؛ زنگوله ی پای تابوت؛ خدا شانس ؛ و استاد " دال" همه غیر واقعیند ودر دنیای خارج وجود ندارند...