بی شمس

ادبی

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد!

یک:

از آینه ترسیده ای ... انگار پیر پیر !

آن راستگوی جوان درخشان ... صورتت نبود؟!

 

دو:

میروم ...

از دیوار!

        از کوه!

              از خیابان!

                      همراه نور...

            " به وقت شب"

درامواج دریا!

       رقصان...

                " منم ؛ ماه"

بو میکشم؛ پائیز را

           وقت باریدن

  همین جاذبه هاست که

                            باز میکشاندم اطراف " زمین " !!!

                " منم؛ ماه"

 

سه:درخفتگی ...

                 چون مردن خویش ...

                                           میدوم!

                                          می فهمم!

                                            و فکر می کنم!

وقت رفتنت هر شب

درخوابم صدایی هست که می گوید:

آرا مش!" توخوابی"!

 

چهار:

نازچشم ناز تو؛ از بس کشیدم باز شد ...

ناز چشم نازنینان ؛ راست می گویند ... نکش!

 

پنج:

میان جورابهای رنگارنگ

                          از عید تا عید

چقدر عاشقیم ....

      به بوی " پدر"!

                    که میان دستهای کوچکمان بشوئیم ؛ حجم هدیه هامان را

چقدر می روی

و هیچ کفشی با پای تو مهربان نیست ...

لعنت...

بیشتر کفش ها؛ رئیس اند!

که وقتی آزاد می شوی ...

                                 انگار درخانه ؛ دنیا را به تو بخشیده باشند

" پدر"!

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) خریدارم

به هرچه اشک از جگر برای رقیه (س)  زینب(س) و شهیدان است ...

 

 

هفت:

یک/

من مشهور شدم!

دریک شب برفی و غم انگیز ؛ وقتی از خانه برای ساعتی فرار کردم و به سمت بازار شهر دویدم!

آن قدر خوش تیپ بودم که نمی دانستم!

روی نیمکت وقتی شالگردنم را دورگردنم بسته بودم و اشکهایم داشت می ریخت روی پالتو گران

قیمتم ؛ دو دختر جوان بی خبر از من تصویر گرفته و ارسال کرده بودند روی اینستا ...

" این مرد جوان زیبای غمگین کیست"؟

خدای من!فردایش که باخبرشدم ؛ باور نمیکردم ...

برادر خودم زیر عکس نوشته بود: احمقی که لابد از ازدواج خود فرار کرده!

پسر عمه گمشده مادرم پیدا شد که نوشته بود: بد نیست!بگذار آنقدر بگرید تا عشق دیگران را ندزدد!

فقط 35000 نفر در دعوای بین هم؛ اینکه من خوش تیپ باشم یا خیر ساعت گران قیمت 250 میلیون

تومنی مرا مطرح کرده بودند ...

نیامد!

بین این همه ؛ نیامد...

فردا بعد از کار که برگشتم خانه؛ دیدم زانوهایش را بغل کرده ؛ گویی مرده باشد ...

صدایی ضعیف از دهانش بیرون آمد : تو این مملکتی که غریبم! من رو شکنجه میدی ؛ یه دقیقه دعوامون شد خوب ... ببین...

دستهایش را فشردم ...

فکر می کنم ؛ عشق همین باشد!!!

 

دو/

نمی دانم چه کسی اولین بار مطرح کرد که مرد گریه نمی کند ؛ مرد بدبخت نمی شود؛ مرد نمی

میرد؛ مرد است و سیبیل؛ مرد دزد نمی شودو...

هزار جمله که یک شبه اختراع شد تو گویی مرد چی باشد نه کی!

اولین بار که غصه خوردم و اشک هایم ریخت روی سیبیل ورتابیده ی کلفتم؛ رفتم آرایشگاه حسن و

هرچه سیبیل بودرا ریختم روی زمین ...

دوستانم آن طرف گریه کردند ...تو گویی مردی همین بود ...

از فردایش دیدم چه بهتر!هزار بار گریه کنم آخرش چه می خواهند بگویند ...

دیدم دوستانم آمدند و گفتند فلانی خیلی مردی!تو نگو ؛ مردی همان قلبم بود که داشتم ...شکم

بچه هایم که سیر می شد و زیر هرچه درد بود راحت می زاییدم!...

دانستم؛ مرد باید مراقب باشد که بدبخت نشود!که بدبختی مرد ادعایی ست که نمی تواند سال تا

سال بهر جهت از آن بگذرد ...

نداشته هایی که نمی تواند داشته باشد و الکی پافشاری هم می کند ...

مردهم احساس دارد ؛ ربات که نیست ...

دیگر می روم در آرایشگاه حسن ؛ آن قدر خوشگل می کنم که نگو ...

مردی است و سیاستمداری !به نظرم این جمله برای مرد بهتر باشد!...

 

سه/

بی تربیت لگد زد و آمد تو ...

دهانم را بایک دستمال بسته بودم ؛ گفتم: ببخشید؛ دندانم درد می کند!

گشت و حلقه ی ازدواجم را پیدا کرد و گفت: همین؟!

برداشت و رفت ...

نمی دانم داستانهای کلیشه ای و بدفرم را می پسندید یا خیر ولی ... فردایش من درقرعه کشی

بانک برنده شدم؛ عین خیالمم نیامد که درخانه ی خودش را چطور بزند و بیاید تو... بی تربیت است یا

خیر!

رفتم یک خانه ی جدید ...

بدتر اینکه حلقه ی ازدواجم را دوباره خریدم و به زندگی ادمه دادم ...

باورکنید سختی در زندگی ؛ گاهی همین قدر مسخره است که ... می بینید !

 

چهار/

ای نازنین!

مرا ببخش ...

وقتی گریه می کنم و تورا متعلق به خودم می دانم ... پیراهنت را می کشم و قسمت می دهم و می گویم : نرو!

من آنقدر درتو قاطیم و حلم که باورم نمی شود که زندگی دوتا نقش است که بعدا می شود چند تا ...

باورم نمی شود که وقتی به تو می چسبم نباید ؛ چون هرچه را که به آن بچسبند درحال فرار و رهائی است ...

عزیزم!

ای نازنین؛ ببخش...

وقتی گریه می کنم و تورا متعلق به خودم می دانم ...

و این کار تهوع آور و شرمسار کننده را فقط و فقط در مورد تو می کنم؛ تو مگر که هستی ...

تو ... که زیادهم مهربان و خوب نیستی ...

باور کن ؛ می ترسم از جمله ی " شوهر کو؟ " ...( لابد)!

ولی قبل همه ی اینها اصلا به کاری که دارم می کنم فکر نمی کنم؛ فکر نمی کنم دیگران چه می

گویند وبرایم رتبه ی اجتماعی و دیگر مزخرفات زندگی مهم نیست ...

ای نازنین!

چطور دوستت دارم؟!

از طرف: آلیلا؛ لیلی (دوستت دارم خیلی )

 

 

هشت:

بایدن!

خدا شاهداعمال ماست روی زمین ...

دنیا نباشد اگر ما ... بدخواه هم باشیم !

" ترمپ؟"!

 

نه:

مامان بنز با صدای بلند گریه می کند:

آخه چرا پژو؟ اونکه تمام زندگی من بود... چرا؟دنیای من پژو بود!پژو عاقبت بی من سفر کردی ... الهی برنگردی!!!

پراید با کمی عصبانیت:

مامان فکر کن ؛ آخه اونی که به تو تلفن کرد و گفت...بابامرده کی بود؟ تو تمام مدت این سالها ؛خودشم توفیلم عمو مهرجوئی آتیش زد نمرد... آخه چطور؟

ننه خاور:

دارم اعصابم رو کنترل می کنم ها!هنوزم فکر می کنید خودروئید؟پس من اگر خودروام چرا خواهرم هیلتون باشه؟ ... من خاور!

بابابیوک:

پاشو ؛ قندم افتاده از اون اتاق یه گرابیه بیار بخورم!بعدشم می رم به تاراخانم زنگ بزنم یه خبر از دنیا بگیرم!

ننه خاور:

الهی زیر قند بمیری چاخان!پسرم مرده پاشم گرابیه بیارم تو با تاراجونت اعصابت رو بسازی؟انشالله بری وردست پسرت!

بوگاتی:

مامان جان کمی فکر کن ؛ ببین کی بوده زنگ زده بهت گفته ؛ خدای نکرده باباپژو فوت کرده ؛ ما پیگیری کنیم ...

مامان بنز:

لابد خانم مددی !من تواین دنیا تا صدای این زن رو بشنوم ؛ دروغم بگه باورمی کنم!

بابابیوک درحال گاز زدن به گرابیه:

عزیزمن!مگه موبایلت زنگ نزد؟ مگه اون سیستم دریافت شماره ات که قبل از ما هزار ساله وصل به بالاست دریافت نکرد ... نگاه کن ببین...

لامبورگینی و پورشه:

بابابزرگ نگاه کردیم؛ تلفن ناشناسه!

ناگهان درمنزل باز می شود و باباپژو با خانمی غریبه و زیبا وارد منزل می شود ؛ همه از دیدنش شوکه اند؛دربودن یا نبودن؛ مرگ یا زندگی ...

خانم جوان شروع به حرف زدن می کند:

سلام خانواده خودروها؛ خودام رو معرفی می کنم؛ مینی ماینرم از انگلیس...دختر خاله ی آقای پژو!

ننه خاور سریع:

ببخشید من ننه اشم؛ به خاطر ندارم که شما دختر خواهر من بوده باشد!

مینی ماینر:

واااااااای خاله چرا؟ منم دختر" هوو" خواهر بزرگتون که فوت شد بعد بابام من رو برد و شما گم ام کردید ؛ یادتونه باکو؟

ننه خاور بابغض:

وااااای دخترم چه بزرگ شدی!ازاولم دلم می خواست تو عروسم باشی!چطور شد مارو پیدا کردی؟...

بوگاتیآرام درگوش پراید:

اینکه خانواده شما شانس داره هی فامیل خارجی از اروپا بهش اضافه میشه بماند؛ ولی اونی که تلفن زد گفت پژو مرده کی بود؟

پراید آهسته در گوش بوگاتی:

لابد یه انگلیسی بوده دیگه!طوری زود گفته که بابام خودش ام نفهمیده چطور؟

مامان بنزبعد شوک:

اوووف؛ خدارو شکر من الان دارم احساس می کنم یک مرد زنده بابانوی دیگری به منزل بیاد بهتر ازاینه که مرده باشه و دیگه هرگز به خونه نیاد!

مینی ماینر:

اوه بنزی؛ من تمام سریالای شمارو می بینم دراروپا مشهورید؛ ولی ایران انگار زیاد نه!دوستت دارم بنزی!

بابابیوک:

تعارف رو کم کنید بیائید چائی بخوریم!قندمون افتاده ...

ننه خاور:

هی بیوک از قند نمیری؛ حوصله ندارما!می کشمت!

 

 

ده: رهبرم...(سید علی)

از مرگ مردنم که چه سودم ؛ حیرت است ...

هرگز دراختیار دل من عشق بوده است؟

 

یازده:

یک/

در سریال بازرس" کو" از کره جنوبی می بینیم که دستیار کارآگاه " کو" سانتا؛ جوانی بی زبان است

که برای گفتگو بادیگران از موبایل استفاده می کندو گاه آنقدر سریع پاسخ دوستان و بازرس " کو" را

می دهد که باور نمی کنیم زبان ندارد(البته ساختگی و نقش است)

دنیای عجیبی ست؛ از دیروز که شاعر می فرماید: هم قصه نانموده دانی ....هم نامه نانوشته خوانی

واقعا برای خداوند و علم عجیبش ؛ چقدر زمان لازم است تابداند؟ آن خدا ذهن خوان واقعی نیست؟

حالا شاعر مورد نظر چه خوب این علم را توصیف کرده که مورد توجه بسیاری ست ...هنوز نگفته و

هنوز ننوشته!

 

دو/

خیلی بادقت به دنیا نگاه نمی کنیم ؛ مگر مورد عجیبی دقت مارا جلب کند ؛ همین هفته گذشته

فیلمی از ابرهای بزرگ فراسوی اقیانوس اطلس و پرواز عجیب بشقاب پرنده ها( یوفو) ها که همیشه

هم نشانمان می دهند و هم می گویند خودشان هستند و یا ساختگی بوده ؛ متاسفانه این بار برای

خودمن هم جالب بود ...نظم شان درحرکت و پرواز بی نظیربود!

 

سه/

درجزنهم قرآن کریم درسوره اعراف آیه 105 می خوانیم که حضرت موسی (ع) نزد فرعون می رود ...

زیبائی داستان دراعتماد به نفس و ایمان بیش از حد حضرت موسی(ع) است به خداوند ...

زمانی که بی هیچ وسیله ای درنهایت سادگی ؛ دستش رااز گریبان بیرون می کشد ؛ ناگهان برای

بینندگان سپید و تابان می شود ... داستان ادامه دارد ولی تاهمین جابس ... چقدر دربرابر

انسانهایی این چنین توان و اعتماد به نفس و قدرت ایمان داریم ...که خداوند از هیچ برایمان نور و سپیدی بسازد!

 

چهار/

عده ای درخانواده ای بودند که مرتب مرگ یکی از اعضای خانواده را از خداوند می خواستند؛ و سال هابود که دعا دردعا غلبه ی فوت  برایشان بود!

جدای از رفتارهای زشت و ناشایست آن فرد؛ همیشه وقتی به نوعی می شنید که درطلب مرگ اوهستند؛ لبخند می زد و گذر می کرد ...

سال ها بعد یکی از اعضای خانواده درحالی که گریه می کرد پشیمان بود ...

دلیل این بود که همه طلب کنندگان مرگ ؛ علی الخصوص فردی که به نظر می رسید ظلم بزرگی

درحق اوشده از دنیا رفتندو شخص مورد نفرین زنده ماند!

هرچند خودش هم راضی به این قضیه نبود ...

این همه نفرین سرنوشتهارا طور دیگری رقم زد ...

دهانمان را که بلند گوی ذهن ماست به نیت پاک باز کنیم و فراموش نکنیم درتولد هیچ بشری دخالت نداشته ایم که درمرگ وی ...

خداوند مطمئنا درنفرین خشم بدی خواهد داشت ...

 

پنج/

مایوسانه است که دلت باهمه صاف باشد و خوب باشی یا لاقل سعی کنی خوب باشی ولی دیگران نخواهند ...

بخواهند که هیچ جائی نباشی!رودررویت بایستندو بگویند تو از استاندارد های ما بالاتری ؛ به امید خدا

تو بمیری چون ماحال بهتر شدن را نداریم !

متاسفم؛ مردیم هم نشد!نشد که ما ازاستانداردهایمان بیفتیم و نشد که جنابان عالیان هم یک تکان

از تکانتان بخورید!

صد دریغ از کارروزگار!

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهودیدیم ... بهجت خانم جون با خانواده جهت صرف ناهار اومدن بوفه ی ما!

گفتیم : بابا بهجت خانم جون ؛ سفره ی ما به مذاق شما ساز گار نیست گفتند: اشکالی نداره!

همین طور اینجا سلفی میندازیم 5 دقیقه ی دیگه برمیگردیم زمین؛ کباب تابه ای خودمون رو می خوریم!

خلاصه سلفی شون رو انداختن رفتن ؛ یهو فرمانده فریاد زد: وااااای!تلفن بهجت خانم جون جامونده؛ یکی ببردش زمین!

من گفتم: شیفتم نیست برگردم زمین؛ هیچی آرش جون زحمت کشید علاوه برتلفن شال گردن

بادمجونیش رو هم که از سری پیش جا گذاشته بود برد زمین!

جل الخالق از آرش!

 سیزده:

استاد" دال" آنقدر عصبانی است که نگو!

نقاش مشهور و ناشناس لندن بنکسی شب گذشته روی دیوار خانه اش ؛ یک دختر را که بادکنک

اش دارد فرار می کند کشیده و سه هزار پوند پول رنگ خانه اش را به باد داده!

از طرفی هرچه خبرنگار و آدم و همسایه بوده کشانده درخانه ...

چرا استاد" دال"؟ چرا خانه ی استاد" دال"؟!

خبرنگار:

استاد" دال" وقتی بنکسی روی دیوار خانه ی شما نقاشی کشید شما ایران بودید؟

استاد"دال":

خیر؛ همین جا بودم!

خبرنگار:

آیا مایلید شهردار ؛ هزینه نقاشی منزل شمارا به عهده بگیرد؟

استاد" دال":

خیر؛ فرهنگ ما پر از نقاشی؛ رنگ؛ گل و بلبل است؛ بعد بیائیم یک نقاشی ساده را که باعث حیرت مردم می شود ....

 

عصر همان روز دانشجوی استاد" دال" از ایران:

استاد ما شنیدیم چی شده؛ غصه نخورید اصلا. تلافی کردیم!

استاد" دال" درحالی که دارد خمیازه می کشد:

چی رو عزیزم؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد سه هزار پوند جنابعالی رو دیگه!

استاد " دال" با خونسردی:

چیکارکردین دوباره؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد؛ استاد زبان انگلیسی مون بود آقای استاد" گ.ی.ت " ؟

استاد" دال":

خوب؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد یه پژو داشت ازاون سفید یخچالی های مامان ؛ شبونه رفتیم روش یه نقاشی کشیدیم !

استاد" دال " با خمیازه:

خوب؟!

دانشجوی تلافی کار:

استاد یه " توئیتی و سیلوستر " روش کشیدیم که بازرد قناری ما حالا حالاها حال کنه!

استاد" دال":

به جیب من که اضافه نمیشه!بگو بهانه کردینش دل خودتونو شاد کنید...

استاد" دال" تلفن را قطع می کند ؛ می رود حیاط و از نقاشی چند تا عکس می گیرد؛ بدش نمی آید

؛ بالخره کارهنری است دیگر؛ فکر کن لیلی جان بوده و از شدت غم و اندوه بادکنک اش را به باد داده ...

دیدگاه عشقی همه چیز را حل می کند!!!

 

 

چهارده:

ممنونم از دوستانی که حال انگشت پای من را می پرسند؛ عزیزان پماد "درماهیل" برای زخم های دیابتی بسیار عالیست ؛ اما دوبار بیشتر نباید درروز مصرف شود 

پانزده:

مسلما خسته می شوم! و مسلما همین پست را چند روز است که می نویسم! مسلما مرا می بخشید چون می دانید مانند سابق آنقدر جوان نیستم که یکهو صد خط را یک شبه تایپ کنم ...wink

heart

 

 

 

 

۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

پس از این در تب هنگامه ز پا ننشینم ... در تب معرکه سرگرم دعا ننشینم...

یک:

از من چنان دور بوده ای ...

               انگار ماه از دریا

                                که شب ها ...افتان و خیزان

        درتلاش باشم

                         برای گرفتن بوسه ای!

 

دو:

مرا نخواهی بخشید!هرگز!

                          که هزار " کس" را بخشیدم به " هیچ"!

ولی " تو" را ...

به میلیون ها" کس" نبخشیدم!

 

سه:

مثل " ماهی " مرگ را قورت می دهم

با درک طبیعی از هرچه آموخته ام

" زباله اتمی؛ پلاستیک فشرده و..."

تو

" انگل"

تعریف نشده ای ...

بین نفس هایم

و

خنده هایم

و

حسرت هایم!

 

چهار:

مدام می رقصم به اسم " پروانه" میان شمع های فروزان ...

تعریف تو ؛ از رقص من ؛ شب تولد خودست است ؛ هرشب که " تنهائی"!

 

 

پنج:

مادرم را کنار پنجره گم کردم...

سال ها در انتظار من

که شاد باز گردم

و

ببوسمش

و

دستهایش را بفشارم

و بگویم :

شد؛ هر آنچه تو می خواستی ؛ شد ...

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یا حسین(ع) وقت بوسیدن ...

درحسرتم از عالمی که به عشق می بوسی...

 

 

 

هفت:

یک/

درکتاب دزیره؛ رمان مشهور از دوران ناپلئون بناپارت به صحنه آرائی زیبایی می رسیم؛ افسر جوان

ناپلئون گم شده(!) و خبری از او نیست؛ دزیره غمگین به سمت پاریس می اید تا خبری از ناپلئون

بگیرد؛ دریغ که ناپلئون قرار و قولهایش را فراموش کرده و دارد بابانوئی به نام ژوزفین ازدواج می کند؛

دزیره دردناک ترین لحظه زندگیش را تجربه می کند؛ وارد ضیافتی می شود که می توانست ضیافت

خودش باشد؛ حیف از گلدوزی ها ووسایلی که تهیه کرده بود برای زندگی ؛ حیف از امید به زندگی(!)

با کفش های گلی می رود به سمت رودخانه سن(آنشب باران هم باریده بود)که خودش را پرتاب کند

داخل رودخانه؛ چون کسانی مثل او باغیرت و شهامت قبلا این کاررا کرده بودند ...

(داستان راهمین جا نگه می دارم).

مثلا اگر من بتوانم بروم بالای سازه های پل یا آن پائین کنار رودخانه ؛ دامن بپوشم بهتر است یا شلوار؟

سنم 70 است و اکثرا توقع ندارند من هم شکست خورده باشم(توقع عشق واقعی دراین سن)!

اگر قرار باشد یک لحظه بترسم ؛ و قندم بیفتد ؛ بهتر نیست یک تکه شکلات تلخ همراهم باشد؟ به

احتمال اگر پیدایم کنند ؛ علت مرگ مهم نیست؟

لباس برند ؛ می دانم بهتر است لباس خوبی بپوشم...درجامعه هنری بالاخره آبرو ...

انگشترهایم رانیندازم بهتر است؛ شایدبرش دارند و بعدا به نزدیکانم ندهند؛ موارد متعدد که خوانده ام 

اصلا مدل دزیره به من میآیدولی بدبختانه شخصی اورا نجات می دهد؛ یعنی من شانس دارم؟

اگر دارم ؛ این که آن مرد پیر راجع به من چه فکر می کند مهم نیست؟ خوب شاید یکی در حد سن

نوه ام این کاررا انجام داد؛ یکوقت نخندد؟

بهتر است امروز هم از انجام این کار منصرف شوم!

آخرماه است و حقوق می دهند ؛ البته هواهم سرد است و آب رود سن خیلی سردتر !

کاش زودتر به فکر افتاده بودم یعنی حدود تابستان....

یادم افتاد!باید بروم خانه ی مادرم و برایش میوه بخرم...اگر نروم دلواپس می شود و فکر می کند من

دختر خوبی نیستم!عمه رزا شروع می کند پشت سرمن حرف زدن طوری که باور همه می شود ...

حالا وقت هست؛ یادم است که مادرم هم می گفت ؛ همسن من بوده مدام میخواسته خودش را

غرق کند ؛ به نظزم طبیعی ست برای بانوان جوان و مشکلی نیست!

 

دو/

در اندک زمانی متوجه شدم که این دنیا ؛ آن دنیا نیست!

برادرم سبیل اش را زده بودو خواهرم داخل آشپزخانه منزل داشت آشپزی می کرد ؛ از همه بدتر

اینکه مادرم خواب بود و پدرم داشت روزنامه هارا قیچی می کرد!

خیلی ارام در آن دنیا؛ یک گوشه نشستم؛ برادرم که سیبیل اش را زده بود گفت: جان! ناهار قورمه

سبزی داریم!خواهرم از داخل آشپزخانه بیرون آمد و گفت: عزیزان! عشق های من!کنار شما بودن

لذت دنیاست!مادرم یک لحظه از خواب بیدار شد و گفت: چقدر سروصدا می کنید؟ می خواهم بخوابم

...و پدرم باصدای ارام و آهسته گفت: لذت قیچی روزنامه!!!

از اتاق نیامدم بیرون!ببین چه دنیای کثیفی شده که پدرم روزنامه را قیچی می کند!مادرم می گیرد و

می خوابد!و خواهرم بی خیال تربیت فرزندانش شده ؛ آن یکی هم سیبیل اش را که از عضوی مثل پا

برایش عزیز تر بوده زده؛ پس آن یکی برادرم کو؟ آه دیدمش!با یک چکش افتاده به جان موبایل های ما

و دارد خردشان می کند!

وضعیت آن دنیا افتضاح بود!آمدم برقصم نشد! آمدم بروم نشد؛ امدم بیدارشوم نشد! آمدم فریاد بزنم

نشد!آمدم چیزی بنویسم نشد!آمدم بیایم نشد؛تا اینکه ...

زنگ ایفون را زدند ...

پست چی ؛ بسته های دارویم را آورده بود؛ دررا باز کردم؛ دویدم تا دم در؛ تحویل گرفتم و سریع

برگشتم؛ در اندک زمانی متوجه شدم ؛نه ! این دنیا ان دنیا نیست!

 

سه/

ای نازنین!

ممنونم که بامن زیر یک سقف زندگی میکنی و مرا می فهمی ...

وقتی آنقدر معلمم که صبح بیدارمی شوم و تا شب خوراکم حرف زدن است!

ممنونم که آشوب درون مرا از اشکها و لبخندها می فهمی ؛ ولی وقتی می رسد به مزایای شغلی

خدا شاهد است که دل مرا نمی شکنی ؛ از دختر فلانی که بابایش پولدار بود تا خانم فلانی و درآمد نجومی اش نمی گویی...

ای نازنین!

ممنونم که بخشی بامن پدری؛ بخشی بامن خواهری؛ بخشی بامن همسری و بخشی بامن همراه ...

از من می پرسند دارمت؟ شغلت چیست؟

حیف دروغگوئی خیلی بد است!ولی پاسخ این سوالها گاه تلخ نیست؟

ای نازنین!

ممنونم که بال هایم باز و قلبم زنده است؛ هرچند بیماری مغز سخت است ...

آنقدر صدای این دنیا درش می پیچد که تو ...

همیشه صبوری ...

ممنونم نازنین!

" لیلا خانم"!

 

 

ده:

رهبرم ..

از شما عشق اگر رسید به عاشقان ولایت ...

میراثی بود ... ماندگار از حضرت علی(ع)...و آل او...

 

 

یازده:

یک/

به زودی دوستانم را به یک مهمانی دعوت می کنم و از ستاره خود رو نمائی می کنم !xx7lm71118

و از ایشان می خواهماگر گذارشان به فضا افتاد یکسر به ستاره من بیایند ؛ این نام علمی براثر تلاش مستمر من درهنر؛ علم؛ عشق و اینها اتفاق افتاده(!)و هر بخشی از زندگی من است ؛ من متعلق به مردمم! و این ستاره با " تلکسوپ!" شخصی به شما نشان داده خواهدشد!

دو/

قدیمیا می گفتن ؛ طرف تو هفت آسمون یه ستاره نداره!انقدر غصه می خوردم که نگو... فکر می کردم همه یکی دارن ؛ پس اونی که نداره کیه؛ بعدا یعنی چند وقت پیش فهمیدم یه بنده خدائی یه سیاره یا ستاره پیدا کرده به نام خودش!مخزن الماس؛ پلاتین ؛ طلا تا30000 بعد؛ یعنی چطوری؟ از باباش براش مونده؟ چطور فهمیده اونجا این چیزا هست؟ ... اصلا چطور ... هیچی از مورد اول بیشتر غصه ام شد 30000 سال بعد؟

فرعون کی بودی تو؟!!!

سه/

یعنی هرکی هر چی از من داشت آورد پس داد ؛ گفنم چرا آخه؟گفتن می شناسیمت!

یکی یه چی از من برده بود پس نمی داد تا فهمید من یه ستاره تو آسمون دارم ؛ آورد پس داد!

بعد گفن: برا ما دعا کن؛ دلت پاکه!خدائیش می گم ؛ دم اش گرم!

چهار/

باورتون میشه کسی باشه که اسمش ؛ فامیلش ؛ قیافه اش با شما مو نمی زنه؟

یکی رفته بود باشگاه تو خارج فوتبال ببینه؛ یه خانمی رو دیده بود شبیه ما؛ زنگ زده بود حاج آقا؛

خانمتون اینجاست!خلاصه چادری گذاشتیم و صحبتی کردیم ؛ بعد خانمه رو نشون داد؛ جل الخالق!

خدا چی آفریده بود!

بالخره انسانه دیگه ؛ اشتباه می کنه؛ البت ما نبودیم؛ از لحاظ هیکل چرا تقریبا عین هم بودیم!

بهرحال تجربه جالبی بود؛ مخصوصا برای طرفی که دچار شائبه شده بود ...

پنج/

دراین مقام مجازی؛ بجز پیاله مجوی                  دراین سراچه ی بازیچه غیر عشق مباز

یعنی خدائیش آدم بفهمه؛ آدم باسوادا؛ آدم با کلاسا؛ آدم پولدارا؛ زمان خودشون کامپیوتر داشتن؛

مقام مجازی داشتن!با مقام مجازی شون حال میکردن.....عشق می ورزیدن به به ... چه حالی میشه ...

حالا فکر می کنی شعررو کی سروده؟

جناب اقای حافظ شیرازی

دمش گرم اون ازاون جام جمش دم دست کیخسرو اینا ... اسباب بازی بچه پولدارای قدیم بوده

اینم از خودشون ... مقام مجازی ... باور تون میشه؟

برای من نامه نوشته:

لیلی خانم ! فلان و فلان و فلان (حواست به صفحه ات باشه)!

مقام مجازی : حافظ شیرازی ...

حالا باور نکنید؛ مگه شما ساده اید؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم توفضا یهو دیدیم...فرمانده با عجله اومد تو گفت: کی زائو ندن بلده؟!

آب دهانم رو قورت دادم و باتعجب گفتم: رئیس دکتر زنان و زایمان لازمه؟...با عصبانیت گفت: آره خوب!

داشتیم بهم نگاه میکردیم که 3 ثانیه بعد یادم افتاد بهجت خانم جان همه فن حریف اند ... بلافاصله

بازمین تماس و ایشون مرحله به مرحله به فرمانده کمک کردند ...

باورتون نمیشه که بچه درفضا گام به دنیا گذاشته باشه!( یعنی این جمله درسته؟)بهرحال بچه پسر

بود و فرمانده پیشنهاد داد که اسمش رو بگذاریم (یوری) !البته مادرش کمی ناراضی به نظر می

رسید که فکر کنم پاشون به زمین برسه ...نام تغییر کنه( با توجه به اسامی ایرانی سیارات و ستاره

ها و اینا)...

جل الخالق ... ماتوفضا چیا که نمی بینیم !

 

سیزده:

استاد" دال" دریک غروب غم انگیز پائیزی درلندن روی نیمکتی نشسته و دارد برگهای افتاده نیفتاده را نگاه می کند.

استاد" پ.و.خ" بیمار شده و مادرش سرگرم مریض داریست و نمیرسد یک تلفن هم بزند ...حالاکو تا هفته بعد که بیاید ایران ...

درهمین هنگام دختر جوانی به سمتش می آید ؛ بارانی؛ چکمه؛ کلاه تاروی دماغش ؛ به نظر فتنه میرسد!....

دختر:

ببخشید استاد"دال " شمائید؟

استاد" دال":

بله؛ ولی کی گفته منم؛ همین ازراه رسیدید ...(استاد" دال" شمائید)

دختر:

حالا شاید انقدر ساده ای بگم؛ فال گیر پارک ...باور می کنی؟نه!

استاد" دال" حالت چندش به خودش می گیرد و سریع می گوید:

چی می خوای؟پول؟ ندارم!راهت رو بگیرو برو!

دختر:

منم؛ "دال" عین خودت!دختر عموتم!تو اصلا دیگه باورت میشه مازنده باشیم؟کاری باهات داشتم ...گفتند ؛ اینجائی!

استاد"دال":

مثلا کی؟

دختر:

مامانت!

استاد"دال":

بابا مادرمن مرده!چی می خواین از من؟من یه عمو داشتم مرده؛ زنش ام مرده؛ دخترشم لابد مفقود شده!

دختر:

جهنم!چرا داد میزنی؟ چه بدجنسی هستی؟ رد کن بیاد!

استاد" دال":

بدبخت؛ من بزنمت باید بری پلیس!

دختر:

تلفنت رو می گم؛ شماره رو بنویس بعد حال داشتی زنگ بزن!همون عموجون بد بختت به وکیل مون گفته کتاب های قدیمی خطی جد اندر جد مون رو بدیم به تو؛ و گرنه بااین اخلاق خوشت...

استاد"دال" می شکفد و خوشحال می شود:

چی؟ کدوم کتابها؟ رستم از منظر " استاددال"؟ کتاب خطی " سیمرغ " دراندیشه " استاددال"؟

دختر:

پسرعمو چته؟ بیا بگیر جونمونو راحت کن؛ نه میتونیم نه امکاناتش رو داریم که نگهشون داریم !اصلا بیا این کارت من و شماره

استاد" دال":

اوووه؛ استاد"دی" خانم شمائی؟ که کارتون مرمت اهرام ثلاثه ست؟

دختر:

آره شیطون!اگه توبچگی به دل پسر همسایه مون همچین لگد نزده بودی که ... به غلط کردن بیفته... الان نمیومدم ببینمت!همیشه میآی اینجا؟

استاد" دال":

نه!

دختر:

شنیدم یه " لیلی" درون داری؟

استاد"دال":

آره مثل دخترا که همشون یه " مجید" درون دارن!

دختر:

خداحافظ !زنگ بزن هماهنگ کنیم؛ کتابارو تحویل بگیر ؛ جون مارو راحت کن!100 کیلو کتاب از بابامون مونده ؛ این چه ارثییه آخه؟

استاد" دال":

باورکن لیاقت می خواد!

دختر:

آره جون لیلی جون!

...

استاد" دال"به غروب خیره می شود ؛ آرزوی همیشگی اش این بوده که کتاب های قدیمی عمویش را لیس بزند!

البته باید اول مطمئن بشود که تمیز هستند ؛ از این دختر فتنه هرچه بگوئی بر می اید!

 

چهارده:

استادم (پریچهر خانم شاهسوند بغدادی ) را خیلی دوست داشتم؛ از گلفروشی محل همیشه یک رزبرایش می خریدایشان هم تا مرا می دید ؛ بغلم می گرفت ؛ برایشان جاودان سلامتی از خدا خواهانم ...

سال دو کارم یکی از بچه ها سرکلاس جغرافی همین طور بود هرروز صبح با شاخه گل رز درکلاس می ایستاد؛ منهم در آغوشش می گرفتم ...

عشق به معلم زیباست ...آنقدرکه گفتنی نیست ...

پانزده:

ایا برایتان چنین اتفاقی یا مشابهش افتاده؟

روز سه شنبه پایه کاناپه تخت خواب شو افتاد روی شصت پای راستم ؛ گفتم جهنم خودش می افتد روز پنج شنبه پای بچه ها بشدت خورد بهش طوری که گفتم الهی مردم!بعد مثل فیلم درخشش خون همه جا پاشید زنگ زدیم آمدند منزل جراحی ...

روز سه شنبه رفتم جائی البته فقط جایش ورم کرد ...روز جمعه پای چپم خورد به پای راستم احساس مرگ پیدا کردم . بالاخره همین دیروز یکی دیگر پایه صندلی را گذاشت روی شصت من و من درحالی که فریاد می زدم و گریه می کردم ؛ دویدم سمت حمام ...

با توجه به دیابت....فشار ... اعصاب خراب ...و دیگر موارد چند درصد احتمال زخم دیابت می دهید ؟

البته قرص هایشان را می خورررم و به زندگی امیدوارمlaughangelcryingheartblush

 

۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۰:۵۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی