یک:
پیش بهار ؛ دستم با یک گل رسوا شد!
آنقدر نداشتنم که ...
رفتم به سمت زمستان!
دو:
کبوتر؛...
درمیان دست های آسمان اگر ؛ مرگ می دید...
شاید ...
سال ها؛ درمیان دست های زمین؛ دانه ... نمی خورد!
سه:
خرید جان مرا... یک سبد گل تازه!
بهار؛ که دست خالیش سبز است....
چهار:
می دانم که " بی تو" ؛ روزهایم " بی غم" نخواهد گذشت ...
می دانم که " بی عشق" ؛ دنیای من؛" بی حال " است ...
می دانم که" بی هیچ" باید؛ " بی ادعا " باشم ...
می دانم که" بی ثمر" ؛زنده زنده زنده؛ "بی عاقبت"؛ منتظر خواهم ماند ...
می دانم ؛ می دانم ...!!!
پنج:
گران شده ام ؛ روزهای خوبم شد!...
گذشته ام از روزهای ارزانی...
اوایلم؛ سه تومن؛ گریه کردنم می شد...
میان خنده های سرد و غمم تا ته پشیمانی ...
ولی حالا؛ فقط سه تومن ؛ می دهی برای غمت ...!
که مرا تا درون خواب خود؛ ........ بپوشانی!!!
شش:
مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) اشکم برد ...
میان نوحه های زینب(س) و رقیه(س) و عباسی(س)...
هفت:
یک/
دارم فکر می کنم که شکموها چقدر آدم پایه لازم دارند!
مثلا فرض کنید؛ قهرمانان مسابقات فلافل خوری؛ یا جستجو گران آشپزی سنتی؛ ویا فرا اندیشان بوی قورمه سبزی!
همین دنیای قشنگ اشان است که آدم را دیوانه می کند. .دادار می کند بنشیند و برنامه های آشپزی را نگاه کند.
همین چند وقت پیش بود که حسابی از اشتها افتادم!
یکی از دوستانم مرتب فیلم های آقائی را از اینستا گرام به من معرفی می کرد که یک من سیبیل داشت و اسم خاصی ؛ مثلا رحیم سیبیل ...
در حالی که میان کباب های نیم متری؛ پنیرهای سرخ شده ی فراوان؛ و از همه مهمتر غذاهای سنتی می لولید؛ جرات خوردن بیش از یک لقمه را نداشت...
بدبختانه؛ شوربختانه؛ یا متاسفانه ؛ اشتهایم بیشتر کور شدو به طرز وحشتناکی از غذا افتادم!
بعد از آن یکی دیگر از دوستانم سریال های کره ای را پیشنهاد کرد ؛ که درفرامتن یک داستان رمانتیک ؛ انگیزه های خوردن را تا لمس کیمچی و کیمباب پیش می برد ولی بازهم کارساز نبود ...
تا اینکه...
درعجیب ترین اتفاق ممکن؛ درخواب با دوستی قدیمی دعوت به شام شدمو از روی میز؛ فقط می توانستم یک نوع غذا انتخاب کنم ؛ دوستم میرزا قاسمی خوردو من ...بیدارشدم!دلم پیش کباب تابه ای حسابی گیر کرده بود ...
بنابراین درحس غریب ذهن و چشیدن غذای مورد علاقه ؛ ظهر هنگام از لذت خوردن؛ سیر شدم!!!
دو/
همیشه صحبت جناب " فری کثیف" مبان ما بود!از بس مبان جوانان هم دوره ای خودمان به خوردن ساندویچ مشهور بودیم ...
یک دوره ؛ بین دهه 70 تا همین چند سال پیش ؛ دنبال کثیف ترین ها و خوشمزه ترین ها بودیم!سسرپل امیر بهادر سوسیس نیم متری و بندری می زدیم و آن بالاها تاهمین دیروز! دور دور می کردیم و همبرگر می زدیم!
حیف شد این کرونای لعنتی که مارا پاستوریزه کرد و ...
متاسفانه همین دیروز هم " جناب فری کثیف " ازدنیای ما رفت ...
دیگر کجا برویم و میکروب وویروس هارا به چالش بکشیم بریزیم توی شکم مان و بیائیم بیرون ...
ای که بشود...
سه/
میان داستان های دوران نوجوانی ؛ که گاه با آن ها همذات پنداری هم می کردم ؛ الیور توئیست وقتی کاسه ی کوچک غذایش را بالا می برد و باچشم های روشن معصومش می گفت ؛ یک کم بیشتر ... احساس درد و رنجی عمیق درونم را می شکافت ؛ بدتر اینکه طفل معصوم ؛ که میان جمع تبهکاری که از وجود ایتام سو استفاده می کردند . پول نگهداری ایشان را صرف هزینه های شخصی خود می نمودندو اتفاقا با همین کودک غرض ورزی شخصی هم داشتند؛ نماینده ی عده ای بود که از کتک خوردن و مردن و بی جائی می ترسیدند ...
چه کسی فکرش را می کرد دو ساعت بعد توی همان داستان؛ یا فیلم یا نمایش ؛ الیور توئیست پشت میز بزرگی نشسته باشد و کسی که فکرش با بقیه متفاوت است؛ آمده باشد تا حق از دست رفته اش را برگرداند؛ آن معده ی کوچک؛ همانقدر خورد که قبلا می خورد؟
شاید بخشی از نشاط خوردن همین باشد که حس می کنی حق داری!حق داری لذت ببری و معده ی خودت است که می توانی با لذیذ ترین خوراکی ها ... پرکنی ... و خیلی ها هم می خواهند این حق را به بهترین شکل به تو بدهند یا بفروشند!!!
واقعا جل الخالق!
چهار:
به دست های مادرم مدیونم؛ روزهائی که نوبت من است و باید آشپزی کنم ؛ . می دانم کم من برای او چقدر زیاد است ...
به دستهای مادرم مدیونم که چند سال پیش که خودش بابیماری سختی درگیربود ؛ از من و پدرم و دخترم نگهداری می کرد و از همسرم پذیرائی تا.... روزهای سخت من هم بگذرد ...
به دستهای مادرم که شبها تا صبح بابت دردهایش می دانستم ...
و از کودکی می فهمیدمش ...
دلم شده بود کیک بخواهد و مادرم برایم بپزد؛ نیست نداشت ؛ ماکارونی ؛ پلو؛ و هرچه بود که می شد پخت تا یک بچه را سیر نگه داشت ...
به دستهای مادرم مدیونم؛ که به من یاد داد که خودم بسازم ؛ که همان آشپزی هم خودش سازندگی بود ...
دو ستت دارم مادر...
آن قدر که تا جائی که بتوانم می سازم ؛ تا جائی که بتوانم شاد می کنم ؛ و تا جائی که بتوانم سیر نگه می دارم ؛ خیلی ها فرزندان من اند ...
ممنونم!!!
هشت:
بایدن!
ای که احساس بدمن از شما کاهش گرفت ...
بازهم دست خدا گویا؛ که دست من گرفت ...
" ترومپ! بد نباش"
نه:
بابابیوک:
آخه چرا من باید اینکاررو بکنم؟من اینکاررو نمی کنم!
باباپژو:
الکی دیگه!تو دیگه اصلا بهت میاد زن جوون بگیری؟یه عکس فتو شاپ می کنیم با تاراخانوم! من و پراید می خواهیم ننه ی خودمون رو بسوزونیم!
مامان بنز:
باباجان!راضی شو!بذار ببینیم نتیجه می ده یا نه!
بابابیوک:
بوگاتی بیا یه تماس بگیر!تو خوبی!دوروزه ازش بی خبرم!
بوگاتی:
من خودم رو درگیر نمی کنم!آبروم داره تو ایتالیا می ره!نامزد سابقم دیگه داره سر و کله اش پیدا می شه!
پراید:
غلط کرده!جلو بچه ها... بیشعور ...پیدا میشه که چی بگه مثلا؟
بوگاتی:
مردم کورن دیگه... اونم تو اینستا گرام ...داستان ها و استوری های ننه خاور رو نمی بینن!
مامان بنز:
جدی نگیر!من با ننه خاور یه عمر زندگی کردم!از اون هنرپیشه هاست ...
لامبورگینی و پورشه:
اگه اینکاررو بکنین؛ ما دیگه دوستتون نداریم!
پراید:
به جهنم!بزنم یه فص حال شمارو هم جا بیارم!
ناگهان زنگ در ... " شبی بارانی حدود ساعت ده".........
باباپژو:
پاشو پراید باز کن دررو عمه نیسان zو تاراخانم ان!
مامان بنز:
من کسی رو دعوت نکردم!اونهام امشب دعوتن عروسی سیندرلائی لواسون!
بوگاتی:
آره دیگه ... وقت غصه و گریه برین بوگاتی کجائی!وقا شادی و خنده ... جای بوگاتی خالی!
باباپژو با وحشت:
کمک یا خدددددددددااااااااا!
بابا بیوک:
بچه نترس! الان میام دم در!طلبکارمه؟
صدای ننه خاور:
بله دیگه بیوک خان!کار به جائی رسیده که خاور عزیز کرده ی جنابعالی شده طلبکاره ... آره؟
این که ننه شو دیده زرد کرده ... بنزی بپر براش آّ قند بیار ... خاککک!
مامان بنزبا خوشحالی:
ای وای ننه ... خودتی؟
بوگاتی:
تورو خدا نگاش کن!از فشن مدای پیرزنای دوبی اومده انگار ...ایش!
لامبورگینی و پورشه:
مامان بزرگگگگگ!سوغاتی..... آخ ج.ن!
باباپژو:
چرا اومدی ننه؟ داشتم صاحب مامی جدید می شدم!
بابابیوک:
پسرم!این ننه ی خوشگل مدروز رو می خوای با تاراخانم عوض کنی؟البته بهرحال... خدا می خواست من رو امتحان کنه و دربرابر سال ها صبرم یک بانوی زیبا به من عطا کنه ... که کرد!خدایا چقد منو دوس داری؟
پراید:
بله... زن و شوهر دعواکنند ... ابلهان باور کنند ...
ننه خاور:
اایییییی خدا! روش نگر این رو دیگه راست میگی .....
ده:
رهبرم ...
از عشق آل علی(ع) گریه ی عشقی به چشم مان ...
باور نمی کنند مردم بی عشق ... اشک ها!
یازده:
گاهی داستان های باور نکردنی ای در زندگی ما اتفاق می افتد که گفتنش برای مردم عادی و حتی اطرافیانی که مارا دوست دارند و باورمان می کنند؛ ساده نیست!
مثلا درتاریکی شب درحال رانندگی درکویر؛ سفینه ی بزرگی مقابل ما می ایستدو بعد مارا با خودش می برد و بعد دوباره پیاده امان می کند؛ بعد ما فراموشی میگیریم و بعد فقط همین یادمان می آید؛ چرا؟
چون سوغاتی نداده اند برای دختر خاله امان که پوز بذهیم؟ چون احتمال وقوع این اتفاق ها برای دیگران محال است و ما مثلا خاص هستیم؟ چون برای دکتر فلانی و بانو فلانی رخ نداده و ما پسر و دختر فلان بدبخت جامعه ایم و حتما یک اتفاق ناموسی افتاده ؟
اصلا درچنین مواردی فکر هم نمی کنیم که ما چقدر ساده ایم!خوب ممکن است برای همه اتفاق افتاده باشد و دیگران از ترس بیان و عکس العمل دیگران سال ها تا سال نیامده اند بگویند ...
خوب پس نگوئیم؟
چرا می گوئیم و همین تفاوت ما با دکتر فلانی ناموسا و با بزرگ فامیل عاقل فامیل و ... دیگران درکشورهای غارتگر دیگر است!!!
دو/
به زودی دنیای دیگری درانتظار ماست ... دنیائی که می توان از ابزارها و دنیای ساخته شده توسط دیگران؛ به نظام هوشمندی آنان پی برد ؛ و نظیر آنان را دردنیای ربات ها ساخت ...
مثلا می شود از روی " عمه ی محسن" که این جانب باشم!یک عددساخت و دربین ربات های جناب ایلان ماسک و درشهر روباتی ایشان قرار داد و هروقت دل تنگ عمه شد؛ عمه را درحال نوشتن و پختن دید...
ایول!
سه/
در ادامه ی مطلب بالا باید بگویم:
بله این جانب دوعدد همسر برادر گرامی یا بیشتر تر !" نشنوند"!دارم که رابطه ی صمیمانه ی قلبی چون فرزند به مادر البته از چپ به راست و از طرف ایشان به سمت اینجانب وجود دارد!
و برادر زادگانی که از کودکی به من " مامان " می گفتند ...
خواستم به تفرقه اندیشان کوردل ناسپاس بگویم سال هاست دنبال ایجاد درگیری بین ما بوده که اتفاق نخواهد افتاد حتی اگر روی سر در ترشی فروشی ها بنویسند: عمه لیلا!
ای نابکاران نا بخرد!عمه یعنی گذشت یعنی سرویس سطح بالا به فرزندان برادر؛ یعنی هدر رفت سرمایه برای برادر؛ و از این قبیل ...
ای خاکبرسر ... بد اندیشان ؛ کهن اندیش...
دوازده:
تو فضا نشسته بودیم یهو دیدیم؛ فرمانده با خوشحالی وارد شده . گفتند: از زمین عضو جدیدی به ما اضافه شده ؛ تا گفتیم کی؟ باورتون نمیشه ... نه نه نه ... اصلا ... با اون سن و سال ... بهجت خانوم جون ! واااااااااای ! یعنی دیم که بوی مادرم!بوی گذشته ها ... بوی قدیم ... احساس خوبم به دست پخت های وحشتناک عالی .... اووووووووووخ!یعنی چطور ممکن شده بود که ... بهجت خانم جون بیاد فضا؟
سیزده:
استاد" دال"در تاکسی ... راننده رادیو را روشن می کند ...دیری دیرین ... ساعت؟ اخبار صبحگاهی ...
دودقیقه بعد ... گوینده: دریک اقدام ناجوانمردانه دریک دانشکده خارجی ؛ تعدادی از دانشجویان بی اعصاب استاد" دال" نامی را ربوده و احتمالا کشته باشند ...
استاد " دال" با خونسردی:
حاجی ... سرکوچه پیاده می شم!
راننده :
مگه خونه تون اینجاست؟
استاد" دال" با تعجب:
نه! به شما چه؟
راننده:
مگه نشنیدید استاد" دال " مشهور درخارج کشته شده!
استاد" دال":
خوب به من چه! کشتن که کشتن ؛ منو سر کوچه پیاده کن!
راننده:
استاد من ؛ پدر یکی از دانشجوهاتونم ! پسرم منو نمی بخشه ها ... می آم درخونه تون!
استاد" دال":
من ترجیح می دم بمیرم و لی برای اینکه برای دانشجوی ایرانی افت داره بهش نمره ندم ...
راننده:
نه خودمم! یعنی خودم دانشجوتونم!
استاد"دال":
یالله منو پیاده کن ببینم! من به جی پی اس مجهزم!
راننده:
بیام دیگه!تا درخونه تون!
استاد" دال":
زنگ می زنم پلیس 110 برای آدمائی مثل من پلیس زود می آد حواست باشه!
راننده:
استاد!من نگرانتونم...مشابه خارجیتون رو کشتن!
استاد " دال":
چی فکر کردی؟من استاد "دال" ایرانی ام تو خارج نه استاد" دال" خارجی تو خارج !!!!
راننده:
من کاتر دارم!ایناهاش!
استاد" دال":
چی؟ بیابروکنار باد بیاد ؛ اه؛ من دو دقیقه ی دیگه اونجا نباشم رئیس تاکسیرانی اخراجه!
دوربین مخفیه؟ اسکولم کردی بقول دوستات؟ هان؟
راننده:
ها؟ خوب!پس رسیدید بفرمائید! به همه ی بچه ها میگم شما سازش نا پذیرید!
استاد" دال " با خشم:
پولم می خوای؟بری لافم بزنی؟
راننده:
نه! هرچی کرمتونه! بالاخره دانشجو باید برای استاد ارزش قائل باشه!نه؟
استاد" دال":
اوموم!ببین فردا به بعد راننده من توئی!ساعت 8 سرکوچه مون!
راننده:
چشم!
استاد " دال":
ای وای!خدا مرگم بده!دستم خورد فیلمت رفت رو اینستا گرام!ناراحت میشی؟
راننده:
هان؟ نه اصلا! بچه ها می دونن...
استاد"دال":
روز بخیر ! به همکلاسیهای نگرانت سلام منو برسون ....
راننده:
چشم استاد... خدافظ!
چهارده:
درحالت خواب آنقدر که خسته ای صدایت می کند ؛ صدایت می کند که بیدار شوی ؛ صدای مادرت است که ظهرگاه تابستانی می خواهد بعد از بازی بعد کارهای سخت ؛ بیدارت کند؛ عصبانی بیدار نمی شوی ؛ لذت خواب شیرین ...
آن سوی خوابت ؛ مادر بالای سرت و دستگاهی که به تو وصل است ؛ امیدوار که بیدار شوی ؛ صدایت می کند : لیلا!
نه! لج می کنی و بیدار نمی شوی ....
و ادامه می دهی و می دهی و می دهی و می دهی ...
آن سوی خواب چه دنیای زیبائی! و این سو همه درغم تواند!...
چه خوابی که بیدار شدنی درکار نیست ؛ چه می دانند تو چه کرده ای که اینهمه خسته ای؟ با چه درجنگ بوده ای؟ خستگی برای زنده ماندن یعنی چه؟
می گذاری و می روی ... می ر.ی و می روی ... حالا بیدار می شوی دیگر ... مگر چه شده؟!!!
پانزده:
برای سیمرغ بلورین سال ها چنان جنگی درمیان بود که نگو! کشتند و بسیاری هم دیگر نشد که بیایند و دنیایشان بشود دنیای قبل!
زدند هرچه داشتند در دعواهای صنفی درب داغان کردند و رفت ...
دعواهائی که می آمدند حل کنند نشد که بشود سر بیمه و هزار چیز دیگر که همیشه اینجور جاها از من بدتر هرچه ضعیف تر است له تر می شود ...
هی گلایه و گلایه و هی بیا بزرگتر انتخاب کن و هی از فیلمنامه بنال و هی بازی دربیاور و لباس عجیب اندر غریب جنگ ستاره گانی بپوش ...
این نیمه جان را ای خدای دریاب ... این هنر که دلشدگان بسیار دارد را ... این هنر که می خنداند و می گریاند و می سازد و خلاقیت را شکو فا می کند ... نگاهدار...
سلیقه های الکی را خدایا از این هنر بدور دار... و کمک کن!
از خدا می خواهم به بالاتری های این صنف که ههههی بفهمی نفهمی می شود شناختشان انصاف بدهد ...
که این هنر سخت که سالی دو سه تا بیشتر نمی شود کاریش کرد ... برای عده ای منبع نان و زندگی و خانه و اینهاست ؛ نه احتمال زندگی خارج مانند اندکی ....
پ.ن.:
جناب فراستی یه سئوال: واقعا چرا آقای بهرام رادان هنرپیشه نمی شن؟
بعد از نظر شما اگه مثلا ما کلا دوربین رو نمی فهمیم برامون چه فرقی داره رودوش فیلمبردار باشه یا رو دستش؟
یه چیز دیگه واقعا... کم مونده بود کلا خدا جشنواره رو ازمون بگیره از بس قهر بودیم ... سال بعد اگر آشتی تر باشیم جایزه رو به آقای عطاران بدیم؟
ممنون !!!" یکنفر از ملت"