بی شمس

ادبی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

از صبر و بردباری شما متشکریم!

یک:

گریز پای ؛ تا مرز عشق از خود ...

                                            فرار؛ فرار؛ فرار ...

درون من ؛ مرا نمی خواهد تورا چرا ...

                                    قرار؛ قرار؛ قرار!

دو:

روزهای بهاری سرد

روی برف های تیز که باور نیست بمانند ...

پیروز مندانه!

                که رسیده ای به روستا؛ به سال بعد ؛ به قرن جدید!

از درون اشک می ریزی اما

میان شکوفه ها

گذشت باید کرد!

چون کلاغ !!!

 

سه:

سال نو از میان دستمزدم ... می دزدم!

به اندازه ی یک کفش ؛ برای خودم!

دربحرانی تلخ که هدیه ها برای دیگران اند...

همسر

مادر

پدر

فرزند

خواهر برادرو....

ودرمهمانی شب عید

کفشهایم ؛ سخن خواهند گفت...:

راحت باشید!

من باپیرهنی نمیز و کفشی نو ...سال بعد درخدمت شما؛ هستم!!!

 

 

چهار:

بوسه رادر آینه من دیده ام از صورتت

ماه؛ ماه ؛ ماه از تو گرفت ...

ازبس که دردیدارتو ... احساس هست!

 

پنج:

بهار می شود رفت و درانتهای ایران ...

یک گوشه خوابید

و

توی خواب ...

دست های نامرئی بخت را لمس کرد ...

امید

از چشمه کوهی می جوشد

و توی خواب ...

دست های نامرئی بخت تورا می نوشاند ...

بهارمی شود درانتهای ایران ؛ یک گوشه خوابید

وسررا

روی بالشت دستهای نامرئی بخت گذاشت ...

توی خواب ...

فرداشب ...

تا سال بعد ...خواب خواب خواب !

 

شش:

مزار شش گوشه ات را یاحسین(ع) امشب من ...

غرق در نور و عشق می بینم ...

عشق زینب(ع) رقیه(س) سجاد (ع) است ...

کشانده باز مرا سوی تو؛ حسین(ع) حسین(ع)...

 

 

هفت:

یک/

از پله های سن بالا می روم ؛ حس غرور عجیبی مرا فراگرفته؛ میان نویسنده های بزرگ جهان و

کشورم ؛ توانسته ام بااغراق درچند دروغ شاخدار؛ آنچه که اصلا وجود خارجی نداشته است؛ بالاترین

جایزه ی ادبی جهان را ببرم!

پول؛ خوشبختی؛و آینده ی بسیار خوبی درانتظار من است ...

روی سن درحالی که صدای کف زدن هاتمام شده؛ من باید چند ثانیه؛ دقیقه؛ بالاخره سخنرانی کوتاهی کنم!

از آنجائی که دروغ بخشی از سیاست کاری من است ؛ می گویم:

دنیا حتما پر است از کسانی چون من که متاسفانه شانس بالاآمدن از چنین پله هائی را نداشته اند!

من؛ باذهن خودم دوستم؛ و نوشتن بخشی از من است؛ انتظار نداشتم شما داستان های مرا باور کنید و حتی بخرید!

اما ... درکل ممنونم!

دوباره صدای کف زدن ها بالا می گیرد و من پائین می آیم و درهمین حال است که خبر نگار جوانی

که بسیار خوش تیپ است از من می پرسد:استاد همین حالا چه حالی دارید؟

ومن که بسیار خوشحالم در پاسخ می گویم:

البته مثل یک سیب زمینی خوشحالم؛ ممکن بود الان داخل شکم یک موش صحرائی باشم ولی درون

شکم نا پلئون بناپارت حس غرور عجیبی دارم!

خبر نگار جوان خوش تیپ می گوید:بسیار سپاسگزارم ولی درکل؛ چه ربطی داشت!

من عبور می کنم!

 

دو/

یک کم پیرتر و حرفه ای تر برای چند جای مهم دنیا دارم مطلب می نویسم و حسابی پولدارم!

نه اهل جشنم و پارتیو نه اهل رفت و آمد ...یک قصر موروثی دارم و بچه هایم با پولدارهای جهان

ازدواج و همسرم فوت کرده...

در جشن ها و جشنواره ها کمی گریم مرا شبیه خوشگل ترین نویسنده ها می کند ؛ یکی از رازهای

خوشبختی من این است که بلدم ازهمه فرار کنم ؛ کلا دست بالایم و اینها ...

الان دریک کنفرانس ادبی قرار است سخنرانی کنم؛ یک خبرنگار سمت من میآید ؛ انگار چهره اش برای

من آشناست ...

می گوید:استاد؛ آیا نوشتن برای مردم رضایتتان را جلب می کند؟ همین الان چه حالی دارید؟

ومن که بسیار خوشحالم می گویم:البته من مثل یک سیب زمینی خوشحالم؛ ممکن بود الان درشکم

یک موش صحرائی باشم ولی درون شکم ناپلئون بناپارت حس غرور عجیبی دارم!

خبر نگار اخم می کند و می گوید:

استاد25 سال پیش دراولین موفقیت بین المللی تان همین جمله را پرسیدم و شماهمین را پاسخ

دادید؛ عجیب نیست ؟من الان برای روزنامه و سایت خبری چگونه پاسخ شمارا بنویسم ؟

دستم را می گذارم روی شانه اش و می گویم:

پسرم!مطمئن باش که سئوال های تکراری با پاسخ تکراری همراه است؛ بماند جلسه بعد... البته

مشکلی نیست همین هاراهم باصداقت درسایت خود بنویسید!

 

سه/

دارم بادوستم که از یک کشور عجیب آنور آب آمده بحث می کنم ؛ می گوید :

ما کتابهای شمارا دردانشگاه باعشق تدریس می کنیم ؛ چرا که نوشته های پر تخیل شما برای ما

عجیب است؛ ما در آن کشور حق نوشتن چنین کتابهائی را نداریم ؛ چون ممکن است که باسایر

مسائل در آن جا تداخل نماید ...

با خنده می گویم: جان من؟ مثلا من درکتابهایم به کاخ الیزه حمله می کنم ؛ دیوسفید هستم و به

پاهایم منگوله های قرمز بسته ام ؛ درکشور خودم راحتم ولی درکشورهای آنور آب که اصلا نمی

شناسم مثلا باعث دردسر چه کسی می توانم باشم؟

دوستم می گوید:نپرسید!درسطوح عالی می گوییم ؛ شما که هستید!ولی درسطوح پائین نمی

توانیم!!!

با خنده می گویم: تقصیر ناشران کتاب است لابد!...وچای ام را سر می کشم!

 

چهار/

همین چندروز پیش مردم!

دخترم درحالی که بلند بلند گریه می کرد می گفت:بابا بیا ببین چه دسته گلهائی برایت فرستادند!

الان جات توبهشته؟

بله من دربهشت بودم!و داشتم باچند نفر که در کشورهای آنور آب به خاطر نشر؛ خواندن یا بحث

درمورد کتاب های من مرده بودند؛ صحبت می کردم ...

یکیشان پرسید:استاد؛ الان چه حسی دارید؟

گفتم: خوشحالم!بهرحال می توانستم سیب زمینی ای باشم که الان داخل شکم یک موش صحرائی

له شده؛ ولی سیب زمینی ای هستم که داخل شکم ناپلئون بناپارت پودر شدم!

او پاسخ داد:این جواب شما تکراری نیست؟

گفتم:

چرا... چراهست و خندیدم!!!

 

(لیلی جونتون)!

 

 

هشت:

بایدن!

من که دردیدن آن یواس تو چشم به راهم ...

پس کو پاس ماهم؛ پس کو پاس ماهم...( پاس تلخیص شده پاسپورت می باشد)!

 

نه:

مامان بنز:

وای چرا سال تموم نمیشه؟ پیر شدیم رفت!

باباپژو:

این همه سال اومدو رفت ؛ چرا انقدر به این سال حساسی؟!

مامان بنز:

درحس پلنگی خودم؛ سال جدید رو دوس دارم!خیلی پلنگ دوستم!

ننه خاور با پیراهنی پلنگی از دروارد می شود:

بچه ها ببینیدبهم میآد؟ فردا می خوام برم دوبی مهمونی خواهرم پاریس جون؛ گفتیم ابرو جونم بیاد؛ عروس قشنگه نه؟!

باباپژو:

چی از تون کم می شد؛ ماهم می اومدیم؟

بوگاتی:

مام داریم می ریم آپارتمان خودمون؛ من و پراید و بچه ها!

مامان بنز:

خداوکیلی یعنی بعد 120 سال من و پزو باهم تو خونه تنهائیم؟!!!

بابا بیوک:

من تهران می مونم؛ چی هست تو اون دوبی؟ من فرهنگی ام!

ننه خاور:

بیخود!شماهم می آی ؛ اتفاقا تاراخانمم دعوت کردیم جهت آشنائی بیشتر!

بابا بیوک:

من که نمیآم ؛ موارد مشاجره درست میشه؛ با دوستام می خوام برم هرروز پارک لاله ؛ شطرنج...

پراید:

آره؟ نه بابا بابابزرگ ؛ شنیدم پلنگ امسال عید زیاده ها؛ نیایئیم ببینیم پلنگا می خواستن جیگر تون رو بخورن!

ننه خاور:

جهنم بخورن!بمون تهران ...

پراید:

اه؟ پس دعواتون چی شد؟

ننه خاور:

چمدوناشم بسته؛ موارد مشاجره رو چرا نگا می کنی... می آد...

پراید:

اوف!بابابزرگ قهر اینا کردی بیا پیش خودمون!

مامان بنز:

الهی شکر!موارد مشاجره کشیده شده دوبی؛ من موندم و پژو که اصلا هم اهل این حرفا نیست ...

سکوت عمیقی درخانه حکمفرما می شود!

 

 

 

 

 

 

۲۷ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

مثلث پنروز!

با عرض سلام و تشکر از خوانندگان گرامی

با توجه به اینکه از پست قبلی ؛ شماره یک تا شش(شعرها) ارسال و خوانده شده و بدلیل بیماری اینجانب زمانی گذشته؛ دراین پست ادامه از شماره هفت تاسیزده خدمت شما ارائه می شود ...

از دوستانی که درهر شرایط این فضای مجازی را رها نکردند و با من بودند؛ ممنونم از خداوند می خواهم هیچ بیماری مخصوصا کرونا و او میکرون نگیرند و سلامت باشند(واکسن یادتون نره)

 

هفت:

یک/

_ : نه مامان؛ من نمیرم  خنداننده شو 3!

_: چرا نمی ری؟یه جا پیداشده ما فامیل و پارتی داشته باشیم!خودتم که نویسنده ای؛ کسی نیست که به شعرها و نوشته های تو؛ آی تا می تونسته نخندیده باشه!

_:مامان ؛ عصبانی ای؟

_: نه؛ مگه درحد دکترا خودت رو نکشتی؟

_: خوب آخه چرا؛ هنوز دوس دارم بنویسم؛ ولی تو مخالف باشی دیگه نمی نویسم!

_: می ری خنداننده شو یا نه؟

_: نه!

_: برای چی؟ دلیل؟

_: مامان اونجا خیلی دیگه دیده می شم!ملت باید قضاوتم کنن!چیکار کنن بیچاره ها...

_: خوب قضاوتت کنن!تو از قضاوت ملت می ترسی؟

_:نه!

_: خوب مشکل چیه؟

_: مامان من می ترسم یه عده ی خاصی من رو ببینن!

_: مثلا کی بوده تورو ندیده؟!

_ : هریتیک روشن؛ کیانوریوز؛ تام کروز؛ جان کیوساک؛ بهروز وثوقی؛ شهاب حسینی؛ کیکاووس یاکیده؛ مریل استریپ؛ کاترینا کایف؛ و...

_: خوب ببینن!

_: خوب یعنی چی؟ من از ترس کرونا 3 ساله نرفتم آرایشگاه!

_: واسه چی اینا اهمیت دارن؟ صد دفعه مردی بدبخت؛ مردی خودت خبردار نشدی!

_: مامان چرا خودت نمی ری؟

_: باورت شد که من گفتم برو تلویزون ؛ خنداننده شو!

_: اصلا ولش کن؛ کارت هنرت رو گرفتی؟

_: هنوز چاپش نکردن!

_: آهان؛ همین طور استعدادت رو تو وبلاگا بریز تو چاه!

_: اوهو اوهو ( گریه) من کتابام رو چاپ کردم؛ مجوز گرفتم!فرانسه انگلیسی؛ او هو اوهو!

_: اقلا می رفتی مردم شانس رای بهت می دادن!

_: هان؟ نه!

_: مامان بزرگ؛ مامانم نمی تونه؛ پانیک میشه!

_: مگه مامانت معلم؛ نمی دونم دبیر چی نیست؟

_: چرا هست!ولی طفلک چن ساله مشکل داره خوب!

_: حیف؛ حیف؛ اون زحماتی که من کشیدم!

_: آره مامان بزرگ خنده داره ولی ...

_: همین دیگه؛ نمی تونیم از پارتی هامون استفاده کنیم ! همین جاست!

_: آره!خیلی حیف شد دفعه ی پیش 50 میلیون بهشون دادن!

_: چی؟ پولم بهشون دادن؟

_: منظورم اینه که... مامانم خیلی مجانی کار میکنه!بی خیالش شو...

_: دیگه چیکار کنم!این یکی از همه اون یکی ها ...

_: مامان!

_: مامان بزرگ!

_: چائی دم شد؟ اقلا تو این مملکت سه تائی یه چائی بخوریم؟

_: اره مامان!

 

 

دو/

دکتر بالبخند:

وااای خانم مددی! این چه وضع گلواه؟

خانم مددی:

هان؟ دیشب دکترشهرام گفت با اب نمک قرقره کن؛ تو نگو روی زخم نمک پاشیدم؛ تا صبح داشتم می سوختم!

دکتر بالبخند:

گلوت بوده ها!لابد زیاد نمک ریختی تو لیوان!

خانم مددی:

چه می دونم؟ نه بابا!نمکه عجیب بود ... همین نمک گلها بود !

دکتر بالبخند:

چیزی نیست؛ آمپولاتو که زدی... بعد قرصاتم که میخوری...به امید خدا خوب می شی؛ گلوت باز میشه؛ سوپ لعابدار بخور!

خانم مددی:

آهان!

همسر خانم مددی:

قرصای اعصابشم همین جا تمدید کنید!

دکتر بالبخند:

باشه؛ آفرین خانم مددی؛ آفرین ...(!)

 

 

 

 

سه/

( دوهفته بعد یکی از دوستان با ترس و لرز تلفن می کند؛ خانم مددی دارد کارتون تن تن می بیند؛ سرش هنوز درد می کند و کمی بینی اش گرفته...)

دوست خانم مددی:

مددی خوب شدی؟

خانم مددی:

آره خدارو شکر!یادته همون روز داشتم قورمه سبزی می پختم ؛ زنگ زدی گفتم گلوم جزغاله شد؟

دوست خانم مددی:

همه گرفتن دیگه ...

خانم مددی:

دیگه تقصیر خودمه؛ بین 300 نفر که بری فیلم خائن کشی رو ببینی همین میشه!البته قبلش فیلمای دیگه روهم دیدیم؛ نمی دونم سرکدومش شد؟ شایدم سرکنسرت بمرانی شد!

دوست خانم مددی:

خوب بالاخره بعد 3 سال که نمی تونستی نری بیرون!یا خودت رو زندانی کنی!رفتی اشکال نداره؛ مثل من باشی خوبه؟

خانم مددی:

نه!من هیچ جا نرفتم!دیگه دعوت بود دیگه؛ خدائیش...

دوست خانم مددی:

خوش به حالت که رفتی !

خانم مددی با گلوی هنوز سوزان:

آرررره!خیلی خوب شد!بالاخره دلیل داشت می دونی که من هیچ کاری رو بدون دلیل نمی کنم!

.............(سکوت و بعد...)

 

 

 

چهار:

ای نازنین!متاسفم که از هم گرفتیم!

تمام نکات ایمنی رعایت شد؛ خدایا با سه تاماسک و سه تا واکسن خارجی؛ چطوری؟

من شرمنده ام!

البته مسئله چندان مهمی نبود عین بچگی هایمان بود؛ همان موقع ها که برف می آمد و همه مریض بودیم و من مخصوصا که لوزه داشتم( خاطر دکتر وایزمن بخیر)

فقط احساسم این بود که فشارم کمی رفته بالا؛ یا مثلا قند خونم پاچه هایش را دریده؛ یا مثلا گلویم دارد از چشمم می زند بیرون!

خیلی رمانتیک و قشنگ بعد سال ها همه مان با هم استراحت گزیدیم!!!

سال ها بود که نکرده بودیم ( استراحت)

انشالله مریضی رخت بر بندد و برود ... انشالله آمنین

 

سیده لیلا مددی

 

 

هشت:

بایدن!

از نظر اخلاقی: چه مردی؛ قدرتمندی؛ سیاست بازی...

از نظر جنتلمنی: چه دست و دل بازی؛ بخشنده ای؛ کلاسی...

 

 

نه:

مامان بنز:

من دیگه خرماام خریدم گفتم طفلک خانم مددی!

بابا پزو:

اوووووووه؛ خاله پاریسم اومد ایران!از بس این زن نظیر نداره!

بابا بیوک:

تارا جان خانم رو می گید؟

ننه خاور:

یه سمعک لازم داری!قدکاسه ...مثل گوشواره بندازی گوشت !خانم مددی رو باتاراخانم جان اشتباه نگیری!

پراید:

ننه جان گنده گی که شرط نیست؛ سمعک شده نامرئی؛ همه ام دارن تا سرکوچه رو هم می شنفن!

ننه خاور از جیب روی سینه اش:

بیا!صد میلیون ؛ یکی برای این بخر!

مامان بنز:

ننه خاور جان؛ هنوز نشنفه قیامته ؛بشنفه اول خودت ناراحت میشی!

ننه خاور:

خودمم می خرم!بیا اینم صد میلیون دیگه؛ ببینم این چیارو می شنفه!!!

بوگاتی:

عزیزان!ساکت باشید لطفا... مغزم ترکید؛ اومیکرون دارم...

پراید:

پاشو بریم دکتر؛ مثل خانم مددی میشین مثال میزننتون ها!

بوگاتی:

کاش مثل اون خانم دکتر بودیم!واقعا زن درستی ایه که مادرت ناراحت میشه!

مامان بنز:

شما ایتالیائی ها کلا به درستی و نا درستی آدم ها خیلی حساسید!چون مافیا دارید!... اما ما آلمانی ها کلا به سیستم علاقه مندیم ؛ سیستم هم ربطی به مافیا نداره!!!

ننه خاور:

ای الله اکبر؛ پاشید برید از جمهوری برای این سمعک بخرید!

پراید:

دارم میرم دیگه؛ عجبا... نمی ذاری موهام رو ژل بزنم؟

بابا پژو:

خودشم ببر؛ همه چی تو این دنیا سایز داره پسرم!

بابا بیوک:

این سایزی که اینا می گن؛ سایزه؟!

مامان بنز:

استغفر الله؛ اه؛ غلط کردیم خدایا!

باباپژو:

آهان؛ هروقت به این خانم مددی گیر می دی؛ همه چی میره رو اعصابمون!

پراید:

ول کنید تورو خدا!زن من او میکرون گرفته؛ برید اونور ...

ننه خاور:

یه دفعه بگو همه تون دارید!

بوگاتی:

خوب الان همه تون دارید!راحت شدید!؟

( متاسفانه بدلیل سایز سمعک خانم مددی ؛ دارد می شنود)!!!

 

 

 

ده:

رهبرم ...( سید علی)

قالبا عشق جزا دارد ؛ جزا (مردن)!

این جزارا خدا نصیب کند ... شهادت نصیب ماست...

 

 

 

یازده:

یک/

بقول حافظ:

چون پیر شدی حافظ؛ از میکده بیرون شو...

رندی و نظر بازی درعهد شباب ؛ اولی ...

پدرجان؛ مادرجان؛ دراین اوضاع پیشرفته جهانی که کلی طنز پرداز داریم!

شما دیگر چرا؟ آخر این کارها یعنی چه؟که دراین سن و سال به مغزتان می زند ...خوبیت ندارد!

جوگیر می شوید و یک کارهائی می کنید در فضای مجازی و نمی آئید بگوئید که دونفر تحصیل کرده در طرح(بیب) می ایند جلو تا جلوی بابابزرگ و مامان بزرگ های ملت را بگیرند!

مطابق معمول چهارتا جوان را مثال می زنند!نمی آیند ده دوازده هزار تا مثل شمارا مثال بزنند که ... یک کم خودتان را کنترل کنید!!!

دو/

دوست فرهیخته ما که سالیان درغربت جانش به لبش رسیده ؛ برداشته فیلم مادربزرگ حاج خانم را ارسال کرده که درمسیر مهمانی ودر بیوتی سالن فلان دختر جوانی شده طوریکه مثلا کسی نشناخته و فیلم را خودش پخش کرده ... اولا عزیزان من؛ والسر و المخفیات!

چرا از خودت فیلمبرداری کردی؟ آخر دیگر خواهر شوهر و مادر شوهر و جاری سرکارعالی بسوزند چه می شود ...

نکن ننه جان؛ مگر این استوریها استوری می شود؟

داریم از بیماری میمیریم!!!

ای جل الخالق!

سه/

گلاب به رویتان 13 سال است داریم درفضای مجازی می نویسیم ؛ هرکی از راه رسیده مارا قضاوت کرده؛ که خدای نکرده یک برگ مجازی تقدیر نامه از دست آقا یا خانم فلان نگیریم؛ از من می شنوی فلانی (ایکس خان) من و تو چکار به طرح ( بیب) داریم! که ملت با خرید (ببخشید چوس تومن) الان یک فروشگاه مجازی دارند 600 میلیون تومان!

چهار/

الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شده بود از فضا بیایند آمدند و گفتند خانم اگر مینویسی؛ تحمل کن!ماهم تحمل کردیم!دم همه شان گرم!

ولی بیائید به انهائی که مست و ملنگ و دروغگویند بگوئید پول فضای مجازی اصلا کجا بود که پدر آمارش را دربیاورید و درخارج توی روز روشن میلیارد تومن پول هم بگیرید!

جان برخی از جوانان را ازحسرت سوزاندید!

هفته ی پیش که داشتم فشن مد یکیشان را می دیدم بقول زنجانی ها(جین گورداغی) اصطلاح قدیمی ؛ افتادم که استغفرالله؛ الله اکبر خاک بر سر فضای مجازی کنند!که فرصت تبلیغات هم دارند!(؟)

من معلم دارم توی فضای مجازی برای فرستادن یک قطعه فیلم می سوزم و فحش هم می خورم ... نوش جانم معلمم دیگر!

نگران نباشید اینها یادداشتهای یک عدد مرده است که دیگر ...خدا از وسط ...

 

 

راستش را بخواهید فکر نمی کردم بتوانم قسمتت دوازده و سیزده را بنویسم( ازشدت بی حالی و کسالت ) ولی می نویسم :

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... تو نگو جایزه ی دختر شایسته به مارسید؛ حالا من نخندونمتون سال ها پیش ازدواج کردم و عنوان این جایزه دراصل به انگلیسی بانوی شایسته ست ... درهرحال بعد از دریافت500 هزار پوند ؛ بهجت خانم جان و فامیل تماس گرفتند و گفتند که اگر من مایلم با قیمت روز بفروشم ... که درجهت همان اصل خانواده گفتم: بپرسم اگر خانواده مایل به رفتن به سایر کشورها هستند نفروشم!

بهرحال نمردیم زنده موندیم جایزه ی بانوی شایسته رو هم گرفتیم؛ ای جل الخالق ...خدایا شکرت ؛ همین بود که تو فضا خودمون رو سپرده بودیم به دست پرقدرتت؛ خدارو شکر!

 

سیزده:

استاد" دال" اشکهایش را پاک می کند ؛ آدم چشم های قهوه ای کثافتش را که می بیند جگرش می سوزد!

دانشجوی اول:

استاد می دادید ما می کردیم!

استاد" دال":

از دست شما چندشم میشه!دوتا پیاز پر قدرت بودن؛ جیگرم رو هم سوزوندن!

دانشجوی دوم:

استاد آخه خجالت آوره؛ ما بشینیم شمادرست کنید...

استاد" دال":

من به دست حساسیت دارم!شما دوتا اصلا توی دستشوئی؛ دستاتونم می شورید؟

هردو باهم:

آره استاد!این حرفا چیه؟!ما دانشجوی دکترائیم ها!دبستانی که نیستیم...

ناگهان مادر استاد" دال" زنگ می زند ...

استاد" دال" گوشی را بر می دارد و شروع می کند:

...: مامان جان چطوری؟

...: چی شده؟ داری آب غوره می گیری؟ دوباره یه لیلی دیگه رو تو قلبت فنا دادی؟

...: نه! مهمون دارم ؛ دارم پیاز رنده می کنم...

...: اه؟ یه چوب کبریت لای دندونات می ذاشتی خوب...

...: تموم شد رفت دیگه مامان؛ مرحله مخلوط گوشت با پیازه ...

...: می دونی ... استاد(پ.و.خ) مرد!

...: چی؟ همین طور بدون مقدمه؟ ناسلامتی ناپدریم بودها!

...: خوب شوهر منم بود!سکته کرد!اگه تونستی بیا!نتونستیم میگم نتونستی... همین!

...: همین دیگه؟

...: همین دیگه کلا سر پیری معرکه گیری بود!راحت شدم از دستش ؛ تازه ملت حسویم می کردن!هرچند خواستگار جوونیام استاد(پ.و.ل) دیشب تو ختم داشت به من چشمک می زد!خاک تو اون سرش ...آره دیگه تا مسئله قورمه سبزی و زن فرهنگی وقدیم و خونه ی بیخ بالای شهره؛ انگاری من خواستگار دارم!

...:خدارو شکر مامان ؛ که هیچ وقت تنها نیستی من دل نگرونت باشم!

...: آره پسرم؛ نگران من نباش؛ برو به کبابت برس!

...: خداحافظ...

دانشجوی اول بعد از قطع مکالمه:

مامانتون استاد؛ چند سالشونه؟ اصلا بهشون نمی آدپسر همسن شما داشته باشن!

دانشجوی دوم:خدائیش من فکر می کنم بیشتر شما شکسته شدین ؛...

استاد" دال":بفرمائید حیاط جهت کباب؛ خدارو شکر از بابت استاد(پ.و.خ) خیلی ناراحت بودم!

دانشجوی اول: خدا دلهای پاک رو خیلی دوست داره!

دانشجوی دوم: اره؛ استاداز دل شکسته غافل نشید!

استاد" دال": من الان از تو؛ از داخل عزادارم!تشریفتون رو ببرید حیاط جهت کباب ؛ از عرض تسلیتتون هم متشکرم!

هردو باهم:

خدابیامرزه!چشم؛ پلو هم گذاشتید؟ یا نونیه؟

استاد" دال": تشریف ببرید حیاط من نون سنگک هارو بیارم!

...............

واز دل استاد " دال" که استاد(پ.و.خ) را به پدری پذیرفته بود ؛ چه کسی خبردارد؟

 

 

۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۸ ۰ نظر
سیده لیلا مددی