یک:
دیگر ...اسرار ازل ؛ اگر بگویندم فاش!...
دربی سوادی من!چه سود؛ که... جان پرستم" من"!
دو:
نتوانستم !
که از روی دوش تو...
فرشته هارا کنار بکشم!
وقت پرواز دستهایت...
از بس که صورتم ؛ چرک و زشت بود ...
پوشاندم و...
در حسادت ؛ سوختم!
سه:
می خواست " بهار" را بکشد با " دل نازک"!
صد بار نمرده؛ سر جا گریه به حالش در حالت " باران"!
چهار:
اگر درمان صدای گرفته ی من ؛ چای نبود...
هزار قند گرفتم؛ که تلخ نگویم من!...
پنج:
بی شمار ؛ جسد روی دست های تو می رفت ...
برگ برگ ...
ده هزار ؛ هزار ...
اگر که می گرفتمشان؛ دیگر کدام عشق ...
درانتهای مسیر تو ؛ ...
ثروت تمام می شد ...
تا درخیزش مردانه ات به سمت من.....
فقر؛ به چشم تو ؛ نیامده باشد !!!
شش:
مزار شش گوشه ات را حسین(ع) بوسیدم ...
که باورش برای دنیای پائین پای من؛ سخت بود!
هفت:
یک/
رفته ام روی پشت بام و دارم تهران را می بینم.
آنقدرها هواکثیف نیست؛ آنقدرها شهر خلوت نیست؛ و آن قدرها هواسرد نیست؛ همین که می افتم
به مقایسه ده های 50؛ 60 ؛ 70 ؛ 80 ؛ و 90 می زنم محکم روی پایم! که قبلترها ؛ دهه ی پنجاه کجا بودم .... و بعد ...
دوست ندارم ؛ به گذشته فکر کنم؛حتما تصمیماتی که در هر لحظه گرفته ام ؛ دلیلی داشته و ...
چقدر می ترسم از دنیای پائین دستی گذشته ی خودم! اگر که ورشکسته شوم و برگردم!
نه! به هیچ وجه! می گذارم می روم ترکیه! و آبروی خودم را نمی برم ....
برمی گردم داخل آپارتمان؛ چای غلیظ شده ی مانده از عصر را می نوشمو کنار شومینه ی روشن ؛
دراز می کشم ... حالا ببینیم خدا چه می خواهد ؛ شاید هم اگر وضع خراب شد؛ رفتم شهرستان؛
شاید هم رفتم وسط شهر؛ و شاید هم برگشتم خانه ی مادری جنوب تهران...
دلم برای مادرم تنگ شده؛ شاید الان دیگر خیلی پیر شده باشد ؛ ولی حالا ؛ بی خیال!!!
دو/
میان سه بانوی فرهیخته؛ احساس خوبی ندارم ؛ آرام آرم سالاد را مز مزه می کنم تا ... حرفی نزنم!
اولی:
باور می کنی ؛ من تا الان از تجریش پائین تر نرفتم؟ آخه چرا برم؟ نیازی نبوده!
دومی:
چرا من الان برای دوره دکترا مجبورم تادانشگاه تهران برم!واااای آلودگی هوا... اوووف!
.....
سکوت می شود و هردو در ادامه به من نگاه می کنند ؛ یعنی باید حرف بزنم؟
لبخندی می زنم و از حرف زدن ؛ فرار می کنم ...
نفر سوم زیرکانه می پرسد:شنیدم شما بچه ی پائین؛ ... یعنی اونجا زندگی می کردید و کار می کنید ....؟
کاهو را با چنگال فشار می دهم تا از گلویم برود پائین و می گویم:
بله! اطراف میدون فلاح!چطور مگه؟
قیافه ی اولی گس و دومی چندش و سومی شاد؛ ادامه می دهم:... ببخشید ! مگه من رو جهت
ارائه ی کپی شناسنامه و آدرس اینجا دعوت نکردید؟
کپی شناسنامه را تا کرده و می دهم خدمت اولی ...
چشمهایش تنگ و بعد گشاد و بعد باحالتی مثلا غمگین؛ می گوید: لابد ورشکستگی ! خدانکنه .... وای خدا ! برای کسی پیش نیاد...
دیگر سالاد تمام شده و باید برگردم منزل ...
از اینکه با سه عدد مرغ خانگی روبرو بودم ؛ و خودم را داشتم با سالاد گول می زدم ؛ خنده ام گرفت ...
با لبخند گفتم:سعادتی بود که با شما باشم...
ولی گارسون رستوران کاررا خراب کرد!
آمد روبرویم ایستاد ؛ متین و آرام گفت: سرکارخانم؛ مدیریت فرمودند؛ هزینه ی میز پای شما!قابلی نداشت !...
لطفا به پدر بزرگوار سلام برسونید ...
در حالی که چشم های مرغ های خانگی گرد شده؛ سه میلیون تومن ناقابل از کیفم را می گذارم
روی میزو پنجاه تومنی تا نخورده را با ادب به گارسون می بخشم ...
نمی دانم تعجب مرغ های خانگی برای چیست... اینکه نقش پدرم این وسط چیست ... یا سه میلیون درکیف من چه می کند ...
ممکن است فردای روزگار خیلی خیلی پائین تر از فلاح هم نفس بکشم و زندگی کنم ...
راستی که چطور افتخاراتی می تواند پوست بعضی بانوان را لطیف؛ صاف؛ و عین پوست هلو نگه دارد ...
کسی چه می داند در هوای پاک بالای شهر تهران ؛ چه خبر؟...
سه/
میان این همه سکانس که نوید محمد زاده و پیمان معادی در آن نقش داشتند؛ یکی همه را غافلگیر
کرد؛ آن جا که آن قدر در بین زندگی پائین دستی مان؛ یک اشکال را واضح می دیدم؛ مسئله این بود:
بودن یا نبودن... رفتن یا نرفتن!
اما دربدترین صحنه؛ جائی که پیمان معادی شاهد اعدام گروهی ؛ افراد خلاف است ... و درآخرین
لحظه ی زندگی آن ها یکی از شاهدان ...؛ وقتی چهره ی وحشت زده ی کسانی که با مرگ روبرو
می شوند را می بیند ؛ درسکوت و خونسردی ...
و خلافکاری که ناگهان با واقعیت روبرو می شود . جایش را خیس می کند؛ " باور" به " مجازات" تا
مغز استخوان ؛ پیش می رود...
این صحنه مثل صحنه ی قبل نیست که بشود نوشتاری و هیچ مورد دیگر با آن شوخی کرد!
التماس نوید محمدزاده به جائی نمی رسد و پیمان معادی می رود که مثل هرشب ؛ آسوده سرش را
روی بالش بگذارد و بخوابد!!!
چهار/
وقتی بستنی ؛ روبروی پارک ملت؛ صد تومن بود ؛ چه فرقی می کردوقتی آن جا بودیم و بچه ی کجا بودیم!
همان جا بود که با دوستهایمان ظاهر می شدیم و بعد می رفتیم توی پاساژ صفویه ؛ که فکر می کنم
به حساب قشنگی های دهه ی پنجاه هم بگذاریم ؛ الان باید میراث فرهنگی یک فکری برایش بکند!
اگر می رفتیم و درگالری دلربا کفش می خریدیم؛ نه عجیب بود و نه غریب!ولی نشد!چون آن قدرها
هم کیفیت کفش های جائی را که ما می خریدیم ؛ نداشت!!!
آن قدرها جذاب نیست ؛ اگر بگویم سالهاست ؛ پاتوق خودمن ؛ جای دیگری ست ...ولی بسیار سال
است که قسمت بزرگی از زندگی من؛ همان نزدیکی می گذرد ...
نازنین!
ذهن ؛ بد دردی ست؛ حتی سال ها می گذرد ولی درگیری ...
یک لحظه ؛ یک ثانیه ؛ از گذشته که گذشته؛ دیگر تکرار نخواهدشد ...
رفته ام و رفته ایم و نرفته ام و نرفته ایم!
عجیب داستانی ست ؛ نه؟!!!
هشت:
بایدن!
گلاب به رویتان که؛ هرکجا بو هست ...
البته؛ یاد شما همیشه هست؛ حتی آن جا!
" ترومپ! نخوون!"
نه:
ننه خاور:
چرا حسودی من رو میکنی بوگاتی جان؟تو واقعا دختر خوبی هستی!
بوگاتی:
نه! فقط این همه پول رو بالاخره باید خرج کرد ... سرمایه گزاری کرد...؟
ننه خاور:
من؛ از پدرم تعجب کردم که چطور درجوانی با مادرم رفته دوبی....
مامان بنز:
یاللعجب!از دوران ستمشاهی!بالاخره دیگه!
پراید:
مامان؛ خاله پاریس اونجا به دنیا میآد ولی بچه از بس خوشگل بوده میدزدنش!انقدر که پدرمادر باغصه
بر می گردن یادشون میره یه زمین چند هکتاری خریدن!و...
مامان بنز:
ببخشیدا!حالا ننه خاور اینور پاریس خانم به دنیا اومدن یا اونور؟
ننه خاور:
با هرداستانی که فکر میکنی ...گفتن این همه پول برای من حلاله؛ فقط موندم چطور و چیکار کنم؟
بوگاتی:
بیاین باهم بریم هتل فضائی!اسممون جزو ثروتمندان جهانی ثبت شه!
لامبورگینی و پورشه:
ماداریم پولارو میشمریم!
پراید:
برای چی؟مگه پولاتوحساب ننه نیست؟
لامبورگینی و پورشه:
چرا!ولی نرخ دلار و نوسان و اینا!
بابا بیوک:
خاور!بیا یه بیمارستان بساز باهتل؛ تا هرکسی راحت ازش استفاده بکنه؛ اینورش اسم بابات " خاور" اینورم اسم ش؛ هتل.... اسمش کلا هتل بیمارستان؛ " خاور"
باباپژو:
مرکز جراحی زیبائیش باخودم ؛ انشالله....
مامان بنز:
حالا چرا داری یقه ات رو می بندی؟
پراید:
ای خدا! ... خوب شد من معتاد نشدم!
لامبورگینی و پورشه:
واقعا بابا!
ده:
رهبرم...
درخیال اطاعتاز شما نمی مانیم ...
هستیم دراطاعت شماو... آل علی(ع)...
یازده:
یک/
جهان درخلقت 6 روزه ؛ پر از آب بود و آب ... یعنی زندگی ] همه جا سراسر از دریای بیکران ؛ پس بعد چه شد؟
....
حضرت نوح (ع)؛ دریافت که باید کاری کند کارستان؛ جهان پراز آب خواهدشد... کدام حیوانات وگیاهان . چه کسانی همراهش باشند؟.... وزن کشتی بر اساس مواد اولیه و سازنده ی کشتی چقدر باشد؟ .... ایا باد چنان خواهد وزید که ... کدام وسایل و کدام نیازمندی ها لازم است؟..... کشتی هدایتگر نیاز دارد؟ دراین میان نگرانی برای کدام مورد اولویت است.... " توکل" یعنی چه؟.... اگر قرار است تا این حد محاسبه گر باشیم ؛ جای خداوند کجاست؟ بعد چه می شود که خانه و کاشانه ای نیست ....
.....
تفکر و تدبر نه این این است که اگر پاسخی براین داستان ها و گفته ها نیافتیم ؛ سرمان را بگذاریم و برویم یکطرف؛ یا اگر پاسخ اشتباهی سال ها به ما دادند ؛ یکهو همه چیز را منکر شویم ؛ نگاهی بیندارشم ببینیم دریافت خودمان و بعد ...
.....
ای خدای بزرگ؛ اشتباهی همین پارسال500 هزار یا میلیون یا همین رقم های وحشتناک کوآلا . سایر جانداران در آتش سوزی ها از بین رفتند . میزان کربن کره ی زمین بالا رفت ؛
تغییر اقلیمی به طور جدی درجهان ؛ باعث گرما شد و ترس از ذوب شدن و به زیر آب رفتن بسیاری جاها جدی شد...
با این همه عقل و توانائی خودمان برای نجات خودمان چه خواهیم کرد؟ همین طور گونه های گیاهی و حیوانی که از بی توجهی ما میمیرند... کدام جاهلیت و ندانستن بدتر است؟
و کدام بی ایمانی؟ اینجا ما حتی به خودمان هم ایمان نداریم؛ چه برسد به ....
سه/
یعنی بنازم اون شرکتی رو که فضا پیما فرستاده یه سیاره پیدا کردن کلا طلا و پلاتین!
فکر نمیکنمبه خاطر ارزش اون دنیا ی خارج از این دنیا؛ نسل آدمیزاد منقرض بشه؛ چند میلیون و تریلیون خرج شدهفقط پیداش کرده و ثبت اسمشم کرده ؛ بعدم بگذاره بره؟.... نه بابا!باید زنده بمونیم لابد ...
شایدم واقعا اینها موارد کاربردی دیگه هم پیدا کنن؟ کسی چه می دونه؟
دوازده:
نشسته بودیم تو فضایکهو ... دیدیم ...واااای!کل فامیل نامه نوشتن چون زمین نمی تونن برن مسافرت دارن میان فضا من و بهجت خانم جون رو ببینن!
فرمانده گفت:اگه زیاده ازحد لوس بشیم مادوتارو میفرسته زمین ؛ نه اینکه اونا بیان فضا ...
هیچی دیگه بهجت خانم جون نوشت: نیائین!ما دروضعیت کاری هستیم ...
اونام قبول کردن!
چه خوب شد که بهجت خانم جون اومدن فضا .... نه؟!!!
جل الخالق من!
سیزده:
استاد" دال" رو به دانشجویان:
درمیدان" تیان آن من " چه اتفاقی افتاد و چرا؟
سکوت عمیقی برقرار شد...
دانشجوی اول:
استادما؛ اگه چیزای ترسناک بگین؛ اصلا ارک تحصیل می کنیم!نمی خونیمش ؛ شبا برامون ناراحتی پیش میاد!
دانشجوی دوم:
خجالت بکش!سرکلاس به این مهمی!پس درس عبرت چی؟
دانشجوی سوم:
آقا بالاخرهما بطور کتبی بنویسیمش دیگه؛ شفاهی زبونمون بند میآد...
دانشجوی چهارم:
کشتنشون دیگه!فکر میکنی چی شد!
استاد" دال": آفرین!چون به کشتار اشاره کردی ... 4 نمره میگیری!
دانشج.ی پنجم:
استاد میشه راجع به جنگ تریاک یا یه همچین چیزی توضیح بدید؟ قحطی تریاک بود؟
دانشجوی ششم:
من شنیدم!بوکس چینی باحاله!
دانشج.ی هفتم:
ای از دست زاپن!
دانشجو مددی:
آقای دکتر!مردم چین با هم متحد هستند!
استاد " دال":
اگه انقدر می فهمید ... پس همتون جهت جایزه تشریف ببرید ... نمره هم میدم بهتون!
ناگهان کلاس باهم:
استاد خسته نیاشید ... عیدتونم مبارک ...
استاد" دال" با تعجب:
امروز تخم کفتر خورده بودن؟
ناگهان یک صدای عجیب:
آره جون خودشون!وقتی بیان سرکلاس من میکشمشون!
ناگهان درذهن استاد" دال" تئوری توطئه شکل میگیرد:
یعنی ممکن است یکی از دیگر استادن تا به حال دانشجویان را می خریده؟ یا ...باعث بدبختی می شده؟آیا او استاد" ا" نیست؟...
وااای چه باید کرد؟
چهارده:
بعضی ها چهره ی خودشان را در این دنیا می خرند...
با جراحی و پول و تصویرهای زیباو ازدواج...
بعد ما آدم های ساده ؛ شروع می کنیم به حسرت خوردن که خدایا این خوشگل ها این حوری های ملائیک چرا انقدر با ما متفاوتند ...
بین خودمان بماند یکبار یکنفر این را پیش بابایش می گوید بعد بابایش می گوید...عیب ندارد بگذار بخرند...پولش می رود توی جیب ما!... به نظر شما یعنی چطور ممکن است ....