بی شمس

ادبی

همیشه دنبال توزیع ثروتیم ؛ نا خود آگاه چه بهتر خودمان توزیع کننده باشیم و فامیل حمایت کننده!!!

یک:

فروردین ؛ خیال می کردم برای تیر!...

شنادر گرما؛

صندل درپیاده رو؛

خواب درخنکای خانه؛

تیر؛ خیال می کردم برای مهر!...

پیراهن نازک از لذت...؛

قهوه درکافه؛

خلاصی از خواب!؛

مهر؛ خیال می کردم برای اسفند؛!

خانه ای تمیز؛

بوی رنگ؛

دورانداختن قدیمی ها؛ سفر...

راستی ...

من الان کجاهستم؟

دو:

جگرم را نفروشم ؛ ... که کباب...

                                       حق ندارد که بگرید به اوضاع خراب!!!

سه:

می برند مرا توی داستان خدا...

                               آدم و حوا...

می ترسند؛ بگردم و پیدانکنم!

             عامل بدبختی روی زمین!روی زمین!روی زمین!

" ذهنی که دچار هوس است"!

                     از بهشت ؛ هم؛ تعبیر دیگر دارد!!!

 

 

البته؛ توی قلبم هیچ نیست از تو...حتی کینه ای!

لیک؛ باورکن ...اگر مردی!" لبخندم" جداست!!!

پنج:

وقت فروش " یوسف" بازار " مرده " بود!

" فرشته " ها فروش رفتند به " هیچ" زنده ها!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) قلبم برد ...

نگاه من به نگاه علی(ع) و عاشورا...

 

 

هفت:

یک/

البته باورش برای والدینم کمی سخت بود!

استاد من بسیار جوان بود و البته ؛ جوانتر از خودم ؛ بسیار خوش قیافه تر و خوش تیپ تر هم بود؛ خوب ... " وین دایزل" معروف هم بود!!!

پدرم مبهوت بودکه : چطور ممکن است !و مادرم هم مرتبا خدارا شکر می کرد ؛ ولی بیشتر به خاطر اینکه دهانش محکم بسته بود!و اصلا به کسی نگفته بود که من" تحت تعلیم" هستم!

نهایتا داشتم افسردگی میگرفتم که استاد؛ درس آخر راهم تدریس کرد:

چطور بتوانیم بین دنیاهائی که خودمان در آن ها زنده ایم و...دنیاهائی که دیگران با ما درآن ها زندگی می کنند ؛ تفکیک قائل شویم!!!

 

دو/

یادم می آید که واژه ی " دوست" بین ما چطور لگد مال شد!

البته باید بگویم مثلا چطور دوستی...

کسی که مجبورش میکردیم ساندویچ بی محتوای دست ساز مامان جون مان را با ما شریک شود...

دوستی که نامه های دوست های " ناباب " مان را یواشکی توی کیفش قایم می کردیم تا هرکسی که کیفش را می گشت فکر کند" خلاف" اوست...

دوستی که افکارش را می شنیدیم ؛ تائید می کردیم و بعددر" راستگو" ترین حالتمان ؛ وی را به " ایسم " ها نسبت می دادیم و نهایتا خودمان را خر نشان می دادیم و می گفتیم: ماکه این چیزها حالیمان نمی شود!!!

دوستی که بهترین دوست هایش را " تور" می کردیم و توی رستوران ها و پای تپه ها دربالا شهرها؛  جای تو خالی؛ برایش می فرستادیم...

نه!

کلا دوستی بین ما لگد مال نشد ؛ بلکه ریشه ای قوی تر پیداکرد و با سرمایه داری کثافت ممزوج شد و با چک و کلاهبرداری عشق و حال کرد ؛ بعد شما چه فکری کردید؟!!!

سه/

از سالهای دبیرستانم (66تا 69)دنیای من دررشته ی اقتصاد با تفهیم نظریه های عجیب گذشت...

مرکانتلیسم؛ سوسیالیسم؛ لیبرالیسم و ایسم های دیگر که جدی جدی ... رسید تا فروپاشی کمونیزم دردوران دانشگاهی...

نظریه عرضه و تقاضا که پیگیرانه دراقتصاد دنبال می شد ... محوشد و رسید به داستان های دیگر...

اکنون دنیا؛ دنیای کامپیوتر ...فیزیک و هوش مصنوعی و اینهاست؛ هیچکدام دانش آموزان حاضرنیستند بدبختی های یک ملت را درذهن اشان تصور کنند و تاریخ و تاریخ اقتصاد برایشان رنج آور و زمان کش است!!!

هرگز نمی شود به یک دانش آموز جوان خیلی راحت بگوئی: دردنیا هرپدیده یک ضد دارد و یک محصول...

جدیدا دانش آموز ظاهرت را برانداز می کند و بعد می گوید:عمو!برای کار دومت بیا پیش من ...

وبعد کارت ویزیتش را که فقط یک آدرس اینترنتی ست می گذارد کف دستت و می رود ...

برادرمن!اقتصاد نامرئی شد... رفت پی کارش... سخت نگیر!

چهار/

ممکن است وجود شما عاشق باید و شما خودتان این بیماری مخوف را نشناسید...

ببرندتان نزد پزشک ؛ کلی دارو بنویسد که ای فلانی ! بگیر بخواب!

" دوست داشتن مرض است" " لابد مریضی که مینشینی ؛ ادبیات عاشقانه می نویسی" " سعی کن ؛ خوب باشی تا ذهن مریض ات خوب شود"

به درک!

هزار تا از این هارا مولوی هم خورد؛ حافظ را که دیگر نگو؛ بازهم نشد که بشود!

این وسط اولی بین عشق ها " دوجهان موازی" را فهمید و دومی " جام جهان نما" ...

همین دوواژه کافی بود که بعد مرگشان هم بدزدنشان...

داخل آن ذهن روشن؛ همان عشق بود که می درخشید ...

تازه مردم رفته اند شجره نامه درست کرده اند و رسیده اند به اینها ... خدارحمتشان کند که حرف مردم برایشان..." خیلی" هم " مهم" نبود....!!!

 

 

هشت:

بایدن!

به دوست داشتن هم " احترام " نگذاشتیم ...

حالا به دشمنی هم چرا " انتقاد " کنیم؟...!

 

 

نه:

باورم نمیشه به خدا... حوصلشو نداشتم!

بوگاتی:

منم همین طور!چطور تونستی؟

پراید:

می رفتیم قهوه خونهبا بچه ها... یه چیزائی می گفتم ؛ وانت پیکان می نوشت ...

بوگاتی:

بیا نیگا کن!......" فرهنگ خودروئی ایرانی" تالیف: پراید پژوئیانی!!!

ننه خاور:

تالیف رو بریزدور... دکترای افتخاریش رو بگو! ........." دکترای فرهنگ تزئینی"!!!

بابا بیوک:

من اولا عنوانش رو نمی فهمم!دوما؛حال کردی همه مون تو جشن دکترات خوشگل بودیم ...

لامبورگینی و پورشه:

بله بابابزرگ!خدا از دوسه سال آینده ی بابامون خبربده!

باباپژو:

زبونتون رو گاز بگیرید!!!

ننه خاور:

البته فکر می کنم از " انرژی منفی" ؛ بنزی بود ... تا می گذاره میره یه اتفاق خوب تو زندگیمون میفته...دیدی بچه ام یهوئی چطور پیشرفت کرد ؟

ناگهان صدای مامان بنز از اسپیکر:

ننه جان!عزیزم... آن لاینم ها....

 

ده:

رهبرم...

مرگ دریک ثانیه ی ما ....... دریغ هم نکرد ...

آن "فوت" نبود... پرواز شد از عشق ما به علی(ع)...

 

 

یازده:

یک/

درسرزمینی که توی هرخانواده اش یک فارغ التحصیل پزشکی؛ یک حسابدار حرفه ای و یک تحصیلکرده کامپیوتر هست باید هم ؛ بیلان؛ مهم باشد!باید هم وقتی حساب ها با هم جور در نمی آید ؛ بفهند ؛ چرا باید ناراحت باشیم...وقتی فرزندانمان خوب درسهایشان را خوانده اند؟

دو/

به نظر من یک نقطه درهر بحث عصبی هست به نام " تعادل" ... قبل از اینکه برسانندتان ؛ خودتان سریع پیدایش کنید و برسید!!!

سه/

برادرمن... بزرگوار...روزی چندین صفحه سیاسی غلط برای من نفرست...

خبرم !سال ها کوبیدم رفتم و آمدم و درس سیاست خواندم ... جان مامی جانت اول فرق رئیس جمهور و رئیس مجلس و وزیررو بفهم ...بعد!!!

اقلا بردار یک بار هم شده کتاب قانون اساسی رو بخوون ؛ فرق قوای سه گانه رو بفهم ... بعد!!!

ازت ممنونم...

چهار/

با اندیشه های خوب و شنیدن صداهای خوب و خواندن متون خوب و رفتار خوب و... میتوان تاحدزیادی با لذت و امیدواری زندگی کرد ...

خوب تعریفش خود شمائی ... خوب آنجاست که چند لحظه صبر می کنی و فکر می کنی ... خوب گاهی مشترک است ...

نترسیم از خوب بودن .... حالا نادان بدبخت هم خیال بدکند ... به درککککککک

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم .... جغدای سفید دارن نزدیکی ماپرواز میکنن!!!

فرمانده گفت: مثل این میمونه که به ریه هاشون یه چیزی پیوند زده باشن ...

یهودیدیم بهجت خانم جون نوشتن: اینا کفتر نیستن!بال بزنن ما بفهمیم ... تقصیر ما نبود ما نفهمیدیم ببخشید ...

جل الخالق!می فهمیدینم... بالاخره ...سرکارخانم!!!

 

سیزده:

استاد" دال" مقابل درب منزل لیلی ؛ شاگردش ایستاده ... خانه را تخلیه کرده اند و رفته اند ...

لیلی فارغ التحصیل شده ....

بانوئی درب منزل را باز می کند و به استاد" دال " می گوید:

پدرجان!اینجادارن بنائی می کنن ؛ یه چیزی می خوره تو سرت میمیری ها!

استاد" دال" شوکه می شود... توی جمله اش چی بود؟ پدرجان؟ مردن؟!

هنوز شوکه است که ادامه می دهد:

وایسا!توی کیسه فریزر برات یه مقدار پول و میوه گذاشتم؛ بخور برا بچه های منم که تو غربتن دعا کن!

استاد" دال" از جنبه مثبت به قضیه نگاه می کند:

چه خوب شد؛ لیلی جان نبود ؛ لابد این بار خیلی پیر شدم ...

کیسه فریزر را برمی دارد و از کوچه خارج می شود تا سریع خودرو گران قیمتش را از پارک خلاص کند ...پسر جوانی درخلوتی کوچه به بازواش طعنه می زند ؛ برمی گردد به صورتش ؛ پسرجوان آهسته می کوید:

ببخشیداآقادکتر؛ برا موادتون اینجا نیائید!!!اینجا مکان کلاس بالاهاست... ببخشیدا!!!

استاد" دال" آن قدر ضربه می خورد که سریع می دود داخل خودرواش می نشیند ؛ کولررا روشن می کند و یک زرد آلوی شیرین ؛ می گذارد گوشه ی لپش ...

تلفن زنگ می زند ... ای وای خودش است... لیلی جاااان!

/:

سلام استاد خوبید؟ دلمون براتون تنگ شده بود!

استاد" دال":

سلا؛ اومدم درخونه تون؛ اسباب کشی کردید؟

/:

استاد اومدیم ترکیه نشستیم!

استاد"دال":

چی؟!

/:

استادمامانمون از سریالای ترکیه ای خوششون می اومد؛ بعد گفتن اونجا قشنگ تره؛ اومدیم اینجا ...

استاد" دال":

من  ؛ من ؛ می خوام باهات ازدواج کنم !

/:

ای وای استاد!ما فکر می کردیم شما ازدواجی نیستین؛ داریم اینجا ادامه تحصیل میدیم ...

تلفن قطع می شود ... استاد" دال" اشک توی چشمهایش است ... " لیلی بیشعور!!!

 

 

چهارده:

هزار راه یاد گرفتیم که غم هایمان را پاک کنیم

خنده

بازی

فراموشی

عروسی

حتی ...مرگ!

ولی یک راه ساده بود که ...

چرا یاد نگرفتیم که ... غمگین باشیم؛  غمگینم: بین جمع ؛ پنهانش هم نمی کنم؛ آنقدرکه تمام شود و برود...

 

پانزده:

شغلی داریم به نام" گناه شوری" بی هیچ مزدی ؛ اتفاقا هرچه داریم راهم می دهیم و تقدیم طرف مقابل می کنیم ؛ خودمان که هیچ ؛...کاری نکنیم این جور شغل ها به فرزندانمان میراث برسد!

 

 

گفتم مهمانتان کنم به تابلوهای موزه هنرهای معاصر ...

 

 

 

۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۵:۲۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

می روم و حتی قهر بلد نیستم؛ سرکوچه نرسیده دلم تنگ می شود و... بر می گردم!

یک:

از میان گلبرگ های بهار نارنج؛ یک مشت ...

از میان صدف های ساحل ؛ یک مشت ...

از میان برنج های خوشبو ؛ یک مشت ...

همیشه درهمین تهران ...

یک مشت دارمت ... شمال!!!

دو:

بین شهرهای غمگین!

                          ستاره ها نیستند !!!

از بس لامپ لامپ لامپ ...

                             وکسی خاطرش نیست ...

                            آسمان چه نقشی می توانسته ... درزندگیش ایفا کند !!!

سه:

دورریختمت و اسناد همه کاغذ بودند ...

                                      از اشتراک " من و تو"!

. کیسه ی آبی زباله ...

                                 هم قد خودم ...

                                هم وزن خودم...

                         اشتراکات مارا درون خود ... تا سطل زباله برد ...

دیگر مشترک نیستیم ...

                            بین کاغذها و اسناد و آدم ها ...

                           هرکدام پرواز می کنیم ... فردا... سوی مملکت دیگری!

 

 

چهار:

یوسف را خوردم ؛ شخصا؛ آنقدر خوشمزه بود ...

که گرگ ها وقت دریدن من؛ شک نکنند!

پنج:

عشق قدیمی من ...

میان عروسی مرد!

وقت رقصیدن ...

وقت خوشی...

و...

هیچ کس شک نکرد ... از اینکه

غمگین است...

یا حتی ...

میان جمع خوش نیست ...

با لباس شیک ...

وشکم پر...

و شاد ...

تا قبر!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع)... فراموشم چطور؟

از داستان عاشورا؛ رقیه(س) تا زینب(س)...

 

 

هفت:

یک/

دربخشی از " نوارکاست" داستان علیمردان خان؛ (داستانی قدیمی از یک پسر بچه ی بی تربیت) می شنیدیم که:

خودم رو برات لوس می کنم ....................از سیبیلات بوس می کنم!!!

گرچه درانتهای داستان آن پسر بچه ی بی تربیت" علیمردان خان" ادب شد و دست از آزار و اذیت همه برداشت...(پدر؛ مادر؛ گنجشک روی درخت؛ دایه؛ دائی و خاله و...)...

ولی برای نسل ما علیمردان خان از یاد و خاطره ها نرفت!و متاسفانه من یکی ؛ سیبیل آن کسی را که می گفت ... فراموش...(؟).

آن زمان سیبیل بدجور مد بود!و بدبختانه مثلا دررستوران ؛ دقت که میکردی مشغول تنظیمات بودند که درهنگام میل کردن غذا؛ بدترکیب نباشند!

همین دیروز داشتم با عکسهای اصلاح شده ی ناصرالدین شاه و مظفر الدین شاه و صدای اصلاح شده ی ایشان می شنیدم که... هیهات من بلند شد ...

ای خدا!چقدر ماهنوز ناصر الدین شاه و مظفرالدین شاه داریم ... سیبیل سیبیل که تنظیمات سیبیل هم از شاهکارهای روزگار است ... اگر بدانیم ...

دو/

خوب اگر اشتباه نکنم... ماجزو " اولین " ها بودیم که فهمیدیم " قانون " خوب است!

و ... هرطور شده سیبیل اش را گرفتیم و گفتیم" باید" اینجا وایستی تا ما " قانون" داشته باشیم!

ولی از آن جائی که جزو " اولین" ها هستیم که " باهوش" هم هستیم زود فهمیدیم " قانون" " بدرد " نمی خورد!!!

بنابراین " قانون" هی سیبیل کلفت شد ولی " بدرد" " بخور" هم نشد.

.و کلا جزو آن دسته از ملزومات که " هست" ولی انگار "نیست"!!!

جزو " خوشگلترین و مردانه ترین " های جهان است ولی خوب دیگر...

اینجا اگر این چند خط را نمی نوشتم " بهتر" بود ولی خوب نوشتم!" مرض" که شاخ و دم ندارد!!!

سه/

آن چه درمورد دختران قدیمی می گویند که سیبیل داشتند و ابروهای پرپشت و چه بسا برخی پسران دراوقات خواستگاری ترسیده و بیهوش دوراز جون فوت و اینها نموده اند... دروغی بیش نیست!!!

از قدیم وسایل آرایشی فراوانی وجود داشته که بدبخت امروزیها خوابش را هم ببینند ... یکیش همین سرخاب و سفید آب!

دیگر ببین چطور که برخی از پسرها خود را آراسته و درمجلس زنانه قابل تشخیص نبوده اند ( یا شنیده شده که از دست قانون فرار کرده اند)...

کلا عده ای می خواهند سیبیل را وجه " رعب و وحشت " درجامعه قرار دهند ؛ که بسیاری از مردان با وجدان و متعهد " نقشه ی آنان " را بر آب کرده و سال هاست که" سیبیل " خودرا تراشیده اند...

چهار/

ای نازنین...بر" سبیل" عشق بود آنچه تو کردی بامن ...

بسیار می پرسند که " ای تنها" بگذار و برو...که من معتقدم " تو باز میگردی...

همیشه از بازگشتن بیشتر می هراسم تا هرگز نیامدن ... که عشق همان بازگشت است ...

دنیا شاید همین " تو" نباشد ؛ شاید هزار بشود که بیایند و داخل داستان زندگی آدم مثل ماه تابان بدرخشند ولی ... " یکی " تنها" یکی" چون موج باز می گردد و باز گردد دریا دریا همین موج است که پایت را نگه می دارد ...

اللیلی !

 

 

هشت:

بایدن!

ای که درکوچه ی " یو اس " ما می گذری!

برحذرباش که سر می شکند دیوارش!

 

نه:

ننه خاور:

از بس خندیدم ؛ حالم وسط کوچه خراب شده ؛ جناب آریاخان من و بیوک رو سرکوچه دیده ؛ فکر کرده من رفتم دوبی با بهروز وثوقی برگشتم !انقدر بیوک رو بوسیده که نگو! بعدشم اصلا اجازه نداده بیوک حرف بزنه ؛ وعده گرفته هممون بریم شام خونه شون!!!

بابابیوک:

تو چرا هیچی نمی گفتی ؟ یک کلام می گفتی جراحی زیبائی کرده؛ خوش تیپ شده؛ یعنی چی رفتی دوبی با وثوقی برگشتی؟

مامان بنز:

قلبم داره از سینه ام می زنه بیرون؛ فردا پرواز دارم آلمان؛ خدا می دونه من رو ببینن چی بگن!هنوز تو ایران که کسی من رو ندیده!

پراید:

اولا ننه جون ؛ بابابزرگمون 70 سالشه نه 82؛ که جناب آریا خان فکر کردن ... دوما شوما چرا استرس داری؟ من قبلا عکست رو فرستادم برای کارگردانتون!

مامان بنز:

هم می خوام بزنمت!هم می خوام ببوسمت!

باباپژو:

آقا جان؛ ما الان همه مون خوشگلیم؛ می گم پاشیم بریم خونه ی آریا خان راستش رو بگیم ؛ خوشحالش هم بکنیم!

 ننه خاور:

چی میگی؟ همین طور پیامک و پیام واتس اپی که دارن می نویسن" خاور توچه نسبتی با بهروز جون داری" ایناهاش!

بابابیوک:

علط می کنن!بده به من ویس بذارم ... " منم ! بیوک"!

لامبورگینی و پورشه:

وای بابائی!یکی از هنرپیشه های معروف برای ما نوشته" مامان بزرگتون قبلا نامزد بهروز جون بوده"؟

بابابیوک:

یا علی ... پاشدم جیگر همه شون رو دربیارم !

ننه خاور باخنده:

بیوک اینقدر به خودت فشار نیار!فشارت میره بالاها!... خوب خودتی دیگه!

 

ده:

رهبرم ...

روز نیامد که نباشیم به یادت ...

از عشق علی (ع) و یاد علی(ع) و فاطمه زهرا(س)...

 

یازده:

یک/

خیلی تفاوت هست که بین انسان ها و سایر موجودات؛ که انسان را متفاوت می کند ؛ یکی و شاید یکی از متفاوت ترین ها " صدا" ست!دلیلش هم عجیب است" هوا؛ جاذبه؛ خود زمین..." اما از آن جالبتر اینکه همه ی موجودات گوش دارند و از شنوائی لذت می برند!

دو/

بهترین صداها و لذت بخش ترین صداها ناشی از بهترین حنجره هاست!روی گیاه؛ روی آب ؛ روی همه چیز حتی ترشحات هورمونی اثر می گذارد ؛ خلاصه بگویم ؛ انسان حرف اختیاری را قانون کرد تا صحبت کند ... بارها هم شنیده ایم در روایات مختلف... که بهترین صدا صدصای انشان و بدترین(/)... می باشد!

سه/

آلودگی صوتی خطرناک است؛ چه صداهائی که می شنویم و چه آن ها که نمی شنویم!چرا که صدا یکی از ماندگار ترین وضعیت های فیزیکی جهان است ... چرایش را نمی دانم ؛ جهان دارد گرم می شود و ممکن است تا 25 سال آینده به درجه حرارت سیاره ناهید هم برسیم!

چرا منشا صداهای آلوده را پیدا نمی کنیم؟ آیا قرار است جایزه بدهیم به کره شمالی که ساکت ترین های جهان است؟

چهار/

می دانم بهترین جای دنیا جائی ست که مردمش خوب حرف می زنند و شاید صدایشان درحدیست که ما اصلا نمی شنویم ؛ نگردیم که خیلی ها هم چشم دیدنش را نداریم ...

پنج/

ای بی تربیت!قردا بخواهند دانه دانه صدا و حرف های تورا بشنوند و یکی کی با پارتی بازی پاک کنند !ای خاک برسراین همه بی ادبی را کجا و توی کدام فضا بریزند دور!توی کهکشان هم آبرویت می رود!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... از زمین خبر رسیده که بدوید که ... عروسیه!

من که اصلا عشق و عاشقی رو نمی فهمم ... گفتم: بابا عروسی کیه تو این بدبختی! گفتند: مری پاپینز و آقای بنکز!

یعنی از خنده داشتم لبهام رو گاز می گرفتم ... حالا چرا ما بدوئیم!

بعد منبع خبر از زمین گفت: چه می دونم؟ حالا یه تکون می خوردی اشکالی داشت؟

فرمانده سریع نوشت:درفضا عروسی معنا ندارد و اینجور مراسم درزمین به فضا مرتبط نیست!

یدفعه بهجت خانم جون پیامک دادن: اه؟ خواهر خودتونم بود....

که فرمانده عصبانی شد و از حضور ما رفت ...

منم جواب دادم: بابابهجت خانم جون ... جل الخالق!فامیل ما تموم نشد؟ تازه حالا عروسی ام می کنن؟

 

 

استاد" دال"؛ وعده های دانشجووانش را انجام داده ؛ تلفن کرده بیایند و سفارش هایشان را که داده بودند تحویل بگیرند و بروند:

استاد " دال":

12 تا پادار رنگارنگ تو .........12 تا بی پای رنگارنگ هم مال تو ...

دوتا نون سنگک تو ... دوتا بربری ام تو ...

اینم نامه ی مامان جنابعالی که نوشتن.... اینم نامه ی مامان و بابای جنابعالی ...

این سه تا شلوار جینی که تو خواسته بودی ... اینم سه تا شلوار پارچه ای تو ...

درضمن بابای تو گفت ماه دیگه میآدش و کت و شلواری رو که سفارش دادری میاره ... بابای توام گفت: منم همین طور!

/:

دستتون دردنکنه استاد! ما خجالت میکشیدیم ... گفتیم بهتره شما انجامش بدین!

...:

استاد نامه ی من رو لطف کنید با احترام بدید ؛ مادرم گفته که دعای امتحان نوشته که من استفاده کنم ؛ قبول شم!

استاد" دال":

مگه مشکل درسی داری؟ تو که ماشالله شاگرد اولی؟

...:

نه استاد فقط یک کم دلمون تنگ شده؛ رفتیم با کشتی مسافرت گشتیم !

استاد" دال" با تعجب:

با کدوم پول؟دزدی کردین؟

...: استاد اصلا ما اون چیزی که نشون میدیم نیستیم ؛ داریم ترانه سرائی می کنیم !

استاد" دال" :

چی؟با این همه...

/:

استاد ما انگلیسی مونم خوبه ... فقط مثلا بلد نبودیم!ترانه های خواننده مشهور(بیب) رو ما نوشتیم...

استاد" دال" با عصبانیت:

من خسته ام؛ وای خیلی دیر وقته؛ مرخص میشم!

...:

استاد الان میریم؛ وای دیروقته ... ببین پاشو بریم!

/:

استاد دستتون درد نکنه؛ قبول زحمت فرمودید! شب بخیر!

استاد" دال" مرد حسودی نیست ولی با خودش می گوید این همه سال تنها نشسته چه خوب بود از این کارها می کرد ... حتما پول خوبی تویش است!صدسال نشسته و از جیب هم خورده ...

عجب!

 

چهارده:

یعنی نمی شود وقتی " دزد " هستیم کمی نرم؛ مهربان؛ خوش فکر ؛ خلاق؛ و خوش تیپ و حرفه ای باشیم؟

بعضی ها را در بهترین وضعیت می بینی ؛ فکرهای خوب نمی کنی... و دزدی هائی که خیلی خشن اند نمیفهمی!!!

یادم است دوستم با دزدی ازدواج کرد که شبانه آمده بود منزلشان دزدی؛ عکسش را توی قاب اتاقش دیده بود ؛ نامه ای نوشته بود و فقط قاب عکس را برده بود...و رفته بود... بعد با اخلاق ؛ مهربان؛ شیک؛ لوکس؛ آمده بود و نشان به نشان نامه؛ ازدواج سرگرفت ...

فکر کنم می شودها ... حالا باز خودتان می دانید!!!

 

سلام؛ ببخشید جدیدا تکه تکه می نویسم؛ پیر شده ام و یکهو درتوانم نیستheartsmiley

 

۱۰ تیر ۰۰ ، ۲۲:۲۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

قربون اون دلای تک سرنشین!!!( به یاد شاعر مرحوم نصر آباد)!

یک:

بردند مرا سوی آسمان...

با دستان پرهزینه ی یک عمر زندگی ...

" دعاگو؛ نیک ؛ مهربان ؛ بهشت ... خدا ..."

دستان مادرم!

دو:

خواستی میان فکرهای من ... " طنز " نباشد...!

لباس خانه ی خال خالیت ... گم شد!

موهای فرفری ات ... صاف شد!

سن شناسنامه ای ات ... کم شد!

بینی عقابی ات ... عروسکی شد!

شغل قصابی ات ... " سوپر پروتئین" شد!

و...

جدی جدی جدی ...

ادامه دادیم!

سه:

اگر می خواستمت ؛ خریده بودم ... عشقت!

عشقت ؛ توی حراج شعرها ... " مجنونی"!!!

 

چهار:

آن سوی دنیای من ...

                                     یک قایق قدیمی...درمه!

مرا می بردم به سرزمینی که " تمدن " نیست!

                                            یک جرعه چای؛ یک پتوی مسافرتی؛ آتشی کوچک ...

                     به عمری می ارزد!...

پنج:

دختر روس ...

روی بلند ترین برج جهان ... ایستاده بود!

وقلب من روی زمین ... از ترس...

کدام ترس ؛ کدام ترس؛ کدام ترس...

که برخی دیگر؛ حتی ؛ درمان نمی شود!!!

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین(ع)می بوسم...

گویا ستاره ها؛ زینب(س)؛ رقیه(س) می بوسم ...

 

هفت:

یک/

توی آسانسور؛ بوهای عجیبی می آید ... مثلا باقالی قاتق!

درباز می شود و " گیگیلی خانم" هم به ما اضافه می شود ؛ " پروا خانم" به " گیگیلی خانم " می گوید: به خانم دکتر سلام کن و " گیگیلی " خانم انگار مجبور شده باشد دوتا واق کوچک از سر اجبار می کند ...

...

دندان ام درد می کند؛ از طرف دیگر باید بروم مدرسه پسرم؛ و از طرف دیگر بحث" نقش شاه اسماعیل درزمان صفویه " را تمام کنم ...

...

" پارکینگ" همه می پریم بیرون... " گیگیلی خانم" از همه زودتر می دود !

سمت خودروام که می روم ... تازه یادم می آید ؛ سوئیچ کجاست ...

بادید مثبت به زندگی ؛ باید برگردم بالا و بردارمش...

...

توی آسانسور بوهای عجیبی می آید ... " فی فی " خانم همراه " لیلی " خانم با من اند ...

" لیلی " خانم به " فی فی " خانم می گوید:... به خانم دکتر سلام کن!

می رسیم بالا ... درخانه را باز می کنم و ماسکم را بر می دارم ؛ سوئیچ روی کاناپه است ...

بعد این همه سال ...خوابم می آید!!!

خوب نروم سرکار چه می شود؟ ... روی کاناپه دراز می کشم و می خوابم ...

خواب خواب خواب ...

" آنقدر می خوابم که زنگ نمی زنند ؛ فلانی چرا نیامدی ؟... لابد یک روز خواب ؛ حق همه است"!

دو/

خیلی پازل دوست داشتم؛ساعت را می گذاشتم روبرویم و بعد پازلم را خراب می کردم و بعد مثلا باید در سه دقیقه و نیم تصویر کارتونی " سیندرلا و شاهزاده" را کامل می کردم!

بعدها دیدم که دوست دارم ... جملات همه را کامل کنم؛ پشت همه چیز را بدانم ؛ نهایت در سه دقیقه و نیم و نه بیشتر!!!

داستان و طرح داستان را کامل می کنم؛ خوشم می آید که اصلا قیافه ام طوری باشد که حقیقت هارا به من نمی گویند !!!

هیچ وقت نیامدند بگویند که تو فرزند خوانده پدرو مادرت هستی ... " درسه دقیقه و نیم کل زندگیم را می توانم تصور کنم ... یک شب برفی!"...

هیچ وقت نمی آیند که بگویند تو دارای هوو هستی ..." درسه دقیقه و نیم کل زندگیم را تصور می کنم در یک شب بارانی ...."!

زیباترین داستانی که همین دیروز کامل کردم ... باور نمی کنید ... احتمال اولین سفر انسان به فضا بعد از داستان های ژول ورن بود ... " سه دقیقه و نیم "!!!

سه/

همین پری شب خواستگار خیلی جوانیم را نزدیک خانه؛ دستگیر و جهت تشخیص هویت آوردند درب منزل!

کت و شلوار و کراوات زده بود و انگار از وسط مجلس عروسی آورده باشندش پرسیدند:

ایشان همان " نازنین " اند ؟

گفتم: خیر!" نازنین" شخص دیگری هستند!

پرسیدند:نگاه کنید طلا و جواهرات و ساعت و اوراق بهادار و اسناد و مدارک و ماشین و پول داخلی و خارجی تان سرجایش است(مثل سئوال)....

گفتم:بله!

پرسیدند:" نازنین" اگر بداند ؛ پدرش را دربیاورد؟...

گفتم: هرجور صلاح می داند ولی ... خیر!

بعد درحالیکه خواستگارداشت از حال می رفت گفتند : می شود یک لیوان آّب برایش بیاورید؟

رفتم و یک عدد آب معدنی خنک آوردم و توضیح دادم از لحاظ بهداشتی همین بهتر است!

پرسیدند:با ما کاری ندارید؟ از جانب شما شکایتی نیست؟

گفتم: خیر!

بعد درحالی که داشتند پیرمرد بیچاره را تا آسانسور می کشیدند گفتند: شب خوش!

من هم گفتم: همچنین!

بیچاره؛ یعنی واقعا تا حالا " نازنین" کسی نشده؟ واقعا با آن سرووضع چکار کرده؟ من فکر می کردم قبلا دخترهای دانشکده تورش کردند... یعنی دزدو بدبخت شده؟ بروم توی واتس اپ و تلگرام بنویسم؟

خوابم می آید و حوصله اش را ندارم!!!

 

 

هشت:

بایدن!

من اگر نیکم ؛ اگر بد تو برو خودرا باش ...

که گناه دگران برتو نخواهند نوشت ....

 

نه:

مامان بنز:

نمیدونم چطور برم توی فامیل توضیحشم بدم!

بوگاتی:

مگه چیکارکردین ؟ شوهرتون رفته عمل زیبائی؛ شماهم رفتی ... همین!

مامان بنز:

بله رفتیم... من شدم ملکه ایشونم شدن پادشاه خوشگلا.... کلا شدیم شهره و شهرام داریم تو خیابونا میگردیم ...

ننه خاور:

چشونه مگه؟ حالا من رو نگاه نکن صدسال دماغم رو عمل نکردم و باافکار مریض مردم ...روبروشدم!

ولی اون بیوک که داشت برای تارا جونش می مرد ...

پراید:

ای بابا!واسه ی عروسی لامبورگینی و پورشه لازم بود به خدا... بیا فامیلای بوگاتی رو تو ایتالیا ببین ...

حالا خدا سر طراحی من و بوگاتی اقدام کرد ولی شماها چی؟ بچه های من آبرو ندارن؟

مامان بنز:

تو یکی حرف نزنی میگن ...

دددددررررررینگ صدای زنگ تلفن از آلمان ...

...:

خانم بنز تشریف می آرید آلمان جهت کار؟

مامان بنز:

اوووه بله؛ حتما...

از آلمان درادامه:

اوووه هزینه ی گریم شما برای مدلی که مادر نظر داریم و شما که جراحی کردید ؛ کم میشه؛ اگه اعتراضی دارید بفرمائید ...

مامان بنز:

اوووو خیر!

مکالمه تمام می شود ؛ همه دست مامان بنز را گرفته اند تا دماغ جدیدش را نشکند ...

 

ده:

رهبرم ...

از عشق نشان بود حتی ؛ جزئی ....

میان ما چه نگه داشت دنیارا جز عشق علی (ع)...........(؟!)

 

یازده:

یک/

بعضی وقت ها برای وسایل آدم های خلاق یا مشهور اطرافمان ارزش قائل نیستیم ...

فکرش را بکنید بانو(چرچیل) از عصبانیت آخرین تابلوی ایشان را درهوای بارانی لندن گذاشته باشد داخل حیاط در همان لحظه جناب اوناسیس میلیاردر معروف جهت ملاقات بیاید و بلافاصله بانو (چرچیل) که میخواسته از دست تابلو همسرش راحت بشود گفته: اوه عزیزم این همون تابلوئی نیست که قرار بود به جناب اوناسیس اهدا کنید ...

خدائیش این تابلو امروز دو سه میلیون دلاری فروش رفت!!!

دو/

در مستندهای گنجینه ملی؛ هنر مجموعه داری؛ غولهای خفته ؛ می بینید که یک عده آدم بیکار!در آمدشان صرف خریدن گذشته ی ملت های مختلف می شود ...

کل داستان مثل سریال " ابن سینا" ست!

یادم است دوتا قهرمان درسریال بودند که سال ها تلاش می کردند تا او را به کشوری که مایل نبود ببرند و پزش را بدهند!نرفت...

ولی مثلا الان خورجینش که پر از دست نوشته هایش است ... فلان قدر تومان می ارزد!

سه/

به دانش آموزان می گویم : سود آورترین رشته تحصیلی تاریخ و باستان شناسی است می خندند و می گویند : بابا آخه وسایل قدیمی به چه دردی می خورد صدسال ما دیگر سمت قلم دفترهای قدیم برویم ؛ درنهایت جهیزمان هم باید آخرین مدل روز باشد ... قوری کتری قدیمی ننه جانمان را ببریم خانواده داماد دست می گیرند ...

هیچ نمی دانیم که چه اشیائی گوشه ی خانه امان افتاده ؛ در مصر ایران و چین دنیا ی قدیم ارزشمند است ...

موزه های کشورهای ما می تواند طلای دوم کشورهای ما باشد و دنیادرحال تغییر است ...

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... خانم ساندرا بولاک تشریف آوردند جهت کار آموزی ... همه دوستان پیش قدم شدن به ایشون کار یاد بدن جز من!

بعد اومدن سمت من گفتن ؛ خانم شما چرا انقدر با من بدید؟ گفتم: بد نیستم به خدا!ولی راستش حدود بیست سال پیش فیلمی درمورد " دختر شایسته" از شما دیدم حسودیتون رو می کنم ...

ایشون خندیدن و با همکار بغل دستیم مشغول شده ؛ به جون مادرم یهو رو مانیتور دیدم نوشتن: الحسود لایسود!" کار فرهنگی بهجت خانم جون"...

بعد پیامک فرستادن به همه: فکر نکنید ما با لیلا جون تا به الان کار فرهنگی نکردیم ...

خدایا...بزرگیت رو شکر ... جل الخالق!

 

 

سیزده:

استاد" دال" برای دانشجووانش چای می ریزد و بعد منتظر می ماند تا هرکدام چه شیرینی ای را انتخاب می کنند ؛ مثلا سوهان ؛ گز یا گرابیه بخورند ...

/:

استاد (حالت سئوالی) به نظر تون الان که ترم تموم شده بچه های اینجارو دعوت کنیم ایران حالشون رو بگیریم؟

...:

یعنی چی؟ این پرسیدن داره؟ مامهمان نوازیم ها...

/:

پس چیکارکنیم؟ خیلی به خودشون می نازن ! بابا ما شیخ بهائی داریم با اون همه ساختمونی که ساخت؛ ریاضیات؛ معماری؛ شعر؛ بد اینا مارو بردن کنار یه درخت چهار صدساله میگن سیب اش خورده کله ی نیوتن تازه جاذبه رو کشف کرده!

استاد " دال" :

 به خاطر " ضد جاذبه " شما دوتا این چن سال رو فعلا ساکت باشین !...

/:

چی؟ مثلا از شمس و مولانا ؟....

...:

بریم چی بگیم... اصلا بذار فکر کنن ما دوتا نادنیم ... مگه تو ایران نبودیم...

استاد" دال":

در آموزش و فراگیری؛ انسان باید متواضع باشه عزیزان من؛ میفهمین؟

/:

خوب استاد شما می آئید ایران؛ چرا عین الانتون خودتون نیستید؟

استاد"دال":

آره نیستم! مرد بزرگیم! اصلا عقده ایم!...

/:

استاد من یه نقشه دارم ؛ یه فرمول هست پدربزرگم تو ریاضیات کشف کرده ... بزنم به اسم خودم چشاشون در آد؟

...:

ببین؛ انقد با استاد شوخی نکن!دیر وقته برگردیم ...

استاد " دال":

راستی اینا چیه می پوشین؟چرا لباستون اینجوریه؟

/:

استاد اینجا که ایران نیست !راحتیم!

استاد" دال" :

همین دیگه...این چن تا لباس مناسبه لطفا اینارو بگیرید و بپوشید ...

...:

استاد ؛ خدا شاهده ما نمی خواهیم اینجا ازدواج کنیم ؛ مادرمون مارو میکشه ...

استاد" دال":

پس بگو!ظاهرمون باباطنمون فرق میکنه...من فردا برمی گردم تهران کاری ندارین؟

/:

استاد شرمنده؛ این لیستای منه ؛ اینم لیستای اینه ...

استاد" دال:

از قبل آماده داشتین؟

/:

نه؛ همین طور تو تلفن سیو داشتیم ...

استاد " دال":

این همه؟

...:

استاد ابتیاع بفرمائید؛ به تومن درتهران دریافت فرمائید ؛ اینجا گرونه ...پولش رو میدیم ...

استاد " دال" ... با خودش می گوید استادی کار بسیار سختی ست ... و مرد تحمل بایدش !...

 

چهارده:

اینکه همه می خواهند " انسان" "آدم " باشد جای تعجب نیست ؛ ولی چه جور آدمی:

مثلا:

مامان آدم:نیکی کریمی

بابای آدم:مرحوم مادام کوری

معلم آدم:زاندارک

استاد آدم:مارگرت تاچر

خواهر آدم:دختر دکتر ارنست

برادر آدم:(بدون درنظر گرفتن جنسیت)جیسون استتهام

رئیس آدم: (بدون درنظر گرفتن جنست)مهندس کامپیوتر

دانش آموزان و دانشجویان آدم:مدیون

همسر آدم:(بدون درنظر گرفتن جنسیت)ربات ساخت ژاپن

مادر شوهر و خانواده آدم:(همه چی تموم موجودی که هنوز شناخته شده نیست)

فرزند آدم:بیل گیتس؛ ایلان ماسک؛ پاریس هیلتون ؛ کیم کارداشیان

قانون در زندگی آدم:رعایت مند (بدون درنظر گرفتن جنسیت)

بانک آدم:ثروتنمد (بدون درنظر گرفتن جنسیت)

دوست آدم: احمق!(بدون درنظر گرفتن جنسیت)

موبایل آدم: ظزیف(منظور انگشتان کوچولو بدون درنظر گرفتن جنسیت)

اینجا سیاست آدم رو نمی بینید ؛ مدیونید که آدم شدن رو بیارید تو ذهنتون بعد بگم همه ی حرفائی که ما زدیم در بعد فرهنگی بودن و اینها...درفرهنگی ممکنه اینها فرق کنن ... البته فکر نکنی اینها در فرهنگ ما کارائی داره ها ...خیر مثلا بالا رو توجه بفرمائید ....

پانزده:

خداکنه مثل داستان های هندی همه یه دونه خواهر یا برادر دو قلوی گم شده داشته باشن ...

شانزده:

از شبکه یک فیلم خوبی از هیو جکمن را هم اکنون ببینید ...

 

 

 

۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

قربان وفاتم ؛ به وفاتم گذری کن... تا بوت مگر بشنوم از رخنه ی تابوت!

 

سلام و درود ...

تبریک ...

شعر بالا ؛ خواندنش سخت است ولی می خواهد بگوید ...دلا منتظرت هستم ؛حتی اگر ؛انگار ؛شاید مرده باشم!

به زودی می نویسم ...

لیلی

۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۱ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

time to say goodbye

یک:

دقت بوی تو کردم ؛ نه خودت بودی ؛ نه!

سوخته از عشق من؛ در کشور بیمارها!

دو:

می رسیدم اگر" جنابعالی" صبر می کردید ...

با عجله در مسیر " خانه" ... "بانوی عمارت" را ...

از قاجار قاپیدید!!!

سه:

چه کسی می داند که تو؛ توی ذهن من ؛ چه شکلی داری ...

( شکلات آب شده)

( بیمار کبدی)

(سوسک خراب ؛ منظور تحت تاثیر پیف پاف)

(دمپائی خیس دستشوئی)

(مرکب بی کار)

(قند توی کابینت با طعم خاک)

(موی سوزیده)

(شلوار جین نشسته از دهه شست)

(موتورگازی آبی رنگ)

(مصدر ندارم)

(سبزی جوی اب )

(بستنی یخی آب شده)

در کل دلم برایت می سوزد ...که حس تغییر که خوب شوی ... نداری!

 

 

چهار:

دلم برای رخت سوخت میان آینه ها ...!

صدبار فریاد" نه" بودی و شکستنت ؛ خنده!!!

پنج:

می توانستی توهم مرا بسرائی ...!

آنقدر که شعر ساده بود ...

آنقدر که" ذهن ساده ات" قابل فریب بود ...

آن قدر که چهره ام به جهنم رفته ها می خورد ...

اما ...

قدرت است دیگر...

چه خوب که هرگز سواستفاده ... نکنیم!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع)دارم دوست ...

میان شعرهای محتشم وزیارت هام ...

 

 

هفت:

یک/

یعنی سال ها بود که اصلا فکر نکرده بودم که اگر یکروز با خوانندگان شعرهایم روبرو شوم چه بگویم!

منظورم این است که درمورد تو...

بالاخره آن روز رسید ...

یکروز سرد زمستانی هم بود اتفاقا!

اولین نفر درمورد تو پرسید: ( وقتی آن خدا لعنت کرده!شمارارها کرد و رفت؛ شما همین دوتا بچه را داشتید)

دومین نفر که بغض هم کرده بود گفت:( حالا که شعرهای شما به زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده به جان خودم قسم که نگویند ما بی غیرتیم! آن خدا لعنت کرده را پیدا و به سزای اعمالش می رسانیم)!

سومین نفر فریاد زد:(ای خدا!معلوم است کیست... قد چنار؛ چشمان خمار؛ لب های تپل؛ لابد همین جنایتکار ؛ گلزار مشهور است دیگر)!

دیدم واقعا شاهکار کرده ام دستهایم را برای سکوتشان بالا بردم و گفتم: عزیزان!تمام زندگیم صرف ساختن این شخصیت خیالی شد؛ من مثل کارلو کولودی که پینو کیو را ساخت برای خودم یک دلبر ساختم!...

که البته کلا فقط درعالم خیالم حضور داشت ؛ می توانم بگویم ...بله!واقعا بی خاصیت بود ...

واقعا هیچ چی نبود ... ولی نمی توانم بگویم آنقدر وجود داشت که خودش بعد این سال ها پیدا شود!حتی اگر یک مترو سی سانت هم بود برای من به گفته شما چناربود و حتی اگر دروغگو هم بود راضی بودم ...

...

دیدم اطرافیانم دارند های های گریه می کنند!آه من مرتکب جنایت ادبی شده بودم ... ابلهی بودم درجریان داستان داستا یوفسکی ...

...

واقعیت این بود که شخصیت خیالی من ؛ واقعیت داشت ودریک اداره ی معمولی مسئول پاسخگوئی به تلفن بود ...

روزی که دیده بودمش ؛ به خودم قول داده بودم که درموردش بنویسم تا اعتماد به نفس را به او باز گردانم ...

ولی تا این حد ... بروم به او چه بگویم ...

آه خدا... مرا بخش!!!

دو/

توی همین تهران رفتیم کنسرت زیر زمینی ؛ گفتیم جهنم یک شب از خدا حال خوب بدزدیم ؛ جایتان خالی سر " ابی " قلابی از خنده ترکیدیم!!!باورتان نمی شود که اصلش هم خوابش را نمی دید که اینطور بسازندش ؛ حالا داشتیم می خندیدیم که واقعا یک نفرباورش شدطرف خودش است ؛ تازه داماد با همسر و دوستانش آمده بودند تفریح سالم...

نزدیک به بیست و پنج بار رفت بالای سن و 50 تومنی بود که روی سر " ابی " قلابی می ریخت؛ طرف هم آهنگ های احساسیش تمام شده بود و داشت خلیج فارسش را می خواند ...

خلاصه بگویم اگر کت جادوئی بود کشش این هم 50 تومنی را نداشت ...

این که می گویند خوش به حال قلابی؛ اصلش بدبخته؛ باورکنید صحت دارد؛ متاسفانه دردوران کرونا توبه کرده ؛ عادت های بد مان را ترک نموده و درمنزل به غصه خوردن مشغولیم ؛ خداوند مارا ببخشد!!!

 

سه/

یعنی برگشت قشنگ توروی من وگفت: چون موندارم؟

" چه ربطی داشت؟"

بعد گفت: چون من پول ندارم؟

" چه ربطی داشت"؟

نامه را گذاشتم روی میز و گفتم: جناب!روزی (بیب) تومن اینور نوشته های من از تبلیغات میل میفرمائید ؛ من اصلا چکار به ظاهر شما دارم؟

بعد گفت: مو می کارم ! و پول خوب...

شناسنامه ام را در آوردم بیرون و گفتم: این نازنین و این هم نازنین!!!

بعد هم گفتم: دفعه بعد با وکیلم و عصبانی تر می آیم ...

گفت:

آهان!پس فکر کردید من خواستگارتونم!نه خانم!اینجا ما پولی در نمی آریم که به کسی ببخشیم !اینم بیلان...

درحالیکه از دفترش بیرون می رفتم گفتم:

بیرون باده! به پا مو قلابیاتو باد نبره...اونم خودتی ...

بعد در راهرو شرکت کمی بلندتر گفتم: شرکت تزئینات داخلی قربان و شرکا...

یکهو شنید و فریادزد:لطفا بی معرفت نباشد!ما جبران می کنیم ...

..............

پییییییییییف!

 

هشت:

بایدن!

اگر بمیرم هم نمی گویم که عشق من ایران نیست ...

هی بگو!می کشمت اگر نگوئی ... یو اس!!!

" ترومپ! یادت می آد!"

نه:

مامان بنز:

خدایا چیکار کنیم؛ بچه ها زود یه فکری بکنید عمه نیسانzداره باپاریس هیلتون خانم می آد!

پراید:

عجب بابا!واسه سوزوندن ننه خاور عجب همتی داره ! کله سحره...

بوگاتی:

بیچاره ننه خاور؛ چقد از داشتن یه همچین خواهری شاد بود؛ اگر بدونه این دوتا باهمن؛ دق می کنه!

بابا پژو:

ننه ی من؟ فکر نکنما!

ناگهان صدای زنگ در می آید و مهمانان وارد منزل می شوند ...

" در اتاق پذیرائی"

ننه خاور پیراهنی زبا پوشیده و بسیار موقر به نظر می رسد ...

عمه نیسان z:خاور جون ! من ناخواسته با خواهرجون شما شریک شدم!ایشون داشت می آمد تهران؛ منم اومدم...

ننه خاور:

همگی قدم رو چشم ما گذاشتید...

عمه نیسانz:

این چک رو برای شما نوشتم ؛ بابت تولد 100 میلیون ناقابله؛ بچه ها نمی خواهید یه کف مرتب بزنید ...

ننه خاور نگاهی به خواهرش پاریس می اندازد و می گوید:

ممنون!امسال تولد نگرفتم... دل و دماغش رو نداشتم!بیوک مریض شده بود ...

عمه نیسان z با نگرانی:

چی ؟ خدا مرگم بده... چه جور مریضی ای ...

ننه خاور:

روحی و روانی!تصور می کرد مثل حامد بهداد می مونه و می تونه با تارا خانم ازدواج کنه ...

عمه نیسان z با نگرانی بیشتر:

خوب پس الان کو؟

ناگهان بابا بیوک وارد می شود ...

پیراهن آبی با خالخال ریزقرمز و شلوار نارنجی پوشیده ؛ کراوات زرد و موهایش را مش کرده ؛ لب هایش مدل صولتی و صورتش را کشیده ...

دراین حالت خاله هیلتون شروع می کند به خنده ؛ تقریبا 5 دقیقه می خندد و عمه نیسان z دربهت به چک 100 میلیونی اش نگاه می کند...

ننه خاور:

بیوک جان؛ بیا کنار من بشین ...

عمه نیسانz:

باورنمی کنم!داداش؟

ننه خاور:

چرا... دست پخت خودتونه سرکارخانم!

ده:

رهبرم...

درانتخاب عشق شما و شما وهیچ دگر...

ما عاشقیم و عاشقیم و دنیا عشق ...

 

 

یازده:

یک/

نمی دونم واژه ی با نمک" چوقول" درزبان های دیگه معادل داره یا نه؛ ولی می دونم احتمالا درکشور خودمون برمی گرده به دوران مغول! چون اصلا با اصول پهلوانی؛ آریائی ؛ پارتی و ساسانی و اسلامی ؛ هم خونی نداره ...

بعضی وقتا بچه بازیه ولی بعضی وقتا جدی جدی میشه ؛ کاش یه سعی و تلاشی صورت بگیره تا بعد قرن ها " چوقولی " از بین بره!!!

اساتید اشاره فرمودند که در نوشتار اشتباه شده درست نویسی واژه " چغلی " بوده و باید اصل املا را درست کرد ، چشم و ممنون از اشارت

دو/

البته باید بگم " ذهن" دراین دنیا هیچ ارزش قانونی نداره! اگه شما درذهن خودتون کاخ سفید داشته باشید وبرید این رو بگید؛ جز خنده نصبیتون نمیشه؛ خیالاتی و بیمار محسوب میشید چون جهان هستی ؛مبتنی برمستنداته؛ من و عده ای دیگر مثل من که به یک دنیای دیگر هم تعلق داریم ؛ درجهانی مثل ماتریکس و باکسی مثل" کیانوریوز" روزگار میگذرونیم؛ درعالم ذهن موفق به شکست دادن ها میشیم ؛ جائی که هیچ فرد واقع بینی اون جارو قبول نداره؛ درکل اگر ایپ من و ماتریکس باهم قاطی بشن چی میشه ... بزودی درسینماها!

سه/

تقلب توانگر کند مردرا؛ اما چه جور تقلبی ؛ مااعتقاد داریم تقلب در  مدرسه بعدا باعث تربیت آدم بدای جامعه میشه؛ ولی توی دنیای واقعی هستند انسان هائی که یک عمر ساده و زیبا و باتلاش و اعتقاد زندگی کردن و باچشم های خودشون می بینن که یک هک ساده داره دنیای خیلی هارو عوض میکنه؛  آیا هک تقلب نیست؟

همین دیروز درفضای مجازی کلاسی رو دیدم که بابقیه کلا سها فرق داشت," چگونه بتوانیم با تنبلی مبارزه کنیم"؟

به نظر شما این یک کمی از لحاظ محتوا ؛ بابقیه فرق نداره؟به امید از بین رفتن تنبلی ...

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم...

ای داد ای هوار که بهجت خانم جون روی زمین گم شده ؛ حالا نامه زدن فضا که از اون بالا "ایشان را پیدا بفرمائید "

فرمانده سریع اومد بالای سرمن گفت: یالله؛ بگو ببینم کجاست؟

منم از ترس خشم رئیس سریع گفتم: لابد رفتن نارمک!

بلافاصله ایشون درمنطقه هفت حوض پیدا و به کل اعلام شد .... خداروشکر ؛ جل الخالق یهو یه چیزائی یاد آدم می آد!!!

 

سیزده:

استاد " دال"در دانشکده منتظر است تا دانشجووانش را ببیند ...ولی آن ها به هیچ وجه دیده نمی شوند!سر کلاس نام دانشجووانش را می خواند ولی هیچ کدام آن ها در بین دانشجووان جدید نیستند!

آیا آن ها تنبل اند؟ آیا آن ها درولایت غریب دنبال کارهای بد اند؟ آیا گم شده اند؟ و یا بدتر ازهمه استاد" دال " را سرکار گذاشته اند...

ساعت نهشب تلفن استاد" دال":

درررررینگ

استاد " دال":

بله!

...: سلام استاد ؛ مائیم!

استاد " دال":

چی؟پس کجائید؟مگه اینجا نیومدید تحصیل...چرا سرکلاس نمی آئید؟ اصلا ثبت نام کردید؟

/:

استاد شما فکر کردین ما می آئیم دانشگاه سطح دو شما؟ما اصلا جامون و رشته مون با شما فرق میکنه!داریم ریاضضی محض می خونیم دانشگاه " ک" دانشگاه خوبه ی اینجاست ماشالله!

استاد" دال":

چی؟شما دوتا ؛ دودوتا بلد نیستین ؛ بعد اومدین اینجا ریاضی بخونین؟ جل الخالق!... هیهات از آبرو!

...:

بابا استاد؛ ما اصلا اونی که شما فکر می کنید نیستیم! ریاضی مون از اول خوب بود؛ بابامون دوست داشت ما اول انسانی بخونیم!

استاد" دال":

پس زبانتون چی؟

/:

استاد نگران ما نباشید؛ می خواهید بیائید دانشگاه ما یه درس عمومی بگبرید تدریس کنید؟

 

(استاد" دال"حرص است که می خورد ؛ این دوتا جوجه دوروز هم نیست که آمده اند ولایت غربت!)

....:

میگم استاد؛ قرابیه؛ گلابیه ؛ این شیرینی تبریزیا چیه؛ می خورید براتون بیاریم؟دوست دارین؟

استاد"دال":

شما که اونی که به نظر می آد نیستید؛ دیگه ام آویزون استادتون نیستید جهت نمره ؛ خوب حالا چی میگید ؟

(استاد"دال" قندش می افتدپائین؛ توروخدا ببینشان)

استاد" دال":

آره می خورم؛ دیگه مثل قدیما سمی نیست!کی میآرین؟

/:

همین فردا ظهر!

استاد" دال":

پس خداحافظ!

( استاد" دال" با خودش فکر می کند چند درصد دانشجووانش درایران از رشته ریاضی و تجربی آمده اند؛ ... او حتی نمی دانسته وقتی از " واژه ی معادلات و آمار "صحبت می کرده ؛ چند نفرشان حالیشان بوده ... آمارها هیچ گاه دقیق نیست ...)

 

 

 

۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

السلام علیک یا روح الله

۱۳ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۶ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

همه چیز قدرت می خواهد... و قدرت از ضعیف ترین حالت زندگی مثل نفس کشیدن آغاز می شود!

یک:

سنگ درقلبم ؛ از فراخوانی حلقم؛ خفه کرد!

مرگ حق است ولی نوع طبیعی؛ این حد؟!

دو:

برد؛ میان برف های کردستان...

میان شیره های گرم تاکستان...

میان خواب های گوجه سبز؛ تابستان...

برد؛ تا بلند ترین نقطه های لاهیجان ...

میان سخت ترین جمعه های پائیزان ...

دخترم!

ماهی ؛ اسفند؛ قلب قلب قلب ...

" ایران"!

سه:

آن قدربین دست های برده فروشان پول بود ...

که " یوسف" شان را دربی حواسی مطلق ...

به " هیچ" دادند ... رفت!!!

 

 

چهار:

حافظه ماهی بررسی!

حافظه جلبک بررسی!

حافظه کرونا بررسی!

حافظه میخ دردیوار بررسی!

حافظه سوسک بررسی!

حافظه ی لیلا بررسی!

حافظه ی کوه بررسی!

حافظه ی کامپیوتر بررسی!

حافظه تاریخ بررسی!

حافظه ی ماه بررسی!حافظه فضا پیما بررسی!

حافظه مادربزرگ بررسی!

سرجمع...: " خوابم می آید"!

پنج:

روی مسی تورا سپید کردند ای ماه!

دوباره من؛ اگر هواخواه توام ؛ روی سیاه!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین (ع)بوسیدن ...

هزار فکر که آمد" برنگرد!عشق کنار توست"!!!

 

 

هفت:

یک/

درحالت همیشگی خودم هستم.

خونسرد روی صندلی ... شروع می کند:

البته بسیاری از خانم ها؛ که دندان های خرابی دارند و درحضور مردان خوش تیپی مثل من ( اشاره می کند به خودش) دهانشان را باز نمی کنند و می ترسند که بدلایل بسیاری ؛ مثل بوی بد دهان شان شانس ازدواج را از دست بدهند ....

ولی من از شما خوشم آمده و به این موضوع اهمیتی نمی دهم!

نمی خواهید یک جمله بگوئید ؟!....

به گردن سپیدش نگاه می کنم ؛ عمل چند باره بینی اش و کلا هیچ چی اش به اندازه گردنش برای من مهم نیست!

ادامه می دهد:

خوب ؛ اگر قرار است که باهم ازدواج کنیم ؛ چقدر مهریه؟ منظورم این است که خوب من ... وضع مالیم زیاد خوب نیست ... کسی که من را به شما معرفی کرد گفت که مادیات از دید شما چندان مهم نیستند ... نه؟!

به گردنش ؛ که مثل بلور می درخشد نگاه می کنم ... تشنه تشنه تشنه ام!

به صحبت هایش ادامه می دهد ... اجازه می دهم که بیشتر صحبت کند ... ناگهان بی طاقت می شوم و می پرم روی گردنش ... و چنان دندانهای نیشم را فرو می کنم که خون خوشمزه اش را زیر زبانم لمس می کنم ... به به ؛ خون تازه خوشمزه!!!تازه پیتزاهم خورده کثافت!!!

...

برخلاف فیلم ها که فکر می کنند دراکولاها یا ومپایرها خون طرف را خورد میمیرد ؛ ما دراکولاها ی حرفه ای آن قدر می خوریم که زنده بمانیم ؛ نه آن که طرف را بکشیم و خودمان هم بترکیم!سریع درحالت بهت گردن طرف را می بندم و می گویم :

نه!خوبی!برای ازدواج... برای ناهار... برای شام... برای صبحانه ... برای بیرون رفتن...برای مهمونی...گفتی حلقه ازدواج همراته؟ ااام بیا اینجا... از همین دوتا سوراخ زنده می مونی!از همین الانم می تونی تو قصر " برام استوکر" زندگی کنی ... بااین اوضاع مالی ؛ همین ام خوبته دیگه نه؟!

دربهت و حالی ترسان می گوید: آره! آره!

" نانی" دررا باز می کند و می گوید: تموم شد!بالاخره نامزدت رو پیداکردی؟ خیلی برات خوشحالم!!!

می گویم" بله!خیلی خوشگله نه؟" نانی" تورو خدا می بینی؟

نانی بغض می کند و از اتاق خارج می شود ...

....

درنهایت انشالله همه ی جوانان جهان خوشبخت باشند!

دو/

همین چندروز پیش که صحبت قدیم ها بود ؛ داشتم سعی می کردم رنگ و شکل بلیط های قدیم اتوبوس های شرکت واحد را برای کسی ترسیم کنم و بگویم ...

مثلا: اندازه ی شیرینی میکادو بود؛ رنگش صورتی بود؛ گوشه اش یک طرحی داشت مثل بال و از این دست چیزها ...

بعد یادم آمد که چقدر دردسر می کشیدیم خدایا؛ سربلیط ...

باید از مسافران دیگر می خریدیم یا حق پرداخت پول را به راننده نداشتیم ؛ یا فرض بفرمائید دربادجه های فروش بلیط کسی نبود ؛ درراه مدرسه بعضی وقتها میان راه پیاده می شدیم و از بادجه دیگری خرید می کردیم و....

از آن بدتر گذشت راننده برای نگرفتن بلیط بود ... تا فردا صبح انگار توی گلویمان استخوان مانده باشد ؛ که نکند بمیریم و حق الناس توی جیب ما معلق وارو بزند!!!

قدرتی خدا ؛ الان باید به راننده یک اسکناس بدهیم به چه درشتی!یا کارتمان را بکشیم روی سر دستگاه ؛ جهنم نکشیدیم هم نکشیدیم!!!

کارت بلیط مان صدتای هیکل آن بلیط های قدیم است ...خدارا شکر هرچه دراین دنیا مینیمایز شد و کوچک؛ بلیط کارت ها کلفت و بزرگ شد ...

خوب ؛ اگر بگویم از همین بابت پیشرفت حمل و نقل شهری راحتم و راضیم دروغ نگفته ام؛ هرچند بعد دانشگاه من کلا چند بار بیشتر از اتو بوس استفاده نکردم آن هم خط تجریش راه آهن بوده که مجبوری سر کوچه مان پیاده شوم ...

اووف خاطرات است دیگر...

سه/

ای نازنین!

بهشت دروغگویان منزلشان می باشد ؛ وقتی دررا باز می کنند و جورابشان را که بوی ( بیب ) می دهد از پایشان در می آورند و می گویند: آه ! ای خدا هیچ جا بهتر از خانه خود آدم نمی شود و بعد سر میز شام درحالیکه دارند غذا میل می کنند می گویند: عزیزم!مایوی خیسم توی کیسه توی کیفمه ؛ میشه بشوریش تا پس فردا دوباره برم استخر ...

و آنگاه که در آشپزخانه مشغول تدارک چای هستی می گویند:

از بس که این خونه رو تمیز نکردی ؛ خاک دنیارو گرفته ...

می آئی بگوئی نه؛ یادت می آید که سیاست دروغگویان همین است که " دنیایشان را تمیز نگه دارند"!

بعد می گوئی : جهنم!بگذار دلشان خوش باشد ؛ که همین طور است!انگار در این دنیا" راستگوی مغرض " وجود ندارد!که بیاید و از صبح تا شب مغز انسان را بخورد که دیدمش کجا بود و چطور و ...

بگذار بگویم ای نازنین!...دروغ گوی تمیز نگه داری مثل تو را به راستگوی مغرضی چ.ن او ترجیح می دهم که ( بیب اش) را پاره می کند تا فتنه بیندازد و حالش را ببرد!!!

دوستت دارم ای نازنین!

" یکی از دروغگویان تمیز نگه دار"!!!

 

 

هشت:

بایدن!

ای که چشمات بگن آره .... زندگی کاری نداره ...

ای که چشمات نگن آره ... زندگی کاری نداره!

" ترومپ!یادت می آد؟"

 

نه:

مامان بنز:

من خاطر خواهت شدم پژو؛ خاطر خواه اون لبات!

بابا پژو:

خوب الان چشه؟ مدل صولتی کردم که بهتره؟

ننه خاور:

بچه ها دعوا نکنید!بیوک یه ساعته گم شده!

پراید باخنده:

ننه جان من ؛ سه روز گم شدم وقتی اومدم خونه تازه مامانم گفت: پراید نونوائی شلوغ بود؟ بذار این بابابزرگ ما اقلا از دستشوئی بااون سن و سالش دربیاد بیرون...

مامان بنز:

ای بی ادب!ننه خاورجان ایشون رفتن تبریز!

ننه خاور:

خوب برای چی هیچی به من نگفتین؟

مامان بنز:

یکی از اقوام قدیم رفتن رحمت خدا ...

پراید:

مامان یعنی کی ؟

مامان بنز:

خوب بگم همه ناراحت میشین...

بوگاتی:

از جون رفتیم ...کی؟

مامان بنز:

شاعر دلسوخته ؛ شاعر خودروهای جهان... تندرخان...

" ننه خاور غش می کند؛ پراید سرش را می کوبد به دیوار؛ و باباپژو آینه اش را از جیبش در می آورد ودرحال خودشیفتگی لبهایش را بررسی می کند ؛ بوگاتی به رسم کشورش دستمال مشکی اش را بیرون می آورد ؛ و لامبورگینی و پورشه ؛ ناخن هایشان را می جوند ...

آآآآه که این دنیا چقدر کوچک است ..."

 

ده:

رهبرم...

درنظر دارید مارا که نه تنها عشقید ...

دوست داریم ازتمام عشق هامان عشق تر ؛ مولا علی ...

 

 

یازده:

یک/

یکی از دوستان قبل از همه واکسن زده بودند ؛ برداشتند زنگ زدندبقیه که مازدیم؛ انشالله شماهم بزنید!بعد بقیه داشتند از حسادت میمردند و دیوار گاز می گرفتند که چطور خون ایشون از خون ما رنگین تر بوده مثلا؛ بالاخره هم بقیه زدند و خیال جمع شدند ... الحمدالله...

دو/

آن هفته یکی نوشت که هرکس واکسن زده دوسال بیشتر زنده نیست ؛ از دیشب هم از اینور و آنور دنیا کلی فیلم از افراد مسن و جوان دیدیم که قاشق چنگال خانه را بعد واکسن چسبانده اند به سینه اشان ؛ و مثلا روی خوشگلی هاشان راهم شطرنجی کرده بودند؛ واللا همین مرد مغناطیس را می خواستیم ببینیم 50 تومن دادیم رفتیم سیرک خلیل عقاب!

یکی از پیرمردهای آشنا که فیلم گرفته بود کلی مایه خنده شد ؛ خانمش که قاشق هارا به سینه اش می چسباند می گفت اعظم نکن!

خداوندا این چه کراماتیست که می بینیم ؛ فردا نکند دستگاه سونوگرافی بچسبد بهمان؟

به خاطر منافع پزشکی و سازمان تفریحات جهانی هم شده نگران نباشد همین فردا همه خوب میشوید...

جل الخالق!

سه/

کلا از ابتدای پیدایش واکسن ؛ نه از بابت ترس از مایع کوبی که وحشت بیماری های مرگ آور باعث شده عده ای تصور کنند که " نزنیم بهتر است"

چه درد ها که ندیدیم از همین کشور خودمان و تصورات غلط که حدود سی سال پیش سر همین خرافات و اشتباهات بسیاری کودکان دچار فلج اطفال شدند ...

از بس که پدران و مادران در برابر واکسن و قطره مقاومت نشان دادند ... زندگی هزاران کودک معصوم به خطر افتاد ...

چهار/

نمی زنی نزن!به دیگران چکارداری آخه؟

همین روزها که دیگر تقریبا کورم برای دوستی نوشتم لطفا سلیقه شخصی خود تان را برای دیگران عمومی نکنید ...

هنگام نوشتن سلیقه ؛ بی هدف نوشته شد : سایقه که آن همکار هم از من بدتر خواندند سابقه شخصی و....

من کورشده دردنیا از آبرو رفتم ...هرچند نهایتا به خیر گذشت!!!

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ...

اوووووووه دود غلیظش ابرسیاهی دورکره ی زمین رو گرفته ؛ بعد پیامک اومد ازجانب بهجت خانوم جان که:چن نفرید دارید اون بالا قلیون می کشید؟

فرمانده عصبانی گفت:آخه ما اینجا می تونیم؟ اول خودمون خفه میشیم میمیریم ؛ بعدم ...

جل الخالق دیگه ؛ دلیل این دودهای کره ی زمین ؛ فوران بود عزیزان فوران ...

 

سیزده:

استاد" دال" درچلوکبابی تهران درلندن نشسته است؛ کمی دلتنگ است که ناگهان...

... : 

سلام استاد!

/:

وای استاد" دال بزرگ؛ چقدر ما دونفر خوشبختیم که شمارو اینجا هم زیارت می کنیم ....

استاد " دال:

شماها اینجا چیکار می کنید؟ واقعا میگما!یعنی دارم خواب می بینم!

...:

استاد این چه حرفیه؟ اومدیم ادامه تحصیل...

/:

استاد اومدیم انشالله خدا بخواد با دکترا برگردیم خونه ...

استاد " دال":

چطور ممکنه؟ شما دوتا سرجمع معدلتون باهم بیسته ؛ اونم به زور...

...:

اختیار دارید استاد؛ مانمی خواستیم توی جمع کلاس کسی بفهمه ما چقدر باهوشیم یا دیده بشم همه چی بلدیم!

استاد" دال":

خوب الان باهم انگلیسی صحبت کنیم ببینمتون!...

/: ها آریو استاد" دال؟(how are you)

درهمین زمان گارسون جهت دریافت سفارش به میز استاد و دانشجووانش نزدیک می شود و دانشجووان به استاد نگاه می کنند...

استاد" دال":

چرا به من نگاه می کنید؟

...: استاد بهش بگید دوتا کوبیده با هرچی مخلفاته شونه لطفا!

گارسون به فارسی:

من بچه ی تهرانم!فارسی بگید یعنی الان شنیدم؛ همین؟

/:

وای چه خوب!

استاد " دال":

چطوری می خواهید دووم بیارید؟

...:

استاد راستش ما ؛ مترجم داریم!

استاد " دال" :

چی؟ ...

...:آره دیگه! استاد کلاسا شوخی بردارکه نیست یا باهم میبریمش یا خودش میره بعد میاد برای ما تعریف میکنه ...البته خوب یه مقداری پول بیشتر می خواد ...

استاد" دال":

اصلا بهتون نمی اومد...

/:

همینه دیگه استاد؛ هیچی به ما نمیاد!اصلا پولداری ام نمی آد!

...:

استاد مثل تهران یه دفعه بیائیم خونه تون؛ اینجا خیلی دلمون میگیره...

استاد" دال":

با این وضع مگه مجبور بودید بیائید خوب...بالاخره نشانی رو میدم ولی قبلش زنگ بزنید ؛ اینجا مثل ایران نیست ... شاید مهمون داشته باشم...

استاد " دال" به یاد دوران دانشجوئی خودش می افتد ... با پدرش به لندن می آید و از لندن می ترسد ؛ با خودش می گوید : خوش به حال جوان های جدید اصلااز تغییر هیچ چی نمی ترسند ؛ نه مکان و نه زبان ... درهمین حال کباب ها می رسد و دانشجووانش صدای ریز کوچکی از خوشحالی در می آورند ...

پانزده:

انتخاب یک عمل درست است.

انتخاب اینک ما؛ رنجی ست که سال ها پیش به جان خریدیم ...

منتهی...

بدانیم که شناخت و تفکیک قوه مجریه از مقننه و قضائیه بسیار سخت است!

چه بسا بسیاری از نامزدهای محترم هم قائل نیستند و درسخنرانی ها می خواهند بیایند تا قوانین را تغییر دهند ؛ خیر؛ دراین سمت شما نقش اجرائی دارید ؛ قوانین از جای دیگر می آیند و اگر همین را که آمده اید خوب اجرا کنید ؛ بشنوید و اداره و مدیریت کنید ؛ کافیست؛ والا بازهم درگیر قضیه خواهید بود که فشار روی فشار سر قانون و قانون گذاری سخت خواهد کرد کارهارا ...

برایتان آرزوی موفقیت داریم ...

شما که جانانه پای درمیدان نهادید و می خواهید انشالله زحمت یک ملت را بکشید ...

 

 

 

۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

تبریک روز " آزاد سازی خرمشهر"

آن روز ؛ که دیدیم ؛ همه می خواستند ؛ و ؛شد ... "آزادی " برای خرمشهر ... شهادت برای خرمشهر...

شهر آزاد خرمشهر ؛ جاودان بمانی ...

 

 

حس یعقوب به یوسف ؛ درصحنه های واقعی ؛ سال هاست که تکرار می شود و ... خرمشهر چه داستانی داشت از یقوب ها و یوسف ها ...

 

 

 

 

۰۳ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۱ ۱ نظر
سیده لیلا مددی

رشید طه ؛ غم خفته و یک مسافر ...

یک:

درد آمد و فریادزدم ..." عشق"!

" عشق" هرگز نیامد و...درد مرا کشت!

دو:

لذت اینکه بمیرم ؛ درون داستان فرهاد بودنم ؛ چه شیرین!

که شیرین ؛ سرم را بگیرد میان دستانش...

من به چه داستان ها که فکر نمی کردم ؛ ولی ...

رفتن شیرین و شیرین بردن و شیرین سازی!!!...

سه:

قلبم را مثل شکلات ؛ لا به لای زرورق ها ...

پیچیده ام ... به تلخی...

میان چای و قهوه ها ...

خودم می دانم ...که ؛ " تلخ تلخ" یعنی چی!

 

چهار:

بسته اند؛ ولی باز می شود ...جاده ها !

بسته اند ؛ ولی باز می شود ...دهان ها!

بسته اند ؛ ولی باز می شود ... یادها !

بسته اند ؛ ولی باز می شود ... شمال ها!

پنج:

پیمانکارعشق ...

             بست پیمان مارا ...

                               بی هدف؛ بی عشق!

شاید می آمد!!!

                  بی عشق بی عشق بی عشق

ولی خدا نخواست ؛ که هیچ عشقی

                میان ما ....

                             ساخته باشد!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع)باور نبودشان ...

از معجزه؛ از رقیه(س)؛از زینب کبری(س) ...

 

هفت:

یک/

بگذریم از بحث سنتی و صنعتی (خیال بد نکنید)!که هنوز جامعه شناسی ایران درگمان است و مانده ما مرحله ی کشاورزی هستیم ؛ مدرن هستیم یا پست مدرن؛ که کمتر جامعه شناسی باوردارد ماوارد مدرنیته شده باشیم ...حالا اگر دردوران کشاورزی باقی هستیم ؛ جایگاه دامپروری کجاست؟ حالا اصلا جانور پروری!و دراین بین پرورش حیوانات اهلی و غیر اهلی آیا   مارا به سمت کدام بخش هدایت می کند ...

آمدیم حرف کلاس بالایمان را بگوئیم ؛ چون سئوالات متعددی داریم:

یک:

آیا پرورش " خرسفید" جزو تولیدات کشاورزی محسوب می شود یا تولیدات مدرن؟(از بابت محصولات آرایشی عرض می کنم)

دو:

آیا پرورش" عقرب" که روزی می گویند 80 میلیون تومن سود آوری دارد با جهش ما به سمت " بیت کوئین" دررقابت است؟( یعنی بیچاره عقرب عصبی اصلا چه می خورد؟)

سه:

آیا فروش" خاویار" اصلا جزو تولیدات محسوب می شود؟ و ما تولیدات حسابش کنیم؟( با احتساب اینکه خیلی از مردم گرایش به خورد چیزهای گران ندارند!)

چهار:

آیا" تولید گل های خاص ایران(مثلا خرزهره) می تواند مارا جزو کشورهای مدرن به حساب بیاورد؟

پنج:

آیا فروش " پرنده های تزئینی" و صادراتشان ؛ نوعی دامپروری ماکیان پروری و اینهاست ؟ اگر هست ؛ چطور ؟

شش:

درنهایت" زهرمار " درجهان گرمی چند است ؟

بهرحال ؛ دوران مدرنیته و پست مدرنیته یعنی چی؟ (ما که نفهمیدیم!) اگر قرار باشد دانش ما نسبت به " بشقاب پرندهیایوفو" محسوب شود ؛ باید بیخیال شویم ؛ ساده ساده برویم خانه و به مامان و بابایمان بگوئیم فضائی ها مارا دزدیده اند؛ ضمن خیال بد که شاید کار به معاینه هم بکشد؛ بی آبرو شده و می رویم پی کارمان!!!

نه بابا!ما کجا و " یوفو" کجا!همین بغل درپارک نشسته ایم داریم آپارتمان های شهرک غرب را می بینیم و حسرت می خوریم ...

" جل الخالق ؛ چی نوشتیم"!!!

 

دو/

باور کنید ؛ همین چند ماه پیش ؛ داخل یک کافه پسرهای قدیم دانشکده را دیدیم ؛ موهای سفید و پیرپیر پیر!همین طور که داشتیم از کنار میزشان رد میشدیم؛ شنیدیم که " دل آدم باید جوان باشد" ...داشتند نقشه می کشیدند ولی باورم نشد که دانشجوی دانشگاه خودمان باشند ؛ گفتم جل الخالق!این ورها لابد آمده اند سر پیری مدرکشان را بگذارند لای پرونده کاری و با تخصصی چیزی حقوق اشان را ببرند بالا...ولی داشتند روی این جمله هم تاکید می کردند " دکترابگیرند تا روی سنگ قبرشان بنویسند؛ دکتر فلانی"...

گفتیم خوب است ؛ سر پایان نامه حق اشان را می گذاریم کف دستشان!قبلا ها دانشجو نبودندکه ؛ زلزله بودند!

نهایتا همان روزاول دستشان را خواندیم و برای اینکه مارانشناسند؛ ویادشان هم نیاید که ما که بودیم؛ تلاششان را تشویق و گروهشان را یاری نمودیم.

درانتها نتیجه اعجاب آوربود؛ درپایان نامه هایشان؛ " مشترک" نام دختری را آورده بودند که سال ها پیش جگرشان را سوزانده و گذاشته و رفته بود؛ نهایتا با مقاله نوزده و نیم دادیم ولی برخلاف ایتکه " درعنفوان جوانی احساس پیری می کنم".... دیدیم که همه همان پسر قدیمی بوده ودرنهایت با همکلاسی خویش ازدواج نمودند!خداراشکر که مدرک بدردشان خورد واقلا سر سفره ی عقد صدایشان زدند؛ مثلا آقای دکتر فلانی ...

(پایان هپی اند)

ماهم استاد نمونه شدیم و عروسی همه اشان رفتیم ...

درود برواکسن کرونا!

استاد لام . میم(دختر ناشناسی از قدیم)

 

 

هشت:

بایدن!

ولکام! خوش آمدید به باشگاه ما ...

وقت درد؛ درد می کشیم همه انگارمثل هم!!!

" ترومپ!..."!

 

نه:

مامان بنز:

توه؛ میگن خانم مددی مرد!

پراید:

تو چرا غمت می آد؟ازش بدت میومد!هرچی میگفتن رو مثل طوطی بین همه پخش می کردی!

مامان بنز:

خب؛ راضی به مرگشم نبودم!

ننه خاور:

خانم مددی کدوم (؟)...!بابا من دارم روی این تخت میمیرم!یکیتون بیائین من رو ببرین دستشوئی!

پراید:

بابا ننه جون همین الان اومدی بیرونا!چه خبرته؟

ننه خاور:

هندوونه خوردم!

بابا بیوک:

انقدر حسودی که زودتر از من مثلا سکته کردی؛ زن حسابی نوبت منه!

باباپژو:

دعوانکنیدا؛ ما آدم نیستیم!احساس خوبی داشته باشیم به شماها؛ جاتون رو خیس کنید آبرتون بره!

ننه خاور:

این چه طرز رفتاره؟چلاغ شدیم؛ نمردیم که ...

پراید:

می مردین بهتر بود!پاشدین از حسودی تارا خانم رفتین کارتینگ !تو باخودش رقابت کردی اون یکی با نامزدش ؛ بعدشم تو این وضعیت مملکت چلاغ اومدین خونه!

ننه خاور:

به بابا بیوک تون بگین!اون حسودتره!نکرد آبمون رو نبره!الان درست و حسابی بود... اون من رو می برد دستشوئی ....

بابا بیوک:

خودت اصلاچی شدی؟ معلوم هست؟ یه ذره پات پیچ خورد ..همین!

لامبورگینی و پورشه:

زیاد اعصاب مارو خرد کنید میریم ؛ اداره آموزش و پرورش می گیم!

بوگاتی:

چه ربطی داره؟

لامبورگینی و پورشه:

مگه ما نهم نیستیم؟میریم میگیم دادوبیداد می کنن نمیذارن درس بخونیم !خانواده نرمالی نیستیم!

بوگاتی:

یعنی چی؟این حرفا چیه؟پاشید برید یه کتابخونه ای جائی...

لامبورگینی و پورشه:

کدوم کتابخونه؟

لامبورگینی و پورشه:

بزرگ بشیم همه تون رو میذاریم خونه سالمندان!

همگی باهم:

واااااااااااااااااااااااا!حالا نهم ان ها!عجب....

ده:

رهبرم...

درعشق جنابعالی از عشق فراتر ...

جان داده ایم به هرچه فرموده اید ... درزمان ما ...

یازده:

یک/

درکتاب های تاریخ مهم است که جنبش استقلال از کجا شروع می شود... درایران ؛ مراکش ؛ مصر ؛ الجزایر؛ هند و بعد ... پر می شود می رود داخل رگ های سایر ملت ها ؛ دراین بین " هنر" غوغا می کند و شعرها و ترانه ها می آیند به میان ...

دو/

تقریبا دوازده ساله بودیم که سریال " عزالدین قسام" را می دیدیم ؛ به نوعی دوست داشتیم ببینیم آخرش چه می شود ... از خود سریال زیباتر ترانه اش بود که آن موقع به شکل سرود می شنیدیم ؛ سرود های حماسی که دل را به هیجانی غریب می برد که بروی دردل حادثه ها...

سه/

این شادی هنر جلوه ها دارد؛ خیلی ها شادند از مبارزه ای خطرناک و بازی با جان؛ شادی ها در آواهائی نهفته که دنبال رهائی اند ... رهائی ای که ادامه دارد...

چهار/

دوست داشتم اینجا از رشید طه بگویم ؛ هرچند که الجزایر سال هاست طعم شادی را چشیده ؛ سعی داشت که با صدائی غریب و لحنی زبا از زمانی قبل که شاید ندیده بودیم ... بگوید ...

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... سرعت کره زمین زیاد شد و هرچه نزدیکتر به خودمون ...من گفتم چه بهتر با دوربین ام میشه زمین و فامیل رو دید!ولی فرمانده دستورداد حرکت کنیم و دوربشیم .درهمین حال پیامک پشت پیامک از بهجت خانم جون که:آفرین !الان  خوب شده ؛ دیگه داریم شمارو دقیق می بینیم!

جل الخالق!چقدر فضا مهم بود ما نمیدونستیم!

سیزده:

استاد" دال" اکنون درمنزلش درلندن است.

هوابارانی است و استاد" دال" دلش برای دانشجووانش گرفته بالخصوص خانم مددی!

ک.چ.لو دارد اشک می ریزد که ...

مادر استاد" دال:

چیه؟ تو ایرانی هیچ کس فرهنگ تو رو نداره ...اینجائی با کسی حرف نمی زنی...

استاد" دال":

مگه عید نیست ؟ اجازه میدی به شاگردام تبریک بگم؟

مادر استاد" دال":

جان؟داشتی می رفتی چین ؛ به من گفتی مامان دارم می رم سرکوچه سیگار بخرم ؛ 6 ماه طول کشید!!! حالا برای پیام دادن ؛ ازمن اجازه میگیری؟

استاد" دال":

آخه یه مورد خاصه!

مامان استاد" دال":

برای تو مورد خاصی وجود نداره!خب حالا پیام ات رو بنویس ببینم!

پیام استاد" دال" به دانشجووانش:

عیدتون مبارک!

مادر استاد" دال":

همین!؟

استاد" دال":

خوب هرکی من رو بشناسه خودش از زاویه دید خودش تفسیرش میکنه!

مامان استاد" دال":

بعد اون فرد خاص چی میگه مثلا؟

استاد" دال":

میگه :اوه!این ترم گفت که من دانشجواش بودم ؛ وگرنه ازاین اخلاقا نداشت !

مامان استاد" دال":

بیا ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی پختم!یه هزار سالی وردل خودمی ! خاکبر سر خودم!!!!

 

 

۰۲ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

شرمنده گی برای هیچ اگر این دنیا ؛ هیچ هم نمی ارزید!

یک:

درکنار دریا ؛ بوی خواب می آید ولی ...

بیدار...بیدارم!

چون فانوس دریائی...

برحسب وظیفه؛ عشق می بازم!

دو:

می خوانند روی پوست شیر؛ ..." تا زنده ام"!

تا زنده است ... جرات می خواهد " نزدیکی"!

سه:

ماه می رفت و من پیش از او ...

درجتده ای تاریک ...

جدای؛ بریده ام ازهمه تامرگ....

و آنچه درسینه ی من است را ...

کسی از زمین ؛ چه می داند!

 

 

چهار:

گفتی که انتقام نگیرم ؛( اگر که تو رفتی ) ...از روی چاره بود ...

گفتم که انتقام نیست عزیزم؛ ( بیچاره ام که می روم)... وقتی دیگر تو ...هستی!!!

پنج:

می ترسیدم کناردست تو پیدا شوم ...

آنقدر گم کردم خویش را ...

که یادت رفت ...

" من"!!!

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین (ع) غریب نیستم ...

خاطرم هست از کودکی ... عشق هایمان ...

 

هفت:

یک/

روی ویلچیر ؛ از پنجره بیرون را نگاه می کنم ... دنیا معکوس این جمله است: همیشه امید هست!

درباز می شود و پزشک وارد اتاق می شود ؛ به همراه مرد جوانی خوش پوش و خوش تیپ و خوش چهره ...

به من نگاه می کند و می گوید: بازم؟چطور این کاررو می کنی؟

بر می گردم و بی توجه می گویم:چطور؟ از من می پرسید؟ من برای رفع مشکل با پای خودم اومدم و الان دیگه پا ندارم!

دکتر عصبانی می گوید:این آقا!شمارو دیده که پریدید روی ماشین اش و تا می تو نستید با تبر ضربه زدید!

با خنده می گویم:خوب؟ از کجا می دونستند من اینجا هستم؟

جوان با عجله ادامه می دهد: آره خودتون بودید!همین خودتون ماشین ام رو داغون کردید ؛ بعدم آدرس اینجارو دادید ؛ مگه شما خانم (؟) نیستید؟

به سمت کیفم می روم و یک چک می کشم (برای وجدان) ... بدون اینکه درنظر بگیرم ؛ ممکن است واقعی نباشد!بعد می گویم: پس باورت میشه من بودم؟

جوان مکث می کند و می گوید:نه! شاید...

دکتر ادامه می دهد : خودتون بودید... شمائید که باذهن فراگیر خارج از تن تون سه ماهه دارید شهررو بهم می زنید ...

بر می گردم رو به پنجره و چشم هایم را می بندم ...

" صدای موزیک ذهنم را تا 100 بالا می دهم ؛ ترانه مایلین ... موهایم را دم اسبی کرده ام و شلوار چرم مشکی پوشیده ام ؛ تبر دردستم است و دارم بوگاتی رئیس بیمارستان را از سقفی که رویش هستم ؛ تکه تکه می کنم!!!"

درهمان حال؛ درثانیه ای بعد به دکتر که آهسته دارد خارج می شود می گویم:

جواب آزمایشهام اومد ؛ دیگه فکر کنم برم خونه!!!

رئیس بیمارستان بالحنی شیطنت بار می گوید:نه!اینجا برای شما و من بهترین جای دنیاست!!!....

چند دقیقه بعد صدای فریاد رئیس بیمارستان از حیات بلند می شود ... مرتب فریاد می زند: کی؟ کی؟ ولی هیچ فردی پاسخگو نیست!!!

دو/

---: میشه حالا من رو ببخشید؟

....: خانم جون ؛ من شمارو چطوری ببخشم آخه؟ چطور؟

---: خوب ؛ پس من چی کار کنم؟

....: صبر کنید من زنگ بزنم به پلیس!

---: خوب اگه نخوام صبر کنم چی؟

....: خوب من چیکار کنم؟قابلمه ی آش رو گذاشتم اینجابرای فروش؛ بعد شما زدید همه اش رو ریختید ؛ نباید پولش رو بدید؟

---: حق باشماست ...چرا.دقیقا میفرمائید چقدر هزینه کردین؟

....:150 تومن!نه! با همه چی... 500 تومن!

---: بفرمائید 500 تومن از کارت کم کنید ...

....: شما خانم(؟) هستید(از روی کارت)

---: بله!خودمم!

.....: شما خودتونید؟

---: بله واقعا خودمم!

....: پس لباس عروس خانمم رو شما می دوزید؟

---: بله؛ البته!

...: میشه خواهش کنم ؛ باهمین مبلغ انجامش بدید؟

---: باید حداقل 5 میلیون تون روی این 500 تومن بگذارید !

.....: چی؟ انقدرزیاد؟

---: بالاخره حساب و کتابه دیگه!

...: گذشت کنیم؟

---: یعنی اینکه من از پول لباس عروس خانم شما بگذرم ؛ شما از پ.ل قابلمه آش؟

....: بله!

---: لطفا چن دقیقه صبر کنید من از ماشین یکیش رو براتون بیارم!(بعد چند دقیقه می آید:)نظز تون چیه؟

...: خیلی قشنگه!فکرکنم قالب تن خانمم باشه!

---: شانس ایشونه!لباس عروسی خودمه!

....: واقعا هدیه می کنید؟

---: بله!

...:آخی!کاش یه بار دیگه ببینمتون!

---:حیر!دیگه نمی تونید ؛ لباس عروسی من رو با لباس همسرتون معاوضه کردید؛ با اجازه تون خدانگهدار ... راستی حواستون بود؛ من اصلا آش نخوردم؟

....: حیف!

---: بله واقعا حیف!!!

سه:

ای نازنین!

هیچ دردی مثل پرس شدن نیست ...

وقتی بین دو چیز قرار می گیری که بدجوری فشارت می دهند ...

اما از پرس شدن بد تر هم هست ؛ آن وقت که درحال پرس شدن؛ فریاد نتوانی بزنی!

ای نازنین!

پرس شدن درعشق زیاد است!آن قدرکه وارد زندگی یکی می شوی و از تو(داخل)و از بیرون فشار می آورند!

ای نازنین... هیچ خبری نیست!

خیالت راخت که اهل فریاد زدن نیستیم!!!

 

هشت:

بایدن!

گلاب به رویت!که خسته ایم از عشق....

از هرچه زورکی ست ... خدایا امانمان!

" ترومپ! دورانی بودها"!

 

نه:

مامان بنز:

بابا بیوک جان؛ من نمی خواستم زندگی شمارو خراب کنم ؛ من میخواستم ننه خاوررو توجیه کنم!

بابا بیوک:

خوب چه جوری؟ آمدی خونه بهش گفتی من و عمه نیسان zداشتیم تو حلقش کمپوت می ریختیم ...

ننه خاور:

بس کن دیگه!تقصیر تو نیست!تقصی تربیت بد خودمه روی پژو!از روزی که دماغش رو عمل کرده؛ لبش رو بوتاکس کرده؛ سیبیل اش رو مدل شهرام صولتی کرده؛ من بدبختم!

مامان بنز:

ننه جون ؛ آخه چه ربطی داره؟ به خدا به جون پراید من خبرچین نیستم!

بابابیوک:

بذار خودم بگم!داشتم به اون دختر بیچاره تارا که هیچ چی از گلوش پائین نمی رفت کمپوت می دادم با خواهرزیبای پولدارم هم بودم؛ راحت شدین؟

ننه خاور:

چی فکر کردی؟ که نمی رم دوبی؟ ناز نفس ات رضا یزدانی(تهران تهران)!!!

پراید:

بابا چه خبرتونه ؟ یه دقیقه بابابزرگمون رفته عیادت ... دوبی رو بستنش!قرنطینه اس!

ننه خاور:

من آدم نیستم!می فهمی؟

پراید:

هرچی باشی قربونت برم ... نمیذارن!بااین خانواده باید سرکنی... راه کار پیدا کن!

بابا بیوک:

بیا 150 میلیون هردفعه از خونه میرم بیرون !

ننه خاور:

چی؟ تو این پولارو ازکجا میآری؟ بیوک... بکنش 500 خیرش رو ببینی ... فردا 300 میدادی به اون...

بابابیوک:

500 میلیون مال تو ... دیگه نمیبینمش ... مرد!!!

 

ده:

رهبرم ...

بابت عشق علی(ع) مدیون عشقم...

عشق هم مدیون من تا زنده ام ... یا علی(ع)...

 

یازده:

یک/

زمان و مکان دو واژه ی متفاوت هستند و نمیشه بصورتی که ما مایل هستیم کنارهم باشند مثلا به من می گویند افکارمن متعلق به دوران ویکتوریاست!ولی خودم درقرن 21 هستم ... متاسفم واقعا متاسفم!

دو:

میشه که بارفتن و سفر به مکان های تاریخی حس اون دوران رو به خودمون بگیریم ؛ بهرحال اصلا به من سفر به دوران مغول انگیزش نمی ده و باید بگم درسفر به مکان های تاریخی از فکر به دوران مغول پرهیز می کنم ؛ هرچند سفر به سلطانیه و درون مکان وزیرگنبد سلطانیه ؛ نفس گیرترین محل تاریخی ای بود که رفتم ...

سه/

دین و مذهب درحس مکانی انسان تاثیر داره ... یادم هست که درسفرم به مکان های مذهبی انرژی زیادی گرفتم ؛ اصلا استرس نداشتم و درنهایت هنوز هم می تونم درذهنم تصویر شون کنم و لذت ببرم.

چهار/

تصورکنید علم چقدر میتونه درخواسته های ما تاثیر گذار باشه ؛ مثلا اگر من اراده کنم همین الان دریک مدت زمان کوتاه کمتر از ثانیه برم به محل مورد نظرم!یا فرض کنید اونقدر قدرت مند باشم که یک سازه ی بزرگ رو به محل مورد نظر خودم بیارم و همه رو شگفت زده کنم ... البته شما تعجب می کنید که احتمالا امکانش نیست ولی نمی خواهید کمی پیش برید وتصورکنید امکانش هست...

پنج/

درابتدای قرن بیت و یکم هستیم ... بعدها انسان حتما بیشتر متعجب خواهدشد ....

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم ... گفتن بازیگر معروف تام کروز آمدند تا باهم قهوه ای بخوریم ... همین طور داشتیم قهوه می خوردیم و صحبت می کردیم که گفتند: چطوره همه ی ما جزو یک فیلم سینمائی باشیم ... بله درست فهمیدید ؛ بازیگر شدیم رفت ... بعد سمت من اومدن و گفتند که(به بهجت خان جون هیچی نگو)!

من گفتم: جل الخالق!مگه میشه ...

قربون خدابرم دیدی چطور هنرپیشه شدیم بهجت خانم جون؟!

استاد " دال" و سایر اساتید دردانشکده:

استاد" جیم":من رفتم؛ مردم؛ سوختم؛ داشتم؛ ازدست می رفتم که دیدم تازه یه دانشجو اومده...

قدیم ها دانشکده دانشکده بود ؛ داشت می مرد ازدانشجو ...

استاد" قاف":

چرا چنین شد آخه؟ باید درهر شرایطی دانشجو می آمد غ حالا نیامد که نیامد ؛ ما می آئیم!

استاد" پ.و.خ" :

اصلا می خوام دانشجو جماعت تو مملکت نباشه!!!اصلا آقا همه اش دردسره!من که برج سازی می کنم دو ساعت افتخاری می آم دانشکده ... این همه رو چرا باید تحمل کنم؟

استاد" ف.و.ت" :

قربان ؛ من ورقه هامو تحویل دادم ؛ پدرم هم پشت سیستم سوخت!کواون دانشکده؟ دانشجو باید بسوزه تا یه ورق لیسانس بدن دستش...

استاد" دال" :

کلا بله!

ناگهان استاد " ش. و.خ" وارد شده و می گویند :

اساتید بفرمائید ممنونیم از همکاریتون برگه ها تحویل داده شده و نمرات داخل سیستم هم چک شد ... خدا قوت!درضمن درحال تشریف هستید بگم که استاد" دال" امسال استاد نمونه هستند مبارکشون باشه!!!

استاد" پ.و.خ" :

همین!

استاد" جیم":

اقلا یک کیلو شیرینی اینجا می گذاشتید جهت نوشیدن چای!

استاد "ف.و.ت" :

چقدر ساده برگزار شد... درسال های مبارزه سرمایه داری با کمونیزم جهانی هم تقدیر استاد به این شکل نبود!!!

سکوت سنگینی دفتر دانشکده را دربرمی گیرد ...

استاد " دال":

عرض ام به حضورتون ... سک.ت رو شکستم که بگم من دارم طبق معمول برمیگردم لندن به همین جهت ناهاری رو درنظر گرفتم با دوستان ؛ اساتید لطفا شماهم بفرمائید ؛ قدم روی چشم ما بگذارید ...

اساتید زیرلب:

استغفرالله ؛ چشم؛ انشالله؛ کجا؟ بازم تو؟ با چه بودجه ای ؛ پولا کو؟ و....

 

چهارده:

مردم همیشه از روی احساس تصمیم می گیرند ولی بعضی بزرگان که یادشان می رود دنیا باید آرامش داشته باشد ؛ و خودشان را از مردم احساسی جدا می کنند چه؟ جنگ مختص یک منطقه از دنیا نیست همه جا هست اگر جاهائی پررنگ تراست و بیشتر اندیشه مردم را تحریک می کند باید پرسید چرا ... ایکاش نباشد این همه درد ...

پانزده:

بچه های نهم موفق باشید و پیروز می دونید که دوستون دارم و براتون دعا می کنم ...

 

ممنون از سایت هنر

۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۳۱ ۱ نظر
سیده لیلا مددی