بی شمس

ادبی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

تبریک سال نو

با عرض سلام و ارادت...

دوستتان دارم و امیدوارم سال پربرکت و شادمانی را در کنار عزیزانتان بگذرانید.

از کلیه مدیران و دست اندرکاران این فضای مجازی متشکرم؛ پس از سال ها زحمت بی منت در کنار

نویسندگانی چون من ایستاده اند ...

از خوانندگان این بلاگ ؛ چه فارسی زبانان و چه دیگر دوستان که زحمت کشیده اند و می کشند ؛ سپاسگزارم.

بهتر است ؛ برای هم دعا کنیم و در لحظه ی سال تحویل کنارهم افکار خوبی داشته باشیم ؛ تا پلشتی ها از بین بروند ...

سیده لیلا مددی

 

 

۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

گم شدم ؛ در نور تو ؛ خورشید هم...... دست عشقت را ...عشق است در نادیدنم!

یک:

بریدن دست عشق هم کاری ( برای تو) نمی کند!

وقتی که ذهن؛ مردانه ... پیکار می کند!

دو:

رفت یاس از چشم من؛ تا در مسیر یادها ...

یاد من باشد ؛ عزیزم؛ عشق من ؛ عباس (ع) بود...

سه:

من...

دربهار انگشت های تو ...

دانه دانه شکوفه ...

دانه دانه باران ...

دانه دانه گلبرگ های سرخ ...

می کشی ام؟

چرا که بچه های زمستان...بهاررا...

دردناک تر از بقیه ؛ می فهمند!

 

 

چهار:

اسکناس؛ عشق بهاری من است؛ اما... فراری !

من بدو؛ ایشان بدو؛ ... در انتظار وصل!

پنج:

روی چمن ها؛

درکنارکاخ ملکه خوابیده؛

کوتاه فکرم که شمشیر ...

همیشه با من است!

شاید گذارکند سالیان درازی برمن؛

و ... ملکه؛ ...

مرا بیدار نکند!

خسته ام!

از جنگ های بیهوده ی خونین!

ومرگ شوالیه ای شبیه من ؛ ....

شاید ...

پایان همه باشد!!!

شش:

مزار شش گو شه ات را یاحسین(ع) این شب ها؛...

به عشق عباس(ع)و سجاد(ع)و خودت ... زیارت ها ؛...

 

هفت:

یک/

شیرینی نخودچی دوست دارید؟ شیرینی پنجره ای چطور؟ با قلوای قزوین و قطاب یزد را می پسندید؟ کیک یزدی را باور دارید؟ خامه ای لوله ای را از سرش می خورید یا ته؟ کیک شکلاتی را با چای می نوشید یا قهوه؟

....

این روزها ؛ بهرحال روز خریداری شیرینی جات است و اگر بخواهند افرادی مثل من را که به خاطر قند اتفاقا در ایام عید ؛ تا خداحافظ دنیا رفته اند فریب بدهند؛ کارساز نیست!

....

می رفتم روبروی فروشنده ی شیرینی ها ی خوشمزه ؛می ایستادم و بیشتر مثل گربه چکمه پوش در داستان شرک؛ چشم هایم را مظلوم می کردم و می پرسیدم:شیرینی دیابتی ندارید؟!!!و ایشان که صد افسوس می خوردند که مشتری تپل و همیشگی شان به بد دردی دچار شده با لهجه ی شیرین ترکی می گفتند : خیر!

........

خوب ! آخر این دنیا را چه می شود!؟ پیشرفت علم پزشکی و صنایع غذائی را چه می شود؟

تنها شرکت " کامور" است که حواسش به ما دیابتی ها بوده ...

یواشکی بگویم که ... دکترهایم فردا که مردم راحت تر بفهمند دلیلش چه بوده!

می خورم!

و یکدانه قبلش قرص می خورم!بالاخره می شورد و می برد!!! گناه داریم به خدا...

آخر چه گناهی کردیم که " ناتلی" هم سر از کوچه ما در آورده و همین بغل شعبه زده !!!

دو/

پدرم دستم را می گرفت و می برد چهاراه استانبول ... از آنقدر ها که کوچک بودم تا ...

یک قنادی بود که پدرم از آن جا برایم نوع خاصی از شکلات های شیری دست ساز می خرید ... شکلات ها کار دوستان ارمنی بودند که روکش آبی خوش رنگی داشتند؛ چشمم همیشه به دست پدرم بود که خیلی خیلی باشد ؛ ولی ... معمولا یک پاکت کاغذی نهایتا نیم کیلوئی بود !!!

انگار که فردا ؛ تمام شود!

....

رفتیم کلیسا... گفتند می توانید از طبقه ی پائین خرید کنید ؛ هرچقدر کردیم از بوی کیک شکلاتی تازه فرار کنیم؛ نشد!

نه آن شد و نه آن دیگر خرید هائی که کردیم ؛ برگشتیم ...

طعم کودکی میانشان بود ؛ حس شکلات قدیم و پدر و چهارراه استانبول ... حسابی شکلاتی شدیم!

سه/

ای نازنین!

شکلات و شیرینی طعم دلنشین سال هائی بود که گذشت ...

راستش را بگویم به کسی نگفتیم و نگفتی ؛ ولی همچنان که تلخ هم می گذشت ؛ شاید برای خیلی ها ؛ ما چاشنی شیرین زندگی بودیم!

بسیاری که اینجارا می خوانند نه تو ونه من را چه می شناسند!

و کلمات بلند پروازانه را هیچ کس در این دنیا نخواهد پسندید ... ولی ... بودیم!

اگر تلاش کردیم برای هم ؛ با هم و برای عده ای که خود هرگز نمی دانند! منتی نیست ...

فقط ...

این دنیا یک لحظه ؛ یک دقیقه ؛ و یک ثا نیه اش که می گذرد ؛ برای عده ای دنیائی ست که دیگران طعم شیرین و شکلاتی باهم بودن را درک کنند و لذت ببرند ...

ل

 

 

هشت:

بایدن!

تنها گذر نکن؛ از تنگه ی بلا...

یک چند صد نفر ؛ با خود پیاده کن!

" ترومپ! تو که راحت شدی"!

 

 

نه:

مامان بنز:

ننه خا.ر؛من باور نمی کنم که شما یه هم چین کاری کرده باشین!

ننه خاور:

چرا؟ خوشحال شدین نفری چند میلیارد از من بهتون رسید...

بابابیوک:

من و پژو پراید داریم مرکز درمانی خودمون رو به نام" پارک هتل بیمارستان خاور" احداث می کنیم .!

بوگاتی:

نه دیگه؛ ما خانم ها بالاخره باید برای خودمون یه پشتوانه داشته باشیم!

ننه خاور:

دلم برای خواهرم؛ پاریس می سوزه؛ با این همه پول و ثروت و زیبائی تنهاست؛ شاید دعوتش رو قبول کنم و برم دیدنش!

مامان بنز:

ننه جون برای چی؟ خوب اونامشهورن ؛ یه وقت گیر ندن بهمون؟

پراید:

گیر چی بدن؟ روسری سرش بذاره بیاد ایران با خانم مددی می تونه شام بخوره ؛ کی بود اومد ایران هیچ کسم نفمید ؛ خدایا... یکی بود ...

بابا پژو:

بابا بی خیال!فکر احداث مرکز درمانی خودمون باشیم!

ناگهان لامبورگینی و پورشه:

ما پول خودمون رو دادیم برای نقاط محروم ؛ مدرسه بسازن...

مامان بنز:

چه زود؟ به کی دادین؟

لامبورگینی و پورشه:

دادیم همسر خانم مددی ! یه هفته ای درست شد!

مامان بنز:

واقعا!

ننه خاور:

عکساشو رو کنید ببینم! می خوام بفرستم خارج!

 

ده:

رهبرم ؛ ...

ایمان به عشق ما ... سخت است ... سخت سخت ...

دراین ازمون سخت ... ما با علی (ع) هستیم ...

 

با احترام به جانبازان کشور؛ میلاد حضرت عباس(ع) مبارک

 

یازده:

یک/

خانم همسایه خانه پدری عادت داشت؛ یک هفته قبل عید شیشه هارا خودش تمیز کند؛ طبقه چهارم ؛ پایش را می گذاشت ان طرف و بعد آن طرف شیشه هارا آن قدر می سابید تا یک لکه ی کوچک هم دیده نشود؛ همین هفته ی قبل این کاررا همسایه ی خودمان هم کرد؛ دعا و صلوات پشت هم فرستادم که پایش لیز نخورد ؛ ولی بانو خیلی بیشتر از این حرف ها حرفه ای بود ! کارش را کرد و تمام شد !

الحمدالله..

دو/

متاسفم که هرکس درارتفاع شیشه پاک می کرد ؛ با هارولد لوید مقایسه اش می کردم؛ " هارولد لوید" برای من سلطان ارتفاع بود ؛ اما هفته ی پیش ویدئوئی از ایشان دیدم که نزدیک 40 سال ذهنیت مرا از ایشان پاک کرد ( فریب دوربین)

چرا باید اصلا فکر می کردم صحنه ی آویزان شدن از ساعت ایشان واقعی ست؟ چه کسی گفت؟ نه! نبود! و خیلی ساده یک فریب دوربینی بود!

سه/

برادرم بین کلاس 3و4 دبیرستان خیلی راحت آموزش نصب کاغذ دیواری را به من آموخت(یعنی جمله درسته)

واقعا لذت بخش بود ولی بالاتر ؛ اعتماد پدرو مادرم بود که اتاق پذیرائی نازنین اشان را به من سپردند.

از طریق یک میز بزرگ ؛ چسب و اینها یکروز و نیم طول کشید و ... دیگر شروع شد!

خوب یادم است یکی از نزدیکان تا اتاق را دید به من گفت... این چیزها افتخار دارد ؛ در انگلستان بانوی آهنین ( مارگارت تاچر مرحوم) خودش دیوارها را کاغذ می کند و از این چیزها...

همین باعث شد تا دوروزهم وقت بگذارم و آشپزخانه را برای مادرم رنگ کنم!!!

چهار/

دوستی می گفت: مدتها قطعه طلائی درمنزل گم شده بود چون وقت گشتن را نداشت و مخصوصا زیر تخت را ندیده بود ... تا اینکه یکی از کارگران در کار منزل طلارا پیدا و به صاحبش داده بود ...

خدا می داند ؛ اگر بانوی اول یک کشور ؛ جارو به دستش بگیرد ؛ یا دیوارهارا کاغذ کند و یا اینکه اصلا دارد یک کشور را می گرداند ؛ حالا چقدر حقوق می گیرد و می آورد خانه شوهر!!!و از این قبیل ممکن است خنده دار باشد ...

سپردن همه ی کارها به دیگران هم جای تعجب دارد . دریک مورد بانوئی اصلا فرق بین کلید و پریز را نمی دانست وواقا برای استفاده از جارو برقی بعد از دست دادن همسر مشکل داشت ...

من فکر می کنم بانوان توانا؛ در کشورهای دیگر یا خودمان؛ بسیار زبل تر از آنند که کارهای خانه را همین طور بدهند دست کسی؛ بالاخره دست پخت مادر بابقیه متفاوت است؛ اینطور نیست؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم ... بهجت خانم جون ؛ یک سطل بزرگ وایتکس و پودر و ضد عفونی کننده را آوردن همه جارو ضد عفونی کنن... حتی شاسی های فرمانده رو ...

فرمانده تا دیدن گفتن؛ بهجت خانم جون اینجا با نور مخصوصی ضد عفونی میشه و لازم نیست!

بعد هم خیلی بی احساس پنجره رو باز کردن و سطل و پارچه و همه رو ریختن دور!

بهجت خانم جون ناراحت شدن و گفتن, از دست ما میرن زمین و درنقاط قرمز رنگ ساکن میشن ...

فرمانده هم هیچی نگفتن...

انقدر خشونت برای زنان لازم است؟

ای جل الخالق ... نور آبی؟

 

سیزده:

اطلاعیه ی استاد " دال":

دانشجویان گرامی؛ اینجانب تا اطلاع ثانوی در یک کشور دیگر هستم؛ اگر سئوالی و جوابی دارید؛ بفرستید صندوق صوتی من ؛ بعد پاسخ می دهم .

ذیل اطلاعیه استاد " دال" دانشجویان:

مرگ بر امپریالیسم( صدای جدی و خفن)

کوفت بخورین!( کدوم دختر کلاس که صداش ریزه)

استادتنها می رین؟( نامعلوم؛ ترم بالا)

وقت گل و صنوبره ؛ عیدی ما یادت نره!(خیلی شاد و خجسته)

استاد خوش بگذره!( غمگین کلاس)

مسواک بزنین هرشب دندوناتونو موش نخوره !( فکر کنم باباش دندن پزشک بود)

درصورت کمک به فلان فلان فلان از اپلیکیشن فلان استفاده کنید!( لعنت مجری برنامه شبکه ...)

رفتی و رفتن تو ...( داریوش)

آره؛ پول نداشتی کرایه خونت رو بدی ؛ رفتی خارج؟( ای وای مادر زنم)

ما بدبختا؛ بریم میگن آقازاده ها رفتن ... خودشون می رن می آن؛ می رن می آن ؛ الان دیگه تو خارج چی هست مثلا؟( اوه اوه اوه فکر کنم ازاون هاست حواسم باشه نمره بدم)

استاد وقتی برگشتین ؛ من مددی هستم؛ تحقیقم رو که بصورت تکلیف گفته بودین انجام دادم ؛ ارائه بدم؟(مزاحم)

هی جواد؛ تلفن استاد؛ بوقش مثل تواه!( خسروشاهی)

استاد؛ شاهین رو می شناسین؟ شوکرانی؟( فریبرز)

استاد مایه مقدار پوند لازم داریم اگه آوردید ما خریداریم!(خوب شد؛ شاید)

استاد تورو خدا یه خورده از خارج عکس بگیرین؛ به خدا دلمون تو این مملکت پوسید!(یه کارت پستال )

استاد میشه تحقیق بفرمائید؛ من آکسفورد برم بهتره انشالله یا کم بریج؟ خدایار هستم.(حتما هرهر)

استاد؛ می گن اونجا خیلی بارون میاد؛ خواهرما شیمی می خونه؛ میشه یه شیشه بارون از اونجا برای تحقیق خواهر ما بیارید؟(یعنی من شیشه بگیرم زیر بارون ...خواهرش...)

و... این داستان ادامه دارد.....

 

چهارده:

دراین سال که می گذرد و می رود من؛ از همه ی دوستان و اشنایان که ندانسته شاید دلی ا زآنان شکسته باشم؛( از مامی خودم تا استاد " دال") معذرت می خواهم ؛ که با مهربانی مرا تحمل کردند

" لابد طیف وسیعی"

 

پانزده:

دختران کوچک گاه معجزه می کنند؛ دست بزرگترهایشان را می گیرند و تا آسمان می برند ....

 

 

 

۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

پیام تبریک... میلاد امام حسین (ع)

۲۷ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۵ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

سوال است از خدای مهربان که چرا ؛ مرگ خیلی هارا نمی کشد!!!

یک:

دیگر ...اسرار ازل ؛ اگر بگویندم فاش!...

دربی سوادی من!چه سود؛ که... جان پرستم" من"!

دو:

نتوانستم !

که از روی دوش تو...

فرشته هارا کنار بکشم!

وقت پرواز دستهایت...

از بس که صورتم ؛ چرک و زشت بود ...

پوشاندم و...

در حسادت ؛ سوختم!

سه:

می خواست " بهار" را بکشد با " دل نازک"!

صد بار نمرده؛ سر جا گریه به حالش در حالت " باران"!

 

 

چهار:

اگر درمان صدای گرفته ی من ؛ چای نبود...

هزار قند گرفتم؛ که تلخ نگویم من!...

پنج:

بی شمار ؛ جسد روی دست های تو می رفت ...

برگ برگ ...

ده هزار ؛ هزار ...

اگر که می گرفتمشان؛ دیگر کدام عشق ...

درانتهای مسیر تو ؛ ...

ثروت تمام می شد ...

تا درخیزش مردانه ات به سمت من.....

فقر؛ به چشم تو ؛ نیامده باشد !!!

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) بوسیدم ...

که باورش برای دنیای پائین پای من؛ سخت بود!

 

 

هفت:

یک/

رفته ام روی پشت بام و دارم تهران را می بینم.

آنقدرها هواکثیف نیست؛ آنقدرها شهر خلوت نیست؛ و آن قدرها هواسرد نیست؛ همین که می افتم

به مقایسه ده های 50؛ 60 ؛ 70 ؛ 80 ؛ و 90 می زنم محکم روی پایم! که قبلترها ؛ دهه ی پنجاه کجا بودم .... و بعد ...

دوست ندارم ؛ به گذشته فکر کنم؛حتما تصمیماتی که در هر لحظه گرفته ام ؛ دلیلی داشته و ...

چقدر می ترسم از دنیای پائین دستی گذشته ی خودم! اگر که ورشکسته شوم و برگردم!

نه! به هیچ وجه! می گذارم می روم ترکیه! و آبروی خودم را نمی برم ....

برمی گردم داخل آپارتمان؛ چای غلیظ شده ی مانده از عصر را می نوشمو کنار شومینه ی روشن ؛

دراز می کشم ... حالا ببینیم خدا چه می خواهد ؛ شاید هم اگر وضع خراب شد؛ رفتم شهرستان؛

شاید هم رفتم وسط شهر؛ و شاید هم برگشتم خانه ی مادری جنوب تهران...

دلم برای مادرم تنگ شده؛ شاید الان دیگر خیلی پیر شده باشد ؛ ولی حالا ؛ بی خیال!!!

 

دو/

میان سه بانوی فرهیخته؛ احساس خوبی ندارم ؛ آرام آرم سالاد را مز مزه می کنم تا ... حرفی نزنم!

اولی:

باور می کنی ؛ من تا الان از تجریش پائین تر نرفتم؟ آخه چرا برم؟ نیازی نبوده!

دومی:

چرا من الان برای دوره دکترا مجبورم تادانشگاه تهران برم!واااای آلودگی هوا... اوووف!

.....

سکوت می شود و هردو در ادامه به من نگاه می کنند ؛ یعنی باید حرف بزنم؟

لبخندی می زنم و از حرف زدن ؛ فرار می کنم ...

نفر سوم زیرکانه می پرسد:شنیدم شما بچه ی پائین؛ ... یعنی اونجا زندگی می کردید و کار می کنید ....؟

کاهو را با چنگال فشار می دهم تا از گلویم برود پائین و می گویم:

بله! اطراف میدون فلاح!چطور مگه؟

قیافه ی اولی گس و دومی چندش و سومی شاد؛ ادامه می دهم:... ببخشید ! مگه من رو جهت

ارائه ی کپی شناسنامه و آدرس اینجا دعوت نکردید؟

کپی شناسنامه را تا کرده و می دهم خدمت اولی ...

چشمهایش تنگ و بعد گشاد و بعد باحالتی مثلا غمگین؛ می گوید: لابد ورشکستگی ! خدانکنه .... وای خدا ! برای کسی پیش نیاد...

دیگر سالاد تمام شده و باید برگردم منزل ...

از اینکه با سه عدد مرغ خانگی روبرو بودم ؛ و خودم را داشتم با سالاد گول می زدم ؛ خنده ام گرفت ...

با لبخند گفتم:سعادتی بود که با شما باشم...

ولی گارسون رستوران کاررا خراب کرد!

آمد روبرویم ایستاد ؛ متین و آرام گفت: سرکارخانم؛ مدیریت فرمودند؛ هزینه ی میز پای شما!قابلی نداشت !...

لطفا به پدر بزرگوار سلام برسونید ...

در حالی که چشم های مرغ های خانگی گرد شده؛ سه میلیون تومن ناقابل از کیفم را می گذارم

روی میزو پنجاه تومنی تا نخورده را با ادب به گارسون می بخشم ...

نمی دانم تعجب مرغ های خانگی برای چیست... اینکه نقش پدرم این وسط چیست ... یا سه میلیون درکیف من چه می کند ...

ممکن است فردای روزگار خیلی خیلی پائین تر از فلاح هم نفس بکشم و زندگی کنم ...

راستی که چطور افتخاراتی می تواند پوست بعضی بانوان را لطیف؛ صاف؛ و عین پوست هلو نگه دارد ...

کسی چه می داند در هوای پاک بالای شهر تهران ؛ چه خبر؟...

سه/

میان این همه سکانس که نوید محمد زاده و پیمان معادی در آن نقش داشتند؛ یکی همه را غافلگیر  

کرد؛ آن جا که آن قدر در بین زندگی پائین دستی مان؛ یک اشکال را واضح می دیدم؛ مسئله این بود:

بودن یا نبودن... رفتن یا نرفتن!

اما دربدترین صحنه؛ جائی که پیمان معادی شاهد اعدام گروهی ؛ افراد خلاف است ... و درآخرین 

لحظه ی زندگی آن ها یکی از شاهدان ...؛ وقتی چهره ی وحشت زده ی کسانی که با مرگ روبرو

می شوند را می بیند ؛ درسکوت و خونسردی ...

و خلافکاری که ناگهان با واقعیت روبرو می شود . جایش را خیس می کند؛ " باور" به " مجازات" تا 

مغز استخوان ؛ پیش می رود...

این صحنه مثل صحنه ی قبل نیست که بشود نوشتاری و هیچ مورد دیگر با آن شوخی کرد!

التماس نوید محمدزاده به جائی نمی رسد و پیمان معادی می رود که مثل هرشب ؛ آسوده سرش را

روی بالش بگذارد و بخوابد!!!

 

چهار/

وقتی بستنی ؛ روبروی پارک ملت؛ صد تومن بود ؛ چه فرقی می کردوقتی آن جا بودیم و بچه ی کجا بودیم!

همان جا بود که با دوستهایمان ظاهر می شدیم و بعد می رفتیم توی پاساژ صفویه ؛ که فکر می کنم

به حساب قشنگی های دهه ی پنجاه هم بگذاریم ؛ الان باید میراث فرهنگی یک فکری برایش بکند!

اگر می رفتیم و درگالری دلربا کفش می خریدیم؛ نه عجیب بود و نه غریب!ولی نشد!چون آن قدرها

هم کیفیت کفش های جائی را که ما می خریدیم ؛ نداشت!!!

آن قدرها جذاب نیست ؛ اگر بگویم سالهاست ؛ پاتوق خودمن ؛ جای دیگری ست ...ولی بسیار سال

است که قسمت بزرگی از زندگی من؛ همان نزدیکی می گذرد ...

نازنین!

ذهن ؛ بد دردی ست؛ حتی سال ها می گذرد ولی درگیری ...

یک لحظه ؛ یک ثانیه ؛ از گذشته که گذشته؛ دیگر تکرار نخواهدشد ...

رفته ام و رفته ایم و نرفته ام و نرفته ایم!

عجیب داستانی ست ؛ نه؟!!!

 

 

هشت:

بایدن!

گلاب به رویتان که؛ هرکجا بو هست ...

البته؛ یاد شما همیشه هست؛ حتی آن جا!

" ترومپ! نخوون!"

 

 

نه:

ننه خاور:

چرا حسودی من رو میکنی بوگاتی جان؟تو واقعا دختر خوبی هستی!

بوگاتی:

نه! فقط این همه پول رو بالاخره باید خرج کرد ... سرمایه گزاری کرد...؟

ننه خاور:

من؛ از پدرم تعجب کردم که چطور درجوانی با مادرم رفته دوبی....

مامان بنز:

یاللعجب!از دوران ستمشاهی!بالاخره دیگه!

پراید:

مامان؛ خاله پاریس اونجا به دنیا میآد ولی بچه از بس خوشگل بوده میدزدنش!انقدر که پدرمادر باغصه

بر می گردن یادشون میره یه زمین چند هکتاری خریدن!و...

مامان بنز:

ببخشیدا!حالا ننه خاور اینور پاریس خانم به دنیا اومدن یا اونور؟

ننه خاور:

با هرداستانی که فکر میکنی ...گفتن این همه پول برای من حلاله؛ فقط موندم چطور و چیکار کنم؟

بوگاتی:

بیاین باهم بریم هتل فضائی!اسممون جزو ثروتمندان جهانی ثبت شه!

لامبورگینی و پورشه:

ماداریم پولارو میشمریم!

پراید:

برای چی؟مگه پولاتوحساب ننه نیست؟

لامبورگینی و پورشه:

چرا!ولی نرخ دلار و نوسان و اینا!

بابا بیوک:

خاور!بیا یه بیمارستان بساز باهتل؛ تا هرکسی راحت ازش استفاده بکنه؛ اینورش اسم بابات " خاور" اینورم اسم ش؛ هتل.... اسمش کلا هتل بیمارستان؛ " خاور"

باباپژو:

مرکز جراحی زیبائیش باخودم ؛ انشالله....

مامان بنز:

حالا چرا داری یقه ات رو می بندی؟

پراید:

ای خدا! ... خوب شد من معتاد نشدم!

لامبورگینی و پورشه:

واقعا بابا!

 

 

ده:

رهبرم...

درخیال اطاعتاز شما نمی مانیم ...

هستیم دراطاعت شماو... آل علی(ع)...

 

 

یازده:

یک/

جهان درخلقت 6 روزه ؛ پر از آب بود و آب ... یعنی زندگی ] همه جا سراسر از دریای بیکران ؛ پس بعد چه شد؟

....

حضرت نوح (ع)؛ دریافت که باید کاری کند کارستان؛ جهان پراز آب خواهدشد... کدام حیوانات وگیاهان . چه کسانی همراهش باشند؟.... وزن کشتی بر اساس مواد اولیه و سازنده ی کشتی چقدر باشد؟ .... ایا باد چنان خواهد وزید که ... کدام وسایل و کدام نیازمندی ها لازم است؟..... کشتی هدایتگر نیاز دارد؟ دراین میان نگرانی برای کدام مورد اولویت است.... " توکل" یعنی چه؟.... اگر قرار است تا این حد محاسبه گر باشیم ؛ جای خداوند کجاست؟ بعد چه می شود که خانه و کاشانه ای نیست ....

.....

تفکر و تدبر نه این این است که اگر پاسخی براین داستان ها و گفته ها نیافتیم ؛ سرمان را بگذاریم و برویم یکطرف؛ یا اگر پاسخ اشتباهی سال ها به ما دادند ؛ یکهو همه چیز را منکر شویم ؛ نگاهی بیندارشم ببینیم دریافت خودمان و بعد ...

.....

ای خدای بزرگ؛ اشتباهی همین پارسال500 هزار یا میلیون یا همین رقم های وحشتناک کوآلا . سایر جانداران در آتش سوزی ها از بین رفتند . میزان کربن کره ی زمین بالا رفت ؛ 

تغییر اقلیمی به طور جدی درجهان ؛ باعث گرما شد و ترس از ذوب شدن و به زیر آب رفتن بسیاری جاها جدی شد...

با این همه عقل و توانائی خودمان برای نجات خودمان چه خواهیم کرد؟ همین طور گونه های گیاهی و حیوانی که از بی توجهی ما میمیرند... کدام جاهلیت و ندانستن بدتر است؟

و کدام بی ایمانی؟ اینجا ما حتی به خودمان هم ایمان نداریم؛ چه برسد به ....

سه/

یعنی بنازم اون شرکتی رو که فضا پیما فرستاده یه سیاره پیدا کردن کلا طلا و پلاتین!

فکر نمیکنمبه خاطر ارزش اون دنیا ی خارج از این دنیا؛ نسل آدمیزاد منقرض بشه؛ چند میلیون و تریلیون خرج شدهفقط پیداش کرده و ثبت اسمشم کرده ؛ بعدم بگذاره بره؟.... نه بابا!باید زنده بمونیم لابد ...

شایدم واقعا اینها موارد کاربردی دیگه هم پیدا کنن؟ کسی چه می دونه؟

 

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضایکهو ... دیدیم ...واااای!کل فامیل نامه نوشتن چون زمین نمی تونن برن مسافرت دارن میان فضا من و بهجت خانم جون رو ببینن!

فرمانده گفت:اگه زیاده ازحد لوس بشیم مادوتارو میفرسته زمین ؛ نه اینکه اونا بیان فضا ...

هیچی دیگه بهجت خانم جون نوشت: نیائین!ما دروضعیت کاری هستیم ...

اونام قبول کردن!

چه خوب شد که بهجت خانم جون اومدن فضا .... نه؟!!!

جل الخالق من!

 

سیزده:

استاد" دال" رو به دانشجویان:

درمیدان" تیان آن من " چه اتفاقی افتاد و چرا؟

سکوت عمیقی برقرار شد...

دانشجوی اول:

استادما؛ اگه چیزای ترسناک بگین؛ اصلا ارک تحصیل می کنیم!نمی خونیمش ؛ شبا برامون ناراحتی پیش میاد!

دانشجوی دوم:

خجالت بکش!سرکلاس به این مهمی!پس درس عبرت چی؟

دانشجوی سوم:

آقا بالاخرهما بطور کتبی بنویسیمش دیگه؛ شفاهی زبونمون بند میآد...

دانشجوی چهارم:

کشتنشون دیگه!فکر میکنی چی شد!

استاد" دال": آفرین!چون به کشتار اشاره کردی ... 4 نمره میگیری!

دانشج.ی پنجم:

استاد میشه راجع به جنگ تریاک یا یه همچین چیزی توضیح بدید؟ قحطی تریاک بود؟

دانشجوی ششم:

من شنیدم!بوکس چینی باحاله!

دانشج.ی هفتم:

ای از دست زاپن!

دانشجو مددی:

آقای دکتر!مردم چین با هم متحد هستند!

استاد " دال":

اگه انقدر می فهمید ... پس همتون جهت جایزه تشریف ببرید ... نمره هم میدم بهتون!

ناگهان کلاس باهم:

استاد خسته نیاشید ... عیدتونم مبارک ...

استاد" دال" با تعجب:

امروز تخم کفتر خورده بودن؟

ناگهان یک صدای عجیب:

آره جون خودشون!وقتی بیان سرکلاس من میکشمشون!

ناگهان درذهن استاد" دال" تئوری توطئه شکل میگیرد:

یعنی ممکن است یکی از دیگر استادن تا به حال دانشجویان را می خریده؟ یا ...باعث بدبختی می شده؟آیا او استاد" ا" نیست؟...

وااای چه باید کرد؟

 

چهارده:

بعضی ها چهره ی خودشان را در این دنیا می خرند...

با جراحی و پول و تصویرهای زیباو ازدواج...

بعد ما آدم های ساده ؛ شروع می کنیم به حسرت خوردن که خدایا این خوشگل ها این حوری های ملائیک چرا انقدر با ما متفاوتند ...

بین خودمان بماند یکبار یکنفر این را پیش بابایش می گوید بعد بابایش می گوید...عیب ندارد بگذار بخرند...پولش می رود توی جیب ما!... به نظر شما یعنی چطور ممکن است ....

 

 

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۴ ۰ نظر
سیده لیلا مددی

زلیخارا بکشت این غم؛ که یوسف گشت زندانی ... چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی!!!

یک:

درصورت امکان بنویسید مرا " مدرسه ی عشق" ...

صد سال نشستم در مجلسه ی " علم" نشد تا که بفهمم!

دو:

بریدندکلاغ ها؛ دستشان را سر نارنج...

تا مسخره تر؛ دیده شود هیکل طاووس!!!

سه:

پرسیدم: فروختی؟!

گفتی:قسم که نه!

آن " هیچ" که معنی " نه" داشت...

وگرنه فروخته بودی...

سوخته بودی...

به باد داده بودی...

ومن ... نباید می دانستم!!!

 

چهار:

سر مردن من؛ داشت می خندید عشق ...

از رفتن معشوق و ترک خوردن عاشق؛ " به ابد تعطیلات "!

پنج:

از بس که بدی ؛ بد شده اند هرچه بد است ؛ با من بد...

ای بدتر از آن بد که منم؛ خوب توئی ؛ بد تو نباش...

شش:

مزار شش گوشه ات را حسین(ع) بخشیدم ...

به روضه های زینب(س)و رقیه(س)و سجاد(س)...

 

 

هفت:

یک/

هرچه می توانسته ام؛ شیک و تمیز پوشیده ام؛ بالاخره شاید 10 دقیقه نشستیم و باهم چای خوردیم ؛ تقریبا صد میلیون می شود که سرووضع دارم ؛ دوستمان که از اینها نیست!دوبی؛ آمریکا؛ ایران؛ خلاصه چه می گوید اگر پاره پوره بروم ...

ساعت 9 شب که قرارمان است ؛ می رسم. آزانس را نگه می دارم و زنگ درخانه ی طرف را می زنم ؛ بوی عطر چند میلیونی ام گوچه را پر کرده...

زنگ دررا می زنم و صدایش را می شنوم:لیلا جون!بفرمائید بالا!

کلا سه تا پله است... دررا باز می کند و تا ته خانه پیدا می شود ... تاریکی تاریکی تاریکی !

روی مبل ها پوشیده ؛ روی تابلوها پوشیده؛ فرش ها تاشده ... سریع نگاهمان بهم می افتد؛ دوزن روبروی هم.

من کت بلند؛ شلوار مارک ؛ کفش پاشنه دار؛ روسری زیبا و موهای مرتب و او؛ تیشرت 25 تومنی بازار ؛ شلوار ورزشی پاره ؛ و موهای کثیف و نامرتب...

بلافاصله ادامه می دهد... لیلا جون ببخشید نامرتبم؛ متاسفانه چند ماهی که ایران نبودم ؛ خاک دنیارا گرفته؛ دارم نظافت می کنم ؛ چند لحظه صبرکن ؛ امانتی ات را بیاورم !

از خجالت می رود داخل وحتی نمی کند که چراغ هارا روشن کند یا مرا دعوت کند برای نشستن ؛

بر می گردد امانتی را می دهد دست من؛ تشکر می کنم و سریع بر می گردم داخل ماشین...

سه سال داستان ؛ پشت همین دیدار می آید بیرون!

که شرمنده!قرص خورده بودم ...

شرمنده در آمریکا مریض شده بودم؛...

شرمنده از بس خواهرت شیک بود ؛ تعارف نکردم ؛ شرمنده شوهرم خواب بود ...

بی خیال!یک پائین شهری بودم فکر می کردم بالای شهر چه خبر است ؛ همین!!!

 

دو/

همیشه بین پدرم و برادر کوچکترم بحث بود که چرا؟...

داشت و آن بالاها که سال ها محل کارش بود می توانست ولی زندگی نکردیم!

چرا که (بحث)در فرهنگ پائین یکجور ی نگاهمان می کردند و درفرهنگ بالا جوری دیگر ...

بحث ها هم اتفاقا با سکوت پدرم و نه دادو بیداد ؛ تمام می شد!

کار کردیم و خدای را شکر هرکدام زندگی داریم و از جایمان رفتیم بالاتر و بهتر ...

پدر از دنیا رفته؛ تازه معلوم شده قضیه ؛ قضیه " گردو " بوده!

بطور مثال: هر گردی ؛ گردو نیست!.... یا در خانه ی قاضی گردو فراوان است؛ اما...!

اگر به حال پدر از قدیم به الان گریه کنیم ؛ کم است ....ولی ...

بخندیم!

که همین دوتا مثال هم ؛نشان می دهد ؛ این دنیا بالا و پائین که دارد هیچ؛ بی حساب و کتاب هم نیست!!!

سه/

روزهای اول کارم به پیشنهاد استاد تدریس؛ بسیار ساده می رفتم سرکار؛یکی از دوستان اماس گرفت و از من خواست یکروز جای ایشان بروم یک مدرسه ی غیر دولتی ؛ درست وسط شهر تهران؛

ساعت 12 ظهر نشده؛ گفتند: بفرمائید !خودمان کلاس را اداره می کنیم...ومن چون روز تعطیلم بود با خوشحالی برگشتم ...

بیست سال پیش از این بود!که فهمیدم دنیای بچه هارا بهر دلیلی دارند ازهم جدا می کنند!

در دو دقیقه استراحت میان کلاس دانش آموزان همدیگر را داشتند سر شغل پدر و مادرشان می کشتند!

معاون مدرسه هم ؛ که یکی از بازیگران خانم مشهور بودند ؛ و گوئی زبان آن هارا بهتر می فهمیدند!تشریف آورده و حل قضیه کردند...وچون من آن موقع خیلی ساده و از مناطق پائین آمده بودم؛ مرا به دنیای خودم ارجاع دادند...

بعدها فهمیدم؛ خود بچه ها و نسل های بعد و بعدتر ؛ فهمیدگی شان از برخی نسل های قدیم بیشتر است!و این درگیر هارا فقط عده ای سودجو دنبال می کنند ...

امسال که دارم سریال کره ای می بینم؛یاد همان یکروز می افتم و می خندم!

چهار/

ای نازنین؛ دستت درد نکند که از همان سال اول تقدیر نامه است که دستم دادی!...

آن قدر که یکروز که نباید از دهانم پرید و گفتم ...: گفت: کجا رقصیده ای که به تو دادند؟

نگفتم!و در قلبم گریان آمدم و قسم خوردم که بگیرم ؛ نگویم و نگیرم هم نگویم!

که ندادند و نخواستم!اما دادند و دادند ودادند آنقدرکه بردیم و گذاشتیم انباری!

مگر آن چه تو داده بودی یک برگ ورق ابرو باد بیشتر بود؟آن هم برای روزهای نبودنت!

حتی شماره ای نداشت که درامتیازات اداری بتوان  به کار گرفت یا نمی شد ... ترفیع بگیرم !

فقط یک لحظه گفتنم و از لفظ بهترین ها شنفتنم؛ شدم رقاص!!!

دیگر بدهندم و ندهندم ؛ می دانم ؛ لازم به زحمت کسی" هیچ" نیست ...

چون دل سیررا؛ هزار سفره ی رنگین؛ گرسنه نکرده و نمی کند ...

اتفاقا خودم!" جل الخالق"

هشت:

بایدن!

بقول مثال معروف" تورا به من ای نیک مرد خیری نیست ...

هزار مرحمت است؛ اگر که شر نکنی ...

" ترومپ! باشد!"

 

 

نه:

مامان بنز:

سر پاریس هیلتون ده روزه تو خونه ی ما ؛ دعواست ؛ بابا من چه گناهی کردم ؛ عروس این خونواده شدم!

بوگاتی:

من چه گناهی کردم؟ میشه بفرمائید؟

ننه خاور:

شما دوتا؛ تا دیروز من رو دوست داشتید ؛ یه ننه خاور می گفتید صدتا می شنفتید!می دونید چرا ناراحتید!؟چون قانون عالم اینه: همه بدبختارو دوست دارن!حالا که فهمیدید جریان زندگی من چی بوده؛ قاطی کردید!

پراید:

نه؛ ننه جون!این طور نیست ... من یکی مخلصتم؛ مخلصت بودم؛ نبودم؛ به من میگن؛ پراید با مرام و معرفت؛ هیچ کسی رو تابه حال ول نکردم اگه نگرفته باشم!!!

بوگاتی:

آره؟ زن دوم اتم؟

بابابیوک:

بسکنید!خاور ؛ اگه با وضعیت من و پول من و زندگی من هستی ؛ ادامه بده!من نه پول پدرت که الان دارم شک می کنم که اصلا کی بود رو دست می زنم ؛ نه دیگه اسمش رو میآرم!

باباپژو:

چرا بدبخت بازی در میآرید؟ پس کو اون فرهنگ غنی ایروونی؟ چرا به طرف لگد می زنید؟ پاشو بنزی دعوتش کن ایران!... کدوم خاله ای صدمیلیون دلار میده به خواهرش؟ اه!!!

ننه خاور:

همین روبگو!پول تو حسابمه ؛ یک قرونشم خرج نشده؛ همه رو به نام پدرم ؛ می خوام مدرسه بسازم!!!

همگی با هم : چی؟!!!

لامبورگینی و پورشه:

آخ جون؛ مامانی آفرین!

 

 

ده:

رهبرم ...

بوسه بر هر آن چه دادید؛ می زنم ...

باورم این است: درد هم ؛ از دستتان؛ یک نعمت است...

 

 

یازده:

یکی از فیلم های دوست داشتنی من؛ چهار شگفت انگیزه ؛ که سال ها پیش ساخته شده...

دراین فیلم ؛ یکی از اسرار علمی فاش میشه!که البته کیه که این راز رو باور کنه!!!

تعدادی از فضانوردان درفضادچار سانحه میشن و تحت تاثیر نیروهای کهکشانی قرار می گیرن طوری که زندگیشون تغییر می کنه ؛ ولی بعدها می تونن برای بشریت مفید باشن...

راستی انرژی کهکشانی چیه؟ چطور می تونیم از اون استفاده کنیم ؟ و....

روزی میرسه که دیگه دراین دنیارو ببنیدم و بریم!

............................

علم و دین نباید همدیگررو تکذیب کنن؛ اتفاقا این ها کامل کننده ی هم اند!کدوم علمه که انسان رو به خدا نزدیک نکنه؛ اون عالمی که می رسه به علم و خداوند رو تکذیب می کنه ؛ یک عالم دروغین بیش نیست.

چون که قدرت خداوند رو همیشه از لحاظ معنوی تعریف می کنن ؛ این طوری به نظر می آد که خداوند از علم انسانی جداست؛ نه! اصلا... بالاترین حد علم در هر زمینه ای به ما میگه : خداوند؛ توانائی بیش از حدی داره ؛ که دربیان ما گنجیده نمی شه ...

اگر خداوند به پیامبران گذشته علوم و یا معجزاتی رو عنایت کرده؛ خواسته مردم کلا با قدرت خداوند آشنا بشن...

در نظریه ای نه چندان دور؛ گفته میشه که اکثر مشکلات و بیماری های جدید ؛ براثر سرپیچی انسان از دستورات خداوند بوده ؛ و بیشتر اونها سر اقووام نافرمان گذشته هم آمده...

در یک مورد مشهور ؛ اعتقاد دانشمندان علوم زیستیه که می گن: بسیاری از ویرو سها؛ براثر تغییرات اقلیمی دارن از هزاران سال پیش دوباره سرک می کشن!تقصیر خودمون نیست؟کجا نافرمانی نکردیم؟

 

دوازده:

نشسته بودیم تو فضا یهو دیدیم .... نامه اومده و برای من دوروز حقوق ویژه گذاشتن .... همکارا رفتن اعتراض...

بعد فرمانده گفتند: جهت فداکاری فضائی!!!بعد یکیشون گفت: مثلا چه نوع فداکاری ائی؟ فرمانده گفتند: پریروز برق گرفتش ؛ داشت می مرد!!!

همونجا بهجت خانم جون ؛نه گذاشت نه برداشت گفت:

برقتون رو درست کنید!نه اینکه تبعیض آمیز رفتار کنید!!!

دمش گرم ... من که برقی شدم؛ راضیم !

 

 

سیزده:

استاد" دال" دردادگاه همین دیروز:

آقای محترم!من اصلا این خانم مددی رو نمی شناسم ؛ که ایشون دارن توی یه صفحه مجازی از من مطلب می نویسن؛ از ایشون شکایت دارم!آبروم در مکان های اداری خودم درچند کشور رفته!

خانم مددی:

من چه می دونم اصلا شما کی باشید!چرا به خودتون گرفتین؟ همین جوری هفته ای یه بار؛ دلی یه چیزی می نویسم!

قاضی:

خیل خوب!خانم مددی؛ ما اینجا مدرک شمارو می نویسیم دکتر؛بعد شما چندروز با هزینه؟ تشریف ببرید خارج؛ تا توهین به دکتر جبران بشه!

استاد" دال":

این چه نوع عدالتیه؟ بندازینش زندان!هرکی را بیفته ؛ قلم بگیره دستش...

قاضی:

مگه چی گفته شما تا این حد حساس شدید؟ بذارین اقلا این خانم درحد شما از نظر اجتماعی رشد کنه ؛ بعد...

استاد" دال":

من شکایتم رو پس میگیرم؛ خانم شماهم دیگه ننویس!

خانم مددی:

به جون کس و کارم؛ اگه منظورم شما بودید!

ناگهان خانم استاد" دال":

قشنگم؛ منظورت همین بود! پسرت دانشجوئه بدبختانه اندازه ی خر (ام) نمی فهممه! نمره جناب قاضی نمره!

قاضی:

خانم شوهر خانم مددی کو؟

خانم استاد" دال":

لابد یه گورستونی هست دیگه! که خانمش دنبال.....

قاضی:

خودمم!خیلی عذر می خوام الان با توهین سر کارعالی چیکارکنم؟

خانم استاد" دال":

هیچی! همه بریم خونه!

منشی دادگاه درحالیکه خمیازه می کشد:

بریم دیگه!پدرمون دراومد ؛ با این ماسک و دوران چند کرونائی ...بیائیم هرروز چرند بشنفیم!دو تا زنید مثل من؛ بشینید توخونه؛ گرم ؛ نرم ؛ راحت .... خدایا چقدر من بدشانسم!!!

 

چهارده:

زلیخارابکشت این غم؛ که یوسف گشت زندانی ...

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی !

..............................................................

کلا دیوونه ها این بیت رو بیخیال بشن.... مخصوصا دیوونه های عاشق!

 

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۳۰ ۰ نظر
سیده لیلا مددی