بی شمس

ادبی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

تو دروغ می گفتی ... حتی لحظه ی جان دادن ...

یک:

می روی و طوفان است و من ستایش ات می کنم ...

که مغروری!

درخطرها می روی و ...

صدایت در نمی آید ...

دو:

بال می زنم توی قفس و قفس جهان من است ...

جهانی که تو برای من ساخته ای درحدود بال هایم!

سه:

می لرزد رادیو!...

عشق توی دلم...

کم بریز موج...

صدا صدا ...

واژه های تلخ با عسل ...

اشک می ریزم از وسعت فرو ریختن هام ...

 

چهار:

روزم را می فروشم تا شب کنارتو ...

گرمای مطلقی بخرم ... بخوابم ...صفا کنم ...

پنج:

درد بیرون چشم های من ... می غلتید ...

ودرانزجار از نفوذ ...

می خوابیدم ...

با درک حقیقتی که دیگران ...

بی خیالی اش می دانستند ...

شش:

مزار شش گوشه ات را با ذکر رقیه جان(س)...

می گردم و می دانم باورم داری یاحسین(ع)...

 

هفت:

ودشوار می فهممت ...

من نمی دانم ازکدام طرف!ولی یا سختی کشیدن های تو مسئله ساز است ... یا من ...خیلی ساده می پندارمش ...

...

کوتاه و ساده می گویم که می خواهم بروم و خرید کنم ... همین خریدهای ساده ی روزانه ...

داری انگشت شصت پایت را باندازمی کنی و گوش می دهی ... ناخن پایت درحالتی ست بین افتادن و نیفتادن ... بیست ساعت بایدبا کفش های ایتالیائی قشنگت کنار بیائی ...همین طور گوش می دهی ...مسخره است ...دلم نمی آید !درخانه فقط یک وعده صبحانه باهم می خوریم ...گوش می دهی .. و بعد پول را به حسابم واریز می کنی ...

...

کوتاه و ساده می گویم ...می خواهیم برویم عروسی ... همین عروسی های ساده ی روزانه !

داری انگشت شصت پایت را بانداژ می کنی و گوش می دهی ... ناخن پایت درحالتی ست بین افتادن و نیفتادن ... بیست ساعتی باید با کفش های قشنگ ایتالیائی ات کنار بیائی ...همین طور گوش می دهی ...مسخره است ...دلم نمی آید !درخانه فقط یک وعده صبحانه باهم می خوریم...

گوش می دهی ...وبعد پول را به حسابم واریز می کنی ...

...

کوتاه و ساده می گویم می خواهیم برویم مسافرت ...همین مسافرت های ساده ی روزمره!

داری انگشت شصت پایت را بانداژمی کنی و گوش می دهی ... ناخن پایت درحالتی ست بین افتادن و نیفتادن ...بیست ساعت باید با کفش های ایتالیائی قشنگت کنار بیائی و همین طور گوش می دهی ... مسخره است !دلم نمی اید !درخانه فقط یک وعده صبحانه باهم مب خوریم ...گوش می دهی ... وبعد پول را به حسابم واریز می کنی ...

...

آه خدایا نفهمی مرا ببخش ...

این مگر عشق نیست؟

من غصه ی نیفتادن ناخن پایش را می خورم ...این مگر عشق نیست؟

من اصلا نمی پرسم چرا؟واین واژه را ازابتدای تمام جمله هایم با او حذف کرده ام ...

درس و مشق بچه هارا و همه را به عهده گرفته ام ...خوب مگر این عشق نیست؟

خدایا مرا ببخش ... گاهی از باقی مانده ی پول ها طلا می خرم ... وجدان درد دارم ...

از توی کمد کتاب ها قرص فشار مغز پیدا کرده ام آن هم ...چقدر...

خوب من چکار می توانم بکنم که اوضاع بهتر از این بشود ...

خدایا همین الان می خواهم موضوع اردو رفتن بچه هارا مطرح کنم ...حتما باز گوش می دهد ...وپول به حسابم واریز می کند ...و ...می رود ...

...

تو هم ای نازنین!می روی ...

و کدامیک از تمام مردم شهر می داند کجت؟من ...می روم و کدامیک از مردم شهر می داند کجا؟که نرویم نمی شود که می رویم دیگر و شب و نیمه های شب و فردا صبح کاش برگردیم ...

بر می گردیم و خانه است که پر است از دردل هایمان ...نه!که درددل نمی کنیم ...احوالپرسی هایمان نه!که نمی کنیم وآنقدر وقت می ماند که فقط دوباره برای رفتن برنامه ریزی کنیم ...

...

بیا فرار کنیم !... بیا آرزو کنیم پیر شویم و توی پارک کنار پیک نیکی چای بریزیم و بنوشیم ... بیا آرزو کنیم به قلیان معتاد شویم و برویم جاده ی چالوس و توی رگ هایمان نیکوتین بریزیم و برگردیم ...بیا آرزو کنیم برویم آنتالیا!و مثل مردم ندیده ببینیم و دلمان وا شود و برگردیم ...

اصلا بیا آرزو کنیم ده تا بچه دورو برمان باشد و برویم همین بغل فیروز کوه و دماوند ... بیاولش کنیم ...

می دانم دیگر شدنی نیست ... محال توی محال!بگذار مردم توی همین خیال مرفه بی دردی مان سیر کنند وپشت سرمان بگویند ...

بگذار ...

اللیلی!

هشت:

ترومپ!

امید حق همیشه کارساز ماست ...

شماهم انشالله بکوش ...

نه:

مامان بنز:

من نمی دونم تو این خونه هرچی می خرم دوروزم دووم نمی آره!پراید...با توام!چقدر سیب می خوری؟

پراید:

مامان...من اصلا خونه ام؟من اصلا رنگ صبحانه نهار شام رو می بینم؟همه رو دارم تو قهوه خونه می گذرونم ...

بابا بیوک:

بنزی جون من و ننه خاورم دندون سیب خوردن نداریم ...

بوگاتی:

مادرجون من سه تاسیب برداشتم برای پختن پای سیب ولی چهارتا سیب دیگه تو جا میوه ای بود ...الان نیست ؟

بابا پژو:

دنبال قاتل بروسلی می گردی؟سیبارو من خوردم!رنده ام کردم خوردم ...دارم دندونامو درست می کنم ...همه رو کشیدم ...ببین!

بوگاتی:

وای بابا جون!می گفتید اقلا براتون سوپم می پختیم ...

باباپژو:

ولش کن!از جوجه های مامن بنزی تو یخچال امریکائی قدیمی قشنگش کم میشه!

مامان بنز:

خیل خوب!حالا شیر تو یخچال هست!

بابا پژو:

مرسی!از اجازه تون!بفرمائید ...یه قفلوجک محکمم برای یخچال تون می ذاریم..خیالتون راحت...

مامان بنز:

نه!مقسی!

ده:

رهبرم ...

از عشق کسی نتوانست محروممان کند ...

ما عشق را پای وطن ...ریختیم و بس ...

یازده:

نگران نباشید ...ما تحقیق کردیم توی هیچ چی روغن پالم نیست ...درضمن همه چی داره درست و استاندارد تولید میشه ...هیچ اشپزی روی غذاها عطسه و سرفه نمی کنه ...و همه دارن دستاشونو می شورن .. ازهمه مهمتر میزان بیماریها هزار درصد کم شده و سن متوسطمون به 100 رسیده ...بعدم اینکه تهیه غذااز بیرون کاملا به رفه است و لازم نیست که اصلا کسی تو خونه غذا بپزه ...

مرسی از موشهای و سوکس !های محترم که رعایت حال مارو می کنن و روی اشپزخانه ها مخصوصا تو شمال شهر نمی رن ...و مهربانانه همدیگرو می خورن تا تموم شن!اصلا اسم اشپزخانه ها ...اشپزخانه مهربانی ...!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم یه خانم و اقای جنتلمن اومدن فضا ...اقا برد پیت کیه ؟خانم آنجلینا جولی کیه؟اصلا می اومدی می دیدی ...بعد اومدن طرف ما که تعجب کردیم ...رو بوسی و کلی حرف و حدیث ...تازه ما متوجه شدیم اینا از فامیلای بهجت خانم جون اینا ان!ازتهرون ...بابا دمتون گرم!هیچی دیگه کلی عکس گرفتیم فرستادیم واسه فامیل ...

مردم فامیل دارن ...مام فامیل داریم ...جل الخالق!

 

سیزده:

دویدی...

باران پشتم ودریا مقابلم ...

تا چشمهایم که دریا می رفت ...

تو عقب ماندی ...

لمس سرمای تن ماهی ها ...

مرا به قطره شدن نزدیک می کرد ...

وتو عقب ماندی ...

سال رفت که تو عقب ماندی ...

من قسمتی از اقیانوس ارامم

توی دریای خزر ...

وتو ...

بخشی از کویر لوت میان جنگل های نمک ابرود ...

که تو ...عقب ماندی ...!!!

چهارده:

منم می خوام استعفا بدم!برم کیش!اونجا نمایندگی ال جی بزنم!ولی نمی ذارن میگن تهران معلم کم داره!گفتن اگه فسیلم بشی باید تو تهران فسیل بشی...

انقدرم بنویس تا جونت درآد ...آخرم یه دیونه پیدا بشه بزنه تو اون مخت که ...بپوکی!

عملا رشد بوته های خاردار بیابانی!تو کیش میسر نیست!بی شعور فهمیدی؟!!!

 

 

 

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

یاشیما...فوکوشیما ... واندرزهای ویل اسمیت درباره ی جهانی که ... به زور هم نابود نمی شود!

یک:

نشد که دست من از سرنوشت تو ...کوتاه!

نوشتمت که ...افسانه ها شوی ... فردا!

دو:

توی سرم صدای آبشار بودوخدا ...

نمی شنیدمت که صدایم کردی: لیلا!

سه:

دردرا که می نویسی ...خون می چکد از چشمت ...

دردا که درد من ..."هرگز "درمان نمی شود با اشک!

چهار:

چشیدمت که صدای بال یاس می دادی ...

توی هوای ملس با چای ... توی لاهیجان!

پنج:

انکار کن مرا ...

من که ادعای پیامبری نداشتم!

مثل خودت که ...

ادعا می کردی و ... خبر هم نداشتی !....

شش:

مزار شش گوشه ات را به قدرجان آمده ام ...

میمیرم اگر درمسیر تو ... حسین(ع)...مردنم شهادت است ...

 

هفت:

توی کیفم قبلاها چه بود مثلا؟نان و پنیر!کتاب های درسی ... تحتمالا بعدها مقدار بیشتری پول برای رفت و آمد ...خرید ...گاهی لوازم اریش و این روزها ...انواع قرص!

...

دزدعزیز!

نمی دانم تو مرا چگونه شناخته ای که هیچگاه گذارت به کیف من نخورده است!فکرکنم می دانی که به قدرکفایت آمد و رفتم همیشه دارم و آنقدر مهربانی که دلت به رحم می اید که چگونه می خواهم به منزل برگردم ... شایدهم خودت را به زحمت رسوائی نمی اندازی که دریغ 50 تومن ببری و من هوچی فردا بگویم 100 تومن داشتم که رفت ...

بهرحال امروز می خواهم میان همه ی تشکرهتئی که از مان بچگی داشته ام از شماهم تشکر کنم ...

روز ی چند بار به من سفارش می شود که مبادا رمز کارتت را که می گوئی از کارتت سو استفاده شود که خوش بختانه یکی که به من می گوید گدای فرهنگی خیالم را راحت کرده که ...ای عزیز!مگر چقدر همان اول توی کارت تو پول می ماند که مردم زحمت رسوائی به خویش بدهند و بخواهند از توی کارتت پول بردارند ...!..

باید بگویم من دزد عزیز!معرفت شما را با پوست و گوشت و تن خود کاملا لمس کرده ام و باید خدمتتان عرض کنم که انگار مدیون روانشناسی جنابعالی یا دستگاه های پیشرفته ی جنابعالی ام که هیچگاه هیچ چیز از بنده کم و کسر نشده!...

لذا دراین فضای فرهنگی که بصورت رایگان همه درآن مشغول فعالیتیم ...خواستم از جنابعالی و همکارانتان کمال تشکر را بنمایم و بگویم متاسفانه حتی عشق دزدی هم که از موارد دزدی های قدیم و جدید بوده و هست از دل شما برنیامد که فکر می کنم قربان خدابروم دیدید که من چه عرضه ها که ندارم ...

...

درهرحال انشالله دعایتان می کنم که صدسال درکسوت دزد بمانید و انشالله خداوند سایه اتان را بالای سرزن و بچه هایتان نگاه دارد ... از این لحاظ که معرفت خوب است و ما جائی خوانده ایم مهمتر از مهم بالاتر است و معرفت از 50 تومان گرانتر است و این معرفت را درچهره ی شما که اصلا بهتان نمی آید دیده ایم ...

قدرت خدا کسی نمی اید از شما تشکر و تقدیر کند و شاید هم بکند ولی ما که دیگر میان سال شده ایم و یواش یواش داریم سردو گرم روزگار را می چشیم تومن به تومن آدم ها برایمان فرق می کند و این چیزهارا می فهمیم ...

" با تشکر و امتنان فراوان ....فرهنگی نیمه قدیمی ...سیده لیلا"

 

 

هشت:

ترومپ!

بیقرار دیدار یواس شدیم و نمی دهی ...

اجازت کتبی جهت دیدار ... چرا؟

نه:

مامان بنز:

پراید...اون دوتا خانم که تا منظریه سرویس اشون رو گرفتی کیاان که تاکسی می گفت؟

پراید:

دونفر آدم .مگه شما میری آلمان ...مدیر صحنه ی هشدار برای کبری 11 رو به ما معرفی می کنی؟

مامان بنز:

نه!...همین طوری سر یه جریانی...

بوگاتی:

مثلا چه جریانی؟

مامان بنز:

راستش پری شب یکی خونه تلفن کرد به نام اولی!می گفت ساکش تو ماشین شما جامونده!

پراید:

خوب چرا به خودم نگفت؟بعدشم کی شماره ی اینجارو به اونا داده؟اونا اصلا با خودشون ساک ندارن؟

مامان بنز:

آهان!لابد اشتباهی شماره ی خونهی مارو گرفتن!اصلا یکی دیگه بوده ...جدی نگیر!

بابا پزو:

ببین بنزی انقدر ته ماجراهای کاری مارو نگرد!بعدا یه چیزی پیدا می کنی ناراحت می شی...

مامان بنزباخنده:

مثلا؟

باباپژو:

عقدنامه!

مامان بنز با حرص:

مثلا عقدنامه کی؟

باباپزو:

عقدنامه خودت و من!

بابا بیوک:

هی پژو!پاشو امشب نوبت توئه که نون بگیری ... با عروس منم خوب حرف بزن...فهمیدی؟

باباپژو:

چشم!

ده:

رهبرم ...

کلید محبت و عشق ما به آل علی(ع)...

عشق ما به ولایت فقیه است و ...علی ...

 

یازده:

من دوست ندارم خونه ها ساکت باشن وم ازشون صدا درنیاد ...قدیما تو خونه ها عروسا و پسرا و دخترا وم داماداو نوه ها دورهم صداشون تا سرکوچه می رفت ... یعنی چی خونه ی سوت وکور!انقدر مردم بگن بخندن که نگو!دادبزنن که نگو!دعواکنن که نگو!نه اینکه یه خونهی دویست متری باشه...یه آدم با دو تا سگ ...این بخوا د حرف بزنه اغون دوتا فقط بگن واق واق حالا شاید میو میو !شایدم قورقور یا هرچی ...

انقدر لذت بخشه خونه ها ی گرم و صمیمی با صدای خنده ی بچه ها و بزرگا که نگو ...بشنن از هردری ام که می خوان حرف بزنن!چاردیواری اختیاری ...

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم که ارتباطمون با فامیل برقرارشد ...یکی شون که نمی خوام بگم کی ...گفت:لیلا جون یه عده از همسایه هامون اومدن اینجا می خواهیم ده دقیقه ده دیقه ارتباطمونو بفروشیم ...این بیچاره ها هم فضارو ببینن!انشالله که جبران کنیم ...

دیدیم خوب فامیلن ...گفتیم اشکال نداره ...حالا هربار ما مرتبیم ...درست رفتارمی کنیم ...شدیم نمونه ی یه فضانورد عالی!چون فامیل ارتباطمونو دارن با مردم شهر خودشون می فروشن ...شایدم دیگه یه شبکه بزنن ...ما لایو بریم !

چند تا شونم اینجا ازبعضی از فضانوردا خوششون اومده می خوان بیان فضا خواستگاری ...تا قسمت چی باشه انشالله !

 

سیزده:

رفته بودیم کره!

توی سئول داشتیم قدم می زدیم ....

وترانه می خواندیم ...

دلمان برای زنجان تنگ شد ...

غم توی کره طعم عجیبی داشت ...

مثل غروب ته چاه!...

رفتیم لب ساحل ...

بدون نان بربری ... پنیر تبریز و گوجه فرنگی ...

قدم زدیم و ...برگشتیم ...

 

چهارده:

فحش که همیشه خانوادگی نیس!بعضی وقتا اقتصادی یا اجتماعی یاسیاسی یا سینمائی یا تجسمی و یا حتی باورکنید یا نه...روحی و روانی هم هست ...

منتظر نباشید یکنفر مودب درموقعیت هائی که هستید فقط مادر مامان یا پدر یا بابا تونو فحش بده!

حالا ببخشید ببخشید خواهر یا عمه!دقت کنید!دقت کنید!مردم زرنگ شدن!

 

عکس های بالا مربوط می شن به شهر قدیمی ومتروکی درژاپن که عکاسی شهر نشین های قدیمی این شهررو برگردانده تا در موقعیت هائی که بودن ... عکس های جدیدی ازشون بگیره ...

 

پانزده:

برای اینکه تجدید خاطره بکنم باقدیم تصویر یه برنامه بامزه قدیمی رو درانتها برتون می ذارم ...

یادتون می آد ...چاق و لاغر؟

 

۱۷ آبان ۹۸ ، ۱۷:۳۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

روز ملی مبارزه با استکبار جهانی ...

روز دانش آموز به همه دانش اموزا مبارک ...که البته اینده ی ما دستشونه ...

همین طور یادمون نمی ره استکبار ستیزی ... که باید یادمون باشه و می مونه...

۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۰:۲۲ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

قدیم ها ... توی بستنی ها خامه بود!الان خدا می داند!

یک:

فریب عشق تورا خوردم و برده ی تو ...

فروختیم به بازار شعر که ... سود نداشت!

دو:

میان مرگ لذت رفتن از تو مرا کشت ...

چرا که مانده بودم و... تو توی فضای دیگری ...

سه:

برق دستهای تو رفت بین استخوانهای من ...

نشکست ولی سوزاند تا عمق رگ های من ...

چهار:

هزار بار رفتم و برگشتم از دروغ خود !:

من دوست داشتمت ولی ... خداحافظ!

پنج:

سرقت دل کار ساده ای نیست ...

که هر سارقی که ادعا کند ... ممکن باشد!

شش:

مزار شش گوشه ات را نفس کشیده ام ولی ...

هنوز بی نفسم ... تا هوای تو ...

هفت:

ودوران قدیم نه  ان قدر قدیم ها که شما به یاد پارک ژو راسیک بیفتید ...دخترها و پسرها دنیای عجیبی داشتند ...

یک:

ماشین آریای آبی ام را پارک می کنم و سیگارم اتش ...

نمی توانم خوشحالی ام را پنهان کنم ...ژیان آبی ام را فروختم و یک آبی دیگر خریدم ...می دانم شیرین خیلی خوشحال می شود و می رویم تجریش و باهم بستنی می خوریم ....

رفته ام شلوار پاچه گشادم را از اتو شوئی گرفته ام و پوشیده ام و موهایم را مدل جدید کوتاه کرده ام ...

...

یک سنگریزه بر می دارم و می زنم به شیشه ی اتاق شیرین ...اه پس چرا نمی اید ... دوباره یک سنگ از جیب شلوارم در می آورم و می زنم به شیشه ی اتاق شیرین ...اه پس چرا نمی اید ؟

به سمت درخانه شان می روم وزنگ دررا می زنم ...یقهی خرگوشی پیراهنم را صاف می کنم ولی ... هیچ کسی دررا باز نمی کند ... آه زمان قدیم است و لامصب من موبایل ندارم سال 56 است و بدبختانه دررا باز نکنند من ازچه کسی بپرسم که چرا باز نمی کنند...حرصم می گیرد و یک لگد به درخانه اشان می زنم و فریادکه:شیرین ...شیرین ...منو سرکار گذاشتی ...

...

چشم هایم را باز می کنم و با شیرین چشم تو چشم می شوم ...ساعت پنج و نیم صبح است ...باز لگد زده ام و بیدارش کرده ام ... می روم اشپزخانه و شیر و کیکم را می خورم و لباسم را می پوشم ...اماده می شوم که بروم سرویس ...باید بچه هارا ببرم مدرسه ... تاکسی زرد و خوشگلم را ناز می کنم و توی هوای سرد نفس گرمم را بیرون می دهم ... برمی گردم به سمت پنجره ی اشپزخانه ...

شیرین دارد نگاهم می کند ...

دو:

من گول ظاهر پسرهارا نمی خورم!سال هفتاد و یک است و یکی اشان پشت سرمن تو ی کلاس چین نشسته ...دکتر شاهنده دارد درس می دهد و همین طور می خنداند که یکهو یک لگد محکم می خورد به صندلی من ...کلاسورم می افتد روی زمین ...صندلی ها فلزی است و بعضی هایشلن دیگر کج شده ... سریع نوشتن جزوه را پی می گیرم ... پشت سری ها سه تا پسر سیبلو اند که هی دارند حرف می زنند و مثلا بامزه بازی در می آورند ....خوشم می آید که دکتر شاهنده حالشان را می گیرد ...

زنگ می خورد و همه مان که توی کلاس مثل ماهی کنسرو بودیم ...می رویم بیرون ...

...

سال 98 است و توی پارک منتظرم که دخترم از دانشکده برگردد ...سه مرد سیبیلوی پیر دارند از دور می آیند ...از ژست شان خنده ام می گیرد ...شلوار جین وکت پوشیده اندد و خندان و شاد به نظر می آیند ...همین طور که نزدیکتر می شوند می شناسمشان سه جوان همکلاسی قدیم که البته دیگر اسم ها و نکته ها از قدیم خاطرم نیست ...

با آن بی مزه گی خوب دوستی شان را حفظ کرده اند ... و ازهمه مهمتر سیبیل شان !جل الخالق می گویم و به رد شدنشان نگاه می کنم ...

سه:

تو هم ای نازنین!

قدیم چی بودی؟هرچه بودی از بین دیده ها و گذشته های من ... به سلیقه ام رسیدی ...

نه از دوران جنگ و بوی باروت !که از دوران و سال های بعد بوی زندگی و عشق هم می دادی ...

فدات :لیلا

هشت:

ترومپ!

گلیم خودرا از آب بیرون کشیدن ...کارهرکسی نیست ...

ما توانستیم ...درتنهائی ها !

نه:

پراید:

ببین تاکسی به کسی نگو که من سرویس دو تا خانم رو گرفتم منظریه!مامانم بدبینه هی سئوال می پرسه من بدم می آد ...

تاکسی:

من عذاب وجدان دارم بگم؟

پراید:

چی رو بهش گزار ش دادی اقلا بگو از عذاب وجدان ات کم بشه!

تاکسی:

اون خانم پیر که یه دفه تورو بوسید یه 500 تومنی ام دستت داد...

پراید با عصبانیت:

چرا گفتی؟بابا ما مردیم ...شاید صدتا اتفاق افتاد چرا کارای منو به مامانم گزارش می دی؟

تاکسی:

خوب اون خانم کی بود؟

پراید:

مامانم پرسیده یا سئوال ذهنی خودته؟

تاکسی:

همین طوری...

پراید:

عمه یه نفر!

تاکسی:

آخی ...چون ثواب کرده بودی ؟...از کجا می اومد ...

پراید:

ببین تاکسی هفته ی پیش روی صندوق ات جای رژ لب بود هیچی بهت نگفتم گفتم بری سوبارو دخلت رو بیاره ...چی کار داری عمه ی یکی بود دیگه!

تاکسی:

مثلا عمه کی؟

پراید:

می گم...عمع شادانه خانم ...بیچاره هرچی پرایده می بوسه ...فکر می کنه بردارزاده شه ...صد سالشم هس!

تاکسی:

خوب اینو بگو!اون رژلبم روی صندوق من همین طوربی بود دیگه ...

پراید:

آآآآآآرررررررره!

 

ده:

رهبرم ...

قلبمان استوار مثل دماوند ایستاده است ...

زنده ایم ... به عشق علی (ع)مرتضی ...علی ...

یازده:

یعنی داشتیم با تله کابین 2 نمک ابرود بالا می رفتیم من داشتم پائین رو می دیدم و می گفتم :جل الخالق!بچه ها گفتن چی شده؟

گفتم :من موندم این همه بطری اب رو کی روی کوه جای صعب العبور انداخته ...بعد یکی خندیدو گفت:خیلی ساده از پنجره تله کابین ...

ضمن تشکر از همه بخاطر خلاقیتشون درریزش زباله ...باید بگم همه جارو به گند نکشیم ...لطفا!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم صدای گریه و زاری می اد که نگو ...

گفتیم یا خدا !نکنه فرمانده فضا پیما طوریش شده باشه ...دیدیم خانم دکتر ایلتس!نشسته چه گریه ای می کنه گفتیم چی شده؟گفت:یاد زمین و ناخن هام افتادم ...جیگری بود ...قشنگ بود ...

خوب کمی دلداریش دادیم بعد عکس بهجت خانم جون رو نشونش دادیم و گفتیم ...:

جیگر فامیل که عمری درعین سادگی و زیبائی زندگی کرد و می کند ...

بله!

 

سیزده:

باران ...هنوز توی شهر ما نباریده یود ...

ودریا با ما قهر بود ...

رفتیم بالای کوه و گریه کردیم ...

ابرها هم ...

شهر خیس شد از اشک ...

ودریابالا آمد ...

ماهیگیری ممنوع شد و مردم ...

توی خانه ها سریال تماشا کردند ...

چهارده:

چه سه روز چه سه ماه من چهارتا چمدون بستم کمترم نمیشه ...

اینکه چطور می خوام فرانسه رو تو سه روز ببینم به خودم مربوطه ...همین طور جمدون بستنم!

 

 

 

۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

السلام ای شمس! محتاج نگاهی مانده‌ایم ...در شب تاریک و مرداب سیاهی مانده‌ایم

یک :

فراز عشق من آن گنبد طلاست رضا !

که کبوتر شوم میان دودوست ... بنوشم آسمان !

دو :

می روم رو به روی سرزمین عشق ...

دلم نیست ! گم شده ...

با سر هوای عشق ، می کشدم می کشدم سوی عشق ...

سه :

ریاکار بودم با عشق تو حسین (ع) !

رضا رضا توی دلم بود و عاشقت بودم ...

 

 

چهار :

مرا چون آهوی قدیمی داستان های گذشته ...

رها مکن !

بگیرم از دل دریای مهرت ، رضا رضا !

پنج :

اگر خدای بخواهد میرسم به خدمتتان

جناب رضا (ع) من غلام و کوچک تان ...

شش :

مزار شش گوشه ات را رها نمیکنم ولی ...

رضای دوست که شهدا ، صدا می کندم ...

هفت :

ریز و درشت دلم را ریخته ام مقابل تو ...

آقا ! به چه درد شما میخورد این دل سیاه

که پر از داستان های کبود است ، چند ؟ ...

میروم برای فروش تا کربلا ، میخرندم ...

حال می آیم و می آیم مشهد که بخرندم ...

میخری ؟...

مثل حسین (ع) که عمر هاست میشوند ؟ قربانت بروم ...

آمده ام که بشنوی ام و اسیرم کنی و قبول شوم ...

قبولم میکنی ؟...

...............

میخوام مثل همیشه برنده عشق شما ، برگردم ...

که حاجت من ، همین که بشنویم ، که قبول کنیم که ببوسمت که بگویم :

آمده ام ای شاه ، پناهم بده ...

که حاجت من ، بزرگ یا کوچک ، در نگاه شما ، مختصر نیست ؟

دست های لرزان من که مینوشدتان ،

مثل جگر تشنه کبوتران حرم ...

درک وسعتی ست که هر که بفهمد ، رها نمیکند شما را ...

خدایا ، من کی ام ؟

کاش گوشه ای از رضا باشم ...

کاش ...

ادامه عشق رضا باشم به تو !

کاش من که بوی حسین هم میدهم ، از تمام دنیای عشق های کاذب ،

فارغ التحصیل شوم و توی همین دانشکاه ها همیشه دانشجو بمانم

...

...خدایا !من رسوا شوم شاید ... شاید درزندگی آبروی خودرا ببرم ...از بس که بیایم و در آل علی

(ع)رضاو حسین ات را بزنم وبنشینم و درد دل کنم و قربان صدقه ی اولادشان بروم که نادانان بخندند که تاریخ و گذشته ...بگذار...

ندارند مثل من ...عشق شاهزاده ی معصوم و روح آزاد گشاده دست که من دارم ...

می ایم و در عشق غرق می کنم خودرا!تا از دنیای کثیفی که امروز هست ...بشویم تن خویش را و پاک مثل عاشقان واقعی دنیا .... سختی هارا ادامه دهم ...

...

 

هشت:

ترومپ!

می گذرد روز های سخت ...

بار دگر روزهای چون شکر اید ...

 

نه:

مامان بنز:

کارت بنزین تاکسی خونه ی ما جامونده پراید می ری خونه شون بهش بدی؟

پراید:

نه!

باباپژو:

ببین پزو!زانوی غم به بغل بگیری فایده نداره که ... اون خانم فرانسوی نبود تورو هم برای سریداری نمی خواست ...فردا می رفتی فرانسه دل و جیگرت رو در می آوردن می فروختن ...ما چیکار می کردیم؟

پراید:

پدر دل و جیگر من بدرد کی می خوره؟

بوگاتی:

پس منو و لامبورگینی و پورشه چی؟تو به هر قیمتی می خوای تابعیت فرانسه رو بگیری چی بشه؟بیا یه هفته بریم خونه مون دوبی !!!

ناگهان لامبورگینی و پورشه:

ما نمی آئیم ...!از وقتی ورود بانوان به ورزشگاه ازادی ممکن شده می خواهیم تو همین مملکت با مامانمون بریم استادیوم ازادی!

پراید:

چی؟!

 

 

ده:

رهبرم ...

رضای آل علی (ع)فروغ کشور ماست ...

می درخشیم و عاشقیم ورضا رضا قلبمان ...

 

 

یازده:

 

توی بعضی از نقاط کشورمون میلیاردها میلیارد تومن برای ساخت منازل مسکونی و شهرک ها وویلاها ی بسیار زیبا با قیمت بالا ساخته شده ...کاش قانونی بود که قبل از ساخت چنین اماکنی مبلغی از طرف دولت به منظور ساخت مکتن های رفاهی از جمله بیمارستان از افرادی که با تمکن مالی این اماکن رومی سازند دریافت می شد و حداقل درهریک یا چند میلیون نفر ساکن مرفه یک بیمارستان مجهز ساخته می شد ...

روزانه چندین نفر حتی افراد متمکن ساکن ...متاسفانه بدلیل امکانات درچنین مراکزی از دنیا می روند که نتیجه ی بی اهمیتی مسائل درمانی درمراکز حتی گاها پر سود کشور و مرفه می باشد ...

 

دوازده:

توی فضا نشسته بودیم یهو دیدیم ای وای خبر اومده که روی زمین چند تا داینا سور بزرگ دیده شده !ما باور نداتشم که واقعیت داشته باشه که بلافاصله فامیل از فاصله ی یه متری از ون عکس و فیلم برامون فرستادن که خوش بختانه مشخص شد از کنار حیاط بهجت خانم جون اینها گذشتن و کارخاصی نکردن ... کلا گیاه خوار بودن و الان درپارک شهر فامیل بلیط می فروشن و نمایششون می دن ...

جل الخالق !

سیزده:

قربون خدا برم ... همین که ما خواستیم یه تور اروپا ببگیریم یه چن روز ی جهت استراحت بریم خارج!خارج گم شد ... ای خداجون !پیداش کن !هزینه ها داره بالا می ره ....فردا من ... منو ببین ...من!تو این مملکت خارج نرفته باشم چیکارکنم؟چی بگم؟چه جوری جواب ملت رو بدم؟!

چهارده:

ببخشید که چن روز گذشته خیلی مشغله داشتم و نتوستم برای وفات اماحسن مجتبی  و پیامبر اکرم چیزی بنویسم ...

 

۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۰:۵۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

بوی پیاز ...چشم های من ... و دسته گل تو وقتی اشک هایم را باور کردی !

یک:

روبراه شد قلب من ...از ان جهت که تو رفتی ...

خدا عاقبت عشق همه را ... به خیر کند ...

دو:

موی سرتو روی سرت هیچ ارزسی نداشت ...

من یکی را توی جعبعه ی جواهرات خود ... پنهان کردم!

سه:

اکنون روی دیوار بوی تورا نقاشی می کنم ...

یاسی!

تا سرنوشت دیوار روبرو عطر یاس ... باشد!

 

چهار:

رفتی توی عکس مردم و بین اشان گم شدی ...

تا خاص بودن تورا فراموش کنم ... سال ها گذشت ...

پنج:

سرما توی استخوان های آوندی درخت ... لانه کرد ...

تا باور بهار ...از ریشه های درخت ... بریزد بیرون!

شش:

مزار شش گوشه ات همین کنارمن ... همین جا ...

کجا بهتر از مزار شما ... برای دردل های من!

هفت:

وکسی چه می داند چه لطفی در کارهای خانه هست ...

طوری که گاهی به خودشیرینی کشیده می شود و گاهی تا مرز جنون طعم عشق را زیر زبان می اورد ...

همکاری دردنیای امروز درزندگی مشترک لازم است و کسانی که هنوز در دنیای غلط قدیم زندگی می کنند...از لذت این همکاری برخوردار نیستند ...

یک:

خسته هستم و ترافیک ستاری باز نمی شود ... این ساعت ازشب مردم جهت خرید و گردش آمده اند هایپر کوروش ... و هیچ کس از حال کسی چون من که دوشیفت پشت هم سر کار ایستاده تا یک روز بیشتر "آف" بگیرد ...خبردارنیست ...

توی خانه قیامت است ... ظرفهای صبح لابد ...و دیشب توی ظرفشوئی ... میوه هائی که پریشب خریده بودیم ...پختن شام و دیگر...آه چه می دانم ...

...

کلید را می اندازم و درباز می شود ... بوی قورمه سبزی می رود توی دماغم ...یک آن احساس می کنم تمام خانه دارد برق می زند ...روی میز ناهار خوری عین دسته گل می ماند ... مبهوت به سمت آشپزخانه می روم واااااای ظرفها تمیز و مرتب یک گوشه خودنمائی می کنند ...لباس ها ی توی ماشین لباسشوئی ...شسته شده آنطرف کنار شوفاژ پهن شده اند ... خانه تمیز است و معلوم است کسی جارو برقی کشیده ...

تو؟بیست سال است که دست به سیاه و سپید نزده ای ... دستهای سفید و نرمت به انواع مایع ظرفشوئی حساسیت دارند ... از ابتدای زندگی شعارت این بوده: یا نرو سرکار !یا بمون خونه کارخونه... یا هردو!

کاش باورم می شدکه فرشته ی مو آبی داستان پینو کیو واقعیت دارد ... نه!

امکان ندارد!... درحمام باز می شود و تو حوله پیچ می آئی بیرون!... با لبخند می گوئی:راضی هستی؟!جان من راضی هستی؟!خونه رو کردم دسته گل... از تعجب دارم شاخ در می آورم ولی بهرحال هرگز هم ممکن است یک روز اتفاق بیفتد ...

...

سر میز شام هی زیر زیرکی به من نگاه می کنی و انگار می خواهی یک چیزی بگوئی...تا اینکه نمکدان را بر می داری وروی شام من نمک می پاشی و بعد می گوئی:فکر می کنم اصلا تو غذا نمک نریختم ...می خندم!ادامه می دهی ... امروز علیرضا سیاستی اصل و جعفر کیاستی تقلبی و مجید جواد منش شرق نژاد مظفری اصل اومدن دفترم ...گفتن جواد جون یه ویلا خریده تو نوشهر یه چند روزی می خوان مجردی برن ... بعد گفتن اکبرم که استاد جوج زدنه می خوان ببرن ...دلم آب افتاد خداییش ، جوج ، مه غلیظ ، صدای بارون ...

ولی گفتم حالا از تو بپرسم ببینم اجازه می دی؟کاری تو این چند روز با من نداری؟

توی گوشم پیچید:نشود رسوائی... نشود ازادی بی حد و مرز... شوهرم بعد بیست سال هرز نرود ؟...پدر بچه ها قاطی اراذل و اوباش نرود ....؟بعد یادم افتاد بیست سال گذشته ...بیگاری...فکر شوهرداری...دوشیفت ...دیدم غیر از پاهایم دستهایم هم خسته است ...نگفتم مرسی که از من اجازه می گیری...گفتم:برو!اتفاقا خودم می خواستم بهت پیشنهاد بدم ...تو خسته نشدی بیست سال وردل من نشستی؟بذار دوستات هم بفهمن چه اخلاق گل و بلبلی داری!

ناگهان اعتماد به نفسش فرو ریخت و گفت:جدا؟!خوب نرم!

گفتم:برو!ولی من یه دوربین تو شلوارت گذاشتم ...

رفت تا برگردد تا چندروز خنده ام می گرفت چون این ترفندی بود که به سیامک می زدیم ...وقتی مدرسه می رفت ...تا کار خطا نکند ....!

دو:

جلسه تمام شده و خانم ها رفته اند ... از دیشب دلم از محسن و احسان پر است ... دیر به خانه آمده اند و به من نگفته اند کجا بوده اند ... البته حاج آقا که اخلاق مرا می داند ...

یک یاعلی می گویم و فرش هارا تا می زنم .... امان از پیری ...کمردرد هم دارم ولی نمی گویم که محسن و احسان توی دلشان هم غم نیفتد ... صدای کلید در می اید ... محسن و احسان از سرکار آمده اند ... بعد از دست بوسی!نوبت من است ... :بچه ها !امروز از خجالت پیش خانمها آب شدم رفتم زمین!پاشید !دوجوون رعنا و مودب دارم بعد باید وضعم این باشه؟!

طفلی ها اشک توی چشم شان حلقه می زند : مامان چی شده؟!بعد احسان نا خود آگاه می پرسد:وای جلو حاج خانم ریحانه؟!مامان تورو خدا!....قضیه را می گیرم و ادامه می دهم ... فرش به این سیاهی !فرش به این کثیفی ...دیده بودید؟من چندروز بعد جلسه دارم ...چی کارکنم؟!

ناگهان احسان روی شانه ی محسن می زند که ...پاشو!بعد از چند دقیقه پودر...پارو!ووسایل لازم را به ایشان داده ام تا فرش هارا توی حیاط بشویند ...

...

حاج آقا که می اید ... یک رو فرشی انداخته ام برای صرف شام ... می خندد و می گوید:ازاون بلاها که جوونی سرما می آوردید سر این دوتا جوون چرا؟ الان دیگه قالیشوئی هست!

می خندم و می گویم:رعایت نمیشه حاج آقا!این خونه باید عین خونه ای باشه که توش ده تا دختر هست ...نه دوتا پسر دانشجوی ...

حاج آقا می خندد و می گوید:ببین عزیزم!اگه خواستی دیواراروهم بشوری ...من هستم!

می خندم و می گویم:شما دیگه دست ندارید!ارتروز تا یقه تون رفته!و بعد ...

شب تمام می شود ...

سه:

تو هم ای نازنین!

به من آموختی که همکاری نه همدستی و نه هم پائی ست ...

قدم به قدم جلو که می رفتیم تو دست من و من دست تو ...

افتادن های من بیشتر از تو بود که اگر نمی گرفتی دیگر پاشدنی درکارنبود ...

کاش دست های من هم قدرت دستان تورا داشته باشد ...

درروزهائی که باید.

که نمی دانم نباید بیایند ولی شاید ...

خدایا قویترم کن...

لیلا!

 

هشت:

ترومپ!

گذاشتی مرا جلوی گلوله ی توپ!

بی دلیل!

زنده ماندم!تا از تو بپرسم ...چرا؟!

نه:

پراید:آقاجون!تروخدایه امشب رو آبروداری کنید ...سیتروئن خانم از فرانسه اومده منوببینه!

مامان بنز:

پرایدچیهباز شلوغش کردی؟زن مردم از فرانسه چرا باید بیاد تورو ببینه؟

پراید:

من و بوگاتی و بچه ها می خواهیم بریم فرانسه سرایداری!این خانم داره می ره اصفهان می آد یه لحظه مارو ببینه که شرایطشو داریم یانه؟!

ننه خاور:

چی؟می خوای تو این بدبختیا بری فرانسه؟

پراید:

به ماچه ننه جون !بین خودشونه!می خوام لامبورگینی و پورشه برن سوربن!نمی خوام برن هارواردو آکسفورد!

باباپژو:

جدی؟!بگو زنه اومد خودم باهاش فرانسه صحبت می کنم!

نمی دونستم فرانسه رو از آمریکا و انگلیس بیشتر دوس داری؟

مامان بنز:

اره!به همین خیال باش!این دوتا اول باید زبونشون رو درست کنن با اون لهجه ی ایتالیائی مادرزادی!...

پراید:

خواهش می کنم ...خواهش!

بابا بیوک:

باشه دیگه!مسخره!

ده:

رهبرم ...

تن به ذلت نمی دهیم ...چرا که ما ...

حسینی ترین ملت دنیا ... درجهان هستیم ...

یازده:

احساس می کنم توی هنرمون از همه جامون بیشتر ریاکاری هست ...

البته حس خوبی نیست ولی هست!مثلا توی هنر اگه اعتقادی وجود نداشته باشه کار درست از آب در نمی آدولی نمی دونم تو جامعه ی ما چرا برعکسه!

فلانی رو می بینیم که نقش شریف ترین قشرهای جامعه رو بازی می کنه ولی بعد ... توی زندگی واقعی همون کار خلاف رو که توی هنر داره شعارش رو می ده بابالاترین درجه!پیش می بره ... جل الخالق!

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم یه بسته ی کوچولو به هرکدوممون دادن ...

حالا فکر می کنید چی بود؟سقز!سریع یاد بهجت خانم جون تو بچگی افتادم که همیشه می گفت "سقز از آدامس بهتره...فک آدم رو تقویت می کنه!"

از شون پرسیدم چرا سقز بهمون می دید؟فرمانده فضا پیما برگشت گفت:برای اینکه فک تون رو قوی میکنه !انشالله بعد صد سال که برگشتید زمین ...باید یه دو کلام با خانواده تون حرف بزنید ....

ای الله اکبر!یعنی امیدی هست؟!

ماشالله ...جل الخالق به بهجت خانم جون ... چهل سال پیش فرمو دند ... می دونید ... چهل سال پیش...

 

سیزده:

باران طوری آمد که باور نکردم ...

هوا آفتابی آفتاب بود ...

ظهر بود و داشت صدای اذان می آمد ...

پیاده تا خانه راه کوتاه نبود ...

ولی رفتم ...

اشک می ریختم و مردمی که از شدت باران می دویدند ...

برایشان دیدن مردی مثل من ...کنجکاوی نداشت ...

چهارده:

مردم که مثل ما نیستن برن تو یه چیزی فرداشم بیان بیرون...

انقدر عشوه دارن که نگو!بریم اتحادیه ی اروپا ...نریم ... بریم ...نریم!!!باشیم ...نباشیم ....پدرخودشونو با عشوه درآوردن ...

آه!مثل ماباشید ... رفتیم ...یاعلی!

 

پانزده:

واااای بیان جون ...مقسی ...ممنون...التشکر....تنک یو... دیگه چی بگم اسمت رو باید می ذاشتن ...

غیرت ...مردونگی نه بیان که البته بیان هم هستی ...

"پاچه خواری ربطی به آمار ندارد"....

نکته : تمامی داستان ها و مطالب نوشته و ساخته ذهن نویسنده بوده و هیچ ارتباطی با دنیای واقعی ندارد . و تشابه ان با مسائل دنیای واقعی تماما اتفاقی است .

۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۳:۵۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی