یک:

پیروز از میدان چشم تو؛ بیرون نیامدم!

غلطیده درسیاهترین؛ شب خودم؛ مردم!

دو:

وقتی که صورت گرم تورا دست می کشم ...

دستان سرد من!

درصورتی ترین داغ زمستان؛ ... جان می گیرند!

و برای دوباره ...

آن سوی شرم ؛ این سوی شرم!!!

سه:

فردا روی شانه های تو ... تا می شود ... یاس ها می رویند ...

ومن خمیده و پیر که از کوچه عبور می کنم...

با خاطره زنی که؛ دامنش بوی یاس می داد...

شعر ؛ شعر ؛ شعر... زمزمه می کنم ...

 

 

چهار:

فکر می کنی که دیگر ... اگر نیامده ام ...

در دنیای زنده ها ... فراموشکارم!!!

چه فرقی می کند توی کشتی باشم یا آشپزخانه ی خانه !

آنجائی که به خاطرت می آورم و آغوشت را ...

چطور می توانم یک متر سنگ را جای تو ... باور کنم ...

اگر دیگر نیستی ...

ودنیا تورا برد...

برد ...

برد!

پنج:

پیدا می شوی درعاقبت ؛ از عالم دیگر ولی ...

یاد کن از انتظارم؛ انتظارم یا ولی ... ( ولی عصر عج)...

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) سوزاندم!

میان چشم خودم ... کربلا ... رقیه (س) ... وفا ...

 

 

هفت:

یک/

درجلسه ای مهم نشسته ام.میان فوکویاماو جیسون استتهام!.مانده ام حرف دلم را چطور بزنم ... باید نظر بدهم و خلاصه نمی شود که حرف نزنم! اما دراین طیف وسیع( از سخن پراکنی و جامعه شناسی متوهم تا معذرت می خواهم خشم کنترل نشده) باید احتیاط کنم!

کمی جابه جا می شوم ... به روبرو که کوئنتین عزیز نشسته نگاه می کنم و می گویم: حالا بدنیست یک مدت جامعه خشمگین باشد؛ خوب باشد!

بعد سریع به فوکویاما نگاه می کنم ؛ و ادامه می دهم: اگر فهمید خشم خوب نیست؛ دیالوگ می کنیم و حرف می زنیم و دموکراسی حالش خوب خوب خوب می شود!...بعد سریع به جیسون استتهام نگاه می کنم و می گویم: اگر نفهمید خشم خوب نیست که می زنیم و یک طوری جالب و سینمائی عمل می کنیم که بفهمد!!!

در همین زمان دراتاق جلسه باز می شود و جناب آل پاچینو سرش را می آورد از لابه لای در تو ...

خدای من !چقدر جوان و خوشگل شده!: خانم باتر فلای!راننده تاکسی تون هستم ؛ تلفن کرده اند که جلسه ی بعدی شما راس ساعت نه زیر پل سانفرانسیسکو برقرار است ...

سریع پالتوام را می پوشم و خداحافظی می کنم ... باور کنید سندروم فضای بسته دارم خوب شد که جلسه را پائین پل و درهوای ازاد ترتیب دادند (که خدا پدرو مادرشان را بیامرزد)....خدا خواسته من هوای پاک هم تنفس کنم ...!

ال. باتر فلای!

دو/

نمی دانم دنیا چطور جائی ست که به آدم های پولدار ؛ اعتماد نمی کنند ؛ من چقدر سالانه بیایم کار خوب کنم و سودکار و تلاشم را با ملت تقسیم کنم ؛ بر می گردند می گویند حتما دزد است که دارد دست ماراهم قاطی کارهای خودش می کند ...

......

در کودکی با پدر برزگم در پارک قدم می زدیم که بادکنک سرگردانی را دیدیم؛ پدر بزرگم بادکنک را گرفت داد دست من و گفت:پسرجان!آدم باید زرنگ باشد؛ اگر دو دقیقه ی دیگر ؛ هر کسی پیر و بچه و جوان را دیدی که دنبال باد کنک آمد؛ بی خیال باش و آنقدر محکم و بی توجه از کنارش بگذر که خودش از فکر این که ممکن است باد کنک مال او باشد؛ خجالت بکشد و برود ...

....

همزمان رفتیم منزل دائی مادرم جهت صرف شام؛ دیدیم چند تا دیگ بزرگ دیگر هم پخته اند و دارند می برند جائی؛ مادرم گفت: ای خدا خیر بدهد عفت خانم جان را که همیشه درفکر دیگران است ؛ آدم باید بفهمد این خانواده ها که از مردم در آمد دارند؛ مثل همین شوهر عفت خانم ؛ انقدر معرفت دارند که با رفتارشان بفهمانند" از خرید شما متشکریم"!!!

...

نمی دانم بهرحال الان کارخانه شکلات سازی خودم را دارم ... متاسفانه مواد اصلی نیست و 100 در صد محصول مصنوعیست؛ با این حال در فرآوری آزمایشگاه طعم واقعی شکلات زیر دندان مشتری حس می شود ؛ خوب تا اینجا بادکنک کسی را برنداشته ام!قیمت محصولات من دوسال است ثابت است ؛ پس جایزه بهترین تولید کننده ی خوشمزه را به من می دهند و معروفم!مردم از من حمایت می کنند ؛ سود 100 درصد دارم پس عین دائی مادرم از آنچه تولید می کنم هدیه می دهم؛ درکل من تاجر موفقیم...

اگر این متن را خواندید و خوشتان نیامدو بیمزه بود آتشش بزنید...

بمن چه اگر کسی بعد این قند بگیرد و یا براثر سواستفاده از مواد شیمیادی دچار بیماری شود؛ مواد مخدرهم موادشیمیائی است و هردو (شکلات های من و مواد) باعث شادی و رفع افسردگی می شود!!!

سه/

ماشب آرزوها داریم ...

ما از آن شب ها داریم که می توانیم روح رفتگانمان ؛ به آن دنیای دیگررا شاد کنیم...

ما از آن دسته آدم های خوشبختیم که خداوند؛ به ما آن شبی را که می شده از او خوشبختی بگیریم ؛ با نشان و آدرس گفته ...

....

دلم برای خیلی ها تنگ شده ؛ مخصوصا از دوران جنگ تا الان!

شاید یکنفر در زندگی من بود که الان دیگر کسی را روی زمین ندارد ؛ تا حتی یک لحظه چهره اش را به یاد بیاورد ...

شاید یکنفر در زندگی من هست که می خواهم آینده برای او زیبا و بهتر باشد...

دعا کنیم.

از کیسه ی خداوندچیزی کم و زیاد نمی شود ؛ فقط بیشتر و بیشتر عشق می کند که ما برای هم ؛ چه از دنیا رفته و چه باقی مانده؛ داریم دعا می کنیم ...

مهربانیم و مانند خودش عاشق ...

 

هشت:

بایدن!

باید کمک کنیم تادنیا؛ کمتر نگران ما باشد!

از بس که کودکیم ؛ دل خدا شکست!

" ترومپ! تو خوب بودی..."

 

نه:

ننه خاور:

چطور باور نمی کنید که پدر خدابیامرز من ؛ سال ها پیش خیلی پیش دبی رفته باشه؟

پراید:

ننه جون!فردا نیان دستگیرمون کنن ببرن!سر پولشوئی!!!بابای شما تبریزی بوده ؛ بعد چطور تو دوران خرابی دوبی رفته اونجا زمین خریده!... مگه ترکا غیرت ندارن!!!

باباپژو:

چی میگی!!!به غیرت ترکی چه مربوطه آخه؟ خودتم از تهران رفتی اونجا ... حتما با دوستاش رفته ؛ بالنجی ...چیزی ؛ اون ور آب ؛ زمین متری دوزار بوده ...خریده اومده دیگه ...

مامان بنز:

لابد مدرک داشتن و گرنه به خارجی جماعت دوزار پول نمی دن!حالا چطور شده خواهر ننه خاور دلش به رحم اومده ...اون همه پول رو داده بهش...

ننه خاور:

خواهرم؟... می دونید خواهرم کیه ؟

همگی با بی تفاوتی و بی حوصلگی:

نه!

ننه خاور:

خانم پاریس هیلتون!

پراید با صدای بلند:

ننه جون!اگه دفترچه حساب بانکیت رو تو دوبی ندیده بودیم می گفتیم ؛ الان باید ببریمت دوراز جون بیمارستان اعصاب و روان ؛ تند نرو دیگه...

باباپزو:

ولی راست میگه پراید... شاید زنه عاشق من یا تو شده باشه ...

مامان بنز:

هی الله اکبر بزنم ...

ننه خاور:

نه... پدرم جناب هیلتون بزرگ بوده ! این پولم بخشی از مال پدریه اینجانبه ...

بابابیوک:

عیب نداره عزیزم ... هیچکی از فامیل نفهمیده!!یه ماه رفتی دوبی دیگه ... من بد بودم ... جهنم رفتی دیگه ... تقصیر من بوده!پولم تقسیم کن بین بچه ها ...

بوگاتی با حرص:

ننه جون!من رو می بینی.. بچه ی سیسیل ام ... با این حرفا سیاه می شم؟عجبا...

ناگهان و لامبورگینی و پورشه:

ما دعوتیم هتل هیلتون دوبی ... دلتون بسوزه ... خاله پاریس مارو دعوت کرده... اینم عکساشن...

مامان بنز:

ببینم؟... ای وای ... لامصب!پول اینه دیگه ... لابد دلش سوخته برا ننه خاور ...گریه میکرده ...گفته خواهرتم ... بیا اینم پول خرد!

شایدم دلش می خواسته یه خواهر پیر خوشگل تبریزی داشته باشه ...

ننه خاور:

بعدا می فهمین !... بی تربیتا...

پراید:

همین رو کم داشتیم ...دائی رضوانی هیولا؛ عمه مینی بوس ؛ عمه نیسان z؛ این یکی رو کجای دلمون بذاریم ...خانم پاریس هیلتون!!!

 

ده:

رهبرم...

نگرانیم که نباشد دگران را عشقی ...

آنقدر عشق حساب است؛ که ما شرمنده ...

 

 

یازده:

یک/

اگر بخواهیم ؛ یکجور عبادت عجیب برای خودمان دست و پا کنیم ... آن عبادت حتما عبادت تفکر در عالم هستی خواهد بود ... آنچه در عالم هست و جالب اینکه در اندیشه ی اسلامی این تفکر که برای رسیدن به معرفت است ؛ بسیار والا و مقدس شمرده می شود ؛ در عبارت تفکر دقت کنید و ببینید در ایات خداوند در قرآن کریم تا چه حد در موردش صحبت شده ...

در یک مورد ... واژه ی عجیبی هست که می شود با تفکر ... به عظمت خداوند پی برد ...

درجائی که خداوند در مورد حضرت سلیمان که انسان قدرتمندی بوده از واژه ی " طرفه العین" استفاده می کند ... یعنی انجام کار در پلک برهم زدنی ... این شاید قدرتی بوده که خداوند به حضرت سلیمان اعطا کرده بوده ولی این قدرت دربرابر قدرت خداند در چه حد می تواند باشد ... آن جاکه " کن فیکن " مطرح می شود ... یعنی ممکن است که درلحظه جهانی زیرو رو شود ... مثال موردی استفاده از کلیک موس کامپیوتر و کلید اینتر در همین صنعت ... در مقایسه با طرفه العین بسیار دقیق توصیف شده چون سرعت حرکت پلک انسان خیلی بیشتر از سرعت دست انسان است و این قدرت بیشتر به سرعت محاسبه مغز در عکس العمل چشم و دست باهم متغییر است ... پس قدرت خداوند و تصمیم گیری خداوند درلحظه ... یا الله اکبر...

دو/

در ادمه بخش بالا ؛ دقت کنید : در اشعار شاعران حافظ و فردوسی و برخی دیگر از جام جهان نما نامبرده شده که جمشید ؛ گوی بلورینی داشته که از طریق آن می توانسته دنیا ووقایع آن را رصد کند ... اینجا تفکر و تدبر ؛ در تاریخ است و ... حالا آیا این پادشاه باستانی دوران کیانیان که چنین وسیله ای داشته ؛ دارای ماهواره کمکی در فضا بوده ؛ بهرحال هیچ مدرکی برای تخیل حافظ یعنی سیم و سیم کشی درجهان پیدا نشده که بشود جام جهان نمای جمشید را باور کرد شاید هم گوی تنها یک گوی ساده بوده که مثل گ.ی های جغرافیای امروزی نقشه ی کشورهای آن دوران به صورت ترسیمی رویش قرار داشته ...

بهرحال بگردیم ؛ زیاد از این موارد پیدا می کنیم ؛ منتها می خواهم بگویم ؛ دراین سالها که گرفتار معیشت و زندگی روز مره و مرفه بودیم ... کاش فرصت تدبر و تفکر بیشتری داشتیم ... شاید دنیا ؛ تاریخ جهان ... این طور که فعلا می دیدم ... نبود!

سه/

اشکالی ندارد که ماتخیل قوی داشته باشیم؛ بسیاری اند که همین طور دارند چرخ زندگیشان راهم می گردانند؛ مثلا کارتونیست ها؛ در داستان های تخیلی کارتونی دنیا این شکلی نیست؛ زیر گردن حیوانات دستگاه می بندند تا بتوانند به زبان ما صحبت کنند که همین داستان در مورد حضرت سلیمان و توانائی درک ایشان را بسیار شنیدیم ...

در حال حاضر امکان دقیق صحبت ما با سایر جانداران به این صورت است که ؛ با وجود نداشتن مغز و درک مشابه می توان فعالیت مغز و احساسات آنهارا واقعا با دستگاه ها ی دیگر برای خودمان ترجمه کنیم ؛ این آزمایش ها و تخیلات کمک می کند تا در اینده برای افراد معلول و کاملا نیاز مند برقراری ارتباط قدم های خوبی برداریم ...

در یکی از سریال های جدید ... خواب مغزی فردی که علیرغم نظر پزشکان دیگر رو به فناست ... براثر عشق و اعتقاد و ترشح هورمونها بیدار شده و خاطرات وی زنده می شود ...

دنیا دست خداست باید باور کنیم ... یا الله!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... بهجت خانم جان یه قابلمه حلیم بادمجون پختن که ما بخوریم ... الهی چقدر من رو دوست دارن ؛ جهت اینکه از بچگی من این غذارو دوست داشتم ... فرمانده تا قابلمه ی حلیم بادمجون رو دید ... دعواکرد بعد پنجره ی فضا پیمارو باز کرد و قابلمه رو پرت کرد بیرون!.... حالا من گریه می کنم بهجت خانم جون داد میزنه ... بچه ها نگا می کنن ... فرمانده ام می گه: بی خود! اومدیم فضا دستشوئی کردنمون با وقت زمین بودنمون فرق میکنه ...

دیگه ...

چقد دلم سوخت ... نکنه بهجت خانم جون قهر کنه برگرده زمین؟!!!

 

سیزده:

استاد" دال" از شدت عصبانیت فریاد می زند ...:

کی میدونه ... من تو دنیا چقدر رنج کشیدم و درس خوندم/ کی گفته من مرفه بی دردم؟ کی گفته من تو لندن خونه ی چند صد هزار پوندی دارم ؟ کی گفته... بابای من پولداره ؟

دانشجوی اول:

استاد ما ناراحتیم ؛ گریه نکنید!

استاد" دال": کی گفته من دارم گریه می کنم!

دانشجو مددی:

استاد کاش ما اونجا بودیم ... دستمالمون رو می دادیم شما اشکاتونو پاک می کردین!

دانشجوی بعدی:

استاد کی گفته شما مرفه بی درددید! شما مارکسیست بودید!باباتونم کمونیست!بابابزرگمون شناختتون گفت ... بهتون بگم!

استاد" دال" آتش می گیرد:

من بمیرم از دست شما و کاراتون راحت بشوم ...

ناگهان صدای شیطنتآمیز دانشجوی بعدی:

استاد این عکس خونه ی شما نیست تو لندن؟

استاد " دال":

درستون رو بخونید!نمره بگیرید... به شما چه اصلا خونه ی من تو کدوم خراب شده ایه ...

ببینم ورداشتی عکس خانه ی نیازمندان روان پریش لندن رو اینجا گذاشتی ... نوشتی منزل ابدی استاد" دال"؟... بچه نکردی ترجمه اش رو بخونی ؟

دانشجوی بعدی :...

استاد ما فردا عمل داریم ... غیبت فردامون رو موجه کنید ...

استاد " دال " در حالی که معلوم است فشار خون بالا دارد:

وقت تموم شد! خدا نگهدار!

دانشج. مددی:

ببینید چقداستادرو اذیت می کنید ... شما خودتون پدر برادر ندارید؟نکنید دیگه ... استاد مهربونه با ما لج نمی کنه ... استاد کاش درس می پرسیدید من خونده بودم ...

بقیه بچه ها :

استاد خسته نباشید ...!!!

 

 

چهارده:

من دارم پیر می شم؛ و قبول دارم ولی نمی دونم چرا اطرافیانم باورش ندارن؛ نه بیماری های من رو و نه پیری ام رو!

ممنونم از همه شون که من رو جوان و زیبا و دارای زمان زیادی تا مرگ می بینن! من براشون اهمیت دارم می دونم ...

ولی مطمئنم ... برای عده ای روزی میرسه ... که وقت گذشته و اینکه کسی رو از دست بدن ... و آرزو کنن که زمان برگرده تا یک لحظه ببیننش واقعا امکان پذیر نیست ...

قدر هم رو بدونیم ...

پانزده:

اینجا بازم یک یادداشتی رو می خوام بگذارم و برم که مربوط میشه به خودم ...

ای لیلا خانم ... یادت هست همیشه می گفتی تصور فقر خود فقر رو به دنبال میاره ؟

یادت میاد که میگفتی تو خود چون گدایان طلب مزد نکن که خواجه خود روش بنده پروری داند؟

یادت میاد که بعضی وقتا که فکر میکردی چه کارهای بزگی کردی پیش کار بعضیا و گذشتشون باد هواهم نبود؟

پس بیا از این مرحله ام رد شو... خدا بزرگه ... اون کوچولوی امتحان رد شو... خودتی ...