بی شمس

ادبی

تبریک سال نو

با عرض سلام و ارادت...

دوستتان دارم و امیدوارم سال پربرکت و شادمانی را در کنار عزیزانتان بگذرانید.

از کلیه مدیران و دست اندرکاران این فضای مجازی متشکرم؛ پس از سال ها زحمت بی منت در کنار

نویسندگانی چون من ایستاده اند ...

از خوانندگان این بلاگ ؛ چه فارسی زبانان و چه دیگر دوستان که زحمت کشیده اند و می کشند ؛ سپاسگزارم.

بهتر است ؛ برای هم دعا کنیم و در لحظه ی سال تحویل کنارهم افکار خوبی داشته باشیم ؛ تا پلشتی ها از بین بروند ...

سیده لیلا مددی

 

 

۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

گم شدم ؛ در نور تو ؛ خورشید هم...... دست عشقت را ...عشق است در نادیدنم!

یک:

بریدن دست عشق هم کاری ( برای تو) نمی کند!

وقتی که ذهن؛ مردانه ... پیکار می کند!

دو:

رفت یاس از چشم من؛ تا در مسیر یادها ...

یاد من باشد ؛ عزیزم؛ عشق من ؛ عباس (ع) بود...

سه:

من...

دربهار انگشت های تو ...

دانه دانه شکوفه ...

دانه دانه باران ...

دانه دانه گلبرگ های سرخ ...

می کشی ام؟

چرا که بچه های زمستان...بهاررا...

دردناک تر از بقیه ؛ می فهمند!

 

 

چهار:

اسکناس؛ عشق بهاری من است؛ اما... فراری !

من بدو؛ ایشان بدو؛ ... در انتظار وصل!

پنج:

روی چمن ها؛

درکنارکاخ ملکه خوابیده؛

کوتاه فکرم که شمشیر ...

همیشه با من است!

شاید گذارکند سالیان درازی برمن؛

و ... ملکه؛ ...

مرا بیدار نکند!

خسته ام!

از جنگ های بیهوده ی خونین!

ومرگ شوالیه ای شبیه من ؛ ....

شاید ...

پایان همه باشد!!!

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین(ع) این شب ها؛...

به عشق عباس(ع)و سجاد(ع)و خودت ... زیارت ها ؛...

 

هفت:

یک/

شیرینی نخودچی دوست دارید؟ شیرینی پنجره ای چطور؟ با قلوای قزوین و قطاب یزد را می پسندید؟ کیک یزدی را باور دارید؟ خامه ای لوله ای را از سرش می خورید یا ته؟ کیک شکلاتی را با چای می نوشید یا قهوه؟

....

این روزها ؛ بهرحال روز خریداری شیرینی جات است و اگر بخواهند افرادی مثل من را که به خاطر قند اتفاقا در ایام عید ؛ تا خداحافظ دنیا رفته اند فریب بدهند؛ کارساز نیست!

....

می رفتم روبروی فروشنده ی شیرینی ها ی خوشمزه ؛می ایستادم و بیشتر مثل گربه چکمه پوش در داستان شرک؛ چشم هایم را مظلوم می کردم و می پرسیدم:شیرینی دیابتی ندارید؟!!!و ایشان که صد افسوس می خوردند که مشتری تپل و همیشگی شان به بد دردی دچار شده با لهجه ی شیرین ترکی می گفتند : خیر!

........

خوب ! آخر این دنیا را چه می شود!؟ پیشرفت علم پزشکی و صنایع غذائی را چه می شود؟

تنها شرکت " کامور" است که حواسش به ما دیابتی ها بوده ...

یواشکی بگویم که ... دکترهایم فردا که مردم راحت تر بفهمند دلیلش چه بوده!

می خورم!

و یکدانه قبلش قرص می خورم!بالاخره می شورد و می برد!!! گناه داریم به خدا...

آخر چه گناهی کردیم که " ناتلی" هم سر از کوچه ما در آورده و همین بغل شعبه زده !!!

دو/

پدرم دستم را می گرفت و می برد چهاراه استانبول ... از آنقدر ها که کوچک بودم تا ...

یک قنادی بود که پدرم از آن جا برایم نوع خاصی از شکلات های شیری دست ساز می خرید ... شکلات ها کار دوستان ارمنی بودند که روکش آبی خوش رنگی داشتند؛ چشمم همیشه به دست پدرم بود که خیلی خیلی باشد ؛ ولی ... معمولا یک پاکت کاغذی نهایتا نیم کیلوئی بود !!!

انگار که فردا ؛ تمام شود!

....

رفتیم کلیسا... گفتند می توانید از طبقه ی پائین خرید کنید ؛ هرچقدر کردیم از بوی کیک شکلاتی تازه فرار کنیم؛ نشد!

نه آن شد و نه آن دیگر خرید هائی که کردیم ؛ برگشتیم ...

طعم کودکی میانشان بود ؛ حس شکلات قدیم و پدر و چهارراه استانبول ... حسابی شکلاتی شدیم!

سه/

ای نازنین!

شکلات و شیرینی طعم دلنشین سال هائی بود که گذشت ...

راستش را بگویم به کسی نگفتیم و نگفتی ؛ ولی همچنان که تلخ هم می گذشت ؛ شاید برای خیلی ها ؛ ما چاشنی شیرین زندگی بودیم!

بسیاری که اینجارا می خوانند نه تو ونه من را چه می شناسند!

و کلمات بلند پروازانه را هیچ کس در این دنیا نخواهد پسندید ... ولی ... بودیم!

اگر تلاش کردیم برای هم ؛ با هم و برای عده ای که خود هرگز نمی دانند! منتی نیست ...

فقط ...

این دنیا یک لحظه ؛ یک دقیقه ؛ و یک ثا نیه اش که می گذرد ؛ برای عده ای دنیائی ست که دیگران طعم شیرین و شکلاتی باهم بودن را درک کنند و لذت ببرند ...

ل

 

 

هشت:

بایدن!

تنها گذر نکن؛ از تنگه ی بلا...

یک چند صد نفر ؛ با خود پیاده کن!

" ترومپ! تو که راحت شدی"!

 

 

نه:

مامان بنز:

ننه خا.ر؛من باور نمی کنم که شما یه هم چین کاری کرده باشین!

ننه خاور:

چرا؟ خوشحال شدین نفری چند میلیارد از من بهتون رسید...

بابابیوک:

من و پژو پراید داریم مرکز درمانی خودمون رو به نام" پارک هتل بیمارستان خاور" احداث می کنیم .!

بوگاتی:

نه دیگه؛ ما خانم ها بالاخره باید برای خودمون یه پشتوانه داشته باشیم!

ننه خاور:

دلم برای خواهرم؛ پاریس می سوزه؛ با این همه پول و ثروت و زیبائی تنهاست؛ شاید دعوتش رو قبول کنم و برم دیدنش!

مامان بنز:

ننه جون برای چی؟ خوب اونامشهورن ؛ یه وقت گیر ندن بهمون؟

پراید:

گیر چی بدن؟ روسری سرش بذاره بیاد ایران با خانم مددی می تونه شام بخوره ؛ کی بود اومد ایران هیچ کسم نفمید ؛ خدایا... یکی بود ...

بابا پژو:

بابا بی خیال!فکر احداث مرکز درمانی خودمون باشیم!

ناگهان لامبورگینی و پورشه:

ما پول خودمون رو دادیم برای نقاط محروم ؛ مدرسه بسازن...

مامان بنز:

چه زود؟ به کی دادین؟

لامبورگینی و پورشه:

دادیم همسر خانم مددی ! یه هفته ای درست شد!

مامان بنز:

واقعا!

ننه خاور:

عکساشو رو کنید ببینم! می خوام بفرستم خارج!

 

ده:

رهبرم ؛ ...

ایمان به عشق ما ... سخت است ... سخت سخت ...

دراین ازمون سخت ... ما با علی (ع) هستیم ...

 

با احترام به جانبازان کشور؛ میلاد حضرت عباس(ع) مبارک

 

یازده:

یک/

خانم همسایه خانه پدری عادت داشت؛ یک هفته قبل عید شیشه هارا خودش تمیز کند؛ طبقه چهارم ؛ پایش را می گذاشت ان طرف و بعد آن طرف شیشه هارا آن قدر می سابید تا یک لکه ی کوچک هم دیده نشود؛ همین هفته ی قبل این کاررا همسایه ی خودمان هم کرد؛ دعا و صلوات پشت هم فرستادم که پایش لیز نخورد ؛ ولی بانو خیلی بیشتر از این حرف ها حرفه ای بود ! کارش را کرد و تمام شد !

الحمدالله..

دو/

متاسفم که هرکس درارتفاع شیشه پاک می کرد ؛ با هارولد لوید مقایسه اش می کردم؛ " هارولد لوید" برای من سلطان ارتفاع بود ؛ اما هفته ی پیش ویدئوئی از ایشان دیدم که نزدیک 40 سال ذهنیت مرا از ایشان پاک کرد ( فریب دوربین)

چرا باید اصلا فکر می کردم صحنه ی آویزان شدن از ساعت ایشان واقعی ست؟ چه کسی گفت؟ نه! نبود! و خیلی ساده یک فریب دوربینی بود!

سه/

برادرم بین کلاس 3و4 دبیرستان خیلی راحت آموزش نصب کاغذ دیواری را به من آموخت(یعنی جمله درسته)

واقعا لذت بخش بود ولی بالاتر ؛ اعتماد پدرو مادرم بود که اتاق پذیرائی نازنین اشان را به من سپردند.

از طریق یک میز بزرگ ؛ چسب و اینها یکروز و نیم طول کشید و ... دیگر شروع شد!

خوب یادم است یکی از نزدیکان تا اتاق را دید به من گفت... این چیزها افتخار دارد ؛ در انگلستان بانوی آهنین ( مارگارت تاچر مرحوم) خودش دیوارها را کاغذ می کند و از این چیزها...

همین باعث شد تا دوروزهم وقت بگذارم و آشپزخانه را برای مادرم رنگ کنم!!!

چهار/

دوستی می گفت: مدتها قطعه طلائی درمنزل گم شده بود چون وقت گشتن را نداشت و مخصوصا زیر تخت را ندیده بود ... تا اینکه یکی از کارگران در کار منزل طلارا پیدا و به صاحبش داده بود ...

خدا می داند ؛ اگر بانوی اول یک کشور ؛ جارو به دستش بگیرد ؛ یا دیوارهارا کاغذ کند و یا اینکه اصلا دارد یک کشور را می گرداند ؛ حالا چقدر حقوق می گیرد و می آورد خانه شوهر!!!و از این قبیل ممکن است خنده دار باشد ...

سپردن همه ی کارها به دیگران هم جای تعجب دارد . دریک مورد بانوئی اصلا فرق بین کلید و پریز را نمی دانست وواقا برای استفاده از جارو برقی بعد از دست دادن همسر مشکل داشت ...

من فکر می کنم بانوان توانا؛ در کشورهای دیگر یا خودمان؛ بسیار زبل تر از آنند که کارهای خانه را همین طور بدهند دست کسی؛ بالاخره دست پخت مادر بابقیه متفاوت است؛ اینطور نیست؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... بهجت خانم جون ؛ یک سطل بزرگ وایتکس و پودر و ضد عفونی کننده را آوردن همه جارو ضد عفونی کنن... حتی شاسی های فرمانده رو ...

فرمانده تا دیدن گفتن؛ بهجت خانم جون اینجا با نور مخصوصی ضد عفونی میشه و لازم نیست!

بعد هم خیلی بی احساس پنجره رو باز کردن و سطل و پارچه و همه رو ریختن دور!

بهجت خانم جون ناراحت شدن و گفتن, از دست ما میرن زمین و درنقاط قرمز رنگ ساکن میشن ...

فرمانده هم هیچی نگفتن...

انقدر خشونت برای زنان لازم است؟

ای جل الخالق ... نور آبی؟

 

سیزده:

اطلاعیه ی استاد " دال":

دانشجویان گرامی؛ اینجانب تا اطلاع ثانوی در یک کشور دیگر هستم؛ اگر سئوالی و جوابی دارید؛ بفرستید صندوق صوتی من ؛ بعد پاسخ می دهم .

ذیل اطلاعیه استاد " دال" دانشجویان:

مرگ بر امپریالیسم( صدای جدی و خفن)

کوفت بخورین!( کدوم دختر کلاس که صداش ریزه)

استادتنها می رین؟( نامعلوم؛ ترم بالا)

وقت گل و صنوبره ؛ عیدی ما یادت نره!(خیلی شاد و خجسته)

استاد خوش بگذره!( غمگین کلاس)

مسواک بزنین هرشب دندوناتونو موش نخوره !( فکر کنم باباش دندن پزشک بود)

درصورت کمک به فلان فلان فلان از اپلیکیشن فلان استفاده کنید!( لعنت مجری برنامه شبکه ...)

رفتی و رفتن تو ...( داریوش)

آره؛ پول نداشتی کرایه خونت رو بدی ؛ رفتی خارج؟( ای وای مادر زنم)

ما بدبختا؛ بریم میگن آقازاده ها رفتن ... خودشون می رن می آن؛ می رن می آن ؛ الان دیگه تو خارج چی هست مثلا؟( اوه اوه اوه فکر کنم ازاون هاست حواسم باشه نمره بدم)

استاد وقتی برگشتین ؛ من مددی هستم؛ تحقیقم رو که بصورت تکلیف گفته بودین انجام دادم ؛ ارائه بدم؟(مزاحم)

هی جواد؛ تلفن استاد؛ بوقش مثل تواه!( خسروشاهی)

استاد؛ شاهین رو می شناسین؟ شوکرانی؟( فریبرز)

استاد مایه مقدار پوند لازم داریم اگه آوردید ما خریداریم!(خوب شد؛ شاید)

استاد تورو خدا یه خورده از خارج عکس بگیرین؛ به خدا دلمون تو این مملکت پوسید!(یه کارت پستال )

استاد میشه تحقیق بفرمائید؛ من آکسفورد برم بهتره انشالله یا کم بریج؟ خدایار هستم.(حتما هرهر)

استاد؛ می گن اونجا خیلی بارون میاد؛ خواهرما شیمی می خونه؛ میشه یه شیشه بارون از اونجا برای تحقیق خواهر ما بیارید؟(یعنی من شیشه بگیرم زیر بارون ...خواهرش...)

و... این داستان ادامه دارد.....

 

چهارده:

دراین سال که می گذرد و می رود من؛ از همه ی دوستان و اشنایان که ندانسته شاید دلی ا زآنان شکسته باشم؛( از مامی خودم تا استاد " دال") معذرت می خواهم ؛ که با مهربانی مرا تحمل کردند

" لابد طیف وسیعی"

 

پانزده:

دختران کوچک گاه معجزه می کنند؛ دست بزرگترهایشان را می گیرند و تا آسمان می برند ....

 

 

 

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

پیام تبریک... میلاد امام حسین (ع)

۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

سوال است از خدای مهربان که چرا ؛ مرگ خیلی هارا نمی کشد!!!

یک:

دیگر ...اسرار ازل ؛ اگر بگویندم فاش!...

دربی سوادی من!چه سود؛ که... جان پرستم" من"!

دو:

نتوانستم !

که از روی دوش تو...

فرشته هارا کنار بکشم!

وقت پرواز دستهایت...

از بس که صورتم ؛ چرک و زشت بود ...

پوشاندم و...

در حسادت ؛ سوختم!

سه:

می خواست " بهار" را بکشد با " دل نازک"!

صد بار نمرده؛ سر جا گریه به حالش در حالت " باران"!

 

 

چهار:

اگر درمان صدای گرفته ی من ؛ چای نبود...

هزار قند گرفتم؛ که تلخ نگویم من!...

پنج:

بی شمار ؛ جسد روی دست های تو می رفت ...

برگ برگ ...

ده هزار ؛ هزار ...

اگر که می گرفتمشان؛ دیگر کدام عشق ...

درانتهای مسیر تو ؛ ...

ثروت تمام می شد ...

تا درخیزش مردانه ات به سمت من.....

فقر؛ به چشم تو ؛ نیامده باشد !!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) بوسیدم ...

که باورش برای دنیای پائین پای من؛ سخت بود!

 

 

هفت:

یک/

رفته ام روی پشت بام و دارم تهران را می بینم.

آنقدرها هواکثیف نیست؛ آنقدرها شهر خلوت نیست؛ و آن قدرها هواسرد نیست؛ همین که می افتم

به مقایسه ده های 50؛ 60 ؛ 70 ؛ 80 ؛ و 90 می زنم محکم روی پایم! که قبلترها ؛ دهه ی پنجاه کجا بودم .... و بعد ...

دوست ندارم ؛ به گذشته فکر کنم؛حتما تصمیماتی که در هر لحظه گرفته ام ؛ دلیلی داشته و ...

چقدر می ترسم از دنیای پائین دستی گذشته ی خودم! اگر که ورشکسته شوم و برگردم!

نه! به هیچ وجه! می گذارم می روم ترکیه! و آبروی خودم را نمی برم ....

برمی گردم داخل آپارتمان؛ چای غلیظ شده ی مانده از عصر را می نوشمو کنار شومینه ی روشن ؛

دراز می کشم ... حالا ببینیم خدا چه می خواهد ؛ شاید هم اگر وضع خراب شد؛ رفتم شهرستان؛

شاید هم رفتم وسط شهر؛ و شاید هم برگشتم خانه ی مادری جنوب تهران...

دلم برای مادرم تنگ شده؛ شاید الان دیگر خیلی پیر شده باشد ؛ ولی حالا ؛ بی خیال!!!

 

دو/

میان سه بانوی فرهیخته؛ احساس خوبی ندارم ؛ آرام آرم سالاد را مز مزه می کنم تا ... حرفی نزنم!

اولی:

باور می کنی ؛ من تا الان از تجریش پائین تر نرفتم؟ آخه چرا برم؟ نیازی نبوده!

دومی:

چرا من الان برای دوره دکترا مجبورم تادانشگاه تهران برم!واااای آلودگی هوا... اوووف!

.....

سکوت می شود و هردو در ادامه به من نگاه می کنند ؛ یعنی باید حرف بزنم؟

لبخندی می زنم و از حرف زدن ؛ فرار می کنم ...

نفر سوم زیرکانه می پرسد:شنیدم شما بچه ی پائین؛ ... یعنی اونجا زندگی می کردید و کار می کنید ....؟

کاهو را با چنگال فشار می دهم تا از گلویم برود پائین و می گویم:

بله! اطراف میدون فلاح!چطور مگه؟

قیافه ی اولی گس و دومی چندش و سومی شاد؛ ادامه می دهم:... ببخشید ! مگه من رو جهت

ارائه ی کپی شناسنامه و آدرس اینجا دعوت نکردید؟

کپی شناسنامه را تا کرده و می دهم خدمت اولی ...

چشمهایش تنگ و بعد گشاد و بعد باحالتی مثلا غمگین؛ می گوید: لابد ورشکستگی ! خدانکنه .... وای خدا ! برای کسی پیش نیاد...

دیگر سالاد تمام شده و باید برگردم منزل ...

از اینکه با سه عدد مرغ خانگی روبرو بودم ؛ و خودم را داشتم با سالاد گول می زدم ؛ خنده ام گرفت ...

با لبخند گفتم:سعادتی بود که با شما باشم...

ولی گارسون رستوران کاررا خراب کرد!

آمد روبرویم ایستاد ؛ متین و آرام گفت: سرکارخانم؛ مدیریت فرمودند؛ هزینه ی میز پای شما!قابلی نداشت !...

لطفا به پدر بزرگوار سلام برسونید ...

در حالی که چشم های مرغ های خانگی گرد شده؛ سه میلیون تومن ناقابل از کیفم را می گذارم

روی میزو پنجاه تومنی تا نخورده را با ادب به گارسون می بخشم ...

نمی دانم تعجب مرغ های خانگی برای چیست... اینکه نقش پدرم این وسط چیست ... یا سه میلیون درکیف من چه می کند ...

ممکن است فردای روزگار خیلی خیلی پائین تر از فلاح هم نفس بکشم و زندگی کنم ...

راستی که چطور افتخاراتی می تواند پوست بعضی بانوان را لطیف؛ صاف؛ و عین پوست هلو نگه دارد ...

کسی چه می داند در هوای پاک بالای شهر تهران ؛ چه خبر؟...

سه/

میان این همه سکانس که نوید محمد زاده و پیمان معادی در آن نقش داشتند؛ یکی همه را غافلگیر  

کرد؛ آن جا که آن قدر در بین زندگی پائین دستی مان؛ یک اشکال را واضح می دیدم؛ مسئله این بود:

بودن یا نبودن... رفتن یا نرفتن!

اما دربدترین صحنه؛ جائی که پیمان معادی شاهد اعدام گروهی ؛ افراد خلاف است ... و درآخرین 

لحظه ی زندگی آن ها یکی از شاهدان ...؛ وقتی چهره ی وحشت زده ی کسانی که با مرگ روبرو

می شوند را می بیند ؛ درسکوت و خونسردی ...

و خلافکاری که ناگهان با واقعیت روبرو می شود . جایش را خیس می کند؛ " باور" به " مجازات" تا 

مغز استخوان ؛ پیش می رود...

این صحنه مثل صحنه ی قبل نیست که بشود نوشتاری و هیچ مورد دیگر با آن شوخی کرد!

التماس نوید محمدزاده به جائی نمی رسد و پیمان معادی می رود که مثل هرشب ؛ آسوده سرش را

روی بالش بگذارد و بخوابد!!!

 

چهار/

وقتی بستنی ؛ روبروی پارک ملت؛ صد تومن بود ؛ چه فرقی می کردوقتی آن جا بودیم و بچه ی کجا بودیم!

همان جا بود که با دوستهایمان ظاهر می شدیم و بعد می رفتیم توی پاساژ صفویه ؛ که فکر می کنم

به حساب قشنگی های دهه ی پنجاه هم بگذاریم ؛ الان باید میراث فرهنگی یک فکری برایش بکند!

اگر می رفتیم و درگالری دلربا کفش می خریدیم؛ نه عجیب بود و نه غریب!ولی نشد!چون آن قدرها

هم کیفیت کفش های جائی را که ما می خریدیم ؛ نداشت!!!

آن قدرها جذاب نیست ؛ اگر بگویم سالهاست ؛ پاتوق خودمن ؛ جای دیگری ست ...ولی بسیار سال

است که قسمت بزرگی از زندگی من؛ همان نزدیکی می گذرد ...

نازنین!

ذهن ؛ بد دردی ست؛ حتی سال ها می گذرد ولی درگیری ...

یک لحظه ؛ یک ثانیه ؛ از گذشته که گذشته؛ دیگر تکرار نخواهدشد ...

رفته ام و رفته ایم و نرفته ام و نرفته ایم!

عجیب داستانی ست ؛ نه؟!!!

 

 

هشت:

بایدن!

گلاب به رویتان که؛ هرکجا بو هست ...

البته؛ یاد شما همیشه هست؛ حتی آن جا!

" ترومپ! نخوون!"

 

 

نه:

ننه خاور:

چرا حسودی من رو میکنی بوگاتی جان؟تو واقعا دختر خوبی هستی!

بوگاتی:

نه! فقط این همه پول رو بالاخره باید خرج کرد ... سرمایه گزاری کرد...؟

ننه خاور:

من؛ از پدرم تعجب کردم که چطور درجوانی با مادرم رفته دوبی....

مامان بنز:

یاللعجب!از دوران ستمشاهی!بالاخره دیگه!

پراید:

مامان؛ خاله پاریس اونجا به دنیا میآد ولی بچه از بس خوشگل بوده میدزدنش!انقدر که پدرمادر باغصه

بر می گردن یادشون میره یه زمین چند هکتاری خریدن!و...

مامان بنز:

ببخشیدا!حالا ننه خاور اینور پاریس خانم به دنیا اومدن یا اونور؟

ننه خاور:

با هرداستانی که فکر میکنی ...گفتن این همه پول برای من حلاله؛ فقط موندم چطور و چیکار کنم؟

بوگاتی:

بیاین باهم بریم هتل فضائی!اسممون جزو ثروتمندان جهانی ثبت شه!

لامبورگینی و پورشه:

ماداریم پولارو میشمریم!

پراید:

برای چی؟مگه پولاتوحساب ننه نیست؟

لامبورگینی و پورشه:

چرا!ولی نرخ دلار و نوسان و اینا!

بابا بیوک:

خاور!بیا یه بیمارستان بساز باهتل؛ تا هرکسی راحت ازش استفاده بکنه؛ اینورش اسم بابات " خاور" اینورم اسم ش؛ هتل.... اسمش کلا هتل بیمارستان؛ " خاور"

باباپژو:

مرکز جراحی زیبائیش باخودم ؛ انشالله....

مامان بنز:

حالا چرا داری یقه ات رو می بندی؟

پراید:

ای خدا! ... خوب شد من معتاد نشدم!

لامبورگینی و پورشه:

واقعا بابا!

 

 

ده:

رهبرم...

درخیال اطاعتاز شما نمی مانیم ...

هستیم دراطاعت شماو... آل علی(ع)...

 

 

یازده:

یک/

جهان درخلقت 6 روزه ؛ پر از آب بود و آب ... یعنی زندگی ] همه جا سراسر از دریای بیکران ؛ پس بعد چه شد؟

....

حضرت نوح (ع)؛ دریافت که باید کاری کند کارستان؛ جهان پراز آب خواهدشد... کدام حیوانات وگیاهان . چه کسانی همراهش باشند؟.... وزن کشتی بر اساس مواد اولیه و سازنده ی کشتی چقدر باشد؟ .... ایا باد چنان خواهد وزید که ... کدام وسایل و کدام نیازمندی ها لازم است؟..... کشتی هدایتگر نیاز دارد؟ دراین میان نگرانی برای کدام مورد اولویت است.... " توکل" یعنی چه؟.... اگر قرار است تا این حد محاسبه گر باشیم ؛ جای خداوند کجاست؟ بعد چه می شود که خانه و کاشانه ای نیست ....

.....

تفکر و تدبر نه این این است که اگر پاسخی براین داستان ها و گفته ها نیافتیم ؛ سرمان را بگذاریم و برویم یکطرف؛ یا اگر پاسخ اشتباهی سال ها به ما دادند ؛ یکهو همه چیز را منکر شویم ؛ نگاهی بیندارشم ببینیم دریافت خودمان و بعد ...

.....

ای خدای بزرگ؛ اشتباهی همین پارسال500 هزار یا میلیون یا همین رقم های وحشتناک کوآلا . سایر جانداران در آتش سوزی ها از بین رفتند . میزان کربن کره ی زمین بالا رفت ؛ 

تغییر اقلیمی به طور جدی درجهان ؛ باعث گرما شد و ترس از ذوب شدن و به زیر آب رفتن بسیاری جاها جدی شد...

با این همه عقل و توانائی خودمان برای نجات خودمان چه خواهیم کرد؟ همین طور گونه های گیاهی و حیوانی که از بی توجهی ما میمیرند... کدام جاهلیت و ندانستن بدتر است؟

و کدام بی ایمانی؟ اینجا ما حتی به خودمان هم ایمان نداریم؛ چه برسد به ....

سه/

یعنی بنازم اون شرکتی رو که فضا پیما فرستاده یه سیاره پیدا کردن کلا طلا و پلاتین!

فکر نمیکنمبه خاطر ارزش اون دنیا ی خارج از این دنیا؛ نسل آدمیزاد منقرض بشه؛ چند میلیون و تریلیون خرج شدهفقط پیداش کرده و ثبت اسمشم کرده ؛ بعدم بگذاره بره؟.... نه بابا!باید زنده بمونیم لابد ...

شایدم واقعا اینها موارد کاربردی دیگه هم پیدا کنن؟ کسی چه می دونه؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضایکهو ... دیدیم ...واااای!کل فامیل نامه نوشتن چون زمین نمی تونن برن مسافرت دارن میان فضا من و بهجت خانم جون رو ببینن!

فرمانده گفت:اگه زیاده ازحد لوس بشیم مادوتارو میفرسته زمین ؛ نه اینکه اونا بیان فضا ...

هیچی دیگه بهجت خانم جون نوشت: نیائین!ما دروضعیت کاری هستیم ...

اونام قبول کردن!

چه خوب شد که بهجت خانم جون اومدن فضا .... نه؟!!!

جل الخالق من!

 

سیزده:

استاد" دال" رو به دانشجویان:

درمیدان" تیان آن من " چه اتفاقی افتاد و چرا؟

سکوت عمیقی برقرار شد...

دانشجوی اول:

استادما؛ اگه چیزای ترسناک بگین؛ اصلا ارک تحصیل می کنیم!نمی خونیمش ؛ شبا برامون ناراحتی پیش میاد!

دانشجوی دوم:

خجالت بکش!سرکلاس به این مهمی!پس درس عبرت چی؟

دانشجوی سوم:

آقا بالاخرهما بطور کتبی بنویسیمش دیگه؛ شفاهی زبونمون بند میآد...

دانشجوی چهارم:

کشتنشون دیگه!فکر میکنی چی شد!

استاد" دال": آفرین!چون به کشتار اشاره کردی ... 4 نمره میگیری!

دانشج.ی پنجم:

استاد میشه راجع به جنگ تریاک یا یه همچین چیزی توضیح بدید؟ قحطی تریاک بود؟

دانشجوی ششم:

من شنیدم!بوکس چینی باحاله!

دانشج.ی هفتم:

ای از دست زاپن!

دانشجو مددی:

آقای دکتر!مردم چین با هم متحد هستند!

استاد " دال":

اگه انقدر می فهمید ... پس همتون جهت جایزه تشریف ببرید ... نمره هم میدم بهتون!

ناگهان کلاس باهم:

استاد خسته نیاشید ... عیدتونم مبارک ...

استاد" دال" با تعجب:

امروز تخم کفتر خورده بودن؟

ناگهان یک صدای عجیب:

آره جون خودشون!وقتی بیان سرکلاس من میکشمشون!

ناگهان درذهن استاد" دال" تئوری توطئه شکل میگیرد:

یعنی ممکن است یکی از دیگر استادن تا به حال دانشجویان را می خریده؟ یا ...باعث بدبختی می شده؟آیا او استاد" ا" نیست؟...

وااای چه باید کرد؟

 

چهارده:

بعضی ها چهره ی خودشان را در این دنیا می خرند...

با جراحی و پول و تصویرهای زیباو ازدواج...

بعد ما آدم های ساده ؛ شروع می کنیم به حسرت خوردن که خدایا این خوشگل ها این حوری های ملائیک چرا انقدر با ما متفاوتند ...

بین خودمان بماند یکبار یکنفر این را پیش بابایش می گوید بعد بابایش می گوید...عیب ندارد بگذار بخرند...پولش می رود توی جیب ما!... به نظر شما یعنی چطور ممکن است ....

 

 

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

زلیخارا بکشت این غم؛ که یوسف گشت زندانی ... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی!!!

یک:

درصورت امکان بنویسید مرا " مدرسه ی عشق" ...

صد سال نشستم در مجلسه ی " علم" نشد تا که بفهمم!

دو:

بریدندکلاغ ها؛ دستشان را سر نارنج...

تا مسخره تر؛ دیده شود هیکل طاووس!!!

سه:

پرسیدم: فروختی؟!

گفتی:قسم که نه!

آن " هیچ" که معنی " نه" داشت...

وگرنه فروخته بودی...

سوخته بودی...

به باد داده بودی...

ومن ... نباید می دانستم!!!

 

چهار:

سر مردن من؛ داشت می خندید عشق ...

از رفتن معشوق و ترک خوردن عاشق؛ " به ابد تعطیلات "!

پنج:

از بس که بدی ؛ بد شده اند هرچه بد است ؛ با من بد...

ای بدتر از آن بد که منم؛ خوب توئی ؛ بد تو نباش...

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) بخشیدم ...

به روضه های زینب(س)و رقیه(س)و سجاد(س)...

 

 

هفت:

یک/

هرچه می توانسته ام؛ شیک و تمیز پوشیده ام؛ بالاخره شاید 10 دقیقه نشستیم و باهم چای خوردیم ؛ تقریبا صد میلیون می شود که سرووضع دارم ؛ دوستمان که از اینها نیست!دوبی؛ آمریکا؛ ایران؛ خلاصه چه می گوید اگر پاره پوره بروم ...

ساعت 9 شب که قرارمان است ؛ می رسم. آزانس را نگه می دارم و زنگ درخانه ی طرف را می زنم ؛ بوی عطر چند میلیونی ام گوچه را پر کرده...

زنگ دررا می زنم و صدایش را می شنوم:لیلا جون!بفرمائید بالا!

کلا سه تا پله است... دررا باز می کند و تا ته خانه پیدا می شود ... تاریکی تاریکی تاریکی !

روی مبل ها پوشیده ؛ روی تابلوها پوشیده؛ فرش ها تاشده ... سریع نگاهمان بهم می افتد؛ دوزن روبروی هم.

من کت بلند؛ شلوار مارک ؛ کفش پاشنه دار؛ روسری زیبا و موهای مرتب و او؛ تیشرت 25 تومنی بازار ؛ شلوار ورزشی پاره ؛ و موهای کثیف و نامرتب...

بلافاصله ادامه می دهد... لیلا جون ببخشید نامرتبم؛ متاسفانه چند ماهی که ایران نبودم ؛ خاک دنیارا گرفته؛ دارم نظافت می کنم ؛ چند لحظه صبرکن ؛ امانتی ات را بیاورم !

از خجالت می رود داخل وحتی نمی کند که چراغ هارا روشن کند یا مرا دعوت کند برای نشستن ؛

بر می گردد امانتی را می دهد دست من؛ تشکر می کنم و سریع بر می گردم داخل ماشین...

سه سال داستان ؛ پشت همین دیدار می آید بیرون!

که شرمنده!قرص خورده بودم ...

شرمنده در آمریکا مریض شده بودم؛...

شرمنده از بس خواهرت شیک بود ؛ تعارف نکردم ؛ شرمنده شوهرم خواب بود ...

بی خیال!یک پائین شهری بودم فکر می کردم بالای شهر چه خبر است ؛ همین!!!

 

دو/

همیشه بین پدرم و برادر کوچکترم بحث بود که چرا؟...

داشت و آن بالاها که سال ها محل کارش بود می توانست ولی زندگی نکردیم!

چرا که (بحث)در فرهنگ پائین یکجور ی نگاهمان می کردند و درفرهنگ بالا جوری دیگر ...

بحث ها هم اتفاقا با سکوت پدرم و نه دادو بیداد ؛ تمام می شد!

کار کردیم و خدای را شکر هرکدام زندگی داریم و از جایمان رفتیم بالاتر و بهتر ...

پدر از دنیا رفته؛ تازه معلوم شده قضیه ؛ قضیه " گردو " بوده!

بطور مثال: هر گردی ؛ گردو نیست!.... یا در خانه ی قاضی گردو فراوان است؛ اما...!

اگر به حال پدر از قدیم به الان گریه کنیم ؛ کم است ....ولی ...

بخندیم!

که همین دوتا مثال هم ؛نشان می دهد ؛ این دنیا بالا و پائین که دارد هیچ؛ بی حساب و کتاب هم نیست!!!

سه/

روزهای اول کارم به پیشنهاد استاد تدریس؛ بسیار ساده می رفتم سرکار؛یکی از دوستان اماس گرفت و از من خواست یکروز جای ایشان بروم یک مدرسه ی غیر دولتی ؛ درست وسط شهر تهران؛

ساعت 12 ظهر نشده؛ گفتند: بفرمائید !خودمان کلاس را اداره می کنیم...ومن چون روز تعطیلم بود با خوشحالی برگشتم ...

بیست سال پیش از این بود!که فهمیدم دنیای بچه هارا بهر دلیلی دارند ازهم جدا می کنند!

در دو دقیقه استراحت میان کلاس دانش آموزان همدیگر را داشتند سر شغل پدر و مادرشان می کشتند!

معاون مدرسه هم ؛ که یکی از بازیگران خانم مشهور بودند ؛ و گوئی زبان آن هارا بهتر می فهمیدند!تشریف آورده و حل قضیه کردند...وچون من آن موقع خیلی ساده و از مناطق پائین آمده بودم؛ مرا به دنیای خودم ارجاع دادند...

بعدها فهمیدم؛ خود بچه ها و نسل های بعد و بعدتر ؛ فهمیدگی شان از برخی نسل های قدیم بیشتر است!و این درگیر هارا فقط عده ای سودجو دنبال می کنند ...

امسال که دارم سریال کره ای می بینم؛یاد همان یکروز می افتم و می خندم!

چهار/

ای نازنین؛ دستت درد نکند که از همان سال اول تقدیر نامه است که دستم دادی!...

آن قدر که یکروز که نباید از دهانم پرید و گفتم ...: گفت: کجا رقصیده ای که به تو دادند؟

نگفتم!و در قلبم گریان آمدم و قسم خوردم که بگیرم ؛ نگویم و نگیرم هم نگویم!

که ندادند و نخواستم!اما دادند و دادند ودادند آنقدرکه بردیم و گذاشتیم انباری!

مگر آن چه تو داده بودی یک برگ ورق ابرو باد بیشتر بود؟آن هم برای روزهای نبودنت!

حتی شماره ای نداشت که درامتیازات اداری بتوان  به کار گرفت یا نمی شد ... ترفیع بگیرم !

فقط یک لحظه گفتنم و از لفظ بهترین ها شنفتنم؛ شدم رقاص!!!

دیگر بدهندم و ندهندم ؛ می دانم ؛ لازم به زحمت کسی" هیچ" نیست ...

چون دل سیررا؛ هزار سفره ی رنگین؛ گرسنه نکرده و نمی کند ...

اتفاقا خودم!" جل الخالق"

هشت:

بایدن!

بقول مثال معروف" تورا به من ای نیک مرد خیری نیست ...

هزار مرحمت است؛ اگر که شر نکنی ...

" ترومپ! باشد!"

 

 

نه:

مامان بنز:

سر پاریس هیلتون ده روزه تو خونه ی ما ؛ دعواست ؛ بابا من چه گناهی کردم ؛ عروس این خونواده شدم!

بوگاتی:

من چه گناهی کردم؟ میشه بفرمائید؟

ننه خاور:

شما دوتا؛ تا دیروز من رو دوست داشتید ؛ یه ننه خاور می گفتید صدتا می شنفتید!می دونید چرا ناراحتید!؟چون قانون عالم اینه: همه بدبختارو دوست دارن!حالا که فهمیدید جریان زندگی من چی بوده؛ قاطی کردید!

پراید:

نه؛ ننه جون!این طور نیست ... من یکی مخلصتم؛ مخلصت بودم؛ نبودم؛ به من میگن؛ پراید با مرام و معرفت؛ هیچ کسی رو تابه حال ول نکردم اگه نگرفته باشم!!!

بوگاتی:

آره؟ زن دوم اتم؟

بابابیوک:

بسکنید!خاور ؛ اگه با وضعیت من و پول من و زندگی من هستی ؛ ادامه بده!من نه پول پدرت که الان دارم شک می کنم که اصلا کی بود رو دست می زنم ؛ نه دیگه اسمش رو میآرم!

باباپژو:

چرا بدبخت بازی در میآرید؟ پس کو اون فرهنگ غنی ایروونی؟ چرا به طرف لگد می زنید؟ پاشو بنزی دعوتش کن ایران!... کدوم خاله ای صدمیلیون دلار میده به خواهرش؟ اه!!!

ننه خاور:

همین روبگو!پول تو حسابمه ؛ یک قرونشم خرج نشده؛ همه رو به نام پدرم ؛ می خوام مدرسه بسازم!!!

همگی با هم : چی؟!!!

لامبورگینی و پورشه:

آخ جون؛ مامانی آفرین!

 

 

ده:

رهبرم ...

بوسه بر هر آن چه دادید؛ می زنم ...

باورم این است: درد هم ؛ از دستتان؛ یک نعمت است...

 

 

یازده:

یکی از فیلم های دوست داشتنی من؛ چهار شگفت انگیزه ؛ که سال ها پیش ساخته شده...

دراین فیلم ؛ یکی از اسرار علمی فاش میشه!که البته کیه که این راز رو باور کنه!!!

تعدادی از فضانوردان درفضادچار سانحه میشن و تحت تاثیر نیروهای کهکشانی قرار می گیرن طوری که زندگیشون تغییر می کنه ؛ ولی بعدها می تونن برای بشریت مفید باشن...

راستی انرژی کهکشانی چیه؟ چطور می تونیم از اون استفاده کنیم ؟ و....

روزی میرسه که دیگه دراین دنیارو ببنیدم و بریم!

............................

علم و دین نباید همدیگررو تکذیب کنن؛ اتفاقا این ها کامل کننده ی هم اند!کدوم علمه که انسان رو به خدا نزدیک نکنه؛ اون عالمی که می رسه به علم و خداوند رو تکذیب می کنه ؛ یک عالم دروغین بیش نیست.

چون که قدرت خداوند رو همیشه از لحاظ معنوی تعریف می کنن ؛ این طوری به نظر می آد که خداوند از علم انسانی جداست؛ نه! اصلا... بالاترین حد علم در هر زمینه ای به ما میگه : خداوند؛ توانائی بیش از حدی داره ؛ که دربیان ما گنجیده نمی شه ...

اگر خداوند به پیامبران گذشته علوم و یا معجزاتی رو عنایت کرده؛ خواسته مردم کلا با قدرت خداوند آشنا بشن...

در نظریه ای نه چندان دور؛ گفته میشه که اکثر مشکلات و بیماری های جدید ؛ براثر سرپیچی انسان از دستورات خداوند بوده ؛ و بیشتر اونها سر اقووام نافرمان گذشته هم آمده...

در یک مورد مشهور ؛ اعتقاد دانشمندان علوم زیستیه که می گن: بسیاری از ویرو سها؛ براثر تغییرات اقلیمی دارن از هزاران سال پیش دوباره سرک می کشن!تقصیر خودمون نیست؟کجا نافرمانی نکردیم؟

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم .... نامه اومده و برای من دوروز حقوق ویژه گذاشتن .... همکارا رفتن اعتراض...

بعد فرمانده گفتند: جهت فداکاری فضائی!!!بعد یکیشون گفت: مثلا چه نوع فداکاری ائی؟ فرمانده گفتند: پریروز برق گرفتش ؛ داشت می مرد!!!

همونجا بهجت خانم جون ؛نه گذاشت نه برداشت گفت:

برقتون رو درست کنید!نه اینکه تبعیض آمیز رفتار کنید!!!

دمش گرم ... من که برقی شدم؛ راضیم !

 

 

سیزده:

استاد" دال" دردادگاه همین دیروز:

آقای محترم!من اصلا این خانم مددی رو نمی شناسم ؛ که ایشون دارن توی یه صفحه مجازی از من مطلب می نویسن؛ از ایشون شکایت دارم!آبروم در مکان های اداری خودم درچند کشور رفته!

خانم مددی:

من چه می دونم اصلا شما کی باشید!چرا به خودتون گرفتین؟ همین جوری هفته ای یه بار؛ دلی یه چیزی می نویسم!

قاضی:

خیل خوب!خانم مددی؛ ما اینجا مدرک شمارو می نویسیم دکتر؛بعد شما چندروز با هزینه؟ تشریف ببرید خارج؛ تا توهین به دکتر جبران بشه!

استاد" دال":

این چه نوع عدالتیه؟ بندازینش زندان!هرکی را بیفته ؛ قلم بگیره دستش...

قاضی:

مگه چی گفته شما تا این حد حساس شدید؟ بذارین اقلا این خانم درحد شما از نظر اجتماعی رشد کنه ؛ بعد...

استاد" دال":

من شکایتم رو پس میگیرم؛ خانم شماهم دیگه ننویس!

خانم مددی:

به جون کس و کارم؛ اگه منظورم شما بودید!

ناگهان خانم استاد" دال":

قشنگم؛ منظورت همین بود! پسرت دانشجوئه بدبختانه اندازه ی خر (ام) نمی فهممه! نمره جناب قاضی نمره!

قاضی:

خانم شوهر خانم مددی کو؟

خانم استاد" دال":

لابد یه گورستونی هست دیگه! که خانمش دنبال.....

قاضی:

خودمم!خیلی عذر می خوام الان با توهین سر کارعالی چیکارکنم؟

خانم استاد" دال":

هیچی! همه بریم خونه!

منشی دادگاه درحالیکه خمیازه می کشد:

بریم دیگه!پدرمون دراومد ؛ با این ماسک و دوران چند کرونائی ...بیائیم هرروز چرند بشنفیم!دو تا زنید مثل من؛ بشینید توخونه؛ گرم ؛ نرم ؛ راحت .... خدایا چقدر من بدشانسم!!!

 

چهارده:

زلیخارابکشت این غم؛ که یوسف گشت زندانی ...

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی !

..............................................................

کلا دیوونه ها این بیت رو بیخیال بشن.... مخصوصا دیوونه های عاشق!

 

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۳۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

خداوند حتما مارا خواهد بخشید! و دربهشت وقتی داریم همدیگررا می بوسیم بهم خنجر خواهیم زد!

یک:

پیروز از میدان چشم تو؛ بیرون نیامدم!

غلطیده درسیاهترین؛ شب خودم؛ مردم!

دو:

وقتی که صورت گرم تورا دست می کشم ...

دستان سرد من!

درصورتی ترین داغ زمستان؛ ... جان می گیرند!

و برای دوباره ...

آن سوی شرم ؛ این سوی شرم!!!

سه:

فردا روی شانه های تو ... تا می شود ... یاس ها می رویند ...

ومن خمیده و پیر که از کوچه عبور می کنم...

با خاطره زنی که؛ دامنش بوی یاس می داد...

شعر ؛ شعر ؛ شعر... زمزمه می کنم ...

 

 

چهار:

فکر می کنی که دیگر ... اگر نیامده ام ...

در دنیای زنده ها ... فراموشکارم!!!

چه فرقی می کند توی کشتی باشم یا آشپزخانه ی خانه !

آنجائی که به خاطرت می آورم و آغوشت را ...

چطور می توانم یک متر سنگ را جای تو ... باور کنم ...

اگر دیگر نیستی ...

ودنیا تورا برد...

برد ...

برد!

پنج:

پیدا می شوی درعاقبت ؛ از عالم دیگر ولی ...

یاد کن از انتظارم؛ انتظارم یا ولی ... ( ولی عصر عج)...

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) سوزاندم!

میان چشم خودم ... کربلا ... رقیه (س) ... وفا ...

 

 

هفت:

یک/

درجلسه ای مهم نشسته ام.میان فوکویاماو جیسون استتهام!.مانده ام حرف دلم را چطور بزنم ... باید نظر بدهم و خلاصه نمی شود که حرف نزنم! اما دراین طیف وسیع( از سخن پراکنی و جامعه شناسی متوهم تا معذرت می خواهم خشم کنترل نشده) باید احتیاط کنم!

کمی جابه جا می شوم ... به روبرو که کوئنتین عزیز نشسته نگاه می کنم و می گویم: حالا بدنیست یک مدت جامعه خشمگین باشد؛ خوب باشد!

بعد سریع به فوکویاما نگاه می کنم ؛ و ادامه می دهم: اگر فهمید خشم خوب نیست؛ دیالوگ می کنیم و حرف می زنیم و دموکراسی حالش خوب خوب خوب می شود!...بعد سریع به جیسون استتهام نگاه می کنم و می گویم: اگر نفهمید خشم خوب نیست که می زنیم و یک طوری جالب و سینمائی عمل می کنیم که بفهمد!!!

در همین زمان دراتاق جلسه باز می شود و جناب آل پاچینو سرش را می آورد از لابه لای در تو ...

خدای من !چقدر جوان و خوشگل شده!: خانم باتر فلای!راننده تاکسی تون هستم ؛ تلفن کرده اند که جلسه ی بعدی شما راس ساعت نه زیر پل سانفرانسیسکو برقرار است ...

سریع پالتوام را می پوشم و خداحافظی می کنم ... باور کنید سندروم فضای بسته دارم خوب شد که جلسه را پائین پل و درهوای ازاد ترتیب دادند (که خدا پدرو مادرشان را بیامرزد)....خدا خواسته من هوای پاک هم تنفس کنم ...!

ال. باتر فلای!

دو/

نمی دانم دنیا چطور جائی ست که به آدم های پولدار ؛ اعتماد نمی کنند ؛ من چقدر سالانه بیایم کار خوب کنم و سودکار و تلاشم را با ملت تقسیم کنم ؛ بر می گردند می گویند حتما دزد است که دارد دست ماراهم قاطی کارهای خودش می کند ...

......

در کودکی با پدر برزگم در پارک قدم می زدیم که بادکنک سرگردانی را دیدیم؛ پدر بزرگم بادکنک را گرفت داد دست من و گفت:پسرجان!آدم باید زرنگ باشد؛ اگر دو دقیقه ی دیگر ؛ هر کسی پیر و بچه و جوان را دیدی که دنبال باد کنک آمد؛ بی خیال باش و آنقدر محکم و بی توجه از کنارش بگذر که خودش از فکر این که ممکن است باد کنک مال او باشد؛ خجالت بکشد و برود ...

....

همزمان رفتیم منزل دائی مادرم جهت صرف شام؛ دیدیم چند تا دیگ بزرگ دیگر هم پخته اند و دارند می برند جائی؛ مادرم گفت: ای خدا خیر بدهد عفت خانم جان را که همیشه درفکر دیگران است ؛ آدم باید بفهمد این خانواده ها که از مردم در آمد دارند؛ مثل همین شوهر عفت خانم ؛ انقدر معرفت دارند که با رفتارشان بفهمانند" از خرید شما متشکریم"!!!

...

نمی دانم بهرحال الان کارخانه شکلات سازی خودم را دارم ... متاسفانه مواد اصلی نیست و 100 در صد محصول مصنوعیست؛ با این حال در فرآوری آزمایشگاه طعم واقعی شکلات زیر دندان مشتری حس می شود ؛ خوب تا اینجا بادکنک کسی را برنداشته ام!قیمت محصولات من دوسال است ثابت است ؛ پس جایزه بهترین تولید کننده ی خوشمزه را به من می دهند و معروفم!مردم از من حمایت می کنند ؛ سود 100 درصد دارم پس عین دائی مادرم از آنچه تولید می کنم هدیه می دهم؛ درکل من تاجر موفقیم...

اگر این متن را خواندید و خوشتان نیامدو بیمزه بود آتشش بزنید...

بمن چه اگر کسی بعد این قند بگیرد و یا براثر سواستفاده از مواد شیمیادی دچار بیماری شود؛ مواد مخدرهم موادشیمیائی است و هردو (شکلات های من و مواد) باعث شادی و رفع افسردگی می شود!!!

سه/

ماشب آرزوها داریم ...

ما از آن شب ها داریم که می توانیم روح رفتگانمان ؛ به آن دنیای دیگررا شاد کنیم...

ما از آن دسته آدم های خوشبختیم که خداوند؛ به ما آن شبی را که می شده از او خوشبختی بگیریم ؛ با نشان و آدرس گفته ...

....

دلم برای خیلی ها تنگ شده ؛ مخصوصا از دوران جنگ تا الان!

شاید یکنفر در زندگی من بود که الان دیگر کسی را روی زمین ندارد ؛ تا حتی یک لحظه چهره اش را به یاد بیاورد ...

شاید یکنفر در زندگی من هست که می خواهم آینده برای او زیبا و بهتر باشد...

دعا کنیم.

از کیسه ی خداوندچیزی کم و زیاد نمی شود ؛ فقط بیشتر و بیشتر عشق می کند که ما برای هم ؛ چه از دنیا رفته و چه باقی مانده؛ داریم دعا می کنیم ...

مهربانیم و مانند خودش عاشق ...

 

هشت:

بایدن!

باید کمک کنیم تادنیا؛ کمتر نگران ما باشد!

از بس که کودکیم ؛ دل خدا شکست!

" ترومپ! تو خوب بودی..."

 

نه:

ننه خاور:

چطور باور نمی کنید که پدر خدابیامرز من ؛ سال ها پیش خیلی پیش دبی رفته باشه؟

پراید:

ننه جون!فردا نیان دستگیرمون کنن ببرن!سر پولشوئی!!!بابای شما تبریزی بوده ؛ بعد چطور تو دوران خرابی دوبی رفته اونجا زمین خریده!... مگه ترکا غیرت ندارن!!!

باباپژو:

چی میگی!!!به غیرت ترکی چه مربوطه آخه؟ خودتم از تهران رفتی اونجا ... حتما با دوستاش رفته ؛ بالنجی ...چیزی ؛ اون ور آب ؛ زمین متری دوزار بوده ...خریده اومده دیگه ...

مامان بنز:

لابد مدرک داشتن و گرنه به خارجی جماعت دوزار پول نمی دن!حالا چطور شده خواهر ننه خاور دلش به رحم اومده ...اون همه پول رو داده بهش...

ننه خاور:

خواهرم؟... می دونید خواهرم کیه ؟

همگی با بی تفاوتی و بی حوصلگی:

نه!

ننه خاور:

خانم پاریس هیلتون!

پراید با صدای بلند:

ننه جون!اگه دفترچه حساب بانکیت رو تو دوبی ندیده بودیم می گفتیم ؛ الان باید ببریمت دوراز جون بیمارستان اعصاب و روان ؛ تند نرو دیگه...

باباپزو:

ولی راست میگه پراید... شاید زنه عاشق من یا تو شده باشه ...

مامان بنز:

هی الله اکبر بزنم ...

ننه خاور:

نه... پدرم جناب هیلتون بزرگ بوده ! این پولم بخشی از مال پدریه اینجانبه ...

بابابیوک:

عیب نداره عزیزم ... هیچکی از فامیل نفهمیده!!یه ماه رفتی دوبی دیگه ... من بد بودم ... جهنم رفتی دیگه ... تقصیر من بوده!پولم تقسیم کن بین بچه ها ...

بوگاتی با حرص:

ننه جون!من رو می بینی.. بچه ی سیسیل ام ... با این حرفا سیاه می شم؟عجبا...

ناگهان و لامبورگینی و پورشه:

ما دعوتیم هتل هیلتون دوبی ... دلتون بسوزه ... خاله پاریس مارو دعوت کرده... اینم عکساشن...

مامان بنز:

ببینم؟... ای وای ... لامصب!پول اینه دیگه ... لابد دلش سوخته برا ننه خاور ...گریه میکرده ...گفته خواهرتم ... بیا اینم پول خرد!

شایدم دلش می خواسته یه خواهر پیر خوشگل تبریزی داشته باشه ...

ننه خاور:

بعدا می فهمین !... بی تربیتا...

پراید:

همین رو کم داشتیم ...دائی رضوانی هیولا؛ عمه مینی بوس ؛ عمه نیسان z؛ این یکی رو کجای دلمون بذاریم ...خانم پاریس هیلتون!!!

 

ده:

رهبرم...

نگرانیم که نباشد دگران را عشقی ...

آنقدر عشق حساب است؛ که ما شرمنده ...

 

 

یازده:

یک/

اگر بخواهیم ؛ یکجور عبادت عجیب برای خودمان دست و پا کنیم ... آن عبادت حتما عبادت تفکر در عالم هستی خواهد بود ... آنچه در عالم هست و جالب اینکه در اندیشه ی اسلامی این تفکر که برای رسیدن به معرفت است ؛ بسیار والا و مقدس شمرده می شود ؛ در عبارت تفکر دقت کنید و ببینید در ایات خداوند در قرآن کریم تا چه حد در موردش صحبت شده ...

در یک مورد ... واژه ی عجیبی هست که می شود با تفکر ... به عظمت خداوند پی برد ...

درجائی که خداوند در مورد حضرت سلیمان که انسان قدرتمندی بوده از واژه ی " طرفه العین" استفاده می کند ... یعنی انجام کار در پلک برهم زدنی ... این شاید قدرتی بوده که خداوند به حضرت سلیمان اعطا کرده بوده ولی این قدرت دربرابر قدرت خداند در چه حد می تواند باشد ... آن جاکه " کن فیکن " مطرح می شود ... یعنی ممکن است که درلحظه جهانی زیرو رو شود ... مثال موردی استفاده از کلیک موس کامپیوتر و کلید اینتر در همین صنعت ... در مقایسه با طرفه العین بسیار دقیق توصیف شده چون سرعت حرکت پلک انسان خیلی بیشتر از سرعت دست انسان است و این قدرت بیشتر به سرعت محاسبه مغز در عکس العمل چشم و دست باهم متغییر است ... پس قدرت خداوند و تصمیم گیری خداوند درلحظه ... یا الله اکبر...

دو/

در ادمه بخش بالا ؛ دقت کنید : در اشعار شاعران حافظ و فردوسی و برخی دیگر از جام جهان نما نامبرده شده که جمشید ؛ گوی بلورینی داشته که از طریق آن می توانسته دنیا ووقایع آن را رصد کند ... اینجا تفکر و تدبر ؛ در تاریخ است و ... حالا آیا این پادشاه باستانی دوران کیانیان که چنین وسیله ای داشته ؛ دارای ماهواره کمکی در فضا بوده ؛ بهرحال هیچ مدرکی برای تخیل حافظ یعنی سیم و سیم کشی درجهان پیدا نشده که بشود جام جهان نمای جمشید را باور کرد شاید هم گوی تنها یک گوی ساده بوده که مثل گ.ی های جغرافیای امروزی نقشه ی کشورهای آن دوران به صورت ترسیمی رویش قرار داشته ...

بهرحال بگردیم ؛ زیاد از این موارد پیدا می کنیم ؛ منتها می خواهم بگویم ؛ دراین سالها که گرفتار معیشت و زندگی روز مره و مرفه بودیم ... کاش فرصت تدبر و تفکر بیشتری داشتیم ... شاید دنیا ؛ تاریخ جهان ... این طور که فعلا می دیدم ... نبود!

سه/

اشکالی ندارد که ماتخیل قوی داشته باشیم؛ بسیاری اند که همین طور دارند چرخ زندگیشان راهم می گردانند؛ مثلا کارتونیست ها؛ در داستان های تخیلی کارتونی دنیا این شکلی نیست؛ زیر گردن حیوانات دستگاه می بندند تا بتوانند به زبان ما صحبت کنند که همین داستان در مورد حضرت سلیمان و توانائی درک ایشان را بسیار شنیدیم ...

در حال حاضر امکان دقیق صحبت ما با سایر جانداران به این صورت است که ؛ با وجود نداشتن مغز و درک مشابه می توان فعالیت مغز و احساسات آنهارا واقعا با دستگاه ها ی دیگر برای خودمان ترجمه کنیم ؛ این آزمایش ها و تخیلات کمک می کند تا در اینده برای افراد معلول و کاملا نیاز مند برقراری ارتباط قدم های خوبی برداریم ...

در یکی از سریال های جدید ... خواب مغزی فردی که علیرغم نظر پزشکان دیگر رو به فناست ... براثر عشق و اعتقاد و ترشح هورمونها بیدار شده و خاطرات وی زنده می شود ...

دنیا دست خداست باید باور کنیم ... یا الله!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... بهجت خانم جان یه قابلمه حلیم بادمجون پختن که ما بخوریم ... الهی چقدر من رو دوست دارن ؛ جهت اینکه از بچگی من این غذارو دوست داشتم ... فرمانده تا قابلمه ی حلیم بادمجون رو دید ... دعواکرد بعد پنجره ی فضا پیمارو باز کرد و قابلمه رو پرت کرد بیرون!.... حالا من گریه می کنم بهجت خانم جون داد میزنه ... بچه ها نگا می کنن ... فرمانده ام می گه: بی خود! اومدیم فضا دستشوئی کردنمون با وقت زمین بودنمون فرق میکنه ...

دیگه ...

چقد دلم سوخت ... نکنه بهجت خانم جون قهر کنه برگرده زمین؟!!!

 

سیزده:

استاد" دال" از شدت عصبانیت فریاد می زند ...:

کی میدونه ... من تو دنیا چقدر رنج کشیدم و درس خوندم/ کی گفته من مرفه بی دردم؟ کی گفته من تو لندن خونه ی چند صد هزار پوندی دارم ؟ کی گفته... بابای من پولداره ؟

دانشجوی اول:

استاد ما ناراحتیم ؛ گریه نکنید!

استاد" دال": کی گفته من دارم گریه می کنم!

دانشجو مددی:

استاد کاش ما اونجا بودیم ... دستمالمون رو می دادیم شما اشکاتونو پاک می کردین!

دانشجوی بعدی:

استاد کی گفته شما مرفه بی درددید! شما مارکسیست بودید!باباتونم کمونیست!بابابزرگمون شناختتون گفت ... بهتون بگم!

استاد" دال" آتش می گیرد:

من بمیرم از دست شما و کاراتون راحت بشوم ...

ناگهان صدای شیطنتآمیز دانشجوی بعدی:

استاد این عکس خونه ی شما نیست تو لندن؟

استاد " دال":

درستون رو بخونید!نمره بگیرید... به شما چه اصلا خونه ی من تو کدوم خراب شده ایه ...

ببینم ورداشتی عکس خانه ی نیازمندان روان پریش لندن رو اینجا گذاشتی ... نوشتی منزل ابدی استاد" دال"؟... بچه نکردی ترجمه اش رو بخونی ؟

دانشجوی بعدی :...

استاد ما فردا عمل داریم ... غیبت فردامون رو موجه کنید ...

استاد " دال " در حالی که معلوم است فشار خون بالا دارد:

وقت تموم شد! خدا نگهدار!

دانشج. مددی:

ببینید چقداستادرو اذیت می کنید ... شما خودتون پدر برادر ندارید؟نکنید دیگه ... استاد مهربونه با ما لج نمی کنه ... استاد کاش درس می پرسیدید من خونده بودم ...

بقیه بچه ها :

استاد خسته نباشید ...!!!

 

 

چهارده:

من دارم پیر می شم؛ و قبول دارم ولی نمی دونم چرا اطرافیانم باورش ندارن؛ نه بیماری های من رو و نه پیری ام رو!

ممنونم از همه شون که من رو جوان و زیبا و دارای زمان زیادی تا مرگ می بینن! من براشون اهمیت دارم می دونم ...

ولی مطمئنم ... برای عده ای روزی میرسه ... که وقت گذشته و اینکه کسی رو از دست بدن ... و آرزو کنن که زمان برگرده تا یک لحظه ببیننش واقعا امکان پذیر نیست ...

قدر هم رو بدونیم ...

پانزده:

اینجا بازم یک یادداشتی رو می خوام بگذارم و برم که مربوط میشه به خودم ...

ای لیلا خانم ... یادت هست همیشه می گفتی تصور فقر خود فقر رو به دنبال میاره ؟

یادت میاد که میگفتی تو خود چون گدایان طلب مزد نکن که خواجه خود روش بنده پروری داند؟

یادت میاد که بعضی وقتا که فکر میکردی چه کارهای بزگی کردی پیش کار بعضیا و گذشتشون باد هواهم نبود؟

پس بیا از این مرحله ام رد شو... خدا بزرگه ... اون کوچولوی امتحان رد شو... خودتی ...

 

۳۰ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۴۹ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

اوه پینو کیو! هیچ جای تو به اندازه ی دماغت مهم نبود !!! که مرا نزد خدای هم شرمنده کرد!!!

یک:

میان تاریکی شب؛ غرق ؛ تا به صبح ... دنیا دنیا ...

تو درخشیدی به یک ثانیه !

در انفجار خود!

دو:

شناخت دست های کوچک تو؛ موی مرا به قهوه ای!...

تا سال بزرگسالی ... بگردد همیشه میان قهوه ها...

سه:

فردای کوچه های شعررا فروختند و ... هرچه آجر بود ... ریختند ؛ روی سر جاده!

و رفتند بالا!

و فروختند و آویختند خویش را از طبقات بیست و رفتند ...

اگر از قدیم حافظه داشتم ... همه را حفظ کردم!!!

 

چهار:

دربازی با من ... تو برده ای:...

دلم...

ذهنم!...

کیف قهوه ای کلاس اولم را تاخانه...

بوی تنم!...

بوی کبابی که می پزم تا اداره...

تاریکی!

فنجان فنجان چای نخورده ی خالی ...

مسواک هایم که می اندازم!...

لب لب بی هدف!...

پولم را که از بابت کار نمی دهی ...

مرگ و هرچه مردنیست!...

خودرو گران قیمت پدرت!...

هرچه حرف خوب بود که می خواستی...

طلسم که بتوانی ازدواج کنی ...

و درنهایت ...

خود خوشبختی!....

پنج:

من یوسفم ولی تعظیم درعادت من نیست؛ خوشگله!

در سجده هم ؛ خدا خدا بکنم؛ عاشق من است!....

 

ده سال عبادت من ؛ درحساب او؛ یک شب ( خوشگله)!

صد سال عاشقم بشوی؛ پیرو مردنی بشوی؛ عذرخواهتم!

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) هر لحظه دیدنش ...

با عباس(س) و رقیه(س)و زینب(س) .... توانستم!

 

هفت:

یک/

دوست ندارم که سبک لباس پوشیدنم ؛ چیز خاصی را از من نشان بدهد!

مثلا اینکه در اندیشه ی من دیشب چه گذشته؛ با کی آشنا شده ام!و یا کدام هنرپیشه و فیلم و مد و فشن روی من تاثیر گذاشته است.

کلا باورکردنی نیست!که فردی مثل من دی شب درخواب با نیروهای اهریمنی مبارزه کرده؛ بعد بسیار جدی از روی یک برج بلند پریده باشد پائین و دست یک سیاستمدار بدبخت را گرفته باشد و هردو مثل دوتا پرنده پریده باشند و از دردسر بزرگی فرار کرده باشند!!!

خوب فردا که من از خواب بیدار شدم؛ باید چطور لباس یپوشم که توهمی نباشد؟ یا مثلا خیلی جدی مثل اسپایدرمن لباس بپوشم. توی خیابان ها ادای مرد عنکبوتی را دربیاورم!

فرض یفرمائید در یک مهمانی رسمی با آل پاچینو چند ساعت نشسته باشم و ایشان از رفتارو قیافه ام تعریف و خوششان آمده باشد ؛ فردا که از خواب بیدار شدم لباس شب دی شب را بپوشم و بروم محل کار پز بدهم که بعله!!!

اولا چطور می توانم خواب و رویاهایم را برای دیگران واقعی کنم!

دوماچطور می توانم شخصیت خودم را با روهایم هماهنگ کنم و بین مردم بیدار بچرخم!

این ناممکن برای مردان کلا امکان پذیر است ؛ ولی برای زنان هرگز!!!

قول می دهم باور کنید که پوشیدن لباس شب بانوان برای آقایان خیلی خیلی تاثیر گذار تر است از پوشیدن کت و شلوار رسمی آقایان برای بانوان !...

امممم!!!

دو/

میان شمس که می گویند پرواز می کرده و مولوی ... من حتما مولوی را انتخاب می کنم !

چقدر یک جوری می شود دلم؛ که می بینم هزار علم و دانش دریک فرد جمع شده ؛ هزار خوبی... ولی چنان از عشوه و ناز بلد باشد که فرد دیگری بیاید هی ناز بکشد و بنویسد و شعر کند وورق به ورق تمام ذهنش را بکوبد روی زمین و بعد؛ آن نفر اول همان کارصدهزار نه صد میلیون نه صدمیلیارد باره اش را انجام بدهد؛ بال هایش را جمع کند ... پرواز کند و برود ودل بسوزاند!

ایدنیا غرور چیست؟

همین است که من برای یک شب شام لباسم از لباس جاری ام بهتر باشد؟یا کفش هایم را توی محل کار بزنم به چشم همکارانم که من شیک ترم؟ یا خانه لاکچری ام را هردودقیقه با عکس و فیلم نشان بدهم و دل بسوزانم؟نه!

غرور تفاوت دو دنیای ثابت و متحرک است!

آن جائی که من توان عوض کردن دنیایم را ندارم و هستند دیگرانی که به دقیقه ؛ دنیای خودشان را دارند عوض می کنند!!!

انگار بال و پر داشته باشند ؛ می آیند و از دنیای دیگر ؛ دل مارا می سوزانند و می روند !

هیچ کس این دنیای مغرورانه را دوست ندارد!

کجاست که بفهمند ما می خواهیم یک لحظه حال دائمی آن هارا حس کنیم!

که ای شمس!نکردی که بدانی...

من اگر بدانید که دشمن دارم و می سوزم] ای شمس؛ تو مرا بین دشمنانم سوزاندی!

صد البته که سوختن من دردل تو عشق است!و می روی حتما جای دیگر به این حال من افتخار هم می کنی!!!

کی است که من بروم!... که نمی روم!چون روم!چون مردانه عاشق دنیای مغرور توام! ایستاده ام!

و بشودکه بن.یسم که بدانند نباید عاشق پرنده ها!و زیبارویان و معجزه گران شد که دشمنان تنها گذار!!! بخندند که ... آن که دوستش می داری می رود ... می رود ... می رود... و توی ثابت......

هی  هاه!!!

سه/

ذهنم در مالکیت من است.

و هنوز اختراعی نیامده که ذهنیت مرا از من بگیرد!

شب ها لباس صورتی می پوشم و می روم بالای کاخ کرملین ؛ بعد می پرم و چشم هایم را باز می کنم در اصفهان و بعد بوی دریا که می پیچد درذهنم ...

می بینم ته دریا دارم فضولی ماهی هارا می کنم!

چقدر علم بیاید جلو که مروارید خانوم مرا دردریا دیده باشد و بیاید برای پری خانم تعریف کند که لیلا خانم شب ؛ نیمه شب ؛ ته دریا داشت کتاب می خواند و پری خانم از مروارید خانم نپرسد که خودت با این سن و سال آن ته دریا ؛ آن وقت شب چکار می کردی؟ و از مادر لیلا خانم بپرسد:از لیلا جون خبر دارید؟ حالش خوب است؟!!!

آه که کیف می کنم که عالم نمی تواند بیاید توی ذهن من ... وقتی شبانه رفته ام سوئد و دارم شفق قطبی نگاه می کنم و قهوه می نوشم و لباس آستین کوتاه هم پوشیده ام و کسی نیست که نیست که نیست!!!

این دنیا درمالکیت من استو من مجبور نیستم دردنیای ذهنم رعایت کسی را بکنم!

با زیر شلواری می روم خواستگاری و پاهایم را از صندلی آویزان می کنم و بعد باهمان زیر پیراهن و زیر شلواری سر از کاخ بوکینگهام در می آورم و دراهروی قصر ر.بروی اتاق ملکه می خوابم و تا صبح مستر بین می بینم و تخمه آفتابگردان می شکنم!!!

" دوستان محترم ؛ احتیاطا؛شما لطفا این داستان هارا نشنیده بگیرید ؛ و مثل آدم زندگی کنید و مدیتیشن کنید ؛ از علم در این دنیا هیچ چی بعید نیست!!!"

 

 

هشت:

بایدن!

بکش زمان را که کشتن زمان که خون ریختن نیست!

دیگران خون هم ریختند؛ چه شد...

" ترومپ! شما گوش نکن!"

 

نه:

ننه خاور:

اممم! بیوک جون می خوای بامن ازدواج ات رو ادامه بدی؟

بابابیوک:

خوب پس چیکارکنم؟سر پیری تو فامیل چی میگن؟

ننه خاور:

آخه... اگه نمی خوای من برم دوبی اونجا ادامه بدم ....

بابابیوک:

استغفرالله ... چی رو؟

ننه خاور:

زندگی رو... پول خرج کردن و نترسیدن رو... رفتن پاساژرو ... بی خیالی از این هم سال هارو...

عشق تورو... عروس و پسرو دامادرو ...

ناگهان مامان بنز:

ننه خاور ما شمارو دوست داشته و داریم ؛ می دونم دلتون شکست ؛ هرزنی یکبارم شده بدبختانه این تجربه رو پیدا می کنه ولی بعدش اگه ببخشه و ادامه بده ... حتما قوی  تر از طرف مقابلشه...

ننه خاور:

بنزی!وقتی خواهرم فهمید 150 میلیارد ارث پدری رو به من برگردوند!میدونی از پدرم چی به ارث مونده بود که دست خواهرم بود؟

مامان بنز:

نه!چی بوده که 150 میلیارد از مال شما بوده !

ننه خاور:

فرودگاه دوبی!

پراید:

ننه جون!الهی قربونت برم ... یک کم شخصیتت عوض شده ها ولی فکر کنم هنوز تو شمردن صفرا مشکل داری...بیار اون دفترچه حساب قشنگت رو...

ننه خاور:

تو ام عزیزم؟ همون نوه کورسابق خودمی! بفرما...

پراید:

صد ساله تو دوبی فرودگاه ساختن... باباتونم سی سال پیش مرده هیچ چی ام نداشته ... الان فقط سهم شما شده 150 میلیارد؟

ننه خاور:

اون فرودگاه نه ها! یه فرودگاه دیگه...

باباپژو:

به ماچه!دوروز رفته بابدبختی ... الان برگشته سرخونه و زندگی 150 میلیاردم آورده دیگه چیکاردارین؟

مامان بنز:

تو ام برو... ببین اون خواهرکچل ات چه میدونم عزیزات ؛ یه شب میبردت توی خونه اش...بازم ننه خاور والا...

باباپژو:

یعنی چی؟ من ناموسم رو ... ای عجبا...

لامبورگینی و پورشه:

کجاباید برم ... کجا باید برم ...

پراید:

زورم به شما دوتا میرسه ها... بدوید ببینم ...

ننه خاور:

فرودگاه پاریس هیلتون !!!!

همگی :

چی؟!!!!

...........

ده:

رهبرم...

درفدایت شوم ما .... هزاران نکته ...

یک نکته ی کوتاه : علی(ع)...عشق دل از آل علی(ع)...

 

یازده:

یک/

سلام... بهتر از امروز نمی شد ... که به دنیا آمد و تو آمدی ...

بسیار نکات مشترک بین ماهست و یکی اینکه دقیقا زمیانی که حنانه به دنیا آمد هم روز تولد امام محمد باقر علیه السلام بود ...

دوستت دارم...

روزها خواهد گذشت و معلوم نخواهد شد که تو شبیه چه کسی هستی ... ولی بزرگتر که بشوی ؛ معلوم می شود ...

ممکن است هرگزبه فکرت نرسد که بخواهی مراببینی و یا به عکس آنقدر زود یکدیگر را ملاقات کنیم که نگو ...

اما این را بدان که دوستت داریم و خواهیم داشت و آنقدر تورا می خواستیم که از خدا بخواهیم به دنیا بیائی...

اگر یکروز اینجارا دیدی... متوجه خواهی شد که دوست داشتن یعنی چه!و بسیار تعجب خواهی کرد ...می بوسمت نوزاد دوست داشتنی ...

فعلا

دو/

دارم به اتخابات آینده فکر می کنم و البته نمی دانم جدیدا دیده اید که بابرخی از کسانی که مثلا ممکن است رئیس جمهور بشوند چه می کنند...بر می دارند و کابینه اشان را باحدس و گمان پر می کنند و ...مگر می شود به این موارد نخندید!

مثلا در یک مورد جناب خان رامبد جوان وزیر ارتباطات مویرگی شده بودند و جناب بهروز وثوقی هم وزیر دادگستری ...

خوب عزیزان من از حالاکه دارید دل و جگر مارا از خنده در می آوریدبیرون... یک فکری هم بکنید به غنی سازی خود طرف...

بقول قدیمی ها تقلب توانگر کند مردرا ... فردا که طرف خواست مثلا در تلویزیون جواب آقای حیدری را بدهد سریع تقلب را انجا به او برسانید نه جای دیگر!و این طور نباشد که حق واقعی بعضیها که طفلک شده اند وزبانشان بند آمده آنجا ضایع شود ...

آب را از سرچشمه باید ... به هرحال فردا نگوئید... مددی نگفت!

" البته وزیر نفت کابینه بالا که گفتم" جناب پسرخاله " بودند ... که عرض کنم بهتر است ...

سه/

واقعا توی این دنیای مدرن آدم می ماند بعضی اوقات چکار کند ...

مثلا فرض بفرمائید یکنفر توی سرش از آن چیپ ها دارد که اگر گم بشود می فهمند کجاست ... بعد قیافه اش به نوید محمد زاده توی جشنواره می ماند ...

حالا اگر خودش باشد و گم بشود چه می شود؟ خوب دوباره از خارج پیدایش می کنند و می آورند تحویل می دهند تادوباره اینجا همان کاری را بکند  که می کرد ...

پس کلا ایشان مایع افتخار است و بالخصوص در خارج و جشنواره ها زیاد می رود ...

خوب پس این همه سرو صدا برای ظاهر ایشان برای چیست ...اصل کار چیپ توی مخ است مثلا اگر باشد !!!

پس حالا اگر لباس پینوکیو را هم بپوشد و مثل او در اقیانوس توی شکم نهنگ هم برود برای من یکی فرقی نمی کند!!!

خواستم بگویم : من فهمیدم!که ایشان استایل پینوکیو؛ پینا چیو؛ پیناکیو؛ را داشتند که می فهمم!دیگر شماها خودتان می دانید و برداشت آزاد است!!!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... بهجت خانم جان با پیراهن بنفش آمدند تو و آنقدر آجیل و تخمه آوردند که نگو ... فرمانده گفت: بهجت خانم جان این جا درفضا بچه ها رو دل می کنند و مشکل می شود این هارا لطفا برگردانید ...

بهجت خانم جان هم نگذاشتند و نه برداشتند توی روی فرمانده گفتند: پس این هارا میمون آورده اید فضا؟ شده اند2 کیلو!حالاکه اینجوری شد همه را می ریزم بیرون فضا پیما اگر فردا دیدم نبودند پیامک می دهم تهران که فضائی ها آجیل هم می خورند!!!

.........

 

سیزده:

گوینده خبر تلویزیون:

" وی" دارای مدرک بین الملل از دانشکده فلان فلان نیویورک بوده و بعد از سال ها کارو تلاش پول خودش را آورده و دارد خرج می کند!

" وی" کار آفرین بوده و این کار فلان فلان را در ایران پی ریزی کرده دستش درد نکند...

ساعت 12 شب واتس اپ استاد" دال":

سلام استاد من دیدم!

سلام استادآفرین ماهمون اول فهمیدیم تازه اسمتونم گفتن!

سلام استاد مگه ما چند نفریم مارو ببرین ینو یورک کارورزی!

سلام استادشب بخیر!صرافی داریم...

سلام استاد نمره نمیدین؟ به شما می آد دل کسی رو بشکونید!

سلام استاد عجب برنامه توپی بود!من 500 میلیون دارم ... بیام وسط!

سلام استاد خواهرما چن وقته می خواد دوبارهازدواج کنه ...

اینم عکسش ...بین خودمون باشه ها!

سلام استاد!چرا حلقه نمیندازین؟

سلام استاد فوتبالیست معروف" ال" پسر شماست؟

سلام استاد فردا کلاس رو تعطیل کنید!

سلام استاد ما فکر نمی کردیم شما اینجوری باشید دمتونگرم!

سلام استادما ترک تحصیل کردیم از بدبختی ... به ماچه؟

سلام استاد ما همیشه حاضریم ... لیلا مددی!

سلام استاد مامان ما آش پشت پا پخته فردا دانشگاه هستید بیارم؟

سلام استاد ؛ پنیر پنیر پناهیان!

سلام استاد یعنی ما تا این حد قادریم!

سلام استاد فداتونبشم... قربونتون برم... ایش!

استاد " دال" جدی:

دانشجویان محترم!فردی که در تلویزیون دیدید ؛ پسر عموی اینجانب بوده سال هاست ایشان از منزل متواری شده!و فامیل ار ایشان بی خبربودند!!!!

از توجه شما ممنون!!!

" پیام کاربران بسته"

 

چهارده:

به ما چه کی جایزه میگیره کی نمیگیره ... اون موقع که ملت با جایزه شون تو نیاوران خونه میخریدن تا همین الان که با پولش قسطای ماشین مدل بالاشونو میدن ...

دیگه طرفدار نیستیم ... یه بار طرفدار یکیشون شدیم زد مارو جلو ننه مون کشت دیه مونم نداد بی معرفت....

نه دیگه طرفدار نیستیم ...گذشت اون زمانی که باهاش می رفتیم قهوه خونه دیزی 100 نفرو ما می دادیم ... گذشت که گفتیم بکش تا اعصابت رو راحت کنی ... حالا اعصاب خودمون تو اون دنیا راحته؟ جون تو نه!دنیا بی وفاست ....

پانزده:

بیست و دو بهمن روز پیروزی انقلاب اسلامی مبارک ...

امروز اول رجب مبارک ...

میلاد باسعادت امام محمد باقر علیه السلام مبارک ...

 

 

 

۲۵ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

سرگیجه ؛ میان دست های خدا؛ عاقبت چه می شود؟ برای ماندن بجنگم؟ یا بروم استراحت استعلاجی!

یک:

پیش بهار ؛ دستم با یک گل رسوا شد!

آنقدر نداشتنم که ...

رفتم به سمت زمستان!

دو:

کبوتر؛...

درمیان دست های آسمان اگر ؛ مرگ می دید...

شاید ...

سال ها؛ درمیان دست های زمین؛ دانه ... نمی خورد!

سه:

خرید جان مرا... یک سبد گل تازه!

بهار؛ که دست خالیش سبز است....

 

 

چهار:

می دانم که " بی تو" ؛ روزهایم " بی غم" نخواهد گذشت ...

می دانم که " بی عشق" ؛ دنیای من؛" بی حال " است ...

می دانم که" بی هیچ" باید؛ " بی ادعا " باشم ...

می دانم که" بی ثمر" ؛زنده زنده زنده؛ "بی عاقبت"؛ منتظر خواهم ماند ...

می دانم ؛ می دانم ...!!!

پنج:

گران شده ام ؛ روزهای خوبم شد!...

گذشته ام از روزهای ارزانی...

اوایلم؛ سه تومن؛ گریه کردنم می شد...

میان خنده های سرد و غمم تا ته پشیمانی ...

ولی حالا؛ فقط سه تومن ؛ می دهی برای غمت ...!

که مرا تا درون خواب خود؛ ........ بپوشانی!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) اشکم برد ...

میان نوحه های زینب(س) و رقیه(س) و عباسی(س)...

 

 

 

 

 

هفت:

یک/

دارم فکر می کنم که شکموها چقدر آدم پایه لازم دارند!

مثلا فرض کنید؛ قهرمانان مسابقات فلافل خوری؛ یا جستجو گران آشپزی سنتی؛ ویا فرا اندیشان بوی قورمه سبزی!

همین دنیای قشنگ اشان است که آدم را دیوانه می کند. .دادار می کند بنشیند و برنامه های آشپزی را نگاه کند.

همین چند وقت پیش بود که حسابی از اشتها افتادم!

یکی از دوستانم مرتب فیلم های آقائی را از اینستا گرام به من معرفی می کرد که یک من سیبیل داشت و اسم خاصی ؛ مثلا رحیم سیبیل ...

در حالی که میان کباب های نیم متری؛ پنیرهای سرخ شده ی فراوان؛ و از همه مهمتر غذاهای سنتی می لولید؛ جرات خوردن بیش از یک لقمه را نداشت...

بدبختانه؛ شوربختانه؛ یا متاسفانه ؛ اشتهایم بیشتر کور شدو به طرز وحشتناکی از غذا افتادم!

بعد از آن یکی دیگر از دوستانم سریال های کره ای را پیشنهاد کرد ؛ که درفرامتن یک داستان رمانتیک ؛ انگیزه های خوردن را تا لمس کیمچی و کیمباب پیش می برد ولی بازهم کارساز نبود ...

تا اینکه...

درعجیب ترین اتفاق ممکن؛ درخواب با دوستی قدیمی دعوت به شام شدمو از روی میز؛ فقط می توانستم یک نوع غذا انتخاب کنم ؛ دوستم میرزا قاسمی خوردو من ...بیدارشدم!دلم پیش کباب تابه ای حسابی گیر کرده بود ...

بنابراین درحس غریب ذهن و چشیدن غذای مورد علاقه ؛ ظهر هنگام از لذت خوردن؛ سیر شدم!!!

دو/

همیشه صحبت جناب " فری کثیف" مبان ما بود!از بس مبان جوانان هم دوره ای خودمان به خوردن ساندویچ مشهور بودیم ...

یک دوره ؛ بین دهه 70 تا همین چند سال پیش ؛ دنبال کثیف ترین ها و خوشمزه ترین ها بودیم!سسرپل امیر بهادر سوسیس نیم متری و بندری می زدیم و آن بالاها تاهمین دیروز! دور دور می کردیم و همبرگر می زدیم!

حیف شد این کرونای لعنتی که مارا پاستوریزه کرد و ...

متاسفانه همین دیروز هم " جناب فری کثیف " ازدنیای ما رفت ...

دیگر کجا برویم و میکروب وویروس هارا به چالش بکشیم بریزیم توی شکم مان و بیائیم بیرون ...

ای که بشود...

سه/

میان داستان های دوران نوجوانی ؛ که گاه با آن ها همذات پنداری هم می کردم ؛  الیور توئیست وقتی کاسه ی کوچک غذایش را بالا می برد و باچشم های روشن معصومش می گفت ؛ یک کم بیشتر ... احساس درد و رنجی عمیق درونم را می شکافت ؛ بدتر اینکه طفل معصوم ؛ که میان جمع تبهکاری که از وجود ایتام سو استفاده می کردند . پول نگهداری ایشان را صرف هزینه های شخصی خود می نمودندو اتفاقا با همین کودک غرض ورزی شخصی هم داشتند؛ نماینده ی عده ای بود که از کتک خوردن و مردن و بی جائی می ترسیدند ...

چه کسی فکرش را می کرد دو ساعت بعد توی همان داستان؛ یا فیلم یا نمایش ؛ الیور توئیست پشت میز بزرگی نشسته باشد و کسی که فکرش با بقیه متفاوت است؛ آمده باشد تا حق از دست رفته اش را برگرداند؛ آن معده ی کوچک؛ همانقدر خورد که قبلا می خورد؟

شاید بخشی از نشاط خوردن همین باشد که حس می کنی حق داری!حق داری لذت ببری و معده ی خودت است که می توانی با لذیذ ترین خوراکی ها ... پرکنی ... و خیلی ها هم می خواهند این حق را به بهترین شکل به تو بدهند یا بفروشند!!!

واقعا جل الخالق!

چهار:

به دست های مادرم مدیونم؛ روزهائی که نوبت من است و باید آشپزی کنم ؛ . می دانم کم من برای او چقدر زیاد است ...

به دستهای مادرم مدیونم که چند سال پیش که خودش بابیماری سختی درگیربود ؛ از من و پدرم و دخترم نگهداری می کرد و از همسرم پذیرائی تا.... روزهای سخت من هم بگذرد ...

به دستهای مادرم که شبها تا صبح بابت دردهایش می دانستم ...

و از کودکی می فهمیدمش ...

دلم شده بود کیک بخواهد و مادرم برایم بپزد؛ نیست نداشت ؛ ماکارونی ؛ پلو؛ و هرچه بود که می شد پخت تا یک بچه را سیر نگه داشت ...

به دستهای مادرم مدیونم؛ که به من یاد داد که خودم بسازم ؛ که همان آشپزی هم خودش سازندگی بود ...

دو ستت دارم مادر...

آن قدر که تا جائی که بتوانم می سازم ؛ تا جائی که بتوانم شاد می کنم ؛ و تا جائی که بتوانم سیر نگه می دارم ؛ خیلی ها فرزندان من اند ...

ممنونم!!!

 

هشت:

بایدن!

ای که احساس بدمن از شما کاهش گرفت ...

بازهم دست خدا گویا؛ که دست من گرفت ...

" ترومپ! بد نباش"

 

نه:

بابابیوک:

آخه چرا من باید اینکاررو بکنم؟من اینکاررو نمی کنم!

باباپژو:

الکی دیگه!تو دیگه اصلا بهت میاد زن جوون بگیری؟یه عکس فتو شاپ می کنیم با تاراخانوم! من و پراید می خواهیم ننه ی خودمون رو بسوزونیم!

مامان بنز:

باباجان!راضی شو!بذار ببینیم نتیجه می ده یا نه!

بابابیوک:

بوگاتی بیا یه تماس بگیر!تو خوبی!دوروزه ازش بی خبرم!

بوگاتی:

من خودم رو درگیر نمی کنم!آبروم داره تو ایتالیا می ره!نامزد سابقم دیگه داره سر و کله اش پیدا می شه!

پراید:

غلط کرده!جلو بچه ها... بیشعور ...پیدا میشه که چی بگه مثلا؟

بوگاتی:

مردم کورن دیگه... اونم تو اینستا گرام ...داستان ها و استوری های ننه خاور رو نمی بینن!

مامان بنز:

جدی نگیر!من با ننه خاور یه عمر زندگی کردم!از اون هنرپیشه هاست ...

لامبورگینی و پورشه:

اگه اینکاررو بکنین؛ ما دیگه دوستتون نداریم!

پراید:

به جهنم!بزنم یه فص حال شمارو هم جا بیارم!

ناگهان زنگ در ... " شبی بارانی حدود ساعت ده".........

باباپژو:

پاشو پراید باز کن دررو عمه نیسان zو تاراخانم ان!

مامان بنز:

من کسی رو دعوت نکردم!اونهام امشب دعوتن عروسی سیندرلائی لواسون!

بوگاتی:

آره دیگه ... وقت غصه و گریه برین بوگاتی کجائی!وقا شادی و خنده ... جای بوگاتی خالی!

باباپژو با وحشت:

کمک یا خدددددددددااااااااا!

بابا بیوک:

بچه نترس! الان میام دم در!طلبکارمه؟

صدای ننه خاور:

بله دیگه بیوک خان!کار به جائی رسیده که خاور عزیز کرده ی جنابعالی شده طلبکاره ... آره؟

این که ننه شو دیده زرد کرده ... بنزی بپر براش آّ قند بیار ... خاککک!

مامان بنزبا خوشحالی:

ای وای ننه ... خودتی؟

بوگاتی:

تورو خدا نگاش کن!از فشن مدای پیرزنای دوبی اومده انگار ...ایش!

لامبورگینی و پورشه:

مامان بزرگگگگگ!سوغاتی..... آخ ج.ن!

باباپژو:

چرا اومدی ننه؟ داشتم صاحب مامی جدید می شدم!

بابابیوک:

پسرم!این ننه ی خوشگل مدروز رو می خوای با تاراخانم عوض کنی؟البته بهرحال... خدا می خواست من رو امتحان کنه و دربرابر سال ها صبرم یک بانوی زیبا به من عطا کنه ... که کرد!خدایا چقد منو دوس داری؟

پراید:

بله... زن و شوهر دعواکنند ... ابلهان باور کنند ...

ننه خاور:

اایییییی خدا! روش نگر این رو دیگه راست میگی .....

 

 

ده:

رهبرم ...

از عشق آل علی(ع) گریه ی عشقی به چشم مان ...

باور نمی کنند مردم بی عشق ... اشک ها!

 

یازده:

گاهی داستان های باور نکردنی ای در زندگی ما اتفاق می افتد که گفتنش برای مردم عادی و حتی اطرافیانی که مارا دوست دارند و باورمان می کنند؛ ساده نیست!

مثلا درتاریکی شب درحال رانندگی درکویر؛ سفینه ی بزرگی مقابل ما می ایستدو بعد مارا با خودش می برد و بعد دوباره پیاده امان می کند؛ بعد ما فراموشی میگیریم و بعد فقط همین یادمان می آید؛ چرا؟

چون سوغاتی نداده اند برای دختر خاله امان که پوز بذهیم؟ چون احتمال وقوع این اتفاق ها برای دیگران محال است و ما مثلا خاص هستیم؟ چون برای دکتر فلانی و بانو فلانی رخ نداده و ما پسر و دختر فلان بدبخت جامعه ایم و حتما یک اتفاق ناموسی افتاده ؟

اصلا درچنین مواردی فکر هم نمی کنیم که ما چقدر ساده ایم!خوب ممکن است برای همه اتفاق افتاده باشد و دیگران از ترس بیان و عکس العمل دیگران سال ها تا سال نیامده اند بگویند ...

خوب پس نگوئیم؟

چرا می گوئیم و همین تفاوت ما با دکتر فلانی ناموسا و با بزرگ فامیل عاقل فامیل و ... دیگران درکشورهای غارتگر دیگر است!!!

دو/

به زودی دنیای دیگری درانتظار ماست ... دنیائی که می توان از ابزارها و دنیای ساخته شده توسط دیگران؛ به نظام هوشمندی آنان پی برد ؛ و نظیر آنان را دردنیای ربات ها ساخت ...

مثلا می شود از روی " عمه ی محسن" که این جانب باشم!یک عددساخت و دربین ربات های جناب ایلان ماسک و درشهر روباتی ایشان قرار داد و هروقت دل تنگ عمه شد؛ عمه را درحال نوشتن و پختن دید...

ایول!

سه/

در ادامه ی مطلب بالا باید بگویم:

بله این جانب دوعدد همسر برادر گرامی یا بیشتر تر !" نشنوند"!دارم که رابطه ی صمیمانه ی قلبی چون فرزند به مادر البته از چپ به راست و از طرف ایشان به سمت اینجانب وجود دارد!

و برادر زادگانی که از کودکی به من " مامان " می گفتند ...

خواستم به تفرقه اندیشان کوردل ناسپاس بگویم سال هاست دنبال ایجاد درگیری بین ما بوده که اتفاق نخواهد افتاد حتی اگر روی سر در ترشی فروشی ها بنویسند: عمه لیلا!

ای نابکاران نا بخرد!عمه یعنی گذشت یعنی سرویس سطح بالا به فرزندان برادر؛ یعنی هدر رفت سرمایه برای برادر؛ و از این قبیل ...

ای خاکبرسر ... بد اندیشان ؛ کهن اندیش...

 

 

دوازده:

تو فضا نشسته بودیم یهو دیدیم؛ فرمانده با خوشحالی وارد شده . گفتند: از زمین عضو جدیدی به ما اضافه شده ؛ تا گفتیم کی؟ باورتون نمیشه ... نه نه نه ... اصلا ... با اون سن و سال ... بهجت خانوم جون ! واااااااااای ! یعنی دیم که بوی مادرم!بوی گذشته ها ... بوی قدیم ... احساس خوبم به دست پخت های وحشتناک عالی .... اووووووووووخ!یعنی چطور ممکن شده بود که ... بهجت خانم جون بیاد فضا؟

سیزده:

استاد" دال"در تاکسی ... راننده رادیو را روشن می کند ...دیری دیرین ... ساعت؟ اخبار صبحگاهی ...

دودقیقه بعد ... گوینده: دریک اقدام ناجوانمردانه دریک دانشکده خارجی ؛ تعدادی از دانشجویان بی اعصاب استاد" دال" نامی را ربوده و احتمالا کشته باشند ...

استاد " دال" با خونسردی:

حاجی ... سرکوچه پیاده می شم!

راننده :

مگه خونه تون اینجاست؟

استاد" دال" با تعجب:

نه! به شما چه؟

راننده:

مگه نشنیدید استاد" دال " مشهور درخارج کشته شده!

استاد" دال":

خوب به من چه! کشتن که کشتن ؛ منو سر کوچه پیاده کن!

راننده:

استاد من ؛ پدر یکی از دانشجوهاتونم ! پسرم منو نمی بخشه ها ... می آم درخونه تون!

استاد" دال":

من ترجیح می دم بمیرم و لی برای اینکه برای دانشجوی ایرانی افت داره بهش نمره ندم ...

راننده:

نه خودمم! یعنی خودم دانشجوتونم!

استاد"دال":

یالله منو پیاده کن ببینم! من به جی پی اس مجهزم!

راننده:

بیام دیگه!تا درخونه تون!

استاد" دال":

زنگ می زنم پلیس 110 برای آدمائی مثل من پلیس زود می آد حواست باشه!

راننده:

استاد!من نگرانتونم...مشابه خارجیتون رو کشتن!

استاد " دال":

چی فکر کردی؟من استاد "دال" ایرانی ام تو خارج نه استاد" دال" خارجی تو خارج !!!!

راننده:

من کاتر دارم!ایناهاش!

استاد" دال":

چی؟ بیابروکنار باد بیاد ؛ اه؛ من دو دقیقه ی دیگه اونجا نباشم رئیس تاکسیرانی اخراجه!

دوربین مخفیه؟ اسکولم کردی بقول دوستات؟ هان؟

راننده:

ها؟ خوب!پس رسیدید بفرمائید! به همه ی بچه ها میگم شما سازش نا پذیرید!

استاد" دال " با خشم:

پولم می خوای؟بری لافم بزنی؟

راننده:

نه! هرچی کرمتونه! بالاخره دانشجو باید برای استاد ارزش قائل باشه!نه؟

استاد" دال":

اوموم!ببین فردا به بعد راننده من توئی!ساعت 8 سرکوچه مون!

راننده:

چشم!

استاد " دال":

ای وای!خدا مرگم بده!دستم خورد فیلمت رفت رو اینستا گرام!ناراحت میشی؟

راننده:

هان؟ نه اصلا! بچه ها می دونن...

استاد"دال":

روز بخیر ! به همکلاسیهای نگرانت سلام منو برسون ....

راننده:

چشم استاد... خدافظ!

 

 

چهارده:

درحالت خواب آنقدر که خسته ای صدایت می کند ؛ صدایت می کند که بیدار شوی ؛ صدای مادرت است که ظهرگاه تابستانی می خواهد بعد از بازی بعد کارهای سخت ؛ بیدارت کند؛ عصبانی بیدار نمی شوی ؛ لذت خواب شیرین ...

آن سوی خوابت ؛ مادر بالای سرت و دستگاهی که به تو وصل است ؛ امیدوار که بیدار شوی ؛ صدایت می کند : لیلا!

نه! لج می کنی و بیدار نمی شوی ....

و ادامه می دهی و می دهی و می دهی و می دهی ...

آن سوی خواب چه دنیای زیبائی! و این سو همه درغم تواند!...

چه خوابی که بیدار شدنی درکار نیست ؛ چه می دانند تو چه کرده ای که اینهمه خسته ای؟ با چه درجنگ بوده ای؟ خستگی برای زنده ماندن یعنی چه؟

می گذاری و می روی ... می ر.ی و می روی ... حالا بیدار می شوی دیگر ... مگر چه شده؟!!!

 

پانزده:

برای سیمرغ بلورین سال ها چنان جنگی درمیان بود که نگو! کشتند و بسیاری هم دیگر نشد که بیایند و دنیایشان بشود دنیای قبل!

زدند هرچه داشتند در دعواهای صنفی درب داغان کردند و رفت ...

دعواهائی که می آمدند حل کنند نشد که بشود سر بیمه و هزار چیز دیگر که همیشه اینجور جاها از من بدتر هرچه ضعیف تر است له تر می شود ...

هی گلایه و گلایه و هی بیا بزرگتر انتخاب کن و هی از فیلمنامه بنال و هی بازی دربیاور و لباس عجیب اندر غریب جنگ ستاره گانی بپوش ...

این نیمه جان را ای خدای دریاب ... این هنر که دلشدگان بسیار دارد را ... این هنر که می خنداند و می گریاند و می سازد و خلاقیت را شکو فا می کند ... نگاهدار...

سلیقه های الکی را خدایا از این هنر بدور دار... و کمک کن!

از خدا می خواهم به بالاتری های این صنف که ههههی بفهمی نفهمی می شود شناختشان انصاف بدهد ...

که این هنر سخت که سالی دو سه تا بیشتر نمی شود کاریش کرد ... برای عده ای منبع نان و زندگی و خانه و اینهاست ؛ نه احتمال زندگی خارج مانند اندکی ....

پ.ن.:

جناب فراستی یه سئوال: واقعا چرا آقای بهرام رادان هنرپیشه نمی شن؟

بعد از نظر شما اگه مثلا ما کلا دوربین رو نمی فهمیم برامون چه فرقی داره رودوش فیلمبردار باشه یا رو دستش؟

یه چیز دیگه واقعا... کم مونده بود کلا خدا جشنواره رو ازمون بگیره از بس قهر بودیم ... سال بعد اگر آشتی تر باشیم جایزه رو به آقای عطاران بدیم؟

ممنون !!!" یکنفر از ملت"

 

 

 

۱۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۳۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

تبریک

میلاد باسعادت بانوی گرامی اسلام " فاطمه زهرا سلام الله " بر دوستداران و عاشقان ولایت مبارک باد

 

 

 

 

 

۱۵ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

پای "سیندرلا "را از زندگی "آناستازیا "بیرون بکشید!هرچه باشد دماغ در زندگی از پا مهم تراست!

یک:

می ریزمت؛ میان غم های کاغذ کاهی ...

در تیره گی روی واژه ها ؛

سپید سپید شعر می نویسمت!

دو:

هرروز آمدنت را که ... می گفتی ...

شاد میان دنیای غم انگیز؛ ... آمدنت ...

دریغ؛ رفتنت را نگفتی ...

چه ساعتی ؛ چه تاریخی؛ کجا؟

روان شدند ؛ انتظارهای من ...

کسی چه می دانست؛ دیوانگی مرا!

....

سه:

فردا؛ خیال های مرا می فروشنددر بازارها؛ دست به دست...

بعد مرگ؛ آمدنم!

میان پول ها؛ می غلطم...

 

 

چهار:

بوسیدمت...

                  و دست هایت بوی وانیل!

بوسیدمت...   

                و دست هایت بوی ماهی !

بوسیدمت ...

              و دست هایت بوی سیر!

بوسیدمت ...

             و دست هایت بوی بادام!

بوسیدمت ...

            و دست هایت بوی اشک!

بوسیدمت ...

                 و دست هایت بوی خواب !

بوسیدمت ...

               و دست هایت بوی آسمان!

بوسیدمت ...

             و دست هایت بوی فرشته ها ...

مادرم!

پنج:

روی قلبم آتش عشق تورا ؛ داغی گذاشت ...

آن جلاد چشم ات؛ ای خدا؛ اجرش بده!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) می آیم ...

به صورتی که کس خبر نداردم جزخدای خویش...

 

 

هفت:

یک/

باید اعتراف کنم که بشدت از مجلس و مهمانی عروسی ام می ترسیدم!

و راستش من از ابتدا" فو بیای تیپ مهمانی" داشتم و این بدترین فوبیائی بوده که داشتم و البته خیلی بعد کاملا رفع شده و رفت!

جدا از اینکه درنگاه دیگران زشت و بد تیپ باشم ؛ نگران بودم ...

در دوران دانشجوئی آنقدر در این مورد پنهانکار بودم که ظاهرم اصلا اوضاع متوسط خانواده ی من را نشان نمی داد!

بهمین دلیل پسر نبود که مرا دوست نداشته باشد!بدبختانه!خواهر و برادرم که درکشورعای دیگری زندگی می کردند مرتب لباس و ساعت و تزئینات مرا می فرستادند و مثلا دوستانم چگونه می توانستند باطن مراکه ساعت و کفش و کیف مارک دار می پوشیدم ... تشخیص دهند!!!

با این حال که بهترین پارچه؛ کفش؛ باد بزن!؛ و حتی وسایل عروسی من را خواهرم از بهترین برندها تهیه کرده بود و فکر سفره ی عقد و چاقوی کیک بری  من را هم کرده بود ...

من به یک مهمانی ساده اکتفا کردم و یک ساعت بیشتر درمهمانی عروسی خود شرکت نکردم ! طوری که همه گلایه کردند!

بهرحال بعد سال ها؛ چاق و لاغر شدن؛ الان خوش تیپم!و فوبیای من بعد از اینکه با یک دست پیراهن و شلوارخانه یک هفته درکما بودم و بعدش هم؛ کفنم را آمده کرده بودند جهت آن دنیا؛ کاملا از بین رفت!!!

فقط می خواهم اینجا بگویم : بدون درنظر گرفتن کرونا!الان دیگر همه جا می روم و بی خیال تیپ و اینها ....( که البته خوش تیپ هم هستم) ... هستم!

دو/

داشتم ابرویم را پر می کردم که خیلی قشنگ بشوم و مثلا یک چند وقتی از آن وقت که خودم ابرویم را کنده بودم و کوتاه و بسیار زشت شده بود ...بگذرانم ...

رفته بودم جائی که قبلا خیلی ها آنجا مرا می شناختند ؛ بعد کنار مادرم در انتظار بودم که آقائی خوش قد و بالا و معروف بعد از سلام و علیک با مادرم به من گفتند:

دختر خانم! شما چه نسبتی با خانم غفاری دارید؟...درهمین حال دخترم از دروارد شدند و بی هوا گفتند: مامان جون ...

که آن آقا تعجب کرده و ادامه دادند: اووووه!یعنی شما ازدواج کردید؟

گفتم: بله!و خانم غفاری مادر بنده هستند!...

بعد درحالتی که تشریف می بردند جوری استنباط می شد که انگار کسی می خواسته کلاه هم سرشان بگذارد ...

جل الخالق!

سه/

توی فروشگاه های بزرگ لباس های گران قیمت؛ فقط پول مهم نیست! چشم شان نگاه می کند به ماشینی که شما از آن پیاده می شوی!

نرفته ای کوچه های حراج دم دستی ؛ با پای خودت رفته ای بخشی از ولایت غربت که به پول خارجی برای یک ساعت ؛ دوساعت؛ برای خودت لباس بخری!

هرچه بیشتر هول بزنی می فهمند پولت باد آورده تر است و تا می توانند گرانترش را بارت می کنند!

توی مهمانی اما؛ انگار کسی حواسش به تو نیست!مگر چه گناهی کرده ای؟

آن قدر مجبورت می کنند از پول لباس ات بسوزی که بعد؛ می روی وسط برقصی!آخر چرا؟

بهترین سوال؛ قشنگترین سوال از تو؛ این است: وای چه خوش تیپ ! لباس ات را از کجا خریدی و چند؟

و این حس درونی تو؛ که پاسخ می دهد ؛ " من"... دراوجم!

جانت آرام می گیرد و برمی گردی خانه!

چهار/

ممنونم ای نازنین!

که درتمام این سال ها با سایزهای عجیب و غریب من از بهترین برندها برای من لباس و تزئینات خریده ای ...

می دانم آن چمدان قشنگ من که از کجا می آورری و همیشه پر است از بهترین ها؛ چقدر روی روابط من و زندگیم تاثیر داشته؛ ممنونم!

و آنقدر می دانم که خودت هم از این موضوع لذت میبری!

دوستت دارم...

" لیلا"!

 

 

 

هشت:

بایدن!

آن توانائی که می شد داشت؛ در تو بوده است ...

آن قدر؛ قدرت که بر بادش بدادی رفت ؛ رفت!

" ترومپ! غمگین نباش!"

 

 

نه:

بابا بیوک:

خوشگل شدم عروس؟الان مثلا خاور منو ببینهچی میگه؟یعنی الان من رو می پسنده؟

مامان بنز:

ای خدایا!ببین توچه چالشی افتادیم!باباجان... هردوتاتون خوشگل بودین ... الانم هستین؛ پدرجان نکن این کارارو...

باباپژو:

انقدر به خاطر جراحی بینی من رو مسخره کردین ؛ انقدر جراحی پلاستیک صورت من رو اینور اونور گفتین ... که خودتون هم دچار شدین ...

مامان بنز:

بس کن!این وسط همه ی کاسه کوزه هارو سر تو می شکنیم ها!

بابابیوک:

کی می آد؟

بوگاتی:

پدرجان!گفته می ره پاساژ با دوستاش ساعت ده شب رو واتس آپ تماس تصویری میگیره!

بابابیوک:

خوب الان چنده؟

مامان بنز:

نه و سی

ناگهان زنگ تلفن بوگاتی:

ننه خاور:

سلام ! چطوری بوگاتی جان!گفتم زودتر زنگ بزنم شاید به خاطر بچه ها زود بخوابی ... خوبی؟

بوگاتی:

سلام ننه جون!وای ماشالله...

ناگهان بابابیوک تلفن را از دست بوگاتی می گیرد و...

بابابیوک:

ای عشق من!ای قشنگ من!ای خاورمن!ای نور چشم من!ای گل شبهای تبریز من!من رو ببخش...

ننه خاور:

وا؟ بیوک چقدر پیرو شکسته شدی؟خواهرت که نمرده؟

بابابیوک:

ای خاور... بیا!من تنهام!غیر تو چه کسی رو دارم آخه؟گذاشتی رفتی دوبی ؟

ننه خاور:

خوب توام بیا!

بابا بیوک:

من رو ممنوع اخروجم کردی! رفتی مهریه ات رو که هزار لیره ی قدیم بوده گذاشتی اجرا!... من چطور بیام/

ننه خاور:

نیا!

من میامولی به شرطی که دور خواهرات رو مخصوصا عمه نیسان z رو خط بکشی ؛ توی هتل پارسیان عروسی بگیریم و یه خونه ی ویلائی توی لواسون بخریو بریم اونجا با خدمات و همه چی...

بابابیوک:

زن تو باید الگوی این عروسا باشی ... نکن!

ننه خاور:

تو الگوی این پسرها بودی؟هرروز هروز یکی تون دوتا شد؟

بابا پژو:

ببخشید ا فضولی می کنم ننه جون!دیگه دختر 14 ساله که نیستی!خودم ببینم برای بابام داری گرون تموم میشی میرم خواستگاری همونتاراخانم !میای بیا... نمیای نیا!

تماس قطع!

بابابیوک؛غش می کند!

مامان بنز:

این چه کاری بودکه کردی ؟پیرمرد داره داغون میشه !

باباپزو:

غلط اضافی کرده!هرزنی تو این خونه بخوادپاشه بره یه کشوری مارو تحت فشار بذاره همینه...

من مرد ایرانیم... گفته باشم!پ

پراید:

آفرین بابا...ابو پرایدی!سلطانی...

 

 

ده:

رهبرم ...

انگیزه می دهند آن قلب های پاک...

آن عشق های بزگ...

آن تلاش های سترگ...

آینده باماست ...

 

یازده:

یک/

باخیلی ها خدا حافظی مان نمی آید ؛ می رویم سرخاک؛ گریه می کنیم ؛ و بعد ناباورانه درحالی که اشک و حلوا را داریم با هم قورت می دهیم ؛ و ته دلمان خالی ست که از فردا می خواهیم چکار کنیم ؛ از دیگران می شنویم که کاردنیاست و عاقبت همه...

عاقبت این نباشد که فراموش کنیم ؛ فراموشی دربین دغدغه ها؛ زندگی؛ ...

نه! نمی کنیم... نکرده ایم؛ نمی شود که بکنیم ...

دو/

یادش بخیر!سر تزئین کلاس و مسابقه ی تزئین کلاس روزهای انقلاب ؛ دعوا داشتیم ؛ یکروز درهمین دبیرستان محمدزاده( انگار شما آنجارا دیده باشید) کلی پول جمع کردیم و بعد یکی مان برش داشت و گمش کردیم!

معلم ادبیاتمان با ما صحبت کرد و بحث دزدی را برد سمت معذرت خواهی دزد محترم!

یک جوری سخنرانی کرد که طرف را ببخششم و کلاس را خیلی ساده تزئین کنیم شاید دزد!به آن پول بیشتر احتیاج داشته!

پس فردایش ؛ همه احساس بزرگی می کردیم! چون پارتی داشتیم!نفر دوم شدیم !!!

و دزد محترم از ما عذر خواهی نکرد ... و ماهم بخشیدیم...

سه/

کل تاریخ دوست داشتنی ست!آن جا که پر از صبر و تلاش است ... اصلا رنگارنگی تاریخ خوب است... و دلیل نمی شود که یکدوره رنگ و رویش عین دوره ی قبل باشد ؛ سعی و تلاش مردم برای تغییر حالشان مهم استو اینکه زیر بار حرف زور نمی روند ؛ داشتم عکس های نیمه ی دوم قرن بیستم را می دیم حتی عکس های تصادفی ؛ از بس نظم هست و دقت هست زیبایند؛ دنیا درنیمه قرن بیست پر است از نظم و نظامی گری و بعد ... آن بی نظمی ؛ تلاش برای دوران جدید ؛ ...

پس چرا عده ای تاریخ را دوست ندارند؟ خیلی عجیب نیست که باید همه ی دردها و غم ها را درچند خط بخوانی ووقتی قضاوتی غیر قضاوت خودت نگرانت می کند ... تاریخ درد آور می شود ....

بهرحال دانستن دانستن است ...

درکانال های تلگرامی تاریخ داستان های عجیب می گذارند ؛ یکی از آن داستان ها داستان تولد و هم چنین زندگی مادر جناب پوتین است؟ آیا شما داستان زندگی مادر جناب پوتین را شنیده اید؟

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدم... روز مادره دلمون تنگ شد زنگ زدیم به مامانی ...

اونم نه گذاشت نه برداشت گفت: الهی قربونت برم مامانی... انشالله درفضا همیشه موفق و موید باشی و به اون بالاترین جای ممکن برسی...

آخه مامانی توکه از بچگی میگی برو بالا... دیگه من کجا برم بالاتر ازاین ...

بقول بهجت خانوم جون.... فهمت بره بالا ...

 

سیزده:

استاد " دال " درویس یک خود:

درنیمه ی دوم قرن بیستم!توجه بفرمائید اون مرد کثیف که اومد انگلیس رو وادار کرد که وارد جنگ بشه اون اقتصاد ذلیل شده ی کثافت که مردم رو زمین گیر کرد ؛ اون کشور در بدر شده ی احمق......" انتهای ویس شانزده دقیقه ی بعد!

استاد " دال" در ویس دو خود:

سئوال کنید ببینم!

دانشجوی یک:

استاد اون مرد کثیف منظور تون دونالد ترامپ قدیمه؟

دانشجوی دو:

استاد مگه اونموقع اقتصاد ذلیل شده ی کثافت هم داشتیم؟

دانشجوی سه:

استاد منظورتون تقابل نظام سرمایه داری با کمونیست نبود؟

دانشجوی چهار:

حاجی آلمان؟

دانشجوی پنج:

استاد آمریکارو هیچوقت نمیگیدا!

دانشجوی شش:

استاد من قبلا هندوستان تحصیل کردم بعد اقتصاد سیاسی خوندم شما اول باید بگید دوران رو بعد ...

دانشجوی هفت:

استاد ما متوجه نشدیم اینا همه خوابن!

دانشجوی هشت:

استاد به خدا ما متوجه نمی شیم تاریخ درذهن ما اینجوری شکل نمی گیره اینا پیرن!بلدن...ما تازه متولد 78 ایم به خدا!

دانشجوی نه:

خجالت بکش!باعث افتخاره استادرو از خود اینگلیس آوردن!

دانشجوی ده:

لیلا مددی هستم حاضر!

دانشجوی یازده:

استاد کی می پرسید آخه ما از استرس مردیم!

دانشجوی دوازده:

بابا استاد خودمون باید تحقیق کنیم بخونیم... ناسلامتی دانشجوئیم دانش آموز که نیستیم!

غریبی از دفتر دانشکده:

استاد ببخشید ؛ با توجه به سرقصل های تدریس شده به دانشجویان شما باید برای تدریس درس جامعه شناسی سیاسی کتاب یک بستر و دورویا رو تدریس کنید ولی شما الان کتب نظریه های سیاست رو تدریس کردید...

دانشجوی شماره سیزده:

ای واااای!یک بستر و دورویا که حرف بده!

استاد " دال":

بنده هرچی تدریس کنم همه شون همونه!

دانشجوی شماره چهارده:

استاد قرار بذاریم بیرون بریم کافه دال یه چیزی بخوریم بعد حرف بزنیم ...چیکار به سرفصل داریم آخه؟

دانشجوی شماره پانزده:

لعنت به کسی که حرف مفت بزنه!

دانشجوی شماره شانزده:

من انصراف دادم! مامانم نمی زاره خطر داره ... می رم خارج!

دانشجوی شماره هفده:

ای وای ! برقمون رفت!

ئانشجوی شماره هجده:

استاد تحقیقمون رو ارسال کنیم؟ ایمیلتون روبدید!

استاد " دال" با همان صبر و متانت همیشگی:

بچه ها تا جلسه ی بعد بعد خدا نگهدارتون ...

بچه ها: استاد ممنونیم خسته نباشید از پاسخگوئی تون!

 

چهارده:

روز دوازدهم بهمن؛ ورود امامخمینی(ره) به کشورمون ایران تبریک ...

پانزده:

همینه دیگه اولا دوخط می نوشتم به زور ... الان صد خط برام خوراکه ... خیالتون جمع همه اشم مفتکی !!!!

 

 

 

 

۱۱ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی