یک:
در تواتر تاریخ ...شکل تو آینده ست ...
مثل بعد چهار....دیدار تو ممکن نیست!
دو:
رقص روی برف ادامه دارد ...
لیز می خوریم باهم وبستنی نعمت توی دست هایمان ...
اشکال ندارد!...
ماهم بلد شویم مثل دیگران ...نعمت خدارا ...بچشیم ....
سه:
کف دست من ...
پراز اسمان و دریاست...
از کدام دریا؟از کجای اسمان؟...
فقط آنقدر که لکه های نا شکری از میان برود....


چهار:
در اغوش من ...برفی سردتو ...
خدارا شکر ...اغوش من برای تو هنوز ...گرمترین هاست ...
پنج:
ولپ گلی شدیم و سرما نفوذ کرد ...توی سلول هایمان ...
من لیلی ام و تو اگر مجنون باشی ...پس کو کویر؟!!!
شش:
مزار شش گوشه ات صدای عشق من ...
هزار الله اکبر است ..به آنجا که نغمه ی داوود بشنویم ...


هفت:
کو ان تاب و سرسره /کجاست؟
امروز پارک برای کودکان دیروز ...اشناتر است ...
هشت:
ترومپ!
اشپزی هیتلر خوب بود!باورکن!
ولی تو!روی دست پدرت هم ...بلند شدی!!!
نه:
بابا پژو:
خانم پارو بده!جلوی خودم رو تمیز کنم ...می خام برم تا سر خیابون!
مامان بنز:
هیچ جا نمی ری!
بابا پژو:
زن مگه اسیرم!دادمی زنم چه می دونم بوق می زنم همسایه ها بفهمن!
مامان بنز:
خو بفهمن!من به همه گفتم تو یه مدتیه داروی اعصاب می خوری!
بابا پژو:
بذار ببینم !آها از روش جیمز باند !دنده عقب ......
"وناگهان باصدای گرومب در حیاط باز می شود"!
بابا پزو:
زن!چرا به من نگفتی جلوی درخونه مونو دیوار کشیدن!؟
مامان بنز:
عزیزم!درحیاط ریموت داره!زدی چنون خودتو داغون کردی ...باید ببرمت دیاگت ام ...
ای خدا!


یازده:
خدارا شکر که گویند:
شکر نعمت نعمتت افزون کند ...
کفر نعمت از کفت بیرون کند ...
برهرچه داریم و توانیم شکر ...
بارش برف این رحمت الهی ...شکر ...
دوازده:
از کتاب بگو ماهم بخندیم دوتا لطیفه انتخاب کردم این کتاب نوشته :شهرام شفیعی ست
کت و شلوار:
فروشنده ای می خواست کت و شلواری را باهزار کلک به خانم پیری بفروشد.
فروشنده:
سرکارخانم؛این کت و شلوار با بهترین پارچه دوخته شده و آخرین مدل است .اگر برای شوهرتان نخرید ؛پشیمان می شوید .
خانم:
شوهر من دیگر کت و شلوار نمی پوشد!این را مطمئن هستم.
فروشنده:
نگران اندازه اش نباشید !فقط بفرمائید اندازه شوهرتان چقدر است؟
خانم:
نمی دانم!باید قبرش را اندازه بگیرم!
نقاشی و قورمه سبزی
آقا ...و خانواده رفته بودند خانه آقا اسفندیار ؛شام قورمه سبزی خیلی خیلی بد مزه ای بود ؛با لوبیاهای نپخته ؛گوشت خام وسبزی پاک نشده!
بعد از شام ؛دختر دوساله ی آقا اسفندیار ؛نقاشی اش را آورد و به آقا ...نشان دادو
آقا ...گفت:چه دخمل خوبی ...افرین!هم نقاشی میکنه ...هم قورمه سبزی می پزه!!!!